ایکسبازی
اپیزود سیزدهم


علی عبدالرضایی


• سالها گذشته از آن شب، اما همیشه اولین تصویرِ آدمها، بهترین تصویری ست که از آنها خواهی داشت، حالا دیگر هیچکدام از آدمهای این رمان مثل آن شب در کازینو نیستند اما آن شب هنوز ادامه دارد و بازی تمام نشده، کیمیا که از سخاوت نقطه ای کم نداشت حالا کارخانه داری خسیس شده در تهران، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ مرداد ۱٣۹۵ -  ۲۲ ژوئيه ۲۰۱۶


 
 
١-مازوخیسم


سالها گذشته از آن شب، اما همیشه اولین تصویرِ آدمها، بهترین تصویری ست که از آنها خواهی داشت، حالا دیگر هیچکدام از آدمهای این رمان مثل آن شب در کازینو نیستند اما آن شب هنوز ادامه دارد و بازی تمام نشده، کیمیا که از سخاوت نقطه ای کم نداشت حالا کارخانه داری خسیس شده در تهران، مایکل برگشته بلغارستان، لارا تغییرِ کاربری داده یک لاشیِ ادبی دارد او را می دوشد، سحر دیگر کابوس آرشام نیست اما آریا هنوز آن شب را تمام نکرده دوست ندارد زمان اینگونه از او هم ببرد، برای همین موهای شقیقه اش را که یک در میان سفید شده جدی نمی گیرد با جوانترها می جوشد و حتی مثل آنها می پوشد، البته نسل تازه فقط تن و بدن تازه ندارد، فکرش هم تازه ست، یکی از مشکلات آریا با حواهای نسل های قبلی این بود که در او مدام دنبال آدم می گشتند، گرچه هرگز پیداش نکردند اما از رو هم نرفتند، دوست داشتند درست بنویسد، خودشان را جر دادند که آدمش کنند، نشد! زور که نیست، نبود، نیست! حالا مدتی ست افتاده شدید در آغوشِ عشقی کمرباریک که بالابلندتر از او در نسل تازه نیست یا اگر هست هنوز به رویتِ آریا نرسیده. همیشه عاشق که می شود دریاش از موج می افتد، آرام می شود! برای همین رام هم می نویسد، امروز عشقِ جوانش با لحنی عصبانی و چشمهایی مایل به اخمو بهش گفت دیگر با نوشته هات حال نمی کنم، کلماتت لات نیست، نوکِ مدادت انگار شکسته دیگر سوراخ نمی کند ... آاخ! این بُتِ مونث همانی بود که باید هزار سال پیش می آمد، این سالها چقدر هرز رفته بود الکی، قبلی ها را که هی محدودترش می کردند انگار اداره ی سانسورِ ایران می فرستاد! این یکی ولی راستِ کارِ دلِ او بود، بُتِ مادینه ای که جز سفیرِ آزادی نبود، برای همین امروز ظهر که پنجره ی اسکایپش را بست، از خودش بدش آمده بود، از اینهمه وقتی که صرف نوشتن داستان های خنثی و مبتذل کرده بود، پس برای اینکه خودش را خالی کند نشست پشت میز و نوشت خارکسده ی مادرجنده ی عوضیِ جاکشِ زنازاده کیرِ سگِ عابد ارمنی توی دهنت کوسکشِ بی پدر مادرِ دیوثِ شل خایه مادرتو گاییدم کونیِ سگ پدر می دم خارمادرتو یکی کنن کوسکش فکر کردی جون واسه ت می ذارم بمونه کونپاره ....

