خدا تکنیکِ هنرهاست  
							             
							            
						            	
						             
						            
						         
					            	
						            	
						            	
						       			زرتشت خاکریز
						       			
						       			
						       			 
							            
						       		
				       			 
					         	
									
									• 
خسوفِ خدا و خوابِ خنیا    
 
درختی نابینا که دست دراز میکند به جستوجویِ میوهای از معنا
 
و خونِ کلامی که بر خاک میریزد     زندهگیای که دوباره از خاک برمیخیزد
						       		... 
								
								 
				       			
					             
						            اخبار روز: 
						            www.iran-chabar.de
						             
						            	يکشنبه 
							            ۶ تير ۱٣۹۵ - 
							            ۲۶ ژوئن ۲۰۱۶
					             
					             
					            
					            	
						            
  
		
 خسوفِ خدا و خوابِ خنیا    
 
 
درختی نابینا که دست دراز میکند به جستوجویِ میوهای از معنا
 
 
و خونِ کلامی که بر خاک میریزد     زندهگیای که دوباره از خاک برمیخیزد
 
 
افسرِ افسردهگی بر سر و     جواهراتی که هر یک جداجدا     تنها    
 
 
با مِهر و ماه در سخناند     آدمیانی که سنگینچشم و سنگینگوش
 
 
که رنگیناندیشه و ننگینشخصیتاند     و خشخاششان اعتیاد به بودن
 
 
خدا را کْی     کِی     کجا و چهگونه کُشت؟     که زدوده نمیشود زنگارِ فراموشی
 
 
و نه گشوده روزنهها و دریچههایِ درونِ ما    
 
 
تا نور از درونِ ما به بیرون ره بگشاید     تا با آمدنِ پریچهها و دریاچهها
 
 
خشکی از لب و     زردی از رخ و    
 
 
زور و زرق و زرپرستی از جیب و از گنجهیِ شما بپرند     خدا را کْی     کِی
 
 
کجا و چهگونه کُشت؟     که خواب مترادفِ مرگ و گمراهیست
 
 
و هیچ ستارهیِ راهنمایی از خاموشی به در نمیآید     خنیایی نمیخوانَد
 
 
نسرین و نسترنها را نمیبوسد     انسان را نمیآغوشد     نمیخروشد     نمیجوشد    
 
 
و جامهیِ جلیلِ پختهگی و تجربه را بر جانِ خود و دیگران نمیپوشد     کْی     کِی     کجا و چهگونه؟     
 
 
که چند عدد عنکبوت و مار و سوسمارِ بسماللهخوان
 
 
ریشدار و عمامهای و بیامان ـ یا بیاینان ـ     صاحبانِ خانومانِ جهاناند
 
 
خدایانِ خزندهگان و جهندهگاناند    
 
 
و نشسته بر تختِ شکستهیِ بختِ بداختریها و    
 
 
رختشان خالی از زندهگی و بیداری     خالی از صداقت و آزادهگی     از دانایی
 
 
گویِ زمین غلافِ خشخاش است     و انسانها دانههایِ بیشمارِ دروناش
 
 
ـ گاه روسیاه و گاه روسفید ـ    
 
 
و وافور بر لبانی ناشناس و در ناکجا دود میشود    
 
 
بادهایِ فاضل فضیلتشان در یادآوریست     در درست دیدن و    
 
 
در دریادلی و دلاوریست    
 
 
آن نورِ یگانه رفته است و افسوس که در خاک خوابیده است    
 
 
به خودِ خاک و به ریشهها     به غدههایِ غذایی تبدیل گشته است
 
 
و ما حالا هر خوراکی را که میخوریم     خدا را میخوریم    
 
 
و ما حالا هر تکنیکی را که در هنر به کار میبریم     خدا را به کار میبریم 
 
 
 
					             
					             
			           		 |