۴۲ سال بعد آن مرداد
حقیقت عباس جمشیدی رودباری!
فردوس جمشیدی رودباری
•
امسال اما دیگر می نویسم! نه درباره خود وی، بل در دفاع از شرف او و یارانش که دگرباره توسط یکی از ساواکی های برون آمده از لانه اختفاء در معرض تعرض قرار گرفته است. می نویسم برای برملا کردن چهره کسانی و پاسخ به آنانی که بعد نزدیک به چهاردهه کماکان در توجیه جنایات ارتکابی خود هستند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۷ مرداد ۱٣۹۵ -
۱۷ اوت ۲۰۱۶
* این استبداد شاه بود که جوان بی آزار و انساندوستی چون او را به طغیان کشاند.
مرداد هر سال می خواهم در بارهاش بنویسم. هر بار که عزم کردهام تا از خود ویژگیهای او بگویم، چند لحظهای اما نگذشته، به ناگزیر قلم بر زمین نهادهام. نتوانستهام بنویسم چون بیشترین حرف را خود او در واپسین دم حیاتش نوشت. برادرم عباس جمشیدی رودباری را می گویم که ۴۲ سال پیش، بعداز بیش از دو سال اسارت طاقت فرسا در یکی از قتلگاههای رژیم شاه اعدام شد، بی آنکه آدمکشان نه روز قتلش را اعلام کنند و نه محل گور بی نام و نشان وی را به خانوادهاش آدرس بدهند. از کسی می گویم که کودکی و نوجوانی و جوانیاش را روز و شب زیستهام، در همه عمرم کمتر کسی به مهربانی و صمیمیت او دیدهام و هر وقت خیز برداشتهام تا در بارهاش بنویسم، جان کلام وصیت نامه اش در پیش چشمانم قد برافراشته است و من همواره مبهوت عظمت ژرفناک واپسین سخنان وی در ساعات پیش از اعدامش شدم، همیشه این نهیب را در دل شنیدهام که آخر چه می خواهی در باره عباس رساتر از آنچیزی بگویی که خود وی در وصیت نامهاش نوشته است؟ سخنانی که بر متن ابراز عاطفه فرزندی به مادر و پدر، پایان یک زندگی را چنین ثبت کردهاند: "راهی را که انتخاب کردهام به حساب فقدان احساسات خانوادگیام نگذارید. شما فرزندی را بیامرزید که احساسات خانوادگیاش را پای احساسات بزرگ تری فدا کرده است. هرگز برایم ناراحت نباشید، زیرا من با چشمان باز راهم را انتخاب کردهام".
امسال اما دیگر می نویسم! ولی درست به همان دلیلی که آوردم نه درباره خود وی، بل در دفاع ازشرف او و یارانش که دگرباره توسط یکی از ساواکی های برون آمده از لانه اختفاء در معرض تعرض قرار گرفته است. می نویسم برای برملا کردن چهره کسانی و پاسخ به آنانی که بعد نزدیک به چهار دهه کماکان در توجیه جنایات ارتکابی خود هستند و در پی تبرئه اعمال ضد انسانی خود متوسل به دروغ و جعل علیه حیثیت شریفترین فرزندان این سرزمین می شوند.
چند ماه پیش در پی چاپ مصاحبه آقای ایرج مصداقی با مامور ساواک- آقای معتمدی، بر خود لازم دیدم تا دروغهای او در باره عباس را پاسخ گویم. اما منصرف شدم زیرا که رفقای دیرینهام نقی حمیدیان و مهدی سامع در این باره پیشدستی کردند و نوشتند. پس برآن شدم تا در سالگرد اعدام عباس توضیحات زیرین را فقط به حرمت خود وی و پاسداشت از ایستادگیهای تحسین برانگیز او در برابر شکنجهگران ساواک بیان بدارم.
