روایت تلخ یک قربانی خشونت خانگی
فاطمه امیدی
•
بارها در خانه دچار ضرب و شتم توسط همسرم قرار میگرفتم اما نه جلوی چشم بقیه و در خیابان و نه اینطور شدید که احساس کنم قرار است مرا بکشد. اشکش را پاک میکند و ادامه میدهد: برای یکی از کارمندهای کلانتری ماجرا را توضیح دادم اما گفت این مورد به منطقه آنها مربوط نمی شود و باید به کلانتری یک منطقه دیگر بروم. حتی اجازه نداد داخل کلانتری شوم!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲٨ تير ۱٣۹۵ -
۱٨ ژوئيه ۲۰۱۶
خبرآنلاین- هیچوقت به خودمان نمیگوییم ممکن است این بار نوبت من باشد. تا زمانی که خودمان دچار نشده باشیم، با یک سر تکان دادن ساده، لبخندزدن یا تاسف خوردن و شاید هم اشکی ریختن، از کنار واقعه میگذریم و به لحظهای گذرا در روزمان تبدیل میشود، اما وقتی خشونت به خودمان برسد، دردی میشود که با هیچ فریادی به گوش دیگران نمیرسد، زخمی که با هیچ چشمی دیده نمیشود و حسی که با هیچ دستی لمس نمیشود.
اینها را هدی میگوید؛ زن خانهداری که ماه گذشته در یکی از اتوبانهای تهران مورد ضرب و شتم همسرش قرار گرفت. او که دل پردردی از شنیده نشدن فریاد قربانیان خشونت خانگی از سوی مردم و مسئولان دارد، می گوید: در این دعوا که ساعت ۱ بعد از نیمه شب اتفاق افتاد، نیروهای حراست پارکِ جنب اتوبان هم حضور داشتند اما فقط ایستاده بودند و به ماشین ما نگاه میکردند که چطور همسرم با فریاد و خشونت مرا کتک میزند. وقتی به زور از ماشین خودم را کنار جدول اتوبان پرت کردم تا از زیر فشار دستانش که گلویم را فشار میداد فرار کنم، خودم را پشت یکی از نیروهای حراست که بیسیمی هم به دست داشت مخفی کردم اما او هیچ واکنشی نشان نداد! همسرم فریاد میزد و به من نزدیک میشد در حالی که هیچکس کاری نمیکرد. من که از این شرایط کاملا ترسیده بودم به سمت اتوبان فرار کردم. چند متر بالاتر، ماشین ۲۰۶ که یک زن و مرد جوان بودند نگه داشتند، خودم را داخل ماشین پرت کردم و با التماس خواستم مرا به کلانتری برسانند. آنها هم روبروی اولین کلانتری نیروی انتظامی مرا پیاده کردند و به سرعت از محل دور شدند.
این اولین باری نبود که هدی کتک میخورد، اما نه به این شدت: بارها در خانه دچار ضرب و شتم توسط همسرم قرار میگرفتم اما نه جلوی چشم بقیه و در خیابان و نه اینطور شدید که احساس کنم قرار است مرا بکشد. هیچوقت آن شب را از یاد نخواهم برد. وحشتزده بودم و احساس میکردم دنیا دور سرم میچرخد.
اشکش را پاک میکند و ادامه میدهد: برای یکی از کارمندهای کلانتری ماجرا را توضیح دادم اما گفت این مورد به منطقه آنها مربوط نمی شود و باید به کلانتری یک منطقه دیگر بروم. حتی اجازه نداد داخل کلانتری شوم! همانطور که دستهام میلرزید با برادرم تماس گرفتم تا خودش را به من برساند، نیم ساعتی طول کشید تا برسد و در این مدت روی جدولی کنار کلانتری نشسته بودم؛ بدون این که کسی بپرسد آن وقت شب یک زن تنها با چادری خاکی و چشمی کبود و بینی که مدام از آن خون جاری میشود چرا اینجاست! یک ساعت طول کشید تا با برادرم به کلانتری منطقه مرتبط برسیم. هنوز هم نمیفهمم چرا در آن شرایط وحشتناک، نیروی انتظامی نباید از ما حمایت میکرد؟
خودم را با سرگشتگیاش یکی میبینم وقتی ادامه میدهد: هرچه از شب میگذشت و شرایط جسمیم بدتر میشد، بیشتر ناامنی را احساس میکردم. خون در بینیام خشک شده بود که به کلانتری منطقه رسیدیم و آنجا هم نه راهنمایی نه همکاری و کمکی. فکرش را بکنید، برای ما که اولین بار بود با این موضوع و این مکان مواجه میشدیم، آن هم در آن حالت روحی و جسمی، هزار سوال وجود داشت. «چه کار کنیم؟»؛ سوالی که از چند نفر درجهدارو غیردرجهدار باید بپرسی و اتاق به اتاق بروی تا درنهایت برگهای روبهرویت بگذارند و بگویند هرچه اتفاق افتاده را بنویس. و از چه باید مینوشتم؟ چطور؟ با چه زبانی اتفاقی که افتاده بود را شرح میدادم که هم کاغذ زیر دستم از اشک خیس نشود و هم حرفهایم منطقی باشد تا بتوانم حق خونی که ریخته شده بود را بگیرم. اصلا شکایت کردن در این شرایط درست است؟ من که سه سال با این وضعیت ادامه دادهام حالا باید از همسرم شکایت کنم؟ کسی حرفهایم را باور میکند؟ شاکی کیست؟ متهم کیست؟ خطاب به چه کسی بنویسم؟ از چه کسی به عنوان شاهد نام ببرم؟ ... و هیچکس نبود که به این سوالها پاسخ بدهد!