لبهاش هنوز داشت می جنبید، خسته نمی شد، تازه سریع تر هم شده بود، صداش هم رفته بود بالاتر، فجیع تر فحش می داد و داشت شدیدتر می شد که دستش ناگهان رفت روی میز آرایش و با پشت بُرس کوبید روی ملاج مردی که در آینه بود



٢- کمر به پایین

جز ماندآب ندیده ام چیزی به آنچه هست وفادار بماند، حتی حکمت خیانتکار است، خودش را ثابت نمی کند، عینهو رودخانه ست که ثابت به نظر می آید از دور اما دمی هم نمی تواند ثابت بماند. قطعن اگر موسی دوباره بیاید دیگر آن ده فرمان را نخواهد داد. حتی مرتاضی که در پریودی طولانی نقش درخت ایفا می کند خیالش هزار جا می رود، تغییر و تحول سرشت زندگی ست، آدمها مدام تغییر می کنند یکی در زندان مثل آرشام، یکی در کازینو مثل لارا یا حتی زهرا خانم که هر چه داشته بر باد داده. غربت دانشگاه کیمیا بوده که به او پی اچ دیِ تنهایی داده یا مایکل که حالا فقط کیمیا لارای اوست، اینها همه حتی شادی و باران و سحر تغییر کرده بودند ولی آریا هنوز به چیزی جز خودش وفادار نبود، آدمها در زندگیِ او همه باتلاق بودند، اصلن برای همین بود که نمی خواست با یکی برای همیشه بماند و آنجا بگندد، مرد و زن نداشت همه در زندگی ش موقت بودند، آریا به همه خیانت می کرد چون فقط به خودش وفادار بود. آن روزها که تازه آمده بود لندن و در یکی از کالج ها زبان می خواند، دختری پولیش در کلاس داشتند که به جد سکسی بود، یک روز خواست تانیا را به قهوه ای دعوت کند، پرسید بعد از کلاس کجا می روی؟ تانیا گفت منتظرم مرا ببرند! آریا جا زد، با خودش گفت عجب جنده ای! او را فقط باد می تواند تکان دهد، پس بای بای کرد و رفت. فرداش که درس تمام شد، می خواست کلاس را ترک کند که تانیا پرسید کجا می روی؟ آریا گفت اگر خوش شانس باشم باد مرا به خانه ام خواهد برد، بعد هم هر دو لبخندی زدند و با هم رفتند! ان شب تانیا عوض شد، عاشق شد ولی آریا...
هیچ چیز ثبات ندارد، نیاز به اثبات ندارد، ما همه تغییر می کنیم، طرف فلان کتابم را که در فلان دوره ی جنونم نوشته شد می خواند و می گوید فلانی را خوب می شناسم عجب فلان فلان شده ای ست! خیلی ها بودند، دیگر نیستند، هستند، دیگر نخواهند بود، حالا بماند که دیگر مولف مرده و هرگز تمام خود را در متن جا نمی گذارد، نوشتن مثل اثاث کشی ست، از ذهن به صفحه، خیلی وقت ها خیلی چیزها را جا می گذاریم، فراموش شان می کنیم. بعضی وقتها هم بعضی چیزها می شکنند، مثلن جابجائی کریستال اصلن آسان نیست، برای همین اغلب آنچه می نویسیم چیزی نیست که می خواستیم بنویسیم، پس محال است یکی مرا بخواند و خوب بشناسد! اصلن محال است کسی مرا بخواند، اینجا فقط خودش را پیدا می کند، این کلمات را فقط عقل می نویسد در حالی که من بیشتر دلم! عقل تاجر است! حساب می داند، مدام می شمارد. برای همین است که می ترسد و مثل آریا به کازینو نمی رود