یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (بخش۶۲)


ابراهیم هرندی


• نیما نه تنها قاب ها و قالب های شعر فارسی را دگرگون کرد، بلکه چشم انداز آن را نیز دیگر کرد. شعرهایی مانند؛ افسانه، ققنوس، ری را، چشم اندازی ِ مدرن دارند که تا پیش از آن در گستره شعر فارسی دیده نشده بود. چشم اندازی که پیش پنداره ها و پذیره های فرهنگی و هنری پیشین را به پرسش می گیرد و ما را با گونه ی دیگر از جهان نگری رویارو می کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٣ مرداد ۱٣۹۵ -  ۱٣ اوت ۲۰۱۶


 
423. گوری ماند و نوحه ای.

نیما نه تنها قاب ها و قالب های شعر فارسی را دگرگون کرد، بلکه چشم انداز آن را نیز دیگر کرد. شعرهایی مانند؛ افسانه، ققنوس، ری را، چشم اندازی ِ مدرن دارند که تا پیش از آن در گستره شعر فارسی دیده نشده بود. چشم اندازی که پیش پنداره ها و پذیره های فرهنگی و هنری پیشین را به پرسش می گیرد و ما را با گونه ی دیگر از جهان نگری رویارو می کند. نمونه ای بیاورم:

حافظا این چه کید و دروغ است
کز زبان می و جام ساقی است
نالی ار تا ابد باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی است
من بر آن عاشقم کو رونده است
من بر آن عاشقم کو رونده است

در این نمونه که در قالب کهن نوشته شده است، نیما بسیاری از پذیره های کهن فرهنگ ایرانی را به پرسش گرفته است و با گستاخیِ هنجارشکنی، به حافظ توپیده است که؛ این عشق جاودانه ای که تو،؛"کزازل تا به ابد" از آن می گویی، چاخان بزرگی ست که هرگز، شدنی نمی تواند باشد. یعنی که ماندگاری و عشق با هم سازگار نیستند و این سخن تو، ریشه در افسانه های فریب آمیز دینی دارد که سراسر ناراست و دروغ اند.
چنین است که به گمانِ من، چشم انداز شعر را در هر دوره، باید سنجه ای برای ارزیابی زمانمند بودن آن دانست. در نمونه ی بالا، نیما تعارفات روزمزه را کنار می گذارد و با آن که می داند که پرخاش به حافظ، دست کمی از کفرگویی ندارد و متولیانِ امامزاده های کهن، او را بسزای اعمال اش خواهند رساند، باز آنچه را که گفتنی می یابد، می گوید و می نویسد.

بله، من تاریخ شعر را، آنچه شاعر در زیر شعرش می نویسد، نمی دانم. بلکه تاریخ درستِ هر شعر را در زمانمندی چشم اندازِ آن می یابم. اگر از این دیدگاه به شعر نگاه کنیم، انگاه در می یابیم که بسیاری از شعرهای امروزی، هیچ پیوندی با جهانِ امروز ندارند. پرت نشویم.

شعر نیمایی، رود خروشانی از شعرِ نو در زبان فارسی براه انداخت که میرفت تا در چند دهه پس از نیما، شعر فارسی را، پس از سده ها جاماندگی و واماندگی، راه و روندی تازه بخشد. راه و روندی که داشت اندک، اندک شعرفارسی را از یوغ شعر کهن آزاد می کرد و تعریف تازه ای از شعر را در فرهنگ ما جا می انداخت که با آنچه امروزه شعر پنداشته می شود، بیشترهمخوان بود. کم کم برخی از شاعران جوان، حساب شعر را از سخنسرایی و زبان آوری و ترفندمندی جدا می کردند و مویه های سوزناک ِ شاعران سانتی مانتال را، شعرِ پا منقلی می دانستند همانگونه که رجزخوانی های شعارگونه شاعران انقلابی را. این گونه بود که این پرسش که، "شعرچیست؟"، بارِ دیگر در گستره ادبیات فارسی، پُرنما شد. پرسشی که تا به امروز، همچنان ستیزانگیز مانده است.

