تفسیرهای جدید کتاب سرمایه
ژاک بیده، ترجمه: صادق فلاح پور


• جنبش‌های عمده‌ی سیاسی و اجتماعی، تغییرات فرهنگی و نوآوری‌های نظریِ دهه‌های اخیر، محرک این تفسیر‌های جدید بودند. می‌توانیم سه جهت‌گیریِ اصلی را تشخیص بدهیم. نخست، استمرار سنت هگلی به‌خصوص پیرامون مکتب فرانکفورت در آلمان و هم‌چنین در ایتالیا، فرانسه، اروپای مرکزی، ژاپن و برخی نقاط دیگر. دوم، جریانی که من با عنوان جریان ماتریالیسم تاریخی به آن‌ها اشاره خواهم کرد که به‌ویژه در فرانسه و به‌خصوص از طریق مکتب آلتوسری فعال است. آخرین جریان و متأخرترین آن‌ها، گروه مارکسیسم تحلیلی است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ مرداد ۱٣۹۵ -  ۲۲ ژوئيه ۲۰۱۶



نقد اقتصاد سیاسی- کتاب سرمایه، نظریه‌ای «اقتصادی» مطرح می‌کند. با وجود این، بازتفسیرهایی که به آن‌ها اشاره خواهم کرد، از آثار فیلسوفان برگرفته شده است. این ناسازنما به این علت است که مارکس به علم اقتصاد نه هم‌چون رشته‌ای انتزاعی و‌غیرتاریخی بلکه به‌منزله‌ی علمی اجتماعی می‌پردازد که پدیده‌های اقتصادی را در هم‌پوشانی‌شان‌ با کلیت نظام اجتماعی، فناورانه، حقوقی و سیاسی درک می‌کند. در نتیجه این تفسیرها، هم‌زمان هم شامل اقتصاد مارکسی‌ و هم دربرگیرنده‌ی نظریه‌ی اجتماعی‌ای است که در همه‌ی دلالت‌های شناخت‌شناسانه و فلسفی‌اش پیش‌شرط اقتصاد مارکسی است،.

جنبش‌های عمده‌ی سیاسی و اجتماعی، تغییرات فرهنگی و نوآوری‌های نظریِ دهه‌های اخیر، محرک این تفسیر‌های جدید بودند. این تفسیرها، واکنش‌ روشن‌فکران را علیه آن خوانش‌هایی نشان می‌دهد که در «جنبش طبقه‌ی کارگر» معمولاً ارتدوکس قلمداد ‌می‌شدند. این تفسیرهای جدید، با آزمودن و برگرداندن دوباره‌ی میراثِ نظریِ مارکسیستی به شکل‌های فلسفیِ معاصر، به‌شیوه‌ی خاص خود عمل می‌کنند.

می‌توانیم سه جهت‌گیریِ اصلی را تشخیص بدهیم. نخست، استمرار سنت هگلی به‌خصوص پیرامون مکتب فرانکفورت در آلمان و هم‌چنین در ایتالیا، فرانسه، اروپای مرکزی، ژاپن و برخی نقاط دیگر. دوم، جریانی که من با عنوان جریان ماتریالیسم تاریخی به آن‌ها اشاره خواهم کرد که به‌ویژه در فرانسه و به‌خصوص از طریق مکتب آلتوسری فعال است. آخرین جریان و متأخرترین آن‌ها، گروه مارکسیسم تحلیلی است که گواهِ تأثیرگذاریِ مارکسیسم بر فرهنگ انگلیسی ـ آمریکایی است.

پژوهش در علوم انسانی پیرامون مفاهیم کتاب سرمایه

فیلسوفان بدونِ درنظر گرفتنِ کار اقتصاددانان، جامعه‌شناسان و مورخان مارکسیست به سرمایه نمی‌پردازند (یا دست‌کم نباید چنین کنند). این دسته‌ی دوم، هریک در قلمرو خود، در این بسترهای جدید با ‌کاربست این نظریه در موقعیت‌های جدید، ساخت ‌و پرداخت دوباره‌ی مفاهیم آن یا با بررسی مسایل کلاسیک‌اش، به تفسیر دوباره‌ی آن پرداخته‌اند.

در علم اقتصاد باید به طیف متنوعی از آثار درباره‌ی سرمایه‌داری انحصاری (باران، سوییزی، بوکارا، مندل)؛1 درباره‌ی نظامِ جهانی و مبادله‌ی نابرابر(امانوئل، امین، گوندرفرانک، والرشتاین، اریگی)؛2 درباره‌ی امپریالیسم (چسنا، هاروی)؛3 و راه‌حل‌هایی که جرارد دومنیل و دانکن فولی برای‌ مسئلهی «تبدیل ارزش به قیمت‌های تولید» پیشنهاد کرده‌اند؛4 آثار هم‌سو با اکولوژی سیاسی (اکانر، آلتواتار، مارتینزـ الیر، هاریبی)،5 اقتصاد بدیل (گرز)،6 خودگردانی (شوایکارت، آندریانی)،7 یا «مدل‌های سوسیالیسم» متفاوت (السن، بلکبرن) اشاره کنیم.8 در پژوهش‌های مربوط به سرمایه، مکتب تنظیم (اگلیتا، لایپیتز، بویر)؛9 اقتصاد رادیکال آمریکایی (بولز و گینتز)؛10 و مکتب نوریکاردوییِ برگرفته از سرافا (بنتی، کارتلیر)11 دخالت داشته‌اند. به‌علاوه، مفهوم «سرمایه‌داری شناختی» که اخیراً پیروان تونی نگری مطرح کرده‌اند، نیز شایان توجه است.

مکتب فرانکفورت که شامل ترکیبی تنگاتنک از مارکسیسم و جامعه‌شناسی است، همانند جنبش کارگرگرایی ایتالیا، موجبِ بررسیِ دوباره‌ی مسئله‌ی کار شد، مسئله‌ای که کتاب سرمایه نقطه‌ی عزیمت آن بوده است. بوردیو که مفهومِ مارکسیِ بازتولید را بسط داد؛ اریک اولین رایت در زمینه‌ی مارکسیسمِ تحلیلی؛12 پیگیریِ مطالعه درباره‌ی طبقه‌ی کارگر (باتومور، بریم، پیالوکس و بود)،13 تقسیم‌بندی‌های موجود در میان مزدبگیران (بیر، دومنیل و لِوی)،14 کالایی‌سازی و تحت انقیاد درآمدن نیروی کار(بوراوُی، لبوویتز)،15 کار خانگی و مناسبات اجتماعیِ جنسیتی، و سیر تکاملیِ تیلوریسم به فوردیسم و پسافوردیسم (کوریت، کوترو، لینهارت)،16 تا دوره‌ی کامپیوتریزه‌کردن تعمیم‌یافته (لاجکین) و «منعطف‌سازی»(واکالولیس)17 جان تازه‌ای در تحلیل طبقاتیِ مارکسی دمید.

