چکامه ی شر - اسماعیل خویی

نظرات دیگران
  
    از : علیرضا قلاتی

عنوان : شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
گر که عقلی باشد اندر جان تو را
تا ابد این بس بُوَد برهان تو را 

ای خازن حکمتِ سنایی
ای شارحِ عقلِ بوالعلایی
پنهان شده دل به میغِ سینه
تا همچو مَه اش به جان درآیی
حُسنت به ابد بلی گو باد
ای لوحِ اَلَستِ کبریایی
رندانِ رَهِ عشقِ تو گویند
زنهار به کویِ پارسایی
بر سایه ی زلفِ مَه جبینان
خورشید وشانه در سمایی
عرفان چو نِی از منی تهی باش
کآتش بزنی دَمِ کسایی

ای واعظِ دون به تختِ کاووس
صد کرّت اگر شوی گدایی...
۷۴٨۵٨ - تاریخ انتشار : ۲۶ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : شیوه ای کز شوق او شد عقل مست...
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
مولانا

نک ببین بر عقلت ای ذات الفضول
تیغِ برّان سخن اندر اصول
آن سخن ها جمله از عقلی دگر
می بجوشد بر دل و جان و جگر
بر حکیمان عقلِ عشق است بدان
فلسفی را رَه نیابد اندران
کو به استدلالِ جزوی در حجاب
زان به عشقِ کُل نیارد فتح باب
پایِ عقلم بسته اندر بندِ عشق
می نیوشد پندی او جز پندِ عشق
حای حکمت گر بُوَد در حَرقَفه
خوشترم آید ز فسقِ فلسفه
فلسفی عمری به پیچاپیچ تافت
عاقبت در توبره ی خود هیچ یافت
هیچِ کُل با هیچِ جزو فلسفی
مر قیاسش نور و نارست ای سفی
آبِ دریا را چو بینی جزر و مد
چشمه بر وی چون بری ای بی خِرَد
عقل ها در بحرِ عشقش اَبکَم است
قطره داند این که محو اندر یم است
لافِ ختمِ بحرِ آن عشق ار زنی
کشتیِ عقل اندر آن یم بشکنی
این شد کشف از زمی تا آسمان
ذرّه ای باشد به خورشید آن بدان
چرخ را سرگشتگی زان شد اساس
تا بگردیم همچو گاوی در خراس
در حقایق گر تو باشی مستحق
دوشی از پستانِ معنی شیرِ حق
اهلِ صورت گر نه ای معنی نگر
کاهلِ معنی ننگرد دعوی نگر
قلزم اندیشه آنجا شبنمی ست
بر لباسِ حُسنِ عاشق نَمنَمی ست
فلسفی را غایتِ اسرار نیست
او چه داند پهنه ی این کار چیست
رخشِ آن میدان دلِ عارف بُوَد
صد قِدَم در نزدِ وی طارف بُوَد
یم به یم از بحرِ دل تا آبِ روی
دم به دم زو نو شود چون آبِ جوی
هان تو ای اُشتر دلِ بی دمب و یال
از چه مرغِ جان سپاری بر شغال
همچو آن دزدی که پر سودا و تفت
اندران بامش به شَولم شد به هفت
دست در مهتابِ نفسِ خویش زد
ارقمِ سودا به عقلش نیش زد
اُنظُرُوا ای جاهلِ عاقل صفت
بو که اندر عشق یابی معرفت
پهلوانا پنبه کِشتی رُشته شد
آن اخی در جنگِ اوّل کُشته شد...
۷۴٨۵۷ - تاریخ انتشار : ۲۶ خرداد ۱٣۹۵       

