دو داستان کوتاه


علی اصغر راشدان


• هفت هشت ساله بودیم. روز تابستانی تو کوچه باغ خاکی با بچه ها لیس پس لیس، شیر خط، تیله و گردو بازی میکردیم. صلات ظهر بچه ها رفتند. دستهاش را خرپنجه کرد، پام را کف دستهاش گذاشتم، از دیوار کلوخی کوتاه باغ بالا کشیدم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۱ مرداد ۱٣۹۵ -  ۱۱ اوت ۲۰۱۶


 
یاد

(بایاداولین دوستی که ازدست دادم)

      هفت هشت ساله بودیم.روزتابستانی توکوچه باغ خاکی بابچه هالیس پس لیس،شیرخط،تیله وگردوبازی میکردیم.صلات ظهربچه هارفتند.دستهاش راخرپنجه کرد،پام راکف دستهاش گذاشتم،ازدیوارکلوخی کوتاه باغ بالاکشیدم.رودیواردراز شدم،پاهام راازطرف دیگردیوارآویختم،ازاین طرف دستهام راطرف پائین درازکردم،مچ دستهاش راچسبیدم وکشیدم،باکمک پاهاش بالاکشید.
   رودیوارنشستیم،نفس تازه کردیم،به قرشمال بازی سارهاگوش سپردیم.خستگی درکردیم.رفتیم سراغ شاخه های زردآلوی رودیواریله شده.بازردآلوهای گل آنداخته بالکه های صورتی مایل به قرمزمغازله کردیم.گرمای صلات ظهرهمه رافراری داده بود.سرتاسرکوچه باغ دیارالبشری نبود.پرصداگفتیم وقهقهه زدیم وزردآلوی رسیده ی آبداربلعیدیم.تاخرخره که خوردیم،پریدیم پائین.لب جوی آب روان وزلال کاریزچمباتمه زدیم،دست وصورت وگل وگردن شستیم،دستهاراملاقه کردیم وچندمشت آب تگری قنات نوشیدیم.سنگین شدیم وچرتمان گرفت.زیردرخت توت پریال وکوپال کنارجوی،روخاک نرم کوچه باغ درازشدیم.خوابمان برد...
    عصرهوانفس که کشید،بچه هاپیداشان شد.خرخره کشی ودادوبیدادشان سربردوباخت بیدارمان کرد.
    داخل داوشیروخط شدیم.تانزدیک غروب بازی کردیم،حسابی بردیم.همه ی بچه هارا لات ولخت کردیم.دونفری وباهم بودیم،بچه های همقدوقطارمان جرات نکردندباهامان درگیرشوند.
    غروب باپولهائی که برده بودیم،بستنی وساندویچ خوردیم ورفتیم سنیمای پنج قرانی ارباب ارشاک توفلکه ایران.فیلم تارزان تمام که شب بود.راهی خانه هامان توکوچه سرسنگ ونزدیک هم شدیم.توخانه من ازبابام کتک خوردم واکبرازعمووزن عموش.
    پدراکبریک سرشب بی مقدمه دل دردشدیدگرفت ونصف های شب مرد.مادرش جوان وخوش بروروبود.اکبرسه چهارساله راتوخانه عموش انداخت وتوپاچراغ بایک راننده کامیون روهم ریخت،سوارکامیون شدورفت...
    عمووزن عموش توخانه پاچراغ راه می انداختند.یکی روشانه راست ودیگری روشانه چپ،یکبررودرروی هم درازمیشدند،هرکدام برای دیگری نگاری چاق میکرد.
    آن روزباززیردرخت توت کنارجوی روان نشستیم.زیرچشم وگل وگردن اکبرزخم وذیل وکبودومریض احوال ووضع روحیش خراب بود.یک گلوله تریاک ازلای یک کهنه بیرون آوردوخواست بندازدتوحلقش.ازدستش قاپیدم وپرت کردم توجوی آب،گفتم:
«خرنشو!»
اشکهاش راباآستین پاره ی خاک آلودش پاک کرد،گفت:
«کارهرشب شونه،کله شونوداغ وازخواب بلندم میکنن،تانفس دارن کتکم میزنن.»
«حرف وحساب شون چیه؟»
«میگن بروپیش ننه ی فلان کاره ت.ماتوخرج خودمونم موندیم.»
«واسه چی نمیری پیش ننه ت؟»
«ننه م سالای آزگاره گم وگوره،ازکجایافتش کنم.دیگه طاقت ندارم.هرشب میکشن ومثل مرده میفتن.تریاکم دوراطرافشون ریخته.یه تیکه دیگه ورمیدارم،میخورم وخودموراحت میکنم...»
    همان شب کتک مفصلی میخورد،بعدازخوابیدن عمووزن عموش،یک تکه بزرگ تریاک راتویک استکان آب حل میکند،سرمیکشدومیخوابد.....