هم‌چنین باید به کوشش عظیم مورخان نیز توجه کنیم، از مکتب آنال گرفته تا آثار مربوط به طبقه‌ی کارگر (تامپسون)،18 خاستگاه‌های سرمایه‌داری (بوآ، وود)،19 تاریخ خانواده (سکومب)20 و غیره. به‌علاوه تحلیل‌های انسان‌شناختیِ امانوئل ترِی، موریس گودلیه و کلود میاسو درخصوص نظریه‌ی شیوه‌های تولید، یعنی همان نظریه‌‌ای که سرمایه به کمک آن پارادیم خود را می‌سازد.21 گذشته از تمامی این‌ها، تأملات حقوق‌دانان درباره‌ی بنیان‌های نظریه‌ی حقوق (موضوعی که از پاشوکانیس به بعد، برپایه‌ی کتاب سرمایه مطرح شد)، و اخیراً درباره‌ی سرشت حقوقیِ طبقه‌ی مزدبگیر (ازجمله آثار سوپیو که البته در صف مارکسیست‌ها جای نمی‌گیرد).22

یک تفسیر فلسفی باید بتواند این مسئله را روشن کند که چرا نظریه‌ی مارکس مستعدِ ایجاد چنین آثار کثیری است.

تفسیرهای دیالکتیکی

مگا ــ ویراست کامل آثار مارکس و انگلس که در سال 1927 آغاز شده ــ ابزاری است انکارناپذیر برای بررسیِ تکوین و تفسیر جامع سرمایه (روبین، رُسدولسکی، ایلنکوف، ویگوتسکی).23 انتشار گروندریسه (در سال‌های 1939ـ 1941) به‌خصوص در تفسیر فلسفی نقشِ چشمگیری داشت. در این طرح اولیه، که در سال‌های 58 ـ 1857 به رشته‌ی تحریر درآمد، مارکس برنامه‌ی «نقد اقتصاد سیاسی» خود را با توسل دایمی به مقولاتِ منطق هگل بسط می‌دهد. با وجود این، در جریان تهیه‌ی پیش‌نویس‌های متوالی گوناگون، تا زمان انتشار ویراست نخستِ مجلد یکم سرمایه در 1867 و ویراست دوم در 1873 و ویراست فرانسوی آن بین سال‌های 1872 و 1875، این نظام مفهومیِ فلسفی به‌تدریج به حاشیه رفت. تلاش زیاد برای تفسیر سرمایه، متمایل به احیای آن نظام مفهومی است تا بر مبنای این رویکرد آغازین و در پرتو فلسفه‌ی مارکس جوان، به شرح و تببین سرمایه بپردازد.

در غرب در بستر سیاسی و فکریِ اواخر دهه‌ی 1960، به‌ویژه به‌وسیله‌ی شاگردان آدورنو یعنی آلفرد اشمیت، هانس ـ گئورگ باکهاوس، هلموت رایشلت، تفسیر فلسفیِ سرمایه تجدیدحیات یافت.24 در آن زمان، گروه‌های مطالعاتی و آثار گوناگونی معطوف به سرمایه انتشار یافتند(هاک، گولر).25 به‌علاوه، میدان پژوهشیِ وسیعی، با جان‌مایه‌ای دیالکتیکی، در ایتالیا گشایش یافت که کماکان تا به امروز فعال است و در انطباق با سنت گرامشی، فلسفه و سیاست را با یکدیگر ترکیب می‌کنند و اغلب رد و نشان تأثیر لوکاچ بر آن مشخص است: کلودیو ناپولئونی، ماریو دل پرا، آلبرت گایانو، انریکو گراتزی، روبرتو فینلی، استفانو گارونی، آلساندرو ماتزونه، روبرتو فینچی.26 به همین شکل در فرانسه، با جان‌مایه‌ای مشابه، آثار ژاک دو هونت، سولانژ مرسیه‌ـ‌یوسا، لوسین سیو، روی فاستو، امانوئل رنو و ژان‌ـ‌ماری ونسان یافت می‌شوند.27 جریانی که به‌شکلی آشکارتر از لوکاچ الهام گرفته بود را کارل کوسیک، استوان مزاروش و اگنس هلر در اروپای مرکزی پدید آوردند.28 آثار دیگر را، به‌خصوص در آمریکای جنوبی، که تا اندازه‌ای الهام‌گرفته از فلسفه‌های رهایی‌بخش بودند، هم‌چون آثار انریکه دوسل، می‌توان مربوط به این حوزه دانست.29 به‌علاوه، مکتب ژاپنی مهمی نیز وجود دارد (از کوزو اونو، کسی که دیالکتیک را به‌شیوه‌ای بدیع به کار گرفت، تا هیروماتسو، اوشیدا و غیره) مبتنی بر ‌توجه و گرایش به مارکسیسم که سابقه‌ی آن به دهه‌ی 1930 و نفوذ فلسفه‌ی آلمانی می‌رسید.30 امروزه شماری از مطالعات، امکان فهم این آثار را در کلیت خود امکان‌پذیر ساخته‌اندــ به‌ویژه آثار مایکل هاینریش31 و بیش از همه روبرتو فینچی و هم‌چنین فرهنگ‌نامه‌ی سترگی که ولفگانگ فریتس هاک از 1994 منتشر کرده است.

این نویسندگان از سویی علیه خوانشِ منطقی‌ـ‌تاریخی‌ واکنش نشان می‌دهند که در چارچوب یک فلسفه‌ی مشخصِ (وخودبرترانگارِ) تاریخ، در میان مارکسیسم‌های سیاسیْ صاحب اقتدار بوده است؛ و از سوی دیگر، علیه خوانش‌های نسبتاً پراگماتیک‌‌تر اکونومیست‌ها واکنش نشان می‌دهند. شایستگی آن‌ها در این بود که اهمیت ویژه‌ای به ضرورت تفسیر «منطقی»ــ یعنی تئوریک ــ سرمایه می‌دادند چنان‌که آلتوسری‌ها در همان دوره، ولو با ارجاعات فلسفیِ متفاوت، همین کار را کردند.