    از : امیر ایرانی

عنوان : بوالحکیمان دیوانه خو یا بوالفضولان زیاده گو
« بین عقل عشق وباقی عقول-- فرق باشد عظیم ای "بوالفضول"» هم دانش افزاء و هم نصیحت کننده. بسیار جالبست این پیام دانش افزاء و هشدار دهند و نصیحت کننده؛ که البته این اقدام می تواند ناشی از اعتماد واعتقاد به عقل عشق باشد که این عقل عشق هم می تواند خام کننده و هم فریبنده شود. باید دانست ؛برای فهم عقل عشقِ ساخته شده، چاره ای نیست جزء اینکه ؛ از عقل کمک گرفته شود. البته اگر منبعی دیگر برای فهم عقل عشق تصورشود یا تراشیده شود دوحالت را می توان دید؛ یا بیمارگونگی یا شیادی!. هرکدام از دو حالت؛ بوالحکیمان دیوانه خو یا بوالفضولان زیاده گو، آنهم در هیبت عارف متصور را خواهند ساخت که آنان شری یا شرهایی را برای بشریت می سازند که این شرها گریبان بشریت را براحتی رها نخواهند کرد. و آن عارف شدگان می شوند ره گم گنندگانی، ره نشان!.
۷۴٨۱۲ - تاریخ انتشار : ۲٣ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : در آن خرمن گه عارف پیشه ورزد/هزاران فلسفی فلسی نیرزد...
چون به عقلِ عشق دَر شُد بایزید
بر ابد زد نعره ی هَل مِن مَزید
تا نسوزد فلسفی بر دردِ عشق
ذرّه ای زان خور نیابد گَردِ عشق
فلسفی گر اسبِ نفسش پی کُنَد
در کَدوش از کارِ هاون قی کند
بینِ عقلِ عشق و باقیّ عقول
فرقها باشد عظیم ای بوالفضول
از فعولن تا فعولن تا فعول
جز و کل بین فرق از شه تا رسول
این یکی شکّر چشیدی خوش عیان
آن یکی بحثش براندی بر زبان
این چشیدی آن شنیدی در تمییز
شهد ها باشد میانِ آن دو چیز
خسروا!از عشق شیرین جان شدی
بحثِ شیرویه شنیدی آن شدی
انگبین رویا چنان کن نزدِ عقل
تا نیارد سرکه ی خود را به نقل
دُر به دریا میبری ای قلتبان
نزدِ یعقوبش مگو یوسف چنان...
۷۴٨۰۲ - تاریخ انتشار : ۲٣ خرداد ۱٣۹۵       

    از : امیر ایرانی

عنوان : انسان کامل-حدیث زعفران
آن تئوری انسان کامل بایزد بسطامی شد؛ ابزاری برای امام سازی و امام خواهی. که از دل آن تئوری، تئوری ولایت فقیه زائیده شد و شد بلای جان ایرانیان، اگرچه ابر مرد نیچه کار دگر می کند. آن انسان کامل خواه و انسان کامل دوست؛ دوستدار حدیث زعفران گویان و پذیرای حدیث زعفران های آنان نیز خواهد شد. آن انسان کامل خواه و انسان کامل دوست : گاهاً بیمارگونه خود را در هیبتی عارف شده نیز خواهد دید ودر پی انجام کارهایی عارفانه که ساخته ذهنش خواهند بود خواهد رفت. حدیث زعفران:« هرکس آیت الکرسی را با زعفران برکف دست راست خود بنویسد و آن را با زبان بلیسد و هفت نوبت چنین کند هرگز چیزی را فراموش ننماید و فرشتگان برای او آمرزش می خواهند»
۷۴۷۹۲ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : خدا(انسان کامل)فنا فی الله (فانی از آفاتِ نفس...
بس بلا و رنج می باید کشید
تا که عام از بحر حق تاند چشید
مولانا. بحر حق: دریای حقیقت