ادعای مامور ساواک چیست؟
در نوامبر ۲۰۱٣ آقای ایرج مصداقی مصاحبه ای داشته با آقای پرویز معتمد مامور سابق ساواک، که این مصاحبه بهر دلیل دو سال و نیم بعد و در ماه مه ۲۰۱۶ منتشر شده است. گرچه محور بحث حول چگونگی ردیابی و ترور رفیق حمید اشرف است ولی این مامور ساواک در حاشیه صحبتهایش به مسائل متعددی نیز می پردازد و از آن جمله می گوید: "در ضمن این را بگویم که جمشیدی رودباری نیز در لاله زار با شلیک بهروز شاهوردی لو که به دیوار اصابت کرده و بر سرش خورده بود بیهوش می شود. گلوله به دستش هم خورده بود. ساواک برای این که ردهای او نسوزد اعلام کرد که او در درگیری کشته شده است. خیلی سرنخ ها از او بدست آمد. اطلاعات زیادی داد. این داستان عجیب و غریب که راجع به او تعریف می کنند که یک راست برای مداوا بردنش اسرائیل... همهاش دروغ است."
اینکه آیا تیر شاهوردی لو به دیوار خورده و کمانه کرده و یا عباس را برای نجات از مرگ جهت بردن زیر شکنجه بدتر از مرگ به اسراییل برده بودند یا نه و بطور کلی اظهاراتی از ایندست، اهمیتی برای اصل موضوع من در اینجا ندارد و لذا وارد چنین بحثی نمی شوم. مسلم اینست که عباس در روز ۲۵ تیر ۱٣۵۱ وقتی مشغول بررسی و شناسائی ماشینهای گشت ساواک در مقابل کمیته مشترک بوده مورد شناسائی قرار می گیرد و قبل از آنکه مورد حمله واقع شود همراه با کوپل خود سوار موتور شده و موفق به فرار می گردند. او از میدان سپه وارد خیابان لاله زار شده و بعد ار پیاده کردن رفیق همراهش در طول راه در ادامه مسیر وارد کوچه رفاهی می شود. کوچهای که بن بست بوده و بدینسان او در تور مرگ می افتد. آنگونه که روزنامه اطلاعات همان روز از قول شاهدان عینی نوشته بود، عباس در پشت یک تیر چراغ برق سنگر می گیرد و قبل از درگیری به دو کارگری که در آنجا مشغول کار بودند می گوید در جائی پناه بگیرند تا مورد شلیک انها واقع نشوند. در مقابلش تیمهای عملیاتی ساواک قرار داشتند که تیراندازی می کردند. البته اینکه چگونه این آقای کارشناس امنیتی می تواند مسیر گلوله یکی از ماموران را در اینجا تعیین کند در صورتیکه همو در رابطه با عملیات مربوط به حمید اشرف چنین مدعی می شود که وقتی او از ساختمان بیرون امد گلوله به سرش اصابت کرد "... هیچ کس نمی تواند بگوید من آن را شلیک کرده ام"، عموماً از جنس حکایت پردازیهای خاص این نوع افراد می تواند باشد. در آن موقع حدس این بوده است که عباس آخرین گلولهاش را برای زدن خودش نگه داشته بود ولی بهنگام شلیک به خود در آن هیجانات ناشی از درگیری، گلولهاش درست اثر نکرده و علیرغم رفتن بخشی از استخوان سرش، به مغزش آسیبی نمی رسد. اینکه آیا جریان واقعه واقعا همین طور بوده که ایشان ادعا دارد یا آنگونه بوده است که حدس زده می شد، من نه می توانم و نه که می خواهم پیرامون آنها داوری کنم. اما بهر صورت در این بازگوئی حکایت، یک نکته ناروشن می ماند و آن اینکه چگونه است که آقای معتمد در گرماگرم تعریف درگیری حمید یکباره به یاد ماجرای شلیک به عباس می افتد؟! آیا او می خواهد مدالی به سینه دوست مرحومش نصب کند یا با طرح اسرائیل فرصتی برای پرسشگر ایجاد کند که از رابطه ساواک با سیا وموساد بپرسد؟ بی پاسخ است.