اگرچه کیفیت شعر در هر دور، می تواند انبانِ گران و سودمندی برای انسان شناسانِ دورهای پس از آن باشد، اما گفتمان های ادبی در هر دوره نیز، گستره ی گرانبهایی از دارایی فرهنگی هر جامعه است، زیرا که این گفتمان ها، جایگاه ادبیات هر سرزمین را در پیوند با آنچه در آن دوره در جهان می گذشته است، نشان می دهند. برای نمونه، یکی از موضوع های بسیار جنجال انگیزی که در دهه چهل شمسی در میان شاعران ایرانی، مایه بگو مگوهای بسیاری شد، این پرسش بود که آیا شعر ترجمه پذیر است یانه؟ این پرسش نشان از نگاه شاعران ما در آن زمان، به ادبیات جهانی و جهانی شدن ادبیات داشت. هم نیز، اندیشه ای درباره اهمیتِ تعریفِ شعر را با ما در میان می گذاشت. فشرده ی این کشمکش این بود. برخی از شاعران برآن بودند که چون شعر، هنری زبانی ست و زبان شعر، سرشار از صنایع شعری و نمادها و نمایه ها و کنایه ها و اشاره های فرهنگی ست، برگرداندنِ آن از زبانی به زبان دیگر، چنان زیانِ کاهنده ای بدان می رساند که آن را به نثر رو می گرداند. برای نمونه، محمد رضا شفیعی کدکنی که یکی از پذیرندگانی امروزی این چشم انداز است، در این باره نوشته است؛

"برای یک ایرانی، سیاوش و رستم و حلاّج در ضمیر نابخود او حضور دارد. ولی اگر در پاورقی ترجمه فلان قطعه شعر فرنگی، اطّلاعی درباره هرکول به او بدهند، آن اطلاع در التذاذ هنری او، آن قدرت و توانایی را ندارد که آگاهی وی نسبت به سیاوش و رستم به هنگام التذاذ از شعر فارسی. عکس همین قضیّه در موردِ مخاطبِ فرنگی صادق است؛ یعنی گیرم در حاشیه یک شعر ما توانستیم چند کلمه درباره سیاوش یا حلاّج به مخاطب فرنگی اطلاع دهیم و او هم با فشار به حافظه‌اش آن را به یاد آورد، ضمیر ناخود‌آگاهِ او در این تجربه هیچ نقشی نخواهد داشت و از بخش عظیمی از این التذاذ هنری محروم خواهد بود. این همه دشواری‌ها برای التذاذ ترجمه «یک بیت» حافظ بود، حالا حسابِ تمام دیوان او را خودتان بفرمایید که چه مبانی و مقدّماتی را لازم دارد!"

اما آنان که در آنسوی این جدل ادبی بودند، یادآور می شدند که اگر گوهر شعر، پدیده ای جهانشمول است، اُفت زبانی و ریزش ایماها و اشاره های فرهنگی نباید بتواند از گذر آن از صافی ترجمه جلوگیری کند. گوهر شعر را نمی توان و نباید در زبان آن و صنایع و بدایع آن جُست. از چشم اندارِ این گروه، شعر چیزی ست و زبان آوری و سخنوری و صنعتگری زبانی، چیزی دیگر.

این کشمکش ها و کلنجارهای زبانی، نشان می داد که آبی را که نیمایوشیج، چند دهه پیش از آن در"خوابگه مورچگان" ریخته بود، درختی بالنده را ببار آورده بود که می رفت تا ببار بنشیند و برگ تازه ای بر دفتر پربارِ شعر فارسی بیفزاید. اما شوربختانه، با پیدایش بلای بزرگی که حکومت اسلامی نام گرفت، از شاخه های آن درخت، چوبه دار برای شعر و برخی از شاعران آنزمان ساخته شد.

***

424. ناساز

فله ای زیست
بی بام و بی هوا
همیشه یک پایش از دایره بیرون بود
و انگشت کودکانه تردیدش
چگالی سنگین قرار و وقار را غلغلک می‏ کرد.

سبک‏ تر از نسیم
ازهرچه بند و پند گذر می کرد
همیشه دوگام آنسوی رستگاری
از راه و چاه رهیده بود
وهیچ‏ چیزش به هیچ چیز نمی ‏مانست.

حضورش
پاسخی بی چون بود
و سایه اش
چراغی بی چرا
تردست و ترانه خوان
بربلندای آرمان رهایی نشسته بود
و مفتول واژگان را
با آلیاژ شعر
ترکیب می نمود

همیشه جای خالی ‏اش
گلدانی تهی از تراوت و ترانه بود

***

425. دشمنان ما

بزرگترین دشمن مردم ایران، تهیدستی و ناآگاهی فزاینده ا‏ست. این دو بلای بزرگ سبب می شود که همیشه بخش بزرگی از مردم، آماده برای خدمت به دشمنان خود، به حکومت‏های خودکامه و یا دولت‏های جهانخوارباشند. آورده ‏اند که آغا محمدخان قاجار، به جانشین خود گفت که؛ "گر میخواهی بر این مردم حکومت کنی آن ها را گرسنه و بیسواد نگه دار." گویا این هشدار همچنان در کشور ما بکار بسته می ‏شود و غارت کردن سرمایه‏ های ملی را آسانتر می ‏کند.