این خوانش ــ به‌شکل چشمگیری در آثار هانس گئورگ باکهاوس و هلموت رایشلت ــ متن ویراست نخست 1867 را بر ویراست دوم (1873) که گاهی نتیجه‌ی «عامیانه‌سازی» توسط مارکس مطرح می‌شد در اولویت قرار می‌داد. آنگاه شرحِ «سخت‌فهم» و فلسفی‌تر ویراست نخست که گمان می‌رفت صرفاً با «روش دیالکتیکی» مارکس منطبق است در مقابل شرح «همه‌فهم» روایت بعدی قرار می‌گرفت. بدین‌سان، مدلی که به‌عنوان مبنای سنجش [reference ـ point] برای تفسیر سرمایه پذیرفته شد، می‌باید در گروندریسه یافت می‌شد. نقطه‌ی عزیمت همان چیزی بود که در نسخه‌ی 1867 به‌عنوان «تضاد» ــWiderspruch ــ بین ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌ای به آن اشاره شده بود. تأکید می‌شد هدف شرح مارکس این بود که نشان دهد بازار نه‌تنها آن چیزی نیست که از خود ارائه می‌کند ــ یعنی فضایی از کنش متقابل بین افراد عقلایی ــ بلکه روابط اجتماعیِ بیگانه‌شده‌ای ایجاد می‌کند که در آن ارزش مصرفی در شیئیتِ انتزاعیِ ارزش محبوس است و کارْ به محتوایش بی‌اعتنا. در کانون این واکاوی «تحویل کار انضمامی به کار مجرد» قرار دارد که بازار آن را ایجاد کرده است. از این دیدگاه، هدف پاره‌ی نخست بررسیِ «گردش ساده» است که آغازگاه شرح منطقی مارکس از سرمایه را تشکیل می‌دهد: این پاره، از بازار آغاز می‌کند، بازاری که به‌عنوان یک نظام همگانی مبادله شناخته می‌شود و تجلی پولیِ موجود در ‌آن، دقیقاً از خودِ مناسبات سرمایه‌دارانه‌ی تولید منتزع می‌شود که شرح آن هدف پاره‌ی سوم است. و همان‌طور که خواهیم دید، این نقطه‌ی آغاز محرکِ تفسیر به‌مثابه‌ی یک کل است.

بنابراین، این امر مورد تأکید قرار می‌گیرد که نظریه‌ی مارکس «نظریه‌‌‌ی شکل ارزش»، یعنی نظریه‌ی ارزش ‌به‌مثابه‌ی یک شکل اجتماعی است ــ تزی که گاهی در تقابل با «نظریه کار پایه‌ی ارزش» قرار می‌گیرد، نظریه‌ای که علی‌الظاهر جوهرباور است. طرح مفهوم «انتزاع واقعی» از سوی آلفرد سونـرتل به این امر اشاره دارد که مسئله صرفاً بر سر شکل‌های انتزاعی اندیشه نیست بلکه این‌ شکل‌ها، واقعیت رابطه‌ای اجتماعی را تعریف می‌کنند و به‌کارگیری مفهوم انتزاع واقعی به این جهت بوده است تا به این «تحویلِ کار انضمامی به کار مجرد» اهمیتی تام‌وتمام بدهند و به این ترتیب به سلطه‌ی واقعیِ کار مجرد بر کار انضمامی اشاره می‌شود. این رویکرد موجب می‌شود تا پول در انتزاعش به‌عنوان رابطه‌ی اجتماعیِ سازنده‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری بررسی شود. این رویکرد، به بت‌وارگی کالا معنایی بالقوه واقع‌گرایانه‌ می‌بخشد: آن‌چه در میان است صرفاً یک پدیده‌ی ذهنی نیست بلکه دقیقاً وضعیت انسان مدرن تحت شرایط سرمایه‌داری به‌عنوان‌ جامعه‌ای است که [نیروهای] بازار خارج از کنترل او، بر آن حکم می‌رانند. همان‌طور که مارکس در پاره‌ی سوم مطرح می‌کند، این درون‌مایه که در واکاویِ رابطه‌ی اجتماعیِ مشخصاً سرمایه‌دارانه دنبال شده است، فرارفتن از خوانشی که استخراج کمیِ ارزش اضافی را مبنا قرار می‌دهد امکان‌پذیر ساخته است. در واقع، این درون‌مایه فهم این موضوع را امکان‌پذیر ساخته که استثمارْ رابطه‌‌ی سلطه نیز هست اما با این ویژگیِ خاص، در مقایسه با نظام‌های طبقاتی پیشین می‌توان فهمید استثمار، نه در راستای انباشت ارزش مصرفی بلکه هم‌سو با انباشت ثروت مجرد ــ ارزش اضافی ــ صرف‌نظر از محتوای انضمامی آن است. این حقیقت فاش می‌کند که سرمایه‌داری فقط در تقابل با منافع کارگرانِ استثمارشده قرار ندارد بلکه اهمیتی نیز برای تأثیرات تولید مادی بر طبیعت و تمامیِ موجودات قائل نیست .

از این‌رو، اگر بتوان به‌درستی جهت‌گیریِ کلیِ خوانش‌هایی را خلاصه کرد که بر عنصر دیالکتیکی تأکید می‌کنند ، می‌توان درک کرد چرا آن‌ها توانسته‌اند نقشِ فلسفیِ برانگیزاننده‌ای در نقد مارکسیستیِ سرمایه‌داری ایفا کنند، این نقش به نقد مارکسیستی در جایگزینی بازنمایی‌های ناقص از مناسبات سرمایه‌داری یاری می‌رساند ــ هم تحویل کمی آن به استخراج ساده‌ی مازاد و هم بازنمایی‌هایی صوری و کیفی آن براساس سلطه. این امر، مسئله‌ی بنیادین انتزاع را پیش می‌کشد که رادیکالیسم بالقوه کاملِ نقد مارکس از کالا و بیگانگی سرمایه‌دارانه و معاصر بودن تکین آن را در دوره‌ای نشان می‌دهد که سرمایه‌داری با ایجاد نیازها و به بند کشیدن امیال، درحال به رخ کشیدن قدرتش است ــ یعنی توانایی‌اش را در تصاحب همان تعریفِ ارزش مصرفی به نمایش می‌گذارد، و این با منطقی منطبق است که شرایط ابتداییِ کردارِ سنجیده‌ی انسان را در رابطه با «طبیعت» به خطر می‌اندازد و با تولیدی هم‌سو است که سرانجام به ویرانی می‌انجامد.

این جمع‌بندی مختصر و نمونه‌‌ی مثالی به «آموزه‌ا‌ی» تثبیت‌شده‌ که با گرایش «هگلی» وجه اشتراک دارد، خواه الهام‌گرفته از مکتب فرانکفورت و خواه مبتنی بر جرگه‌هایی مستقل، اشاره نمی‌کند. فقط به نظرم می‌رسد که این‌ها عناصری هستند که فارغ از سهم و کوشش هر نویسنده‌ی خاصی، می‌توانیم در آن‌ها روح کلی تاثیرگذار را بازنمایی کنیم و اساساً انگیزه‌های براندازنده‌ای که برای نسل‌های جدید در بر دارند توضیح دهیم و رابطه‌ی بین سنت مارکسیستی و جریان‌های معاصری را حفظ کنیم که مصرف و تولید را به چالش می‌گیرند: از موقعیت‌باوری تا نقدِ کار، زندگی روزمره، فرهنگ و اکولوژی. این، میراثی است پربار که نباید به فراموشی سپرده شود.