و بعد؟ «دست وپا شکسته چیزهایی نوشتم و نوبت دویدن شد؛ از اتاق ثبت به اتاق پروندهها، بایگانی، کپی و هزار اتاق دیگر تا بالاخره بعد از یک ساعت و نیم، شمارهای روی یک تکه برگه به دستمان دادند و گفتند این همه آن چیزیست که به آن نیاز داریم. بدون اینکه بدانیم بعدش چه میشود و باید چکار کنیم. گفتند همه چیز روی تختهای که به دیوار هست نوشته شده؛ نشانی پزشکی قانونی، نشانی دادگاه و چند شماره و نشانی دیگر که نمیفهمیدیم به چه کاری میآید. برادرم گفت برو صورتت را بشور تا بپرسم باید چکار کنیم، پلهها را پایین رفتم تا به دستشویی کلانتری رسیدم، وقتی در آینه با خودم مواجه شدم نمیخواستم و نمیتوانستم باور کنم که دیگران مرا با آن شکل دیدهاند! مدتها همانطور بهتزده ایستاده بودم که برادرم آمد و باخبرم کرد که باید صبح خیلی زود به پزشکی قانونی مراجعه کنیم و بقیه مراحل را همانجا میفهمیم!»
اما آن شب به راحتی برای هدی و هدیهای دیگر سپری نمیشود: چند ساعتی را که تا صبح مانده بود، به این فکر نمیکردم که چه چیزی در آینده انتظارم را میکشد، ناراحت نبودم که چه بر سر زندگیم آمده و خانوادهام چطور با مسئله مواجه میشوند؛ درد هایم را هم فراموش کرده بودم و تمام آنچه داشتم، سوالی بزرگ بود از این راه نرفته و پرابهام و تنها برگهای از کلانتری که مرا به پزشکی قانونی معرفی میکرد!
اما همیشه و با هر سختی هم که باشد، صبح روز بعدی در کار است: صبح که به شرقیترین منطقه تهران برای معاینه در پزشکی قانونی رفتیم، با خودم فکر میکردم بعد از این معاینه همه کارها توسط ماموران قانون انجام میگیرد و کافیست صبر کنم تا حق مرا از شوهر پرخاشگرم بگیرند. اما دیدم اینطور نیست و تازه اول راه است. در ساختمان پزشکی قانونی اینطرف و آنطرف میرفتیم تا ببینیم باید چه کار کنیم، مراحل از کجا شروع میشود و به کجا ختم میشود.
معاینه توسط پزشک هم که حکایت خودش را دارد: دکتری که تنها به عکس بینیات توجه میکند و اصلا سر بلند نمیکند تو را ببیند و بشنود! دکتر مدام چیزهایی با همان خط دکتریش که از آن سر در نمیآوردم نوشت، مهرش را از کشویش برداشت کوبید پای برگه و هیچ چیزی نگفت! احساس کردم من هم مثل همه سوژههای هر روزه در صف انتظارش، دیکتهای بودم که باید روی کاغذ سفیدش مینوشت و مهرش را محکم روی آن میکوبید...
نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: به پزشکی قانونی که برگشتیم، گفتند دیر شده و نمیتوانند مدارک را برای کلانتری تائید کنند. نمیدانستیم باید چکار کرد، به کلانتری رفتیم و گفتند اصلا پروندهای ندارید! شوکه شدیم. با گشتن در بایگانی و کامپیوتر گفتند شما پرونده تشکیل ندادهاید، اول باید میرفتید دادگاه و شکایتنامه مینوشتید! هرچه پرسیدیم چرا همان دیشب کسی به ما چیزی نگفت، جوابی نگرفتیم جز این که الان شما پرونده ندارید.
و دادگاه: همه درها بسته بود و حتی نشد سوالی بپرسیم. از چند نفری که اطراف دادگاه نشسته بودند، درمورد پرس و جو کردیم، همه در یک جمله اتفاق نظر داشتند؛ حالا برو بیا زیاد داری! ولی کسی نگفت کی؟ کجا؟ چطور؟ فردا دوباره صبح زود به سمت دادگاه راه افتادیم، عریضه نوشتیم، تمبر باطل کردیم و ...
کبودیهای دور چشم هدی حالا بهتر است اما هنوز هم در گیرودار مسئلهاش پلههای دادگاه را بالا و پایین میرود. او میگوید: خوب میدانم درمورد مشکلم نباید از کسی توقع داشته باشم یا بخواهم دردی را که تحمل میکنم کسی بفهمد اما فکر میکنم کاش به جای تمام کاغذهایی که التیامی برای دردم ندارند، در یکی از هر کدام از این مراکزی که مراجعه کردم شخصی به عنوان راهنما حضور داشت تا با راهنماییهایش کمی از سردرگمیهایم کم میشد و میتوانستم درستتر تصمیم بگیرم. اصلا خود شما بگویید، تحمل خشونت خانگی برای افرادی مثل من کافی نبوده که این همه خشونت و پرخاشگری اداری و اجتماعی را هم باید تاب بیاوریم؟
|