تهیدستی، ناآگاهی می‏ آورد و ناآگاهی، توانمندی ‏های انسان را کاهش می دهد و او را فرومایه و تهیدست می کند. این سخن بمعنای آن نیست که تهیدستان، فرومایه‏ اند. بلکه می خواهم بگویم که ناداری و تهیدستی، زمینه ساز همه زشتی ‏ها، ناهنجاری‏ ها و ناسازگاری ‏هاست و تهیدستان هماره درتیررس ناخوشی ‏ها و نابسامانی ‏ها و ناروایی ‏های جهان اند.

در جهانِ زندگان، دستبرد به آنچه دیگران دارند، یکی از کردارهای پایدارِ برآیشی ست. نمونه انسانی این دستبرد، گرفتن انرژی، ویتامین، پروتئین و نمک های موردِ نیازِ تن، از راه خوردن گیاهان و جانوران، یعنی سبزی، میوه، گوشت و چربی ست. بارآوری گیاهان برای خوشداشت انسان نیست، بلکه کوششی طبیعی برای ماندگاری تخمه خودشان در جهان است. هر گیاه، در آرامش گیاهی خود، انرژی، ویتامین، پروتئین و سازه های زیستی مورد ِ نیاز خود را، از راه آب و خاک و آفتاب می سازد و همه را در میوه ی خود که خانه تخمه های آن است، جا می دهد تا آن تخمه ها از هنگام جدا شدن از بوته، ساقه و یا شاخه، تا هنگامی که در خاک جا می گیرند، موادِ خوراکی کافی داشته باشند. چنین است که تخمه بیشتر گیاهان، در میوه آن هاست. برای نمونه، هندوانه، از چشم اندازِ برآیشی، تخمدان آن میوه است. انبانی که خوراک و نوشاک و پوشاک، برای تخمه های نورسته را در خود دارد، تا آن تخمه ها تا آن هنگام که در زمین جا نگرفته اند، زنده و شاداب بمانند. این همه را، هندوانه در پوسته سختی جا می دهد تا از گزندِ بسیاری از جانوران گیاه خوار در امان بماند.

اگرچه از چشم اندازِ انسان، تخمه هر هندوانه بخش مزاحم و بیهوده آن پنداشته می شود، اما از دیدگاه هندوانه، آن گوی آبناک و شیرین، توشه ی راه تخمه های جوان از هنگام زاده شدن تا زمان جا گرفتن در خاک می باشد. نیز، چنین است داستانِ سیب و پرتغال و انگور و هر گیاهِ دانه دارِ و میوه زا. هر گیاه، میوه خود را در پوسته سختی می رویاند تا از خورده شدنِ آن پیشگیری کند، برخی این پوسته را تیغ دار می سازند، مانند دوریان و آناناس و میوه های کاکتوسی. برخی زهرآگین، مانند، مانند پرتغال، لیمو، کیوی برخی سخت پوست و چوبین، چون بادام، گردو و فندق. چندی از گیاهان نیز، هسته های خود را تلخ و زهرآگین می کنند.   

دستبرد به زندگی و جان و جهان دیگران را، در جهانِ جانوران نیز می توان دید. برای جانورانِ تک یاخته ای، مانند میکروب ها، ویروس ها و قارچ ها، زیستن از راه دسترنج دیگران، راه زندگی ست. این زیندگانِ ذره بینی، با نشستن برپوست تن گیاهان و جانوران و یا راه یافتن به درون تن آن ها، بی هیچ کوششی، آن تن را جولانگاه خوشزیستی خود می کنند و به زاد و رود می پردازند و کار را بجایی می رسانند که اگر میزبان، کوششی برای نابودیِ آن مهمانان ناخوانده نکند، او را از پا در می آورند.
میکروب ها، ویروس ها، قارچ ها و باکتری ها، تروریست های زیستی هستند که هیچ هدفی جز چریدن بر و یا در تن میزبان ندارند.