چنین آثاری درباره‌ی رابطه‌ی مارکس‌ـ‌ هگل را می‌توان در آثار نویسندگان انگلیسی ـ امریکایی یافت. به‌خصوص‌، می‌توانیم از آثار توماس سکین، برتل اولمن، فرد موزلی (همراه با اسمیت، مورای و رویتن)، کریس آرتور و مارک مینی یاد کنیم.32 برخی از آن‌ها، عنوانِ «مارکسیسم هگلی جدید» را برگزیده‌اند. برخی، مثلاً آرتور، پروژه‌ای مشخص‌تر تحت عنوان دیالکتیکِ جدید برای خود تعریف کرده‌اند. آن‌ها برای تفسیر سرمایه مبنای خود را بر دیالکتیک «دستگاه‌‌مند» منطق قرار می‌دهند که به‌معنای نظریه‌ی «نظام» سرمایه‌داری درک می‌شود (ر. ک. به فصل مربوط به آنها توسط جیم کین‌کید در اثر حاضر). این فرضیه انصافاً قدیمی است (مقایسه شود با اثر فینچی) اما در این‌جا این فرضیه موضوع گسترش نظام‌مندی است که تا حد اعلای خود پیش می‌رود (ر. ک. به سکین). درست است که شکل‌های دیالکتیکی، آشکار و پنهان، همیشه و همه‌جا در سرمایه حضور دارند. بدین ترتیب، چنین تفسیر [exegesis] فلسفی‌ای بر شماری از جنبه‌های نظریه‌پردازی مارکس پرتو می‌افکند. آن‌چه مسئله‌ساز باقی می‌ماند این ایده است که قالب کلی «علم منطق»، هم‌زمان در «نظریه‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری» نیز باید کشف شود. هرچند برخی شباهت‌ها واضح و مشخص باشند، باز هم این ایده مسئله‌ساز است. و برهانِ خلاف آن مبتنی بر این واقعیت است که انطباق مفاهیم مربوط به منطق و مفاهیم مربوط به سرمایه، بسته به مولفش، موضوع تفسیرهایی کاملاً واگرا و نافی هم است ـ تفسیرهایی که می‌خواهند این پروژه را به یک پروبلماتیک [خاص] منتهی کنند.

در مجموعه‌ی هگلی‌ها، باید از تحقیقات دیگر نیز نام ببریم، هم‌مانند پژوهش کولتی که سرانجام هم‌راستا با مواضع پوپر33 قرار می‌گیرد؛ یا پژوهش دنی که نظریه‌ی سرمایه را رد می‌کند و دیالکتیک گروندریسه را ترجیح می‌دهد.34 اما فلسفه‌های دیگری نیز به میان آمدند، برای مثال پدیدارشناسی، به‌شکلی قابل‌توجه در آثار هِنری که قرائتی از سرمایه را پیشنهاد می‌کند که بر متن‌های مقدماتی و مارکس جوان متکی است، و تضاد بین کار مجرد و سوبژکتیوتیه‌ی ارگانیک پراکسیس فردی را در کانون توجه قرار داده است.35 این امر در مورد مداخله‌های دریدا نیز صادق است که با بهره‌گیری از سیمای «شبح» [وام‌گرفته از مانیفست کمونیست]، متن مارکس را به آزمون نقد ساخت‌شکنی‌اش می‌گذارد.36 نگری با ارجاع به اسپینوزا و دولوز، از زاویه‌ی «قدرت انبوهه» مساله‌ی پرتب‌وتابی را مطرح کرده است که با وجود این، از مفاهیمی که تحلیل مارکسی را تشکیل می‌دهند فرسنگ‌ها فاصله دارد، تحلیلی که با مفاهیم ارزش و تولید آغاز می‌شود که بنا به باورِ نگری با تعمیم کارِ فکری و اصطلاحاً «غیرمادی» زیر سوال می‌روند.37

مشکلات مربوط به تفسیرهای مبتنی بر گروندریسه

تاکنون مشخص شد که به هرحال هنگامی که تفسیر سرمایه از گروندریسه متبادر شده باشد، شمار مشخصی از مشکلات ضمیمه‌ی این رویکرد هگلی می‌شوند. نخست ا زمینه‌هایی برای تردید در این‌باره وجود دارد که بهترین شیوه‌ برای تبیین متن نهایی آن باشد که از «پیش‌نویس خام» ابتدایی ـ اما درخشان ـ به‌عنوان را‌ه‌حل استفاده کنیم. هنگامی‌که به این شکل آغاز می‌کنیم، معمولاً نتیجه را با استفاده از «منابع» فرضی تبیین می‌کنیم. این حقیقت را نادیده می‌گیریم که مارکس روایت جدیدی را، باهدف تصحیح متن قبلی، درباره‌ی همان موضوع نگاشته است. به‌علاوه، این حقیقت را نیز نادیده می‌گیریم که آن‌چه در مورد مارکس رخ داده است برای هر محقق راستین اتفاق می‌افتد: او چیزی متفاوت با آن‌چه را که در پی‌اش بوده کشف می‌کند. درواقع، مارکس در فرآیند رشد خود هم‌چون هر نوآور دیگری پیش می‌رود: او با مسایلی روبرو می‌شود که هنوز درک مبهمی از آن‌ها دارد و با منابع رایجی که در فرهنگ خود وجود دارد کلنجار می‌رود. بنابراین، مارکس در راستای طرح کلی و نیز تحلیل خاص خود، در هر مرحله از ابزارکار هگلی استفاده می‌کند، با این هدف که فضاهای نظری جدیدی را از نظر بگذراند و پرسش‌های نظری‌ای را که به تدریج در برابرش ظاهر می‌شوند فرمول‌بندی کند. این همان نقشی است که آزمایش در پژوهش نظری ایفا می‌کند. بنابراین، هنگامی که مارکس شمار مشخصی از مفاهیم، تمایزات و پیوستگی‌ها را که از منطق هگل الهام گرفته کنار می‌گذارد ــ چنانکه که پیوسته در گذار از یک پیش‌نویس به پیش‌نویس دیگر آشکار است ــ همواره باید این پرسش را مطرح کنیم که آیا مارکس برای چنین کاری دلایل خوبی نداشته است؟ نه به این معنا مارکس به هگل پشت کرد. هر صفحه از سرمایه شامل انبوه پرباری از تعینات فلسفی است که به فلسفه‌ی کلاسیک آلمانی، فلسفه‌ی سیاسیِ مدرن و حتی به ارسطو ارجاع دارد. اما نمایش دیالکتیکی مشهود در متون پژوهشی اجازه نمی‌دهد این آثار را از لحاظ نظری در جایگاهی برتر قرار دهیم. برعکس، باید این پرسش را مطرح کنیم که چرا مارکس در فرآیند تدریجی پژوهش خود، تعداد معینی از راه‌حل‌های دیالکتیکی‌اش را کنار می‌گذارد و آیا دلایل مارکس قابلِ دفاع بوده است.