چون دلش را ندارد. دل آینده ست که درباره اش نمی دانیم زیرا که از حساب بیرون است و تنها با احتمالاتش می توانی ور بروی، مثلن حالا که شما دارید همین کلمه ی "شما" را می خوانید آینده ای در کار نیست اما هنوز وجود دارد چون حالاست که بیاید. دارد قطره قطره بدل می شود به حال که ریخته اندش سر گذشته که بی هیچ حالی باخته شد. همه می بازیم اما یک قمار باز لااقل حالش را می برد، دل قمار باز است، دل آینده ست اما عقل دیروز است چون فقط پریروز را می شناسی. عقل اگر به کازینو برود که دیگر عقل نیست، آریا اهل دل است، حالا چه مال کیمیا باشد چه لارا! معطل نمی کند می خورد! اینکه چرا برخی خانم ها دلخور می شوند بماند! از نظر زنها مرد معنایی جز حماقت ندارد، آنها خودشان را سرتر می دانند، حق هم دارند، زنها فقط تجربه ی مدیریت ندارند وگرنه بهترند!
آریا این را می دانست، بیخود نبود که اغلب دوستانش زن بودند و همین باعث حسادت آقایان می شد، در حالی که او بهتر از بقیه نبود، فقط برای زنها جذاب تر بود چون می توانستند بازیِ بهتری با او داشته باشند و با خرجِ هوشِ بیشتری ازش ببرند، زنها دائمن برنده اند، به گریه هاشان نگاه نکنید، آنها فقط اشک شان دمِ مشک شان است. در جهانِ آریا مرد موجودِ مفلوک و نیازمندی بود که حتی نیازش را مخفی می کرد، همیشه می گفت، کم و زیاد، مردها همه اهل کمر به پایین اند، فقط معدودی که شجاع ترند آن را در صحنه می گذارند و بقیه در پستو این پروسه را از سر می گذرانند و در صحنه از آن نمی گذرند. ایران که بود هر وقت که می خواستند یکی را خراب کنند می گفتند فلانی عاشقِ کمر به پایین است و اینگونه او را و اسمش را بستری می کردند، حالا سالها گذشته بود و او تک تک شهرهای ایران و اغلب کشورها را گشته بود اما حتی یکی را ندیده بود که نسبت به زیر شکم بی تفاوت باشد، مانده بود چرا هنوز در ایران وقتی می خواهند یکی را دراز کنند گیر می دهند به کمر به پایین اش!
ساواک هر چه سناریوی کاری نوشته درباره ی کمر به پایینِ آدمهای سیاسی بوده، از اداره ی اطلاعات سپاه بگیر تا سازمانِ جاسوسیِ حزب توده همه شان از پایینِ آدمها به مردم آمار می دادند و اینگونه فکر را منزوی می کردند و می کنند. دوستانی داشت بشدت معروف! و تا بخواهی پرطرفدار، همه شان هم از دمِ غروب تا صبحِ علی الطلوع درگیرِ کمر به زیر! اصلن برای کمر به جیر بود که اول تریاک می کشیدند و بعدها برای همین کمر به پایین چنان معتاد شدند که زیرشان بایر شد و دیگر نمی توانستند دنبال کمر به پایین باشند، یک عده شان هم به قدر کافی داغ نبودند اما باز هفته ای لااقل یک بار توی کارِ کمر به زیر بودند و طی روزهای دیگر حسادت می کردند به آنکه روزی چند بار اهل کمر به پایین می شد! یک چیزی بی گمان باید تغییر کند تا آدمها از این بیشتر زندگی شان را خرج ریا نکنند.



