گلپونه


علی اصغر راشدان


• گلپونه هجده بیست ساله رخش آبادی بود. آن روز صبح همه رفته بوند دنبال باغ و دشت و صحرا و چارپا ها. گلپونه آرخالق گلگون و شلیته چل تکه ی همه رنگش را پوشید، چارقد گل بهی بافتنیش را رو نصفه ی سرش کشید، طره های شبقگون گیس هاش را از دو طرف رو پستانهای لرزانش رها کرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۹ مرداد ۱٣۹۵ -  ۱۹ اوت ۲۰۱۶


 
   
      گلپونه هجده بیست ساله رخش آبادی بود.آن روزصبح همه رفته بونددنبال باغ ودشت وصحراوچارپاها.گلپونه آرخالق گلگون وشلیته چل تکه ی همه رنگش راپوشید،چارقدگل بهی بافتنیش رارونصفه ی سرش کشید،طره های شبقگون گیس هاش راازدوطرف روپستانهای لرزانش رهاکرد.سبدظرف های شب وصبح راروسرش گذاشت،ازدرچوبی حیاط قدیمی چارپسرسرداربیرون زد.کناردرایستاد،زیرچشمی اطراف وسوراخ سمبه هاراوارسی کرد.گلپونه نوه سرداربود.چارپسرسردارزنده وتوولایت هرکدام وزنه ای بودند.اهالی ولایت تاهنوزهم به سرپسربزرگ سردارقسم میخوردند.خیلی ازاختلافات وبگومگوهاشان رامیاوردندپیشش.غروبگاه اهالی راروپشت بام حمام وسط آبادی جمع میکرد،گرفتاری ومسئله مورداختلاف راباریش سفیدها درمیان میگذاشت.یکی دوساعت جروبحث واختلاف راکدخدامنشانه حل وفصل میکردند.هم رابغل میزدند،صورت هم رامی بوسیدندومیرفتنددنبال زندگی وکشت وکاروباغ وچارپاهاشان.
    گلپونه کوچه خاکی بادیوارهای کلوخی رازیرگام گرفت،طرف کناراستخردربلندآبادی راه افتاد.رندانه عشوه آمد،شلیته ی چل تکه ی لبریزازرنگهای زنده،طره ی گیس های شبقگون وپستانهای لبریزازجوانی،همه باهم وهماهنگ می لرزیدندونگاههای خیره شده ازسوراخ سمبه هاراآتش میزدند.ازهرپناهگاه پچپچه ای بیرون میزد:
«توآتیش بیفتی،آتیش پاره،کله موآتیش زدی!»
«تموم هوسارویه جاتوخودش جمع کرده!لامصب!»
«امشب بابابام اتمام حجت میکنم،میگم اگه بازم این پااون پاکنه ونره خواستگاری وپرنده ازقفس بپره،ریششوباخونش ترمیکنم،قرمساق چس خور!»
    گلپونه سبدظرفهاراروسنگ کنارجوی زیرآب استخرگذاشت.مشغول شستن وآبکشی ظرفها شد.
    رضاپسرحج میتی چندتاگوسفندپروارشان راآوردسراستخرتامثلاآب بخورند.
نزدیک شدوباگلپونه خوش وبش کردوبانگاه واشاره چشم وابروولبخندهای پرمعنی حرفهای زیادردوبدل کردند.
    گلپونه بارضاتوآبادی بزرگ شده وسالهای ازگارباهم بازی کرده بودند،توباغ وصحرا علف چیده وگوسفندچرانده بودند.باهم بادوافاده فروشی نداشتند.رویک خاک بزرگ شده وازیک جنس بودند.گلپونه باهمه جوانهاحرف میزد،امابارضاخودمانی تربود،بین گفتگوهاقهفهه میزد،سرودست وسینه می چرخاندومیلرزاند.رضاخواست کمی گستاخی کند،خودش راکنارگلپونه خیزاندکه دستی رو سروروش بکشد.گلپونه دستش رامشت کرد،روسینه رضاگذاشت وبافشارپرتش کردروخاک،قهقهه زدوگفت:
«خاک برسر!شاشت گرفته؟خیلی دست پاچه ای؟بی مایه فطیره،جوبیاروزردآلوببر!»
«میترسم انگوریاقوتی آبادی خوراک شغال شه.»
« بیخودباغ ودشت وصحراتونوول نکن ودنبالم راه نیفت!»
«خودت بگوگلپونه،بایس چیکارکنم؟»
«زودترننه باباتوبفرست خواستگاری،به همین سادگی.»
«بایس بدونم شرایطت چیه تابه ننه بابام بگم وراضی به اومدنشون کنم.»
«پشت قباله م بایس زمین،یه شبانه روزآب،خونه یایه باغ باشه،همین.»
«واسه همینم ننه باباهام راضی به اومدن خواستگاری نمی شن.یه کم کوتابیا،مثلاباچن تاگوسفندشیری یاقوچ پرواررضایت بده،تازودترننه باباهاموراضی کنم و قال قضیه روبکنیم.»
«توعاشق قلابی هستی،همه ش نک ونال وبیخودی دوراطرافم موس موس میکنی.برودنبال کارت بدو،گوسفندات رفتن توباغ کدخدا،بهمه راهی سربازخونه ت میکنه،بگذارظرفاموبشورم وبرم دنبال زندگی وتیارکردن نهار،لنگ ظهرشد....»

*
    یک ماه ازتابستان گذشت.کارهای دشت وصحراکمی فروکش کرد.بزرگ هاازپس دنباله کارهابرمیامدند.کدخدااهالی آبادی راروپشت بام حمام جمع کردوگفت:
«این امریه الان ازشهرآمده:صباح روزگارهیچ عذروبهانه قبول نمیشه.براتان میخوانم،صریح وراستاحسینیست،گوشاتان بامن باشه:
«طبق اصل ۴ترومن،دهات بایدد.د.ت.پاشی شوند.همه،مخصوصابچه هابایدواکسیناسیون شوند.توهرآبادی بایدیک مدرسه دایرشود.بچه هابایددرس بخوانندوباسوادشوند.کچلی بایدازدهات پاک سازی شود.هرکس سرپیچی کند،امنیه هاوظیفه دارندبگیرندوتحویل نظمیه وعدلیه دهند...»