به‌طور مشخص تغییر تعیین‌کننده‌ای در بازنمایی بین گروندریسه و سرمایه رخ می‌دهد. گروندریسه یا پیش‌نویس خام ــ آن‌گونه که مفسران آلمانی با مسرت اظهار می‌کنند ــ به دو بخش تقسیم می‌شود: «فصل پول» که به «گردش ساده»، و «فصل سرمایه» که به تولید سرمایه‌داری می‌پردازد. در اثر پایانی مارکس، تقسیم‌‌بندی مشابهی، بین پاره‌ی نخست مجلد یکم («کالا و پول») با بقیه‌ی جلد یکم دیده می‌شود. اما این شباهت، نوآوری عمده‌ای را پنهان می‌کند: پاره‌ی اول سرمایه، دیگر به گردش ساده (یا تولید «ساده» یعنی پیشاسرمایه‌داری) نمی‌پردازد، بلکه خودِ تولید کالایی (بر اساس مفهوم‌ خود) یا «بازار» را مورد بحث قرار می‌دهد، اما آن را به‌شکل انتزاعی به‌عنوان نظام کالاییِ تولید ـ گردش تعریف می‌کند. از این‌رو، مسئله‌ی جدیدی سر بر می‌آورد ــ رابطه‌ی بین تولید کالایی، با شرایط حقوقی‌ـ سیاسیِ آن، و تولیدِ مشخصاً سرمایه‌داری که در پاره‌ی سوم شرح داده می‌شود. به بیان دیگر، یک تز مضاعف: اقتصاد سرمایه‌داری را نمی‌توان «اقتصاد بازار» تعریف کرد؛ مفهوم اقتصاد کالایی از مفهوم اقتصاد سرمایه‌داری متمایز شده است. بر اساس این نتیجه‌ی اولیه‌ی واکاویِ مارکس، نمی‌توانیم هیچ نتیجه‌گیریِ سرراستی درباره‌ی جایگاه محتمل بازار در اقتصاد پساسرمایه‌داری داشته باشیم. مسئله فقط طرح شده است و دورنمای بنیان نهادن سوسیالیسم بر مبنای الغای بازار، دیگر چندان بدیهی نمی‌نماید.

از آن جایی که مفسران این پیشرفت تعیین‌کننده در ساخت‌وپرداخت نظریِ مارکس را نادیده می‌گیرند، تفسیرهایی از سرمایه که مبتنی بر گروندریسه هستند عموماً گرایش به این دارند که آن‌چه به سرمایه و بازار سرمایه‌داری تعلق دارد، بلافاصله به بازار نسبت دهند. از این رو، وجه نقادانه‌ای که ذیل «انتزاع» قرار می‌گیرد هدف واقعی خود را که نقد سرمایه‌داری است فراموش می‌کند، آن هم در جایی‌که فرآیند تولید (‌چنان که مارکس تبیین می‌کند) ثروتِ انتزاعیِ فی‌نفسه را هدف خود قرار می‌دهد ـ چیزی که بنا به خودِ مفهوم‌ِ تولید کالایی که در پاره‌ی نخست شرح داده شده نمی‌توان درباره‌ی آن گفت. علاوه بر این، در پیش‌نویس پایانی، در این سطح [از تحلیل] مفهوم «تضاد میان ارزش مصرفی و ارزش» کنار گذاشته می‌شود و مفهوم کار انتزاعی در بازنمایی عقلانی ادغام می‌شود.

سرانجام، برای تفسیرهای تماماً دیالکتیکی بسیار دشوار است که از پرداختن به «دیالکتیک تاریخ» طفره بروند. درست است که این گرایش را می‌توان در خود متن سرمایه مشاهده کرد که با شکل بازار ــ عقلانیت بینافردی ــ آغاز می‌شود و با شکل سوسیالیسم ــ به‌مثابه‌ی عقلانیت اجتماعی ـ مرکزی، متکی بر سازمان‌یابی برنامه‌ریزی‌شده، به پایان می‌رسد.

سنت ماتریالیسم تاریخی

از دهه‌ی 1960 به بعد، دقیقاً یک واکنش «ضدهگلی» موجب ظهور جریانی جدید در فرانسه پیرامون آلتوسر و پیروانش‌ ــ به‌خصوص اتین بالیبار و پی‌یر ماکری ــ شد.38 بی‌شک، مهم‌ترین آثار بعدی در این نظرگاه، آثار بالیبار در خصوص ماتریالیسم تاریخی و فلسفه‌ی مارکس است. در سرتاسر جهان، پژوهش‌گران تا اندازه‌ای با این خوانش جدید از مارکس در فلسفه و علوم انسانی آشنا بوده‌اند. باید توجه کرد که هم‌زمان در ایتالیا نگرشی بسط‌ وگسترش می‌یافت ــ توسط دلا ولپه ــ که دغدغه‌اش خصلت علمی آثار مارکس بود؛ و همین‌طور جریانی معرفت‌شناختی که با لودویکو گیمونا مشهور شد و امروزه با ماریو کینولی یا فرانکو سولدانی به راه خود ادامه می‌دهد.39

ظهور جریان آلتوسری گواهی است بر دور شدن از مارکسیسم کم‌وبیش رسمیِ زمانه و فلسفه‌ی تاریخ آن. به‌نظر من درست آن است که به این جریان، با‌عنوان «جریان ماتریالیسم تاریخی» اشاره کنیم، به جای این‌که آن را به عنوان «ساختارگرا» محدود کنیم. در واقع، این جریان وارث کل بستری است که بخشی از فلسفه‌ی فرانسوی آن دوره را به سنت‌های ماتریالیستی‌ متصل می‌کند که قدمت آن به عصر روشنگری و اسپینوزا می‌رسد و در طیفی از شکل‌‌های مختلف در معرفت‌شناسی باشلار و کانگییم و پژوهش‌‌های مشابه لوی ـ اشتراوس، بوردیو، فوکو یا لاکان به منصه‌ی ظهور رسیده است. به‌طور مشخص، این جریان کمک ‌کرد تا مارکسیسم و درون‌مایه‌های این نویسندگان (گسست معرفت‌شناختی، ساختار، بازتولید، ناخودآگاه و غیره) در اتحاد با هم قرار گیرند و از این رو پیوندهای فلسفیِ جدید و پرباری بین مارکسیسم و علوم اجتماعی پدید آید. آن‌چه آلتوسر به مصاف طلبید، بازنمایی یک جامعه به‌عنوان تمامیتی است که خود را در تمامی دقایق‌اش بیان می‌کند و در یک دیالکتیک ناممکن تاریخ تحقق می‌یابد. به این ترتیب، او پژوهش خود را به سمت استراتژی سنجیده‌تری هدایت کرد که خاص‌بودگی‌ها (particularities)، چندعلت‌مندی‌ها (overdeterminations)، ناهم‌سازی‌ها (discrepancies) و دستدادها (conjunctures) را بر مبنای خودشان لحاظ می‌کرد.