ختم کلام
شد به روزی سوی صحرا بایزید
روبهی تا مغز دندانش گزید
آن چنان کلبی به پای وی فشرد
کو به یک دم دست از گیتی سترد
لاجرم او اندران حالِ شگفت
آتشی از خشم بر روبه گرفت
تا که آمد برکند از پای آن
ناگهش آمد ندای از مغز جان
در چه حالی تو کنون ای بایزید
کآتش خشمت چنین شد در مزید
این چنین دردی که از روبه بود
شیر مردان را درین ره کَه بود
گر که شیری نک تو روباهی مکن
بر سگ نفست تو خونخواهی مکن
اعظمُ شّأنیُ سبحان میکنی
از چه دردی ز خشم آن میکنی
آبِ سردی بر سرِ آتش کشید
پای خشم از کلبِ آن روبه برید
سَیّآتم مثلُها را در نگر
شمس عدلی چون سُها را در نگر
ای عجب آن خالق ارض و سما
کایِ کفری خود زند بر جان ما
تا که کفری از بُنِ دندان جهد
صد جهیم خشم در آدم نهد
آتشی هر دم کشد بر جان خلق
صد رَسَن از خشم اندازد به حلق
جانِ پاک مصطفی را آن کند
تا به زیر مبرزی پنهان کند
ای که از بنده گدایی میکنی
از چه دعویّ خدایی میکنی
ننگ بادا بر تو آیاتِ تو
تا ابد بر شطح و این طامات تو
بنده ی آن است عرفان در جهان
کو بُوَد چون بایزیدی در عیان
حلمِ جانش خشم را عریان کند
در تنور افشاند و بریان کند
این چه عرفان زو بگفت از خشم نیست
همچو دلقِ صوفیان از پشم نیست
آن سخن ها آیتِ انسان بود
شمّه ای از نکهتِ عرفان بود
امّ سفلی بی شکی شد مام دین
ابّ علوی هم شد انسان در یقین
بایزیدی گَرد گِرد معرفت
تا که در گیتی شوی انسان صفت
واعظان را آن سخن در نان بود
عارفان را این سخن در جان بود
دانم عرفان کآخرش زارت کنند
همچو منصوری سرِ دارت کنند
یا در عرفان در لقاالله شوی
فی فناالله بقاالله شوی
بر کنار بام ای مستِ مدام
پست بنشین یا فرود آ والسّلام
۷۴۷٨۵ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : اندرونِ دِه دو بانگی بس بُوَد
طبعِ عرفان گر چو آن دونان بُدی
همچو شیخان بر سرِ دکّان بُدی
۷۴۷٨٣ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : حدیثِ زعفران...
گفت روزی در قفای یک حکیم
بلمه مردی یافت گنجی بس عظیم
دیده ی یعقوبی از ایشان بدوخت
یوسف خود را به دیناری فروخت
آن چنان گنجی که در گاه ممات
مر جهانی را دهد آب حیات
هم ز نان و هم ز بهر فرج او
طرفه العینی بکردی خرج او
خاکِ عالم جمله بادا فرق آن
کآبِ حکمت می بریزد بهر نان
جامِ حکمت نزد تو ای بی فروغ
در تسلسل رانی آن را پُر ز دوغ
می رو ای نادان که تا چوغت زنند
طفلکان خوش پنبه در دوغت زنند
آینه بر مجلسِ کوران خطاست
نزد نادان حکمت و عرفان غطاست
شکر حق عرفان کزان دونان نه ای
شمّه ای در بند نام و نان نه ای
می نخواهی اندرین زندانِ درد
دیگِ چرب و نانِ گرم و آبِ سرد
گنج حکمت را تو چون ارزان بری
بی شکی زو ای سخی انبان خری
گنج حکمت زین کران تا آن کران
بر خران باشد حدیثِ زعفران...
۷۴۷٨۱ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣۹۵       