در رابطه با این نوشتار، نکته مدنظر من، آن تهمت بیشرمانهای است که او به قربانیان ساواک و از جمله عباس می زند؛ و اینکه گویا "خیلی سرنخ ها از عباس بدست آمد و اطلاعات نسبتا زیادی داده" بود! من اینجا ترجیح میدهم ابتدا عین پاسخ دوست گرامیام مهدی سامع به این مدعا را بیاورم. "معتمد که در همه صحنه ها مرد اول بوده نمی گوید که کدام "سر نخ ها" و "چه اطلاعات نسبتا زیادی" در اختیار ساواک گذاشته شده است. رفیق جمشیدی که بشدت زخمی شده بود زیر شدیدترین شکنجهها قرار گرفت و درحالی که طبق ضوابط آن موقع، فقط لازم بود ۶ ساعت مقاومت کند. او آدرس خانه تیمی را پس از ۶ روز شکنجه ممتد بر زبان آورد. بجز این، هیچ اطلاعات جدی برای دشمن افشا نکرد و به جز ضربه وارد شده به یک خانه که آن هم در اثر عدم تخلیه آن صورت گرفت، ساواک نتوانست هیچ رد دیگری از او برای ضربه زدن به سازمان بدست آورد."
و من اضافه کنم که در آن زمان، عدم اعتماد مطلق به ساواک یک اصل خدشه ناپذیر به شمار می رفت و رفقا ملزم به رعایت مطلق آن بودند. ولی متاسفانه رفیقی که برای بررسی وضعیت به محل درگیری رفته بوده با توجه به شدت جراحات وارده بر عباس از یکسو و حاصل تحقیقاتش مبنی بر اظهارنظر شاهدان از سوی دیگر به این نتیجه می رسد که عباس در محل درگیری کشته شده است. بر پایه همین نتیجه گیری خطا هم بوده که رفقا پس از تخلیه خانه تیمی مجدداً به آن بر می گردند. در اینجا وقتی از شدت جراحات وارده به عباس می گویم به نقل از خود همین مامور ساواک است و نیز آن محقق تاریخی وابسته به جمهوری اسلامی و البته گفتههای شاهدان وضع عباس در آن دوره اسارت وی در کمیته مشترک. بگفته خود معتمد سر و دست او تیر خورده بود و آنگونه که همبندانش در کمیته مشترک نقل می کرده اند احتمالا یک پایش هم مورد اصابت گلوله قرار گرفته و بشدت آسیب دیده بود چون در تمام مدت اسارت بهنگام بیرون رفتن از سلول برای دستشوئی با یک پا حرکت می کرد. و محمود نادری در کتاب "چریک های فدائی خلق" لابد به نقل از گزارشهای کتبی ساواک مینویسد، عباس بهنگام در گیری پنج تیر خورده بود. (۱)
اگرچه من امروزه بر این باور نیستم که تحمل شلاق و شکنجه معیار آدمیست، ولی با وجود این مطمئن هستم که عباس بر بنیان ارزشهای پذیرفتهاش نه می خواست و نه می توانست چنین کاری را بکند و چنین کاری هم نکرد. آخر آن عباس باورمند به ارزشهایی که همه اندیشه و شخصیتاش بودند و دادن "خیلی سرنخها به ساواک"؟! براستی این همه کینه، آن هم بعد چهل و اندی سال از مرگ عباسها و نزدیک به چهار دهه پس از نابودی دستگاه جهنمی ساواک، از کدامین نهانگاه مایه می گیرد؟
عباس در دامان پدر و مادری و در محیطی تربیت شد که درآن جز انسانیت و عدالت و انصاف چیز دیگری نبود. عباس، خمیر مایه دادخواهی و درافتادن با تبعیض را در عمق وجود خویش داشت. او انسان آزاده و مهربانی بود که آزارش حتی به هیچ حیوانی هم نمی رسید چه رسد به انسان که پیش او جای ویژه خود را داشت. او مصداق بارز آن باوری بوده است که بر پایه آن نباید به موری هم آزار رساند و نرساند هم. او همیشه و از همان کودکی آماده یاری رسانی به کسانی بود که نیاز به کمک او داشتند. عباس حتی در اسارتگاه به نگهبانانش درس می داد تا شاید با کسب مدرکی بالاتر از آن منجلاب رهائی یابند. او از نداری مردم زجر می برد. فقر مالی مردمان، سطح بهداشت نازل در جامعه، ضعف مفرط آموزشی تودهها و فقدان آزادی در کشور دغدغه همیشگی او بود. عباس رنج بردن از این نداریها را چنان در وجود خویش نهادینه کرده بود که گوئی خود در این نابرابریهای اجتماعی مقصر است! یکبار در یکی از سر زدنهایم به تهران وقتی