آثار سنت آلتوسری بیشترِ مواقع به جای ‌اینکه اقتصاددانان را خاطرجمع کند موجب برآشفتن آن‌ها می‌شود (چراکه با وجود فاصله، اقتصاددانان اغلب ترجیح می‌دهند به تفسیرهای هگلی متوسل شوند، با این تصور که ممکن است به‌قول ما فرانسوی‌ها «اندک روحی» در آن‌ها بیابند). آلتوسر در خصوص سرمایه، در واقع برای طرح سوال درباره‌ی این اثر، گام بر مسیری طولانی‌تر گذاشت، مسیری که اولویت را به ناپیوستگی‌ها، آزمون‌وخطا و گسست‌ها می‌داد. او ترغیب می‌کرد که بین مقوله‌های فلسفی و مقوله‌های «علمی» تمایز قائل شوند ـ شرطی که برای واکاوی رابطه‌ی میان این شیوه‌های عقلانیت الزامی است. به‌طور کلی‌تر، این گزاره‌ی تکراری‌ که بین مارکس جوان و مارکس متأخر «گسستی معرفت‌شناختی» وجود دارد، در تقابلی سفت‌وسخت با آن گرایش رایج قرار دارد که گمان می‌کند چیزی وجود دارد به‌نام «اندیشه‌ی مارکس» که در تمامی نوشته‌های او حی‌وحاضر است، بدین معنا که یکی از متون مارکس را می‌توان با متن دیگری از او تبیین و روشن کرد و آن را شرح داد؛ همچنین این «گسست معرفت‌شناختی» در تقابلی سفت‌و‌سخت با گرایشی قرار دارد که منحصرا درگیرِ مسئله‌ی «ساختِ پیش‌رونده‌ی» نظام مارکس است. خلاصه این‌که، آلتوسر خواستار گذار از «تفسیر» سرمایه به مسئله‌ی تجدیدنظرهای الزامی در آن بود.

مداخله‌ی مارکسیسم تحلیلی

چنانکه چی. ای. کوهن، بنیانگذار مارکسیسم تحلیلیِ انگلیسی‌ـ‌ امریکایی، شرح داده است، این جریان در دهه‌ی 1980 از تکانه‌های یک دهه‌ قبل‌تر ظهور کرد؛ وی تصور می‌کرد باید مارکسیسم را برمبنای فلسفه‌ی تحلیلی ــ یعنی به نظر او تنها نوعِ مشروعِ فلسفه ــ توضیح داد.40 این جریان، مساله‌ی تنوع شکل‌های تبیین (کارکردی، علّی، قصدی) که مارکس مطرح کرده بود، در کانون توجه قرار می‌دهد و بر ضرورت تحلیل از زاویه‌ی فردگراییِ عقلانی متمرکز می‌شود. مارکسیسم تحلیلی دو «تز» را در اولویت قرار می‌دهد. تز نخست «تقدم نیروهای مولد» است: ماهیت خاص نیروهای مولد در هر سطحی از رشد خود، مناسبات تولیدی‌ لازم برای کاربست آن‌ها را تبیین می‌کند. تز دوم، «تناظر» میان این دو اصطلاح است: مناسبات تولید مستقر، مناسباتی هستند که برای توسعه‌ی نیروهای مولد به‌شکلی مثبت عمل می‌کنند. بحثی که بلافاصله مطرح می‌شود و با دخالت جان الستر به میان کشیده می‌شود،41 به‌طور مشخص بر زمینه‌‌سازی تز نخست، که کوهن آن را به عقلانیت نوع بشر در مناسبات اجتماعی در معنای عام آن نسبت می‌دهد، و بر معنایی که از تز دوم درخصوص مفهوم کارکردپذیری مستفاد می‌شود و نمی‌تواند از نظر اجتماعی به‌شکلی خنثی تعریف شود متمرکز است: افراد یا گروه‌هایی هستند که خود را در مناسب‌ترین نوع سلطه جا می‌کنند، آن هم تا جایی که بتوانند هم در تحریک توسعه‌ی تولید موفق باشند و هم در تصاحب قدرت اجتماعی‌ای که ذاتیِ آن است. این پژوهش تحلیلی، به روشن‌شدن بحث‌های مربوط به تبیین تغییرات دوران‌ساز عمده کمک می‌کند، تغییراتی هم‌چون جهانی‌سازی در حال تکوین و به‌طور گسترده‌تری بحث‌های مربوط به رابطه‌ی میان مابین [کنش‌های] عمدی و [کنش‌های] غیرعمدی مرتبط با ابتکار عمل انسان در فرآیندهای تاریخی.

جان روئمر، اقتصاددان، نظریه‌ای «عام» را درباره‌ی استثمار و طبقه بسط و توسعه داده است، که برای بررسی دوباره‌ی سرمایه، عناصری را در اختیار می‌گذارد.42 او در دو سطح این رویکرد را تعمیم می‌دهد: از یک سو، با برقراری همانندی میان استثمار از رهگذر مبادله‌ی نابرابر و استثمار از رهگذر روابط مزدی و از سوی دیگر، با مقایسه‌ی «سرمایه‌داری»، که مبتنی بر [ویژگی‌های] افتراقی مالکیت است، با «سوسیالیسم» که [ویژگی‌های] افتراقی مهارت‌ها مشخصه‌ی آن است. رویکرد او الهام‌بخش اریک اولین رایتِ جامعه‌شناس بوده است که دست به تحلیل این دو نوع مناسبات طبقاتیِ موجود در سرمایه‌داری می‌زند.43 در چارچوب فلسفه‌ی تحلیلی، نظریه‌ی استثمار مارکس به‌عنوان یک «نظریه‌ی عدالت» بررسی و به همین شکل هم برجسته شده است.44

با اینکه این شکل از تفکر غیردیالکتیکی، به‌رغم مسایلی، از جمله به دلیل همنوایی با فردگراییِ روش‌شناختی، نمی‌تواند ذیل برنامه‌ی مارکس گنجانده شود، به روشن‌شدن مجموعه‌ای از پرسش‌ها و واردکردن آن‌ها به دستورکار روشنفکری، به‌خصوص پرسش‌های مرتبط با نظریه‌ی استثمار و طبقه کمک کرده است.

