درباره ی داستان کوتاه "مورد دوست ما" نوشته ی رضا فرخ فال
پوزخند همیشگی بیژن ستوده ماهانی
مهرک کمالی


• این داستان را نمی شود با کلیشه های رایج افشای سال های سیاه خواند. نمی شود به آن برچسب ادبیات مقاومت زد و در خدمت هدف های سیاسی به کار گرفت. "مورد دوست ما" خیلی ساده درباره ی دو دوست است که یکی داستان دیگری را می گوید و رنج این دومی را درونی خودش و ما می کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۹ مرداد ۱٣۹۵ -  ۱۹ اوت ۲۰۱۶



اگر داستان را شخصی کردن واقعیت ها و تاریخ بدانیم، اگر داستان را حاصل خلاقیت نویسنده بنامیم، اگر داستان را شرح درونیات یک یا چند شخصیت بخوانیم، اگر داستان را عرصه ی عدم قطعیت به شمار آوریم، و اگر داستان را حاصل "آن"ی بدانیم که شاید به گفتن درنیاید؛ "مورد دوست ما"ی رضا فرخ¬ فال را باید بخوانیم.
داستان یک راوی اول شخص دارد که راوی داستان دوستش بیژن هم هست. پیکره¬ ی اصلی داستان شرح وقایعی است که بر بیژن در زندان رفته¬ آمیخته با توصیف احوالات شخصی بیژن و رویاها و کابوس هایش. تمام اینها را بیژن بعد از آزادی از زندان برای راوی تعریف کرده است و راوی آن را، آمیخته با خاطرات خودش، بازنمایی می کند. تکه هایی از روایت بیژن همراه با تکه هایی از زندگی خودش. یک پاراگراف را راوی با جمله ی ”ما دیگر از آزادی دوستمان قطع امید کرده بودیم." شروع می کند و از پاتوقشان می گوید که نمازخانه شده و می رسد به پرسه هایی در شهر بی مغازه و بی ویترین و سرزدن های گاه گاهی به یک قهوه فروشی قدیمی. مغازه هنوز بوی قهوه می دهد و صاحبش، تنها، در مغازه ی خالی نشسته و با خشم می گوید: "قهوه؟ ... قهوه نداریم ..." و ادامه می دهد: "یک دانه قهوه در بساطش نداشت، اما مغازه¬اش هنوز باز بود." این تصویر موجز، بدون یک کلمه ی اضافی یا قضاوت، استیصال و تعلیق را تداعی می کند.
جایی راوی از سابقه ی مذهبی خانواده ی بیژن سخن به میان می آورد، سابقه ای که می تواند دلیل بازداشت طولانی مدت او باشد. در سال های زندان، بیژن بارها به این می اندیشد که به احتمال زیاد ازلی بودن دودمانش دلیل اصلی زندان طولانی مدتش است. اینجا هم تصویر کامل است: "یک جعبه ی چوبی با در منقش لای رخت های زنانه توی یکی از صندوق های بزرگ مال مادرش در زیرزمین خانه"؛ جعبه ای که پر است از "کتاب های چاپ سنگی و بیاض های منگوله دار و کاغذها و سندهایی لوله پیچ شده." مادر گاهی نوشته ها را زیرلب برای خودش می خواند. اینها حتما توصیف های بیژن است از خانه ی پدری اش که به تردید آزادهنده ای در زندان ختم می شود:"آیا کسی، یا به قول خودش کس دیگری در پشت سر بازجوهای رسمی پرونده بود که او هم این موضوع را می دانست ...؟" و کابوسی برای بیژن می سازد: "گاهی می شد، و هیچ دلیلی هم نداشت، که با خودم فکر می کردم انگار یک نفر دیگری هم هست که از پشت تاریکی چشم بند من او را نمی دیدم. هنوز صدای او را نشنیده بودم. اما بود، در سکوت مطلق ..." تصویری از زندان، بگذاریدش کنار تصویری که راوی اصلی از قهوه فروشی پیشتر داده بود. استیصال، تعلیق، و کنترل.
بندی دیگر با این جمله های راوی شروع می شود: "سعی می کنم از حرفهایش، در واقع به کمک آنچه که ناخودآگاهانه نمی خواست به یاد بیاورد (مثل هر زندانی آزاد شده دیگر در آن سال ها)، شرحی از بقیه ماجرای حبس این دوست را در اینجا بیاورم." اما ادامه ی بند، روایت رفتن راوی است به یوسف آباد برای سرزدن به خانه ی عشق قدیمی اش که "بیشتر به خانه ای خالی می¬مانست که ساکنانش با عجله آن را مدت ها پیش ترک کرده بودند." تصویری دیگر از مکان، زمان، و حسی دیگر که مثل یک جورچین دو تصویر قبلی را، این بار از طریق بیان حس و حال راوی، تکمیل می کند. خانه ی ترک شده و عشق نا موجود طرحی از نوستالژی به دو تصویر قبلی اضافه می کند.