    از : امیر ایرانی

عنوان : بکارگیری خرد
پیری از پیران دانا، سخنی خداشناسانه، با خدا خواهی جوان، هشدارگونه و بگونه شعرگونه درمیان می گذارد. وبا دیدی تجربه دارانه می گوید: در پی خدائی دویدن، چیزی که عایدکند؛ بیکارکردن خرد است!. پاسخ آن جوان خداخواه و خداساز، حکایت از؛ خدا خواهی و خداسازی است. حال کدام راست می گوید: آن پیر سخن دان یا جوان جویای نام؟ که برای فهمیدنِ راستگویی ، چاره ای نیست جزء اینکه : خرد را بکار گیریم!.
۷۴۷۷۹ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : اندکی پیشِ تو گفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است...
خیز عرفانِ خراب و به خرابات خرام
بر سرِ کویِ خرابات خراب اولی تر...
۷۴۷۶۹ - تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : نزدِ عارف آیه هایِ جبرییل/چون یکی دبّه ست اندر پایِ پیل...
حیدرِ کرّار گاهِ پادیاب
دید شیخِ بصره کاندر کارِ آب
بر گزافش می بِراند آب عَبَث
می ندارد اندران کارش لَبَث
نزدِ وی شد پُر غَضَب آشفته جعد
بر تُخاره اسبی همچون اِبنِ سَعد
لبِ فروهشته ز خشمش چون عُمَر
دستش همچون وام خواهان بر کمر
بانگ بر وی زد که هان اِی باد دست
از چه در افراط رانی آب پَست
بر هَدَر دان می بباید زد تفو
می نخواندستی مگر لاتُسرفوا
مر حَسَن آهی بزد کای بوتُراب
گر بریزم روز و شب زین گونه آب
زان نچربد اِی امیر المومنین
کانچه رِختَستی تو خون اندر زمین
رودِ خون رانده دو رویِ ذوالفقار
مر عَرَب را چون یکی دریایِ قار
مر عرب باید ز تبذیرت به تن
جامه از کاغذ کند ای بوالحسن
هر که اندر دین خروشان آید او
بهرِ جنگِ خَر فروشان آید او
بر احد رو خانه ی دل پاک دار
احولی را تا قیامت خاک بار
گر در آن خانه دو کدبانو بُوَد
اندرونش خاک تا زانو بود
تا تو اندر کیش داری واسطه
در نیابی مر خدا را رابطه
چون برانی واسطه از دل تمام
مر خدا را خود تو باشی والسّلام
ای دریغا کاین بشر نپسندد او
رَخت بر صحرایِ صورت بندد او
فیلِ جان بر یادِ لعلش دوستان
نیشکر خواهد مرا هندوستان...
۷۴۷۴٣ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : هان مخوان شعرش اگر خواننده ای/ رَه به معنی بر اگر داننده ای...
مسلمانانِ پیشین بهرِ عادت
زدندی کاروانی را به غارت
چو پروین خوشه چین رُفتند آن را
بنات النعش کردند کاروان را
همه اسباب و کالا بر غنیمت
به لطفِ حق زدندی زان عزیمت
زهی شغل النّبی قوم العرب را
که این باشد سزایِ بوالهَرَب را
چو آوردند کالاها بر احمد
به آن سالارِ حق سلطانِ سرمد
یکی پرّنده آمد سانِ بابیل
خروشان همچو یوحنّا به انجیل
بسی میکرد آنجا استغاثه
به چپّ و راست گِردِ آن اثاثه
یکی پالان به کُنجش بُد سه خایه
چو کوثر سوره ای اندر سه آیه
چو آن دیدش فرود آمد ز طیران
برفتی خوش نشستی کنجِ پالان
به زیرِ پَر گرفتی هر سه خایه
چو مامی خاک کردی فرقِ دایه
بزد یک نعره احمد سارقین را
چه گویم اشرف و اولادِ دین را
بگفتی نک ز سدرم آمد آیه
که من مرغ آمدم امّت چو خایه
بگیرم در ترحّم امّتم را