که افسر وظیفه بود و لوزههایش را هم تازه عمل کرده بود کت نسبتا کهنهئی تنش دیدم. به پیشنهاد من رفتیم و کتی برایش خریدیم. من یکی دو روز زودتر از او به مازندران رفتم و او دیرتر از من پیش پدر و مادر آمد. دیدم اما باز همان کت کهنه را پوشیده است! پرسیدم چرا باز هم با این کت آمدی، در پاسخ گفت خجالت می کشیدم کت نو بپوشم! آری، اینها شاید برای آقای معتمد قابل درک نباشد ولی آنها انسانهائی بودند که وقتی در اطراف خود بسیارانی را می دیدند که گرسنهاند و بیمار و بیسواد، حتی از پوشیدن کتی نو شرم می کردند. موضوع نه تعقل حسابگرانه روز، که توصیف آن حس والای انسانی است که فرارفتن از نابهنجاریها را هدف می دانست. عباسها وقتی جامعه ای را میدیدند که در آن هر صدای مخالف باید در گلو خفه شود، به طغیان برخاستند و خفقان را بر نتابیدند. آنان دنیای بهتری را برای مردم شان آرزو می کردند و بر آن بودند که شاه و دستگاه جهنمیاش همه راهها را بسته است. شاه ساواک ساخته، مست از قدرت پوشالی، فرش تا عرش را برای همیشه بخاطر خویشتن خویش می خواست. فکر می کرد که قادر مطلق است و همه مردم ایران بندگان اعلیحضرت. ساواک شاه همه دهانها را بسته، چشمها را کور و گوشها را کر می خواست. شاه و ساواک می خواستند با شلاق و شکنجه و زندان وایجاد رعب و وحشت، اراده خود را به مردم تحمیل کنند. اگر در تاریخ آمده است که شاه عباس ملقب به "کبیر"، در دربارش جلادانی داشت که مخالفین را زنده زنده می دریدند و می خوردند؛ محمدرضا شاه اما با آویز کردن لقب "شاهنشاه آریامهر" به خود در قرن بیستم، ساواکی به راه انداخته بود که با شلاق و کابل برقی، پوست و گاهی گوشت و استخوان از پای جوانان وطن می کندند، با شوک الکتریکی شوک می دادند و سینه و پشت و ران آدمی را بر منقل برقی کباب می کردند.
آقای معتمدی! میگوئید "خشونت، خشونت می آورد". این درست است. اما چرا نمی گویید که این خشونت شما بود که پاک ترین و مردم دوست ترین جوانان را با حداقل امکانات به مقابله قهرآمیز با حکومت سفاک شاه کشاند. این را مگر سالها پیش از آغاز جنبش مسلحانه، مسالمت جوی بزرگی چون مهدی بازرگان به محاکمه کنندگان خود تذکر نداد تا هشدار او را به گوش پادشاه خود برسانند؟ اما این ولی نعمت شما با مامورانی چون شماها بود که نخواست و نتوانست این پیام را بشنود و چون نشنید کسانی مانند شماها را میدان داد تا در آن زمان هر عمل سفاکانهای را که ازدستتان بر می آید انجام دهید و امروز بعد نزدیک به چهل سال، جنایات خود را توجیه هم بکنید. شما البته "خدای ناکرده نمی خواهید دروغ یا خلاف حقیقت بگوئید" ولی جعل نفرمایید که گویا شلاق و شکنجه بعد از اغاز جنبش مسلحانه شروع شد. شما بهتر از من می دانید که اساس ساواک بر اعمال قهر و ایجاد ترس در بین مردم پی ریزی شد. این البته درست است که بعد از جریان سیاهکل شدت خشونت ساواک بسیار تشدید شد؛ این اما مقدمتاً ریشه در آن استبدادی داشت که ساواک ساخت و ساواکی پرورد. دیکتاتوری فردیای که، هیچ صدای مخالفی را برنمی تافت و به اوج جنونش رسید آنگاه که در مقابل خود جوانانی را دید بپاخاسته که با به سخره گرفتن تمامی دستگاه سرکوبش، قدرتش را به چالش طلبیدند. پیش از آنکه بگویید خشونت علیه خشونت، بپذیرید که این یک ایستادگی قهرآمیز بود در برابر آن سرکوب حکومتی سیستماتیک که از زمان شکل گیری ساواک اعمال می شد! آری وقتی عباسها بپا خاستند خون جلوی چشمان شاه تان و هم شماها را گرفت و کردید انچه راکه دل تنگ تان می خواست و هر آنچه را که در اعمال شقاوت از دستتان بر می آمد. آخر مگر شماها برای جنایت کردن هم حدی قایل بودید؟ عباس جمشیدی رودباری، در تعریف حقوقی کلمه، یک اسیر جنگی شما بود. نمی خواهید بگویید که با این اسیر جنگی خود چه کردید؟ او را پیشاپیش مرده اعلام داشتید برای اینکه بتوانید تا لحظه اخر عمر کوتاهش هران تجربه ای که از شقاوت و سفاکی دارید و یا بذهنتان میرسد بر او تجربه کنید. شما که "خدای ناکرده نمی خواهید دروغ یا خلاف حقیقت بگوئید" نمی خواهید در این سال های پایان عمر بگوئید با عباس ها در آن کمیته جهنمی چه میکردید؟ راستی کدام اصل از قانون اساسی مشروطیت و کدامین مقاوله نامه بین المللی که شاه شما چپ و راست آنها را امضاء می کرد و در دل خود البته به همه آنها می خندید، چنین اجازهای را به شما داده بود؟
بگویید که چه کردید که عباسها برخاستند؟ آیا به این اندیشیدهاید که چریک ها در ایران بخاطر سلب حق آزادی فعالیت سیاسی علیه دیکتاتوری شاه بود که سر بر آوردند؟ فراموش نکنید که در آن دههها در همه جهان از آمریکای لاتین گرفته تا خاورمیانه و حتی در کشورهائی از اروپا مبارزه مسلحانه در جریان بوده است، اما تا انجا که من می دانم ایران تنها کشوری بوده است که مبارزین آن قبل از اقدامی علیه بیداد شاه، خود را مجبور دیدند تا ابتدا ردیهای بر تئوری بقا بنویسند. بقاء، اصلی ترین قانون طبیعت است و پای دارنده آن. میل به بقاء، در هر موجود زنده ای هست. بنگرید چه کردید که شایسته ترین و فداکارترین جوانان کشور ساواک زده ما ابتدا می باید از جانشان می گذشتند تا بتوانند در دفاع از حقوق محرومان پا به میدان بگذارند. ایران مشروطیت را پشت سر گذاشته بود و نهضت ملی – مدنی دهه بیست را و استعداد مبارزه سیاسی قانونی در خود داشت، اما شاه بجای سلطنت خواست حکومت کند، آنهم در شکل اختناق و دیکتاتوری فردی! خشونت از اینجا نشات گرفت، و این شد که عباسها که در زندگی شان سر مرغی را نبریده بودند و آزارشان به موری نمی رسید در مقابله با بیدادتان مجبور شدند سلاح در دست بگیرند.
شما در پاسخ به این سوال که "آیا شما در موضوع چریک شهری و سازمانهای مسلح از تجربیات موساد و سیا و یا سرویس های خارجی هم استفاده می کردید" با افتخار می گوئید که: "موساد و سیا بایستی از تجربیات ما استفاده می کردند"! البته من این را بعید می دانم که ساواک در تنگاتنگ تبادل تجربه با آنها نبوده باشد، ولی چنین فخر فروختن به قدرقدرتی ساواک در آن زمانه اختناق، خود دلیلی است بر شقاوت آنچه که شما در آن سالها مرتکب شدید. شمایی که جوانان را در زیر شکنجه می کشتید و پاداش هم در قبال ان می گرفتید و جالب آنکه هنوز بعد از قریب به چهل سال از کمی آن پاداش ها گله مند هستید! شاه شما که برای سرٍ اگاه ترین و مبارزترین فرزندان کشورش جایزه تعیین میکرد! شما که نه نفر از آگاه ترین و شریف ترین فرزندان این مردم را که در بی دادگاههای خودتان به زندان محکوم شده و دوران محکومیت شان را می گذراندند، بدون حتی حداقل تجدید محاکمه نمایشی و فقط و فقط به دلیل عجزتان و برای انتقام گرفتن از جوانانی که در بیرون زندان پایمردانه در مقابل تان ایستاده بودند به رگبار بستید. شما که جوانی را زنده دستگیر می کردید ولی اعلام می داشتید که در درگیری کشته شده است! بیش از دوسال در زیر شکنجه نگه می داشتید و وقتی هم ازشکستن او نا امید می شدید اعدامش می کردید بدون انکه حتی به خانواده اش بگوئید که محل دفنش کجاست. حتی همین امروز هم بی هیچ عذاب وجدانی معترف هستید که: "ما می گرفتیم و می کشتیم... در خانه های تیمی می کشتیم... در رشت... در قزوین می کشتیم"! پس به گفته خودتان گویا وظیفه ساواک شاه کشتن فرزندان مردم بوده است. از این زاویه حق با شماست، سیا و موساد می بایست از شما یاد می گرفتند!