٣-گارسونی


مثل حالا نبود که! خر تو خر بود اما نه این جوری، آن روزها هنوز حقیقت خرده صدایی داشت، آریا تازه از ایران فرار کرده بود، رفته بود فرانکفورت و دو ماهه آنجا پناهنده ی سیاسی شده بود، داشتند به او خانه ای می دادند و حقوقی ماهیانه اما هیچکدام را قبول نکرده بود، استودیویی اجاره کرده بود اطراف شهر و حالا اتاق کوچکش را که از تهران با چمدان آورده بود آنجا زندگی می کرد، هنوز یک سالی نگذشته بود که از زبان و فرهنگ دهاتیِ آلمانی به تنگ آمد و تصمیم گرفت بیاید لندن، آسان نبود اما به هر خدعه ای که می شد عاقبت آمد، اینجا دیگر نه پناهنده بود که حق و حقوقی داشته باشد نه می توانست بیش از شش ماه در لندن بماند، پس باید کاری می کرد، یکی از طرفدارهاش که می دانست آریا اینجاست، دعوتش کرد به جلسه ای ظاهرن ادبی که رجال مثلن روشنفکر شهر در آن جمع می شدند. آن روزها مثل حالا نبود که بی بی سی وسط تهران دفتر و دستک داشته باشد و آنجا برنامه تولید کند، آن وقت ها بخش فارسی بی بی سی در رادیویی کوچک خلاصه می شد که فقط در لندن کار می کرد و تازه تصمیم داشتند تلویزیون شان را هم راه بیندازند، ریاست آن روز و امروزِ بی بی سیِ فارسی هم هر دو در این جلسات رفت و آمد داشتند که آریا حالا آنجا هر شبه درباره نظریه پردازی حرف می زد، در یکی از همین جلسات به او پیشنهاد شد که می تواند مسئولیتی در این تلویزیون که کم کم بنا بود شروع به کار کند داشته باشد که اگر چنین می شد مشکل اقامتِ دائمی ش در لندن هم برای همیشه حل می شد بااینهمه آریا قبول نکرد، او ترجیح داد برود در رستورانی به عنوان گارسون کار کند و بعد هم کم کم مهندس تآسیسات هتلی زنجیره ای شود، آریا به همه عشق هاش خیانت کرده بود جز به عشق اول و آخرش که چیزی جز حقیقتی که مثل شیطان زیر قلمش راه می رفت نبود، خیلی ها طی سالها سعی کرده بودند این اعتبارش را خدشه دار کنند اما موفق نشدند، او در سخت ترین شرایط هم تاب آورده بود اما وا نداده بود، برای همین همیشه بینِ روشنفکرهای شعوری از احترامی ویژه برخوردار بود، آریا همیشه اکراه داشت خودش را سیاسی بنامد چون تمام معاصرانِ سیاسی کارش جز بلاهت ترویج نمی دادند و از خرده هوشی سیاسی برخوردار نبودند، روشنفکرانِ شعاریِ ایرانی همیشه سیاست زده بودند نه سیاستمدار! آنها همه خود را مخفی می کردند اما آریا شیفته ی زندگی در میدان و توی خانه ای سراسر شیشه ای بود، برای همین طی این سالها مدام پی یِ بدنامیِ سکسی را به تنش مالیده بود. در یکی از همان جلسات که آریا داشت درباره اشتباهات لنین و استالین حرف می زد و خیانت توده ای ها را برملا می کرد، آقا پریده بود وسط سخنرانی ش و بهش گفته بود تو خود خیانتکارترینی مگر غیر از این است که زن اول ات تو را با دختری در اتاق خواب تان گرفت!؟ مگر به فلانی و بیساری که عاشق شان بودی خیانت نکردی!؟ تو اصلن می نویسی که خانم بازی کنی! پیرمرد خوب می دانست پاشنه ی آشیلِ آریا کجاست و اینگونه جمعیت را برانگیخته بود و همه منتظر بودند آریا اینهمه تهمت را انکار کند، اما نکرد! گفت ایشان حق دارند، اگر خانم ها نبودند نمی نوشتم، اینجا هم اگر آن خانم( دستش را دراز کرد و شادی را نشان شان داد) نبود حرف نمی زدم، ایشان حق دارند من به هیچ عشقی وفادار نبودم اما این اسمش چیتینگ است نه خیانت! من در نهایت دزدی قهّارم نه خیانتکار!