۲

کره خر


    «عموخلیل خرت توحیاط وطویله یافتش نیست؟»
«بردم توبیابونای کنارکویرتارش کردم.»
«واسه چی تارش کردی؟»
«خیلی پیربود،چشماشم کورشده بود.»
«خرپیروکورتک وتوک علفای خشکیده کویرم نمی بینه که بچره.»
«خرپیروکوردیکه واسه چی بایس زنده باشه؟»
«این که خیلی بیرحمیه،ازانصاف دوره.»
«بایس چیکارش میکردم؟میرفتم توطویله بادش میزدم؟»
«اونهمه سال واست خرحمالی کرده بود،روانبودخرپیرکورروتارش کنی توکویر.»
«انگارمن روتخت سلطنت نشسته بودم واون واسه م خرحمالی میکرد.»
«درسته من سالای آزگارتودودودم شهرغرق شده م وازکشت وکاروبرداشت چیزی حالیم نیست دیگه،ولی اینومی فهمم تارکردن خرپیروکوری که تموم عمرواست خرحمالی کرده ظلمه.مگه نمیدونی،این روزاخرام واسه خودشون حق وحقوقی دارن.»
«خره تنهانبوده،هردومون کنارهم وباهم یه عمرخرحمالی کردیم.منم پیرشده م،دیگه ناونفس وچشم وچال خرحمالی ندارم.آخرعمری به نون شبمم محتاجم،هیچکسم زیردست وبالمونگرفته ونمیگیره،پس فردام معلوم نیست تواینهمه فقروتنهائی توچی واویلائی ریغ رحمتوسربکشم.حق وحقوق من چی میشه؟یه کمم واسه من دلت بسوزه.»
«خرپیرکوره بیچاره ی تارشده توکویر،چی سرنوشت شومی انتظارشو میکشه؟فکرنکردی خره م یه جون داره؟»
«انگاردودودم شهرتوسالای آزگاریه جورائیت کرده،ولایت که مدینه فاضله نیست ،خرعقل رس که میشه،وظیفه ش خرحمالیه،ازنفسم که افتاد،تارش میکنن.این قانون ولایته.بگذریم که این روزاخیلیاخرپیرشون شبونه میفروشن قصابا،اونام قاچاقی می کشن ومیکنن گوشت چرخ کرده ی کباب کوبیده یاهمبرگر.من هنوزانقدرام حرومخورنشده م که میدادمش قصاب. ازخودم درنیاوردم که به چشم نوه نبیره شمرویزیدنگام میکنی عمو!»
«حالابه چی سرنوشتی گرفتارمیشه،خرپیرکوریه عمرخرحمالی کرده؟»
«هیچی،یکی دوروزبیشترطول نمیکشه،گشنگی درازبه درازمیندازتش روزمین وآفتاب کویرکبابش میکنه،یاشانس میاره وهمون شب اول گرگ وکفتارامیان سراغش وباهاش شیکمی ازعزادرمیارن.استخوناشم لاشخورامثل کف دست تمیزمیکنن.لاشخورپرنده مقدسیه،اگه لاشخورانبودن،لاشه هازمینو به گندمیکشیدن.به همین سادگی قضیه تموم میشه،آخروعاقبت همه ی خراهمینه دیگه،واسه ش مغزرون قلیه نمی کنن که.»
«عموخلیل،کج بشین وراست بگو،چن سال خرت بودوچیجورکارائی ازش کشیدی؟»
«نزدیک بیست سال،توهمین طویله به دنیااومد.یه سال دوره کره خرگریشومفت خوردوجفتک اندازی کرد.مادرشوتوچارشنبه بازارفروختم،بهش گفتم دوره مفتخوری وجفتک اندازی وگوزبالای پاردمبی دادن بسه دیگه.کشوندمش زیرپالون.خرخوب سربه راه آروم مطیعی بود.به اندازه سه تاخرواسه م خرحمالی کرد.»
«سرآخرم خوب حقشوکف دستش گذاشتی،مثلاچیجورخرحمالیائی میکرد؟»
«باهم زمین شخم میزدیم،واسه م کاوآهن میکشید.گندم رومن درووپشته میکردم،پشته هاروروپشتش میگذاشتم،تاخرمنگاه میبرد.خرمن روباهم میکوبیدیم.گندم روتوجوال میریختم ومیگذاشتم روپشتش ومیرفتیم آسیاب،کیسه آردوروپشتش میگذاشتم ومیبردیم خونه وتوکندومیریختم.سردرختیاوصفیجاتومیریختم توخورجین ومیگذاشتم روپشتش ومیبردیم شهر.میفروختم،قندوچای،روغن ومایحتاج دیگرزندگی رومیخریدم.سوارش میشدم وبرمی گشتیم آبادی.بهاروتابستون وپائیزپشته پشته علف جمع میکردم ومیگذاشتم روپشتش ومیاوردیم خونه انبارمیکردیم واسه زمستون گاووگوسفندا،هیزم وکنده جمع میکردم ومگذاشتم روپشتش میاوردیم واسه آتیش تنوروکرسی زمستون.هرجام که میخواستم برم،بهم سواری میداد.بیست سال آزگارکارمان همین بود.»
«یادمه سالی که تازه به دینااومده بود،توهمین حیاط وطویله بود.کره خرخوشگلی بود.اولااندازه وشکل یه آهوبود.خاکستری روشن.یه جفت خط سیاازکنارچشماش تاکنارگوششاش میرفت.یه خط پهن قوسی ازدوطرف شونه هاش تاکمرکش دستاش پائین میرفت.میرفت زیرسینه مادرش،روسینه ش کله میکوبیدوشیرمی مکید.شیرمست که میشد،توحیاط و دوروبرپاهام بالاوپائین می پرید.روپاهام پوزه میمالیدوجفتک اندازی میکرد.یه دفه دهنموکنارگوش درازش گذاشتم وپچپچه کردم:اگه میدونستی چی تقدیرشومی درانتظارته،اینهمه عروتیزنمیکردی،کره خربیچاره!....»