در مورد کیستی عباس، نه از من برادرش بشنوید و نه از یارانی که در ان سال ها که او در سلول انفرادی بود، همبندش بودند. از آقای محمود نادری نویسنده کتاب "چریکهای فدائی خلق" بر گرفته از اسناد ساواک، در حکومت جمهوری اسلامی، بشنوید که امکان دسترسی به پرونده عباس را داشته است. کسی که روشن است نه بخاطر تمجید از عباس و شهامتهایش و نه بخاطر حمایت ازچریکهای فدائی، بلکه برای تخریب فداییان و شخصیت کسانی چون عباس تاریخ می نویسد. با اینهمه ولی، همانی هم که ایشان از بین صدها صفحه بازجوییهای عباس طی بیش از دوسال اسارت وی در شرایط نوشتن زیر فشار انتخاب کرده و در کتابش آورده است، خود نشانگر شخصیت باورمند و رزمنده عباس است.
نادری در استخراج از نوشتههای عباس می نویسد که: در یک روز تابستان سال ۴۹ یک روز قبادی به رودباری گفت "تو دیگر رفیق شده ای"؛ این گفته قبادی "طنین دل انگیزی" در گوش جمشیدی رودباری برجای نهاد و او از اینکه "رفیق" شده است "احساس لذت و شور خاصی" می کرد. (۲) آری، عباس بی آنکه دستگاه جهنمی شما را پشیزی به حساب آورد این سان غرور آمیز در مقابل بازجوی تازیانه بدست از احساس لذت و شور خاصش بخاطر رفیق شدن می گوید. او از طنین دل انگیزی که این پیام برایش داشته است، صحبت می کند. او را خیالی نیست که دژخیمانی شلاق بدست و شاید هم با منقل برقی و دستبند قپانی و دیگر ادوات شکنجه به جانش بیفتند و بر روی تخت شکنجه با او چه می کنند. او با چنین ابراز درون خود، خاطر نشان می کند که هستم و تا به آخر در مقابل تان ایستاده ام و استوار!
عباس در جایی دیگر از اوراق بازجویی خود، از بحثی که با حسن نوروزی "رفیق بابی" داشته است در نفس فکر شکنجه کردن دشمن، "وجود عناصر فاشیستی و دژخیمانه" را می بیند. او این حرف را زمانی می زند که خود اسیر چنگال خونریز شماست. او میداند که او را از این مهلکه راه گریزی نیست. راستی این از کدامین اراده است؛ این باورمندی از کجا برمی خیزد؛ این چه شهامتی است که چشم در چشمتان چنین میگوید. آیا روی سخنش با شما نیست؟ دور از چنین شهامتی است "سر نخ های زیاد دادن"!!
آیا همین یک جمله نشانگر عظمت درک و باور این جوان بیست و پنج شش ساله به دموکراسی نیست که در جانش عجین شده است؟ در فضای جنگ سرد، وقتیکه یک افسر آمریکائی به خود اجازه میدهد در خیابان و در مقابل مردم به مغز یک ویت کنگ شلیک کند و همه جا بوی خون میدهد، و شما همه از کشتن می گوئید، در زمانی که کینه مقدس است و انتقام مظهر عدل الهی، عباس چریک در فکر شکنجه دشمن هم "عناصر دژخیمانه و فاشیستی" می بیند.