در جهانِ جانورانِ بزرگتر، دیدن دستبردِ هر گیاه و جانور به دیگر جانداران آسانتر است. برخی از گیاهان، این کار را با محروم کردنِ گیاهان دیگر از نورِ آفتاب، با شاخ و برگ افشانی می کنند و گروهی با پیچیدن به دور ساقه گیاهی. گیاهانِ گوشتخوار، از آن نیز فراتر می روند و جانوران مهمان را بدام می اندازند و می بلعند. اما جانوران با چیدن میوه و کندن ریشه و دانه و نیز با دریدن و شکار و کشتارِ جانورانِ دیگر، دیگر زیندگان را از میدان طبیعت بدر می کنند. اگر از چشم اندازِ اخلاق انسانی به این گونه رفتار ها و کردارهای جانوران بنگریم، درمی یابیم که انسان در این گستره، هولناکترین جاندارِ جهان است زیرا که او گیاهان و جانوران دیگر را به گونه سیستماتیک، برای بهره وری و باربری و کشتار می پرورد. کشاورزی و دامپروری، دو نهادِ انسانی برای دستبرد زدن به گیاهان و جانوران در راستای ماندگاری این جانور است.

فراتر از هرآنچه گفته شد، انسان به بهره وری از همگونِ خود نیز می پردازد. بردگی، بیگاری واستثمار، نمونه هایی از شیوه های انسان در گذارِ تاریخ، برای بکار گیری دیگران و کارکِشی از آنان در راستای سودِ خویش است. این چگونگی اکنون سال هاست که شکلی نهادینه بخود گرفته است و جهان را چنان بازآرایی کرده است که اکنون نیمی از ثروت جهان در دست یک درصد از مردم آن است. چرا؟

زیرا که نهادهای اجتماعی که بازتاب رفتارها و کردارهای گروهی انسان اند، نمادهایی از خوی او هستند. خویی که همانگونه که آرامانگرا و آرامش دوست است، خویشتنخواه و خودکامه نیز هست. چنین است که تاریخِ ز یسته ی انسان، هم تاریخ مردمی و مهربانی ست و هم تاریخ جنگ و خونریزی و غارت و استثمار. انسان، جانوری ست که در مقیاس برآیشی، به تازگی جنگل - زیستی را پشت سر گذاشته است و شیوه زیستی دیگری برگزیده است. از اینرو، خودکامگی و خویشتخواهی و خشونت، هنوز در رده ی بالای فهرست کردارهای پایدار او جا دارد. دانستن این نکته باید ما را برآن دارد که بپذیریم که دموکراسی و اندیشه برابری، خود بخود پدید نیامده اند و ماندگاری آن ها نیز، نیاز به مبارزه هماره دارد. آن یک درصدی که بیش از نیمی از ثروت جهان را در دست دارد، با دموکراسی و برابری نیز میانه ای ندارند و ناآگاهی همگانی و تهیدستی دیگران را بهترین شیوه برای نگهداری جایگاه خود در جهان می دانند و با آن سخنِ آغا محمد خان قاجار، همگمان هستند.

گفته ‏اند که؛ "شکم گرسنه کافراست." این بدان معناست که انسانِ گرسنه، آمادگی بیشتری برای تن در دادن به کارهایی که دیگران از آن سر بازمی زنند، دارد. شاید آغا محمد خان با آگاهی از این چگونگی‏، مردم را گرسنه و بی‏سواد می ‏خواست و می داشت. چنان مردمی چون موم در دست حاکمان، نرمش پذیر و ابزاروارند.

***

426. ارشــاد ِ اســـــلامی

مسئول ممیزی رو به نویسنده کرد و گفت؛ "البته کتاب شما بسیار متین و علمیه و عیب و ایراد چندانی نداره. اما خُب، بی عیب فقط ذات اقدس احدیت است. همه ما ها باید کاری بکنیم که پیش حضرت بقیه الله روسفید باشیم." وی سپس مکثی کرد و دستی به ریش بزی ِ جو گندمی اش کشید و ادامه داد؛ "بهتر است از عنوان کتاب شروع کنیم.... بـله؟

نویسنده گفت: حاج آقا، هر طور که شما صلاح بدونی.

حاجی – من فکر می کنم که اسم این کتاب ِ شیرین و علمی، زیاد با رسم اش جور در نمی آید. منظورم را که می فهمی. شما هفته ها و شاید هم ماه ها زحمت کشیده اید و کتابی به این خوبی نوشته ای، با این همه آمار و ارقام خوب و متین. اما نامی را که برایش انتخاب کرده ای اندکی بیرون از اصول علمی است. " فیزویولوژی آلات تناسلی زن".

نویسنده: منظور شما را درست نمی فهمم حاج آقا. اشکال کار در کجاست.

حاجی: اشکال کار در اینجاست که فیزیولوژی این مسائل را نمی شود همین طوری عریان و پوست کنده نوشت و چاپ کرد. خدای نکرده بعضی ها را گمراه می کند. این عنوان باید قدری ستر عورت بشود.

