غزل
مرگ را همسایه ام، ای دوست! من تا زنده ام:


اسماعیل خویی


• مرگ را همسایه ام، ای دوست! من تا زنده ام:
ریشه ی بیم اش، از آن، از باغِ جان برکنده ام.

با زبانِ درد، گاهی، حالِ دل پرسد ز من؛
گویم اش:-"دردم نماید این که حالی زنده ام!" ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ مرداد ۱٣۹۵ -  ۲۲ ژوئيه ۲۰۱۶


 
مرگ را همسایه ام، ای دوست! من تا زنده ام:
ریشه ی بیم اش، از آن، از باغِ جان برکنده ام.
با زبانِ درد، گاهی، حالِ دل پرسد ز من؛
گویم اش:-"دردم نماید این که حالی زنده ام!"
بر سرِ دم، هر دمی، با هم قماری می کنیم:
گر چه دانم، دستِ آخر، من به او بازنده ام.
گاه کُشتی نیز می گیریم و، تا امروز، من،
با همه پُر زوری اش، او را به خاک افکنده ام.
و، چو گوید: -"باز هم بُردی! "شکوفد جان ام و
دسته ای گُل می کند تقدیمِ او لبخنده ام.
شب، چو گوید: - "بینم ات فردا"، به آرامش رسم:
دل از این شادی که فردا نیز هست آکنده ام.
می رسد موسیقی ی کیهان به گوشِ جانِ من:
می کند دریافت موج از کهکشان گیرنده ام.
حالیا، خرسند و خشنودم شبانروزان: از آنک
هست با خورشید و مه دیدارها فرخنده ام.
از جهان چیزی گرامی تر نخواهم زین که هست
روزها خورشید و شب ها مه به سر تابنده ام.
ور نشستم گاه غمگین، زیرِ نورِ شادشان،
از پدر خورشید و خواهر ماه بس شرمنده ام.
و چه غم، گر بر زمین روزی نباشم؟ حالیا،
زنده ام، هی! ماهِ من! خورشید جان! من زنده ام!


ششم شهریور۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن