به نام مادرم و آرزوهای زیبایش!


سحر محمدی


• نسلی که جمهوری اسلامی در دهه شصت به خاک و خون کشید، روشنفکران و آزادیخواهانی بودند که آینده ای غیر از سرکوب، تحقیر، گرسنگی و کشتار برای مردم سرزمینشان آرزو می کردند. نسل "ماهی سیاه کوچولو" به برکه گندیده رژیم سنگسار و چارقد و قطع عضو، قانع نبود؛ انقلاب کرده بود که مردم سهمشان را از زندگی بگیرند، نه اینکه آخرین نفسشان طعمه تفریح و طمع بسیجی و پاسدار شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۵ مرداد ۱٣۹۵ -  ۵ اوت ۲۰۱۶


سی و دو سال پیش در چنین روزهایی، در زندان اوین آخرین لحظات زندگی اش را می گذراند. نمی دانم چه روزی قلب دریایی اش را به جوخه اعدام سپردند. نمی دانم در آن لحظات چه احساسی داشت. نمی دانم پیکر نازنینش را در کجای خاوران به خاک سپردند. فقط می دانم پیکرش زیر شکنجه تکه تکه شده بود. می دانم پاهایش را از دست داده بود. می دانم بارها در مقابل جوخه نمایشی اعدام قرارش دادند. می دانم که حتی در آن لحظات حاظر به تسلیم و سازش نبود. می دانم که حتی در آن لحظات عاشق بود: "سحر دخترم؛ وصیتم را خطاب به تو می نویسم. نمی دانم از کجا و از چه چیز بنویسم. فقط اینرا بگویم که قلبم از عشق به تو سنگینی میکند، بدان حد که در قفسه سینه ام جای نمی گیرد..."!

مادرم را می گویم؛ سوسن امیری! به سال ۱٣۶۲ دستگیر و پس از نُه ماه شکنجه های وحشیانه به جوخه اعدام سپرده شد. بی فرصت دیدار عزیزانش در تمام طول مدت حبس و بی فرصت خداحافظی. آرزو می کردم که می گذاشتند اقلا برای چند لحظه ببینمش. مگر چه از این کهکشان کم می شد؟ اما نگذاشتند! نفسم به نفس هایش بند بود و با شنیدن خبر اعدامش، نفس هایم برای همیشه نیمه کاره ماند. از شش سالگی ام تا به امروز!


فاجعه اما به اینجا ختم نشد. دایی اصغرم چند روز پس از مادرم دستگیر شد. در مقابل دیدگان وحشت زده من و در میان ضجه های دلخراش نوعروس زیبایش. مدت کوتاهی پس از مادرم به جوخه اعدام سپرده شد. او برای آنان که حضورش را تجربه کرده بودند، اسطوره صمیمیت و انسانیت بود و برای من معنای واژه محبت. او خورشید زندگیم بود و در فراقش عمریست که مقیم شهر شبم.



فاجعه به اینجا نیز ختم نشد. دایی حسن ام نیز در همان روزها دستگیر شد. دخترش که متولد شد، حکم اعدام دایی ام نیز صادر شده بود. پدر بودن را از پشت دیوارهای مخوف اوین تجربه کرد و فقط یک بار فرصت یافت، دخترش را در آغوش گیرد. اوایل سال ۱٣۶۴ سینه عاشق تازه پدر شده اش را به گلوله بستند و آرزوی آشنایی با پدر را در قلب دخترش پرپر کردند.





فاجعه اما از اینجا آغاز نشده بود. پدرم، پیروت محمدی به همراه عموی عزیزتر از جانم رسول که برادر دوقلوی پدرم بود به سال ۱٣۶۰ در قیام سربداران در شهر آمل به قهر گلوله جلادان جان باختند. پیکر پدرم را برای درس عبرت مردمی که رویای آزادی در سر می پرواندند، سه روز در شهر آمل نمایش دادند. او فرمانده نظامی قیام سربداران بود و مرگش برای خونخواران جمهوری اسلامی، دستاوردی عظیم. اینگونه شد که خیابان های آمل سه روز میزبان پیکر سرو بلندی شد که برای هرآنکس که نامش را شنیده بود معنای صداقت، شرف و شهامت بود و برای من، حسرت همه آن چیزهایی که در یک کلمه می توان خلاصه کرد: پدرم!



فاجعه کشتار آزادیخواهان در جمهوری اسلامی اما نه از اینجا آغاز شد و نه به اینجا خاتمه یافت. این کشتار از بدو به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی آغاز شد، در تابستان ۱٣۶۷ با قتل عام بیش از پنج هزار زندانی سیاسی به اوج خود رسید و تا به امروز ادامه دارد. می کُشند و توجیه می کنند؛ می کُشند و دروغ می گویند؛ می کُشند و تاریخ جعل می کنند. هر بار در ابعادی دیگر و هر بار با اتهامی دیگر: آزادیخواهان دهه شصت "خشونت طلب و معاند و منافق" بودند؛ قربانیان کهریزک ها در سال ٨٨ "فتنه جو" بودند؛ کُردها "تجزیه طلب اند"؛ بلوچ ها و عرب های خوزستان "تروریست اند" و ....! مهم این نیست که چه کرده ای و چه می خواهی؛ مهم این است که "خودی" نیستی. مهم این است که آرزوهایت فراتر از آن افقی می رود که حکومت ملایان برایت به رسمیت می شناسد.

عجبم از رژیمی نیست که برای بقای خونینش می کُشد و جعل می کند، چراکه هرگز به ماهیت جنایتکار جمهوری اسلامی توهمی نداشته ام. عجبم اما از بی شرمی کسانی است که ماسک "اپوزیسیون" به صورت زده اند و در عمل مدافعین سینه چاک، اما خجالتی رژیم کشتارند. آنان که خود را "فعال حقوق بشر" می نامند اما تنها رسالت شان در عمل این است که نگذارند "بشر" به "حقش" برسد. از دهه شصت که سخن به میان آید، دست در کیسه پوسیده توجیه می برند و در نهایت همان دروغ های ننگین جمهوری اسلامی را در قالبی دیگر به خورد نسلی می دهند که در آن سالها هنوز چشم بر جهان نگشوده بود و تاریخ دهه شصت را از گفته ها و شنیده ها می شناسد.
برخی از اینان طوری از فجایع دهه شصت سخن می گویند که گویی با انقلاب ایران یک نظام دمکراتیک بر مبنای رعایت حقوق همه اقشار و اقوام ایران بر سر کار آمده بود و عده ای "جوان هیجان زده" به دلایل نامعلومی چوب لای چرخ نظام می گذاشتند و اجازه نمی دادند مردم از خوان نعمت "دمکراسی نوپا" بهره مند شوند!! اینان با عوض کردن جای عمل و عکس العمل و بانیان هریک از این دو، تلاش می کنند جای جانی و قربانی را عوض کنند.
این واقعیت را که در آن دوران برخی از جریانات سیاسی در مقابل سپاه تا به دندان مسلح پاسداران رژیم اسلامی، مسلحانه جنگیدند، دستاویز قرار می دهند تا از خلخالی ها، لاجوردی ها، حاج داوودها، ناصریان ها، موسوی اردبیلی ها و پورمحمدی ها قربانیانی جلوه دهند که اصلا قصد هیچ کار بدی نداشتند اما "خشونت" مخالفین نظام، آنان را به "عکس العمل" وادار کرده بود!!

نظامی که اینان می گویند "نوپا" بود و فرصت "شکوفایی" به آن داده نمی شد، همان رژیمی است که تنها چهار روز پس از به قدرت رسیدنش جوخه های اعدام را برپا کرد و دیگر بر نچید. از روز اول به قدرت رسیدنش به زن و مرد و خردسال و کهنسال رحم نکرد و حتی بچه های ده یازده ساله را در مقابل جوخه اعدام قرار داد. زندان هایش مملو از جوانان و نوجوانانی بود که به جرم پخش کردن اعلامیه، دستگیر و به اعدام محکوم شده بودند. زندانبانانش به دختران نوجوان محکوم به اعدام تجاوز می کردند تا "از رفتنشان به بهشت جلوگیری کنند". پاسدارانش کردستان را چنان به خاک و خون کشیدند که حتی نماینده های آیت الله منتظری از توحش عمال رژیم در قتل عام ساکنین روستای قارنا انگشت حیرت به دهان گزیدند. هزاران لات و چاقوکش را بسیج کرده و به خیابان ها فرستادند تا تحت شعار "یا روسری یا توسری" به صورت زنان اسید بپاشند و سر و صورتشان را به ضرب زنجیر و چاقو بدرند. دفاتر روزنامه ها و در نهایت دانشگاه ها را به زور چماق و اسلحه بستند و با سرکوب خونین هر صدای مخالف، گرد مرگ بر جامعه پاشیدند. و اینها فقط مثال های کوچکی از هزاران جنایت هولناکی است که رژیم در ماه ها و سال های اول حکومتش مرتکب شد. خشونت را جمهوری اسلامی آغاز کرد، نه مخالفینش!

در چنین شرایطی که دستگاه لجام گسیخته سرکوب، به جان مردم افتاده بود، برخی از جریانات سیاسی، راه مبارزه مسلحانه را برگزیدند. پرداختن به درستی یا نادرستی مبارزه مسلحانه در کلیتش چه به عنوان استراتژی چه به عنوان تاکتیک، از حوصله این مطلب خارج است. سوال این نیست که آیا مبارزه مسلحانه درست است یا غلط؛ سوال اینجاست که در آن شرایط خاص چه راهی غیر از دفاع مسلحانه برای جنبش آزادی خواهی ایران باقی مانده بود.
مردم با هزاران امید و آرزو انقلاب کرده بودند؛ برای آزادی، برای عدالت اجتماعی، برای برابری حقوقی و سیاسی. نتیجه انقلاب، به قدرت رسیدن یک باند جانی قرون وسطایی شد که رژیم شاه با آن همه جنایت در حق مردم، به چشم برخی در مقابلش متمدن و عادل می نمود!! پرداختن به دلایل به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی نیز از حوصله این مطلب خارج است. اما آنچه که بر همگان پیداست، این واقعیت غیرقابل انکار است که رژیم اسلامی با مخالفینش به گفتگو نمی نشست و نمی نشیند؛ بی پروا قتل عام می کرد و می کند. برای مخالفینش ـ خواه در اقلیت، خواه در اکثریت ـ حتی حق حیات قائل نیست چه رسد به حق اظهار نظر. جمهوری اسلامی از بدو پیدایشش کمر به حذف فیزیکی تمامی مخالفینش بست و این شیوه تا به امروز ادامه دارد. نگاهی کوتاه به پرونده سی و هفت سال حکومت این رژیم، گواه این ادعاست. اگر جانباختگان دهه شصت را به جرم به دست گرفتن اسلحه قتل عام کردند، پس جوانانی را که در سال ٨٨ تنها جرمشان انداختن یک تکه کاغذ به صندوق رای بود، چرا به کهریزک ها سپردند؟

با آن کس که شبانگاه با تبر به درگاه خانه ات می کوبد، به چه زبان باید سخن بگویی؟! بسیاری از کسانی که در مقابل پاسداران تا به دندان مسلح رژیم، اسلحه به دست گرفتند، در ابتدای انقلاب نظراتشان را در اعلامیه ها می نوشتند و در خیابان پخش می کردند. پای اسلحه زمانی به میان کشیده شد، که دسته دسته جوانان اعلامیه به دست، در کشتارگاه های رژیم شکنجه شدند و فقط به جرم گفتن عقایدشان به جوخه های اعدام سپرده شدند. بسیاری از کسانی که اسلحه به دست گرفتند، در اوایل انقلاب، در مقابل دانشگاه جزوه و کتاب پخش می کردند و با موافق و مخالف به بحث می نشستند. جمهوری اسلامی با سرکوب لجام گسیخته اش قلم هایشان را شکست و اسلحه را به آنان تحمیل کرد.
آری؛ برخی از جانباختگان دهه شصت در مقابل رژیمی که داس به دست گرفته بود تا نه تنها آرزوهای مردم، بلکه همه حاصل زندگی شان را درو کند، برای دفاع از خودشان، حقوق مردم و آمال و آرزوهایشان، اسلحه به دست گرفتند.
شاید برخی ادعا کنند که نمی توان با اطمینان گفت که اگر نسلی که جمهوری اسلامی در دهه شصت به خاک و خون کشید در این جنگ نابرابر پیروز می شد، همه چیز بهتر می شد. اما اقلا با اطمینان جامع می توان گفت که نتیجه شکست آنان و پیروزی جمهوری اسلامی، سی و هفت سال کشتار و سرکوب و نابرابری و جنایات لجام گسیخته حکومتی بود که در توحش، ابتکارعمل کم نظیری دارد.

در هیاهوی جنگ جهانی دوم و نسل کشی های مکرر به دست نازی ها، انسان های دریادلی می زیستند که دست به اسلحه بردند و با نازی ها جنگیدند. انسان های با شهامتی می زیستند که حتی تلاش کردند هیتلر را ترور کنند. دریغا که موفق نشدند و هیتلر جان سالم به در برد. چه بسا اگر موفق می شدند، جان میلیونها انسان نجات پیدا می کرد. آن دلاوران را به جرم "خیانت تروریستی" به جوخه اعدام سپردند. تاریخ اما نامشان را به قهرمانی و شهامت و بزرگی به خاطر سپرد. آری؛ تاریخ را آیندگان می نویسند؛ نه سران جمهوری اسلامی و نه مدافعین خجالتی نظام اسلامی! هیچ جنبشی به صرف گزینش راه حل غیرمسالمت آمیز، ناحق نمی شود و هیچ فردی به جرم دفاع مسلحانه از خود، خشونت طلب نمی شود. مخصوصا وقتی که در مقابل، حکومتی خونریز ایستاده که سر مسالمت با هیچ کس و هیچ چیز ندارد.

نسلی که جمهوری اسلامی در دهه شصت به خاک و خون کشید، روشنفکران و آزادیخواهانی بودند که آینده ای غیر از سرکوب، تحقیر، گرسنگی و کشتار برای مردم سرزمینشان آرزو می کردند. نسل "ماهی سیاه کوچولو" به برکه گندیده رژیم سنگسار و چارقد و قطع عضو، قانع نبود؛ انقلاب کرده بود که مردم سهمشان را از زندگی بگیرند، نه اینکه آخرین نفسشان طعمه تفریح و طمع بسیجی و پاسدار شود.
نه! جانباختگان دهه شصت "معاند" نبودند، "منافق" نبودند"، "افراطی" و "خشونت طلب" نبودند؛ انسان دوست بودند، برابری طلب و عدالت خواه بودند، غم مردمشان بود و آزادی را حق مردم می دانستند و گرفتن این حق را حتی اگر شده با جانشان، وظیفه خود.

پدرم در آن لحظه که جان باخت، اسلحه به دست داشت. اما هرآنکس که او را می شناسد می داند که او از اسلحه بیزار بود. او قلبی لطیف داشت و روحی آزاده. بزرگمردی بود که بر پای هیچ خدایی بوسه نمی زد، اما در مقابل نگاه گرسنه یک کودک، به تمامی فرو می ریخت. با وجود اینکه خاستگاه طبقاتی اش هرگونه امکان رفاه اقتصادی و اجتماعی را برایش امکان پذیر می کرد، هرگز حتی کفش تازه ای به پا نداشت، چراکه همیشه در خیابان کسی را پیدا می کرد که کفش کهنه ای به پا داشت و با حسرت به کفش های او می نگریست و او راهی نمی دید جز اهدای کفش هایش. حکایت بیرون رفتنش با کفش و بازگشتنش با دمپایی های پلاستیکی، طنز دوستانش بود که روح بزرگش را می ستودند. آنان سربه سرش می گذاشتند و او کودکانه و شادمانه می خندید. هیچ چیز به اندازه تقسیم کردن دار و ندارش با دیگران، خوشبختش نمی کرد. او واقعا برابری طلب بود. اوایل انقلاب، پدرم و عمویم به بوکان رفتند و با کمک تنی چند از یارانشان، اموال خانواده فئودالشان را در میان دهقانان تقسیم کردند. او همیشه از اینکه فرزند یک خانواده فئودالی بود، شرمگین بود و خود را عمیقا مدیون مردمی می دانست که نیاکانش حق آنان را خورده بودند. او به برابری ایمان داشت؛ نه برای شعار دادن، بلکه در عمل. او عاشق اسلحه نبود، عاشق آزادی بود. اسلحه به روح لطیف و احساسات انسانی اش تحمیل شد؛ توسط تبربدستانی که شبانگاه بر درگاه خانه مردمی می کوبیدند که او عاشقانه دوستشان می داشت.

و پدرم در سرگذشتش استثنا نبود. تاریخ نسلی که جمهوری اسلامی در دهه شصت به خاک و خون کشید، قصه آزادیخواهی ست. قصه آرزوهای زیبا و انسانی ست. قصه پرواز بلند به قصد چیدن ستاره ای ست که برای نگاه حسرتبار کودکی آرزو می کنی که نمی شناسی اش. قصه غصه دل کودکانه الدوز با کلاغ هایش؛ قصه شهامت؛ قصه راست قامتی و قصه پایان ناپذیر درد. دردی که شاید از آن تو نباشد اما به چشمان زن همسایه ات اشک می نشاند و زندگی را برایت غیرقابل تحمل می کند. قصه درد مردم و آرزوی ساختن دنیایی که در آن هیچ کودکی در خیابانها کفش واکس نزند، هیچ مادری برای سیر کردن شکم فرزندانش تن فروشی نکند و هیچ مردی از شرم سفره بی نان فرزندانش، خود را در خیابان های شهر به آتش نکشد.
قصه آرزوهای زیبا با پدرم آغاز نشد و با پدرم پایان نخواهد یافت. تاریخ بشر، سرشار از انسان های بزرگی ست که در مقابل حسرت دیدگان یک کودک، از شرم جان دادند. و آینده سرزمینم سرشار از انسان های بزرگی خواهد بود که به چیدن ستاره قد علم خواهند کرد تا به موهای آشفته دختر گل فروش آویزانش کنند و با لبخند او عمر جاودان یابند.

ما از نسل اقیانوسیم و پایان نمی پذیریم!


سحر محمدی
۵ آگوست ۲۰۱۶