نویسنده: ستر عورت!؟ یعنی چه.

یعنی که باید کاری کرد که عنوان کتاب شما هم سنگین و علمی باشد که باعث سربلندی شما بشود و هم خدای نکرده جوانان را گمراه نکند. مثلاً اگر بکنیم...." ناموس نسوان"، یا - من باب مثال- تغییرش بدهیم به؛ " اعضا و جوارح بقا" خیلی بهتر می شود. یعنی هم مفهموم را می رساند و هم علمی تر می شود.

نویسنده: ببخشید حاج آقا، آخه این کتاب یک کار ِ آکادمیک است و برای دانشجویان رشته پزشکی نوشته شده است و چیزی درباره ناموس و اینا توش نیست.

حاجی: مشکل کار هم همینه آقای دکتر. مشکل دانشگاه های امروزی هم همین است که با کمالات و معنویات بیگانه اند. انسان که فقط جمالات او نیست. کمالات هم هست. اصلاً انسان به کمالاتش زنده است. فکر این غربی ها از پیزیولوژی و اینها بالاتر نمی رود. ولی اسلام اول به کرامت انسانی فکر می کند. بعـــله ، به نظر من همان " ناموس نسوان" عنوان مناسبی است. البته "اعضا و جوارح بقا"، هم بد نیست. در طب الرضا هم مبحثی در همین مورد دارد.

نویسنده: حاج آقا، آخه...

حاجی: آخه، ماخه نداره. اینطوری به نظر ما بهتره. وامـــــا......چند تا نکته کوچیک دیگه هم هست مثل این یکی. این کلمه را هم بهتر است بکنیم " ته ران" یا " مجرای ِ پشت". این یکی را هم بکن؛ "دامن."

نویسنده: آخه دامن که نمیشه.... جمله بی معنی می شه. "دامن که از یاخته های حساسی ساخته شده است به دهانه رحم منتهی می شود! این که نمی شه."

حاجی: ای بابا. خواننده عاقل باشه. ناسلامتی شما این کناب را برای دانشجویان رشته پزشکی نوشته ای.

نویسنده: بله.

حاجی: خُب عزیزِ من، اونا می فهمند که منظورشما چیه. نعوذوبالله. پناه می بریم به خدا.

نویسنده: ولی حاج آقا، این باعث بدفهمی می شه. مثلاً در این جمله اگر بگوییم که: دامن را با آب گرم و صابون بشویید و سپس پماد را دور تا دور دهانه آن بمالید. این کار را سه بار در روز......!؟!؟

حاجی: خُب، پس بهتر است بگوییم زیر ِدامن. دانشجوست، خر که نیست. می فهمد یعنی چه. اما مشکل اصلی من با این عکس های قبل و دبر است. مرد حسابی، واقعاً فکر می کنی می شود این عکس ها را در این کتاب چاپ کرد و در دسترس دانشجویان مسلمان گذاشت. خیلی از این دانشجویان خواهران و برادران شهدا هستند. خونشان با دیدن این عکس ها به جوش خواهد آمد. همه این عکس ها را باید با حجاب کامل می گرفتی. با این عکس ها - بالاتر از خطر - عنوان مناسب تری برای کتاب شما می تواند باشد. صد رحمت به انقلاب مخملین.

نویسنده: حاج آقا، فیزیولوژی را که نمی شود زیر چادرنشان داد. هدف در اینجا نشان دادن بافت ماهیچه هاست.

حاجی: نه دکتر جان، اینها مایه معصیت می شود. این کلمه را هم که من اصلاً نمی فهمم یعنی چه. "مموگرافی پستان".

نویسنده: یعنی عکسبردرای از پستان برای شناسایی غده های آن.

حاجی: خُب، پس بهتر است بجای ممه و پستان که در ادبیات اسلامی مستهجن است، بنویسیم؛ "عکسبرداری سینه". وامـــــــــا، این سوراخ را هم باید یه جور دیگه کرد.

نویسنده: حاج آقا این جوری که نمیشه! تاپولوژی پستان کجا و سینه کجا؟

حاجی: چرا نمی شه آقای دکتر، همه چی شدنیه. همین دیروز ما این کار را در یک کتاب شعر کردیم. نوشته بود، " نه شیر داره، نه پستون" گفتم بکن؛ " نه شیر داره، نه سینه". گفت آخه قافیه اش خراب می شه. گفتیم اونم درستش می کنیم. آخرش شد؛ " نه شیر داره نه سینه - گاوشو بردند مدینه".

http://goob.blogspot.co.uk