دروغ می گفت او هم دزد بود هم خیانتکار! این هر دو خصیصه از زمره اجزای اصلیِ شخصیتِ متعالی ش بودند، آریا هنوز هم خیانت می کند البته از وقتی که خدا وایبر را آفرید چیتینگ سخت شده خیانت صعب! یعنی به همان نسبت که آقایان چراغ خاموش به جاده خاکی می زنند خانم ها وایبرخاموش زیرآبی می روند تا اگر باز به هم برخوردند هر دو بیشتر شاکی باشند که آن دیگری عشق را رعایت نکرده، خلاصه وایبر که خاموش می شود خدا علامت می دهد که عشق ات کج است اما کو گوشِ شنوا! بعضی وقت ها آدمها کور می شوند، کولی می دهند و اسمش را می گذارند عشق! یکی هم نیست به این خیل بینوا بگوید خرپیش! برای چه به هم گیر می دهید وقتی خیانت فامیل نزدیک همه تان است؟ هنوز شک برادر زجر است و آدمها از این خودآزاری چه لذت ها که نمی برند! لجن در دو روز ماهیت امضا می کند نیازی به کاوش نیست فقط دور شو! دور شو که از نزدیک ببینی! اما دریغا که دیگر کسی دوراندیش و نزدیک بین نیست! یک عده می ظلمند، یک عده مظلومند، آریا اما جز با لذت فامیلیت نداشت، دلِ او هرگز به دیل وفادار نبود، نیست! با همه امروزه هست و فردا نه! زن و مرد ندارد آدمها محلِ گذرند، او هیچ کتابی را دو بار نخوانده هیچ آدمی را دوباره ندیده با هیچکس و هیچ چیز هم بد نیست نبوده ، فقط آنهایی را که تمام کرده دیگر نمی بیند چون هیچکس دو بار آری نمی گوید. اینکه می گویند در فرهنگِ لغاتِ فلانی رفیق یعنی نردبان و وقتی ازش رفت بالا می شکندش کشک است! آریا تاکنون به هر که در هر رابطه بسیار بیشتر از آنچه داده بخشیده تنها صداش را در نیاورده، متاسفانه آنچه آریا برای آنها کرده پنهان است، و آنچه آنها برای او در میدان! آریا زخم داشت، هنوز هم دارد، یک زخم کهنه و کاری که هی دارد عمیق و عمیق تر می شود، پریروز طی یادداشتی نوشت کثافت همه جا رو برداشته، همه چی رو! دلم یه عشق پاک می خواد، یه عشق بی دروغ! بی حاشیه بی بازی! من همیشه توی انتخابام اشتباه کردم، نه! این دروغه! هرگز انتخابی در کار نبوده، من همیشه انتخاب شدم، مثل تن فروشای این خیابون، اونایی که اون روبرو وایسادن، همیشه یکی تماس گرفت، یواشکی مخم رو زد، فقط یه بار یعنی فقط اون روزا که نوزده سالگی م سر به هوا رد می شد از خیابون حافظ و روبروی درِ دانشگاه شون میخ می شد، من انتخاب کردم، انتخاب کردم تمام عمر عاشقش بمونم، گرچه همین الانه اگه ببینمش یه لحظه هم باهاش نمی مونم، عاشق فقط اون جوانِ لاغروی نوزده ساله ست، عشق هم تنها اوست، فقط اونجاست در هیجده سالگی! وگرنه آقا هم که باشم واسه زن چهل و چند ساله تخمه نمی شکنم، معشوق فقط باید تنِ گنجشکی داشته باشه تا وقتی گازش می گیری استخوناش لای دندونات خرد و خمیر شه. عشق فقط مال توست، حسادت برداره لامصب، رقیب مقیب سرش نمی شه، اخیرن چند جمله مُد شده تو تهرون که وردِ زبونِ خیلی هاست، " تو همسر منی، مالک من نیستی که!"، " اصلن برام مهم نیست که با همه سکس داشته باشی اما فقط باس عاشق من باشی" ... چنین جملاتی ساده اند ولی می تونن کمرِ جامعه رو بشکنن، اگه تنت رو در اختیار هر که دلش خواست قرار بدی اندام نازنینت رم می کنه، اگه واسه رسیدن به اهدافت مدام تنت رو وسیله کنی می ترسه، تن فروش محاله بتونه با پارتنرش عشقبازی کنه، فقط به او سرویس می ده و خلاص! باهاش نمی خوابه که! تن فروش از کیر می ترسه، محاله ازش لذت ببره، تن فروش اندام گنجشکی هم که داشته باشه دل ات نمی کشه به دندونش بکشی برای همین محاله عاشقت کنه، اینا رو نمی گم که ادعا کنم از تن فروش بدم می آد، مخلصش هم هستم، فقط عاشقش نمی شم، کاش گنجشکم این حالم رو ببینه، ببینه که پشیمونی داره چطور سیگارمو نفله می کنه، کاش به گنجشکم خیانت نمی کردم، یا می کردم و مچم رو نمی گرفت، عشقه دیگه، قواعدِ خودشو داره، باید وفادار باشی، نباشی می شی همین کچل که اگه هزار بارِ دیگه هم به دنیا بیاد جز خیانت نمی کنه