عباس خاطره اولین دیدارش با رفیق حسن نوروزی را می نویسد و می گوید که: "من و بابی آنقدر داغ یکدیگر را بوسیدیم که من هنوز لذت آن بوسهها را با تمام شور و صمیمیت رفیقانهاش بیاد دارم". استواری و پایمردی او را در راهی که انتخاب کرده بود می توان در همین تک جمله وی به تمامی حس کرد و هم پایمردیش را در راهی که انتخاب کرده است. اما عباس با تمام صمیمیت و رفاقتی که با "رفیق بابی" دارد، جایگاه عاطفه رفیقانه را با ارزشهای اعتقادی در هم نمی ریزد. وقتی بابی در عملیات مصادره بانک، بدون دلیل موجه و به صرف اینکه وضعیت اضطراری است و هرآن ممکن است خطری آنها را تهدید کند و لذا او مجبور به شلیک به رئیس بانک است، رییس بانک را هدف قرار می دهد مورد انتقاد تند عباس قرار می گیرد. عباس نه تنها این کار را خطا می داند که آن را گانکستری نیز می خواند. اگرچه آقای نادری با آوردن این نقل قول موذیانه می خواهد اینگونه وانمود کند که چریکها کار گانگستری می کردند ولی روشن است که عباس از یک اقدام مشخص و بروز یافته از سوی فردی معین انتقاد می کند و دقیقاً هم برای مرزکشی چریک فدایی خلق با گانگستریسم! مهم اینست که عباس نمی خواهد حتی خطای رفیقی را لاپوشانی کند که لذت بوسههای رفیقانه او هنوز هم سرشت وجودش است! او سازمانش را راستین و منزه می خواهد و آرمانش را فراتر از هر رفیق می داند.
عباس، فرزند پدری بود که وقتی خبر درگیری فرزندش را شنید به دوستان و اطرافیانش گفت: "عباس راهش را آگاهانه انتخاب کرده بود و پیامدهای آن را می دانست. من به چنین پسری افتخار می کنم و برایش گریه نمی کنم و اجازه نمی دهم که کسی برای پسرم گریه کند".
عباس، زاده و شیر خورده مادری بود که از روزی که دانست پسرش زنده و اسیر است به کرات گفت اگر قرار باشد ما را بدیدار عباسمان ببرند که مجبورش کنیم علیه چنگیز و مهرنوش چیزی بگوید من نمی روم. و این را در حالی می گفت که می دانست چنگیز و مهرنوش دیگر جان باخته و رفتهاند! مادر این را می گفت به این خاطر که آنها را خوب می شناخت و آنان برایش سمبل فدائی شده بودند. مادری که، تا به آخر چشم براه فرزند دلبندش ماند و حتی بیست سال بعدتر زمانی که برای اولین و آخرین بار در اروپا به دیدارم آمد یک روز وقتی که من و او و پدر تنها بودیم، پس از لحظاتی طولانی سکوت از من پرسید: "پس عباس جانم کجاست؟" او برای همیشه و تا اخر عمر چشم براه فرزند دلبندش ماند.
بازهم به خود نوشته عباس در وصیت نامه اش بر می گردم که تاریخ سحر گاه دوم مرداد ۱٣۵٣ را برخود دارد و موجز ترین جمع بست این انسان آزاده بود از همه آنچه که بدان باور داشت و جان در راهش گذاشت (۴). او در خطابیه پایانیاش به مادر و پدرمان و در واقع خطاب به تاریخ چنین می نویسد "... خیلی چیزهای دیگر و آدمهای دیگر هستند که آدم نسبت به آنها تعهد دارد و اگر بخواهد آدم بماند باید به هر قیمت که شده به تعهدش عمل کند. راهی را که انتخاب کرده ام به حساب فقدان احساسات خانوادگیام نگذارید. شما فرزندی را بیامرزید که احساسات خانوادگیاش را پای احساسات بزرگ تری فدا کرده است. هرگز برایم ناراحت نباشید زیرا من با چشمان باز راهم را انتخاب کردهام".
و این کدامین اراده است که در پی بیش از دو سال در سلول انفرادی ماندن و تحمل کردن آنهمه شکنجه دژخیمانه ساواک، باز از تعهد نسبت "به خیلی چیزهای دیگر و آدم های دیگر" سخن می گوید؟ آن کدامین صاحب اراده است که به قیمت جان شیرین خویش، بر تعهداتش در برابر آدمهای دیگر چنین استوار و گردن فراز می ایستد؟ آری، آنکه در سیاهچال ساواک باز از "طنین دل انگیز" رفیق شدن سخن می گوید، هرگز "سر نخ های زیادی" از رفقایش به دژخیمان نمی دهد. این یاوههای ساواکی با هر آنگیزهای هم که گفته شده باشد به بزرگ مردی چون عباس نمی چسبد.