چشم‌انداز کلی: تفسیر فراساختاری

به نظر من، ما می‌توانیم این رشته‌های متنوع پژوهش را به یک‌دیگر متصل کنیم. دستِ‌کم، این پروژه‌ای است که من در چارچوب ماتریالیسم تاریخی آن را بسط و توسعه داده‌ام.45

مفهوم «گسست معرفت‌شناختی» را باید درخصوص رابطه‌ی میان گروندریسه و سرمایه به‌کار برد. این گسستْ ناشی از خوانش پاره‌ی اول مجلد نخست سرمایه، همراه با تمام دقت‌نظر مارکسیسم تحلیلی است و در نتیجه‌ی تفسیر این بخش از سرمایه (همان‌طور که اقتصاددانان مارکسیست هم‌سو با آن‌ها باور دارند) به‌منزله‌ی تشریح مدل انتزاعیِ تولید عقلانی در بازار است ــ یک بازارِ مبتنی بر مالکیت خصوصی و بنابراین در شرایط رقابتی. این‌ها شرایطی هستند که در آن‌ها کار مشخص به کار انتزاعی «تقلیل» یافته است، یعنی در این سطح از تحلیل پیش از هرچیز، «زمان کار اجتماعاً لازم» تعیین‌کننده‌ی ارزش مبادله‌ای در وهله‌ی نهایی است. اما آن‌چه در میان است صرفاً شکلی از درک اجتماعیِ عقلانی نیست. زیرا مارکس بر این موضوع تاکید می‌کند که آن‌چه در این‌جا پیش‌فرض قرار گرفته است، آزادی ـ برابری ـ عقلانیتِ تولیدکنندگان مبادله‌گر است: به بیان دیگر، پیش‌فرضِ خرد (حقوقی ـ سیاسیِ) به همان اندازه‌ی درک (اقتصادی). اما به نظر من، چنین شکلی تنها به شرطی منسجم است که بسط دیالکتیکی پیدا کند. زیرا اگر این سه شریک خود را در تبعیت از یک قانون عام طبیعی ــ یعنی قانون عام طبیعیِ بازار ــ تعریف کنند، دیگر نمی‌توان آن‌ها آزاد ـ برابر ـ عقلانی قلمداد کرد. این سه شریک، به‌معنای دقیق کلمه تنها به این شرط می‌توانند خود را به‌طور متقابل چنان که هستند فرض کنند، که سازنده‌ی آن قانونی باشند که به تبعیت از آن تن می‌دهند. و این مرکزیت اجتماعی هم به خرد سیاسی ــ در انطباق با سنتِ فلسفه‌ی سیاسیِ دموکراتیک ــ و هم به درک اقتصادی ــ در انطباق با موضع نهادگرا و واقع‌گرایانه‌ای که در تقابل با جزم نوکلاسیک‌ بازار، خصلت مکمل دو شکل اولیه و ستیزنده‌ی هماهنگی اجتماعی یعنی بازار و سازمان را قرار می‌دهد ــ مربوط است.

به این ترتیب، تز نظری پایه‌ای مارکس تحقق یافته است که براساس آن ویژگی شکل مدرن طبقه در این واقعیت نهفته است که مبنای آن یک رابطه‌ی اجتماعیِ عقلانی‌ـ منطقی، یعنی بازار، است، که به نقطه‌ی مقابل خود بدل می‌شود: کارگرِ استثمارشده و سرکوب‌شده که اعلام می‌شود در مناسباتی از مبادلات آزاد، برابر و عقلانی حک شده و به این عنوان «وضع‌شده» است. اما این فرض فقط به‌واسطه‌ی فراروی تحقق یافته است. این ‌فرض یا این «وضعیت» را تنها می‌توان در انطباق با شکلی پیچیده (آن‌چنان‌ که مارکس آن را در نظر می‌گرفت یعنی به‌شکلی که به‌هیچ‌وجه نمی توان آن را به بازار تقلیل‌ داد) به‌شکلی منسجم فرمول‌بندی کرد، شکلی که سازنده‌ی افسانه‌ی مدرن و صادقانه‌ای است که بر مبنای آن باید تشریح شکل مدرن تولید و جامعه را آغاز کنیم. و این تشریح، براساس دو «رخساره‌ی» اقتصادی و حقوقی ـ سیاسی، شامل دو «قطبِ» بینافردی و جامعه‌ـ مرکز می‌شود. از این قرار، نظریه‌ی مارکس به‌طور تمام‌وکمال لحاظ شده اما بر بنیانی «فراخ‌تر»، واقع‌گرایانه‌تر و دیالکتیکی‌تر پذیرفته شده است.

این افسانه‌ی آغازین ــ «بهشت حقوق بشر و شهروندی» که مارکس در پاره‌ی نخست بدان اشاره می‌کند ــ شکلی صرفاً مبهم از وجود دارد، وضعیتی هستی‌شناختی که تنها با تحلیلی دیالکتیکی درک آن ممکن می‌شود و به‌شکلی تناقض‌آمیز، آنکه مسلط است آن را در مقام آنچه هست مسلم می‌انگارد، و آنکه تحتِ سلطه است آن را در مقام آن‌چه باید باشد مسلم فرض می‌کند. رابطه‌ی حقوقی‌ـ‌ سیاسیِ تولید برای مبادله که نقطه‌ی عزیمت مارکس است، در وضعیتی که مالکیت با حاکمیت بر بازار و شایستگی، با حاکمیت بر سازمان‌ها، همواره به شکلی نابرابر توزیع شده‌اند، تنها در صورتی می‌تواند به‌عنوان یک شکل اجتماعیِ جهان‌شمول وضع شود که به نقطه‌ی مقابل خود بدل شده باشد ـ و این، در شرایطی است که همین رابطه‌ی حقوقی‌ـ سیاسی، رابطه‌ی نامتقارنی را میان آن‌هایی که جز نیروی کارشان ندارند و آن‌هایی که سهمی از مالکیت و بکارگیری سرمایه دارند بازتولید می‌کند. چنین رابطه‌ای، رابطه‌ا‌ی دیالکتیکی است که میان ساختار سرمایه، شناخته‌شده به‌عنوان ساختاری طبقاتی، و پیش‌فرض‌ آن برقرار است. تحلیل را باید از این نقطه آغاز کرد یعنی از وهله‌‌ای انتزاعی که سزاوار نام «فراساختار» است.(و مارکس در چارچوب «محدود» خود، نشان داده است که نظریه‌ی استثمار را نمی‌توان بدون برساختن نظریه‌ی ارزش یعنی نظریه‌ی منطق تولید کالایی توضیح داد)، اما این پیش‌فرض تنها با توسعه‌ی سرمایه‌داری است که مفروض می‌شود.

منطق سرمایه، منطق انباشت ثروت انتزاعی است؛ منطق جمعیت کارگر، منطق انباشت ثروت انضمامی است، یعنی منطق شکل‌های آزاد و وجود برابر که به‌شکلی جمعی برنامه‌ریزی شده است. سرشتِ ذاتاً انقلابیِ شکل مدرن جامعه، برخاسته از این واقعیت است که استثمار و سلطه تنها در نظام مدرنیته می‌تواند به کار بسته شود ــ یعنی اعلامیه‌ی رسمی و عمومیِ آزادی ـ برابری ـ عقلانیت چنان است که ورای کنترل و هدف تولید، مبارزه‌ی طبقاتی مداوم را بر می‌انگیزد.