٤- خدا رابین هود است


خدا داناست، دانای کل است، آریا را هم دوست دارد، خیلی! وگرنه دم به ساعت در این رمان هی به او نمی پرداخت، خدا بخشنده ست، شغل اصلی او بخشنده گی ست، آریا را دوست دارد چون نمی گذارد خدایش بیکار بماند، هی براش کار درست می کند، دم به ساعت خطا می کند تا خدا ببخشد، آریا مدام خلاف خواست خدا عمل می کند تا بیشتر جلب توجه کند و این باعث شده رفاقت نزدیکتری با خدا داشته باشد، خدا دزدها را دوست ندارد اما خودش رابین هود است و این یعنی که از دزدی بدش می آید نه چیتینگ! آریا این را می داند، برای همین اگر در کازینو، دیلر حواسش نباشد یک کاره چیپس ها را کش می رود، دزدی از دزدها از زمره اعمال نیکی ست که آریا برای خشنودی خدا انجام می دهد، مثلن محال است به فروشگاههای زنجیره ای برود مگر که بخواهد عطری یا کادویی برای یکی از دخترها کش برود، هرگز هم گیر نمی افتد چون خدا نمی خواهد، خدا بخشنده ست، فراوان می بخشد به شرطی که قادر باشی واقعن ببخشی، آریا ولی این بار نبخشید، از وقتی که فهمید آرشام با کیمیا سر و سرّی دارد فیل اش هوای هندوستان کرده باز یادِ باران افتاده زنگ می زند به باران و می خواند باز باران با ترانه، می خورد بر بام خانه و حالا خانه خراب شده یعنی کیمیا فهمیده که او از باران خواسته بیاید لندن و دیشب کپیِ چت شان را برایش فرستاده و باعث شده باز آریا برای رودستی که خورده پناه ببرد به بطری کنیاک و از شیشه آنقدر سربالا برود که بیفتد دراز روی کاناپه!
تمام امروز آریا مست بود اما دلش بیشتر می خواست، هوسِ مشروبی گران کرده بود، پس دوش گرفت، لباس پوشید و داشت می رفت فروشگاهِ زنجیره ایِ " ویت رُز" که چشمش افتاد به کولیِ خیابانخوابی که روبروی درِ ویت رُز، بینِ سگ هاش پهلو گرفته بود، دست کرد در جیبش، شصت و پنج پوند داشت، همه را گذاشت کفِ دستِ کولی تا که از شادی ش لذت ببرد، بعد هم چون کشیشی مفلس واردِ فروشگاه شد، از محوطه ای که مواد غذایی ش، تاریخ مصرف شان کم کم داشت تمام می شد گذشت، به بخش نوشیدنیهای الکلی رسید، چشمش به بطریِ مشروبی افتاد که برچسبی صد پوندی به تن اش چسبانده بودند، برش داشت و گذاشت زیر پالتوش، و مثل لُردی مغرور از فروشگاه زد بیرون، حالا نشسته پشتِ پنجره ی خانه اش، و با هر پیکی که می رود سربالا، از خدا می خواهد سخاوتش را بیشتر کند


اپیزود دوازدهم:
www.akhbar-rooz.com