و چه زیبا می گوید "بامداد" بزرگ که:
"کریه" اکنون صفتی ابتر است
چرا که بتنهائی گویای خون تشنهگی نیست
تحمیق و گران جانی را افاده نمی کند
نه مفت خوارگی را
نه خودبارگی را.
آقای معتمد شما می گویید: "دشمن من و ما و چریکها مشترک است"، این افاضه کلام شما اگر هم آگاهانه برای رد گم کردن نباشد، دستکم سوء تفاهمی است بزرگ! شما دشمن آزادی و عدالت بودهاید و هستید چون از گذشته ننگین و آزادی کش خود کماکان دفاع می کنید. شما که در مصاحبهتان چنین وانمود می کنید که در کمیته مشترک و شکار "خرابکاران" همه کاره کمیته مشترک بودید، "شما که خدای ناکرده دروغ یا خلاف حقیقت نمیگوئید" بیایید و بجای ابراز آمادگی اتحاد با وارثان عباسها، بگوئید که بعد دو سال زجر و اسارت، چه بلایی و در چه روزی بر سر عباس آوردید و با جسد او چه کردید؟ خیر جناب، شما دشمن دمکراسی هستید و دموکراسی هم، در برابر پلیدیهای شماست. شما ایرانی را می خواهید که بتوانید در آن هر منتقد و مخالفی را به زیر شکنجه بکشید تا از آمران خود پاداش بگیرید. شما آرزوی وضعیتی را در سر می پرورانید که بقول خودتان وزیری را در اطاقش زندانی کنید و آب از آب تکان نخورد؛ که برای شکار بهترین فرزندان مردم بقول خودتان بهترین ها را در اختیار بگیرید و کسی را هم در مقابل شما یارای نه گفتن نباشد. شما ایران را کر و کور و زبان و دست بسته می خواهید.
فدائیان اما از جنس دگرند. آنها اگر چه در شرایط بیداد حاکمیت استبداد شاه مجبور به قهر شدند، ولی ایرانی می خواستند و می خواهند آباد و آزاد. ایرانی که در آن انسانها از هر جنس و دین و قومی که باشند با هم برابر شمرده شوند. ایرانی که فقر از آن رخت بر کند و آموزش و بهداشت در دسترس همگان باشد. ایرانی که در آن مردم در صلح و دوستی به آرامش در کنار هم زندگی کنند. فدائیان، جهانی بری از جنگ می خواهند. آنها با کشتن انسان به هر بهانه مخالفند. آنها دادگاههائی می خواهند که براساس قوانین حقوق بشر، هرکس در مقابل آن پاسخگوی اعمال خود باشد. این ایران با ایران شما از زمین تا اسمان تفاوت دارد. لطف کنید اسمتان را کنار نام فدائیان نگذارید.
دکترفردوس جمشیدی رودباری
مرداد ماه ۱٣۹۵
۱- محمود نادری (کتاب چریکهای فدایی خلق) ص ۴۴۹
۲- همان منبع ص ۲۹۵
٣- همان منبع ص ۵٣۵
۴- وصیت نامه عباس که بعد از انقلاب بدست سازمان رسیده بود تاریخ سحرگاه دوم مرداد را داشت ولی دوستانی که در سلولهای انفرادی هم بندش بودند تا هشتم مرداد ۱٣۵٣ تک صدای پایش را بهنگام رفتن به دستشوئی می شنیدند. و همین دوستان بودند که بعد از قطع این صدا از نگهبان بند جویای موضوع شدند و او با چشم اشک آلود و اشاره دست نشان داد که عباس را برای اعدام بردند. ولی اینکه کشتن او آیا در همان روز اتفاق افتاد یا که او را از آنجا به جای دیگری منتقل نموده و سپس اعدامش کردند، هنوز هم مبهم مانده است.
۵- تمام نقل قولهای اقای معتمد از مصاحبه ایشان با اقای مصداقی در سایت گویا نیوز مورخ ۱٣ مه ۲۰۱۶ آمده است.
|