از این رو، فراساختار همواره درون ساختار جای گرفته است. با این همه، این دَوَران دیالکتیکی نباید هم‌چون پدیده‌ای ساختاری تفسیر نشود، گویی پراتیک کنش‌گران صرفاً منطبق با جایگاه درون ساختار اجتماعی است. پراتیک اجتماعی و کشمکش‌های اجتماعی، سرانجام این موقعیت مدرنیته، این آزادی‌ـ برابری‌ـ عقلانیت را که به‌شکلی تناقض‌آمیزی به آن متوسل می‌شوند، بدل به محتوایی محدود‌ و معین می‌کند که همراه با گرایش‌های این ساختار و در شرایط نامطمئنِ گسست‌ها، همواره از دل رخ‌دادها بروز می‌کند. اگر مفهوم جهانی شامل دَوَرانی دیالکتیکی باشد که ریشه در این واقعیت دارد که موقعیت‌های آزادی ـ برابری ـ عقلانیت از نظر تاریخی درون مبارزه‌ی طبقاتی از نو زنده می‌شوند، در این صورت گرایش‌های تاریخی‌ای که در درون آن‌ها بر کنش‌گری تاکید شده است، دیگر نمی‌توانند موضوع برخی استنتاج‌های دیالکتیکی‌‌ از ساختار سرمایه‌داری باشند: این کنش‌‌‌گری‌ها هم‌راستا با خط سیر تغییرات فناورانه بروز می‌کنند که به‌دنبالِ انباشت ناخواسته و پیوستگیِ کنش‌های خواسته‌ودانسته، بارها و بارها با فاصله‌ی زمانی از هم، مناسبات تولید را زیر سوال می‌برند. از این رو، عنصر دیالکتیکی در چارچوب غیردیالکتیکی یک تاریخ مشخص درک می‌شود، همان تاریخی که می‌توانیم در آن مداخله کنیم، حتی اگر ورای طرح‌ونقشه‌های ما، تاریخی طبیعی باقی بماند که هر دیالکتیکی از فهم آن عاجز باشد. برخلاف ماتریالیسم دیالکتیکیِ جریانِ ارتودوکسِ قدیمی، عنصر دیالکتیکی تابعی از نظام ماتریالیسم تاریخی است.

این نگاه واقع‌گرایانه، تعصب غایت‌گرایانه و منطقی‌ـ‌ تاریخی را که به تشریح سرمایه صدمه می‌زند برطرف می‌کند. استراتژی نگارش مجلد نخست در واقع بازار را در آغازه‌‌ی منطقیِ تشریح خود جای می‌دهد و سازمان را در مقام پی‌آمد تاریخی بازار در نقطه‌ی پایانی تشریح خود قرار می‌دهد و این سازمان ثمره‌ی تراکم تدریجی سرمایه است که به انحصارهای چند قطبی منتهی می‌شود که همراه با طبقه‌ی کارگری که خودِ فرآیند تولید آن را تحصیل‌ و سازمان‌یافته کرده، پیش‌درآمد گذار انقلابی به شکلی از سازمان برنامه‌ریزی شده در سطح جهانی است. این رویکرد که تأکید آن بر سازمان‌یابی دموکراتیکِ کلِ هستی اجتماعی علیه سلطه‌ی چندشکلیِ بازار سرمایه‌داری است، نقطه‌ قوتی است در میراث مارکسی. در عین حال، این موضوع نباید موجب شود فراموش کنیم بازار و سازمان‌ که هر دو شکل‌های مکمل هماهنگیِ عقلانیِ تولید اجتماعی هستند، دو مولفه‌ی هم‌بسته‌ی طبقه در شکل مدرن جامعه را ــ با تبدیل شدن به نقطه‌ی مقابل خود ــ می‌سازند. و این رویکرد، مبنایی را فراهم می‌کند برای مناسباتی پرثمرتر با اقتصاددانان مارکسیست، جریان‌های فلسفی و جامعه‌شناختی معاصر و با تمامیت جنبشی که در پیِ دگرگونی انقلابی جامعه‌ی مدرن است.

پی‌نویس‌ها

Baran and Sweezy 1966; Boccara 1973; Mandel 1976.
Emmanuel 1972; Amin 1970; Frank 1970; Wallerstein 1980; Arrighi 1990.
Chesnais 1997; Harvey 2001.
Duménil 1980; Foley 1986.
O’Connor 1993; Altvater 1992; Martinez ـ Alier 1987; Harribey 1998.
Gorz 1991.
Schweickart 1993; Andréani 2001.
Elson 1993; Blackburn 2004.
Aglietta 1979; Lipietz 1983; Boyer 1986 and 1995.
Bowles and Gintis 1988 and 1998.
Sraffa 1960; Benetti and Cartelier 1975. See also Dostaler 1985.
Olin Wright 1985 and 1997.
Bottomore and Brym 1990; Pialoux and Beaud 1999.
Bihr 1989; Duménil and Lévy 1994 and 2003.
Burawoy 1985; Lebowitz 1992.
Coriat 1990; Coutrot 1999; Linhart 1991.
Lojkine 1992; Vakaloulis 2001.
Thompson 1963.
Bois 2000; Wood 1999.
Seccombe 1992 and 1993.
Terray 1972; Godelier 1970; Meillassoux 1975 and 2002.
Supiot 1994.
Rubin 1972; Rosdolsky 1977; Il’enkov 1982; Vygodskij 1973 and 1976.
Schmidt 1971; Backhaus 1997; Reichelt 1970.
Haug 1974; Ghler 1980.
Napoleoni 1973; Dal Pra 1977; Gajano 1979; Grassi 1979; Finelli 1987; Garroni 1997; Mazzone 2001; Fineschi 2001.
D’Hondt 1972; Mercier ـ Josa 1980 and 1999; Sève 1980; Fausto 1986; Renault 1995; Vincent 1973 and 1991.
Kosik 1976; Mészaros 1970; Heller 1976.
Dussel 2001.
Uno 1980; Hiromatsu 1974; Uchida 1988.
Heinrich 1990.
Sekine 1984–6; Ollman 1992 and 2005; Moseley 1993; Arthur 2002; Meaney 2002.
Colletti 1973 and 1980.
Denis 1980.
Henry 1976.
Derrida 1994.
Negri 1991; Hardt and Negri 2000 and 2004.
Althusser 1965; Althusser et al. 1996; Althuser and Balibar 1970; Balibar 1974 and1995; Macherey 1979. See also Duménil 1978.
Cingoli 1996; Soldani 1992 and 2002.
Cohen 1978.
Elster 1985.
Roemer 1982.
Wright 1985 and 1997.
Cohen 1995.
Bidet 1999, 2004 and 2007.


مقاله‌ی بالا فصل بیستم از کتاب زیر است:

Critical Companion to Contemporary Marxism Edited by Jacques Bidet and Stathis Kouvelakis from Historical Materialism Book Series, Vol. 26, Brill, 2008, pp. 369-385