یک یوسف هم هست در زندان که وجودش به زندگی بیژن جان و معنا می بخشد. بیژن فیلم های مورد علاقه ¬اش را پلان به پلان برای یوسف بازسازی می کند و اینجاهاست که "گاهی که یوسف از خود بی خود می شد، دست¬ هایش را از آرنج خم می کرد و مثل پرنده ای که بخواهد به هوا بپرد دستهایش را بالا و پایین می برد و عادتش بود که در این لحظات بگوید: "ای داد ... ای داد!..." یوسف، عزیزِ بیژن می شود و اعدام او و بسیاری دیگر در تابستان شصت و هفت، بیژن را تنها و بی خواب می کند. تصویری که فرخ¬فال بسیار موجز و در یک پاراگراف از بیژن می دهد، یکی از تاثیرگذارترین توصیف هایی است که از فاجعه ی آن سال خوانده ام.
بیش از این از صحنه های داستان نمی گویم که هر بندی تصویری است که بر قبلی چیزی می افزاید. فرخ فال نشان می دهد که لازم نیست مدام واقعیتِ عریانِ دهشت و وحشت را توی سر خواننده بکوبی یا با سیل اطلاعات خفه اش کنی تا بفهمد بر او چه گذشته است. کافیست به خواننده کمک کنی بوی گل شب بوی بنفشی را دریابد که بیژن به خواب دیده است، از رادیوی تاکسیِ داستان بشنود: "فلا تخشوهم و اخشونی" (از آنها نترسید و از من بترسید)، و نقبی بزند به کودکی بیژن که با دوچرخه زمین خورده و دندان جلویش لق شده است. در زندان هم تصویرها داریم از بیژن و زندانی های دیگر که هر یک به قول یوسف "بهتر از صدها صفحه تحلیل، بهتر از صدها صفحه تحلیل درباره این رژیم ها" ست.
داستان دو سوال کلیدی دارد، یکی اواسط و دیگری آخر داستان. اولی وقتی است که بیژن، شخصیت اصلی داستان، در پاسخ بازجویش که از او می خواهد همه چیز را بگوید و او معصومانه می پرسد: "همه¬ی ... چی را ...؟" دومی آخر داستان و وقتی دوست بیژن به او دلداری می دهد که چیزی را از دست نداده است و حال و روز بیرونی ها هم با زندانی ها هیچ فرقی نداشته و بیژن، باز معصومانه، می پرسد: "چطور ...؟"
"همه¬ی ... چی را ...؟" بیژن، مثل کا در محاکمه ی کافکا، باید خودش جرمش را تعریف کند. اتهامش، ظاهرا، نقل و انتقال ارز از کشور است اما بارها از او درباره¬ ی پدرش می پرسند و هر بار جواب می دهد که پدرش دو سال پیش از انقلاب مرده است. فکر می کند احیانا بازجوها از سابقه ی خانوادگی اش خبر شده اند و دلیل دستگیری اش ازلی بودن اجدادش است و همین کابوسش می شود.
"چطور ...؟"ِ آخر داستان بیژن مبهوت را به ما نشان می دهد.شانزده سال را با چشم بند و دست بند و تعلیق و استیصال و مواجهه ی دائم با اتهامی که هیچگاه به تمامی تفهیم نمی شود گذرانده است و دوستش می گوید غصه نخور، ما هم مثل تو زندگی کرده ایم. بیژن نمی فهمد اما مخالفتی هم نمی کند.
این داستان را نمی شود با کلیشه های رایج افشای سال های سیاه خواند. نمی شود به آن برچسب ادبیات مقاومت زد و در خدمت هدف های سیاسی به کار گرفت. "مورد دوست ما" خیلی ساده دربار ه ی دو دوست است که یکی داستان دیگری را می گوید و رنج این دومی را درونی خودش و ما می کند. داستانی با بوی شب بو و سینما و زندان و اعدام و کارگاه مبل سازی پدر بیژن و البته، آزادی. بیژن سرانجام آزاد می شود تا داستانش از زبان راوی برای ما گفته شود.   


داستان رضا فرخ فال را در نشانی ی زیرین بخوانید:

www.pencil-coffee.com