به زیرِ پَر گشایم نعمتم را
زهی امّت که هر دم در ترحّم
خورندی بر دل و جان نیشِ کژدم
هر آن خفّت که در قعرِ زمین است
هماره بیخِ ریشِ مسلمین است
زهی دولت که روز و شب به زاری
به خون غرقند اندر سوگواری
(مسلمانا مسلمانی گر این است
ندانم کانچه میبینم چه دین است...
۷۴۷۴۰ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : شاعرم مشمر که من راضی نی ام/ مردِ حالم شاعرِ ماضی نی ام
شنیدم این حکایت زابنِ رازی
به فتوایِ قتال از نصِّ تازی
به گاهِ دارِ آن اربابِ توحید
گرفتندی بسی زو کنجِ تفرید
یکی نامه مگر بنوشته بودی
در آن خود را اناالحق گفته بودی
ببردندی ورا نزدِ خلیفه
تو گفتی غالیه شد نزدِ جیفه
بپرسیدند ازو مکتوبِ نامه
تو کَردَستی روان از نوکِ خامه
که قبلا دعویت بُد کدخدایی
چه بُد کان شد مبدّل بر خدایی
بر آن اجماعِ ربّانیّ هرزه
بزد یک نعره همچون شیرِ شرزه
بگفتا ما گروهی صوفیانیم
که آنرا جمله عَین الجمع خوانیم
گهی یک آیه از قرآن ندانیم
گهی هم هفت سبع از بر بخوانیم
یکی گفتش که آخر ای شریفه
اگر خواهی رهایی از خلیفه
اَنَاالحق را هوالحق گو که رستی
چه خواهی اندرین سودایِ مستی
به دریایِ دلش بس نور افتاد
نهنگِ شوقِ او در شور افتاد
بگفت حلّاج آخر می چه گویم
میانِ موجِ خون آخر چه جویم
به توحیدش هرآن کاحزاب گوید
چنان کز قعرِ قلزم آب جوید
تو دانی هر چه عرفان از تو گفته ست
سراسر دُرّ توحیدِ تو سفته ست
اگر چه تو به توحیدت روا نیست
تو را اندر اشارت ها سزا نیست
از آنش آرمت اندر عبارت
چه آنکه می نگنجی در اشارت
به توحیدت گر عرفان اَبتَر اُفتد
الهی چون گریبان بی سر افتد...
۷۴۷٣۷ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : ابلیس...
شیخِ مهنه آن کبیرِ اجمعین
شد به خواب و دید ابلیسِ لعین
گفت خلقی بُردی اندر چاه تو
چون نکردی سجده ی درگاه تو
آهی از دوزخ گَهِ جانش کشید
صد شرارِ غم ز چشمانش چکید
گفت اگر بودی به دستم اختیار
روزِ اوّل سجده کردم صد هزار
نف٘سِ آدم را اگر بودی چنان
کاش ابلیسی نبودی در میان...
(ای برادر قصّه چون پیمانه ایست
معنی اندر وی مثالِ دانه ایست
دانه ی معنی بگیرد مردِ عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

ماجرایِ بلبل و گل گوش دار
گرچه گفتی نیست آنجا آشکار...)
۷۴۷٣۵ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : گُل به بوستان...
یکی از دوستان گفت
ازین بوستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟
گفت:به خاطر داشتم که چون به درختِ گُل رسم
دامنی پُر کنم هدیه ی اصحاب را...
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد
که دامنم از کف برفت...
دلی کز عالمِ وحدت سماعِ حق شنیدست او
بگوشِ همّتش دیگر کی آید شعر و افسانه
گمان بردم که طفلانندُ وز پیری سخن گفتم!
مرا پیری خراباتی جوابی داد مردانه
که نورِ عالمِ علوی فرا هر روزنی تابد
تو اندر مسجدش دیدی و ما در کنجِ میخانه
کسی کآمد درین خلوت به یکرنگی هویدا شد
چه پیری عابدِ زاهد چه رندی مستِ دیوانه...
۷۴۷٣۰ - تاریخ انتشار : ۲۰ خرداد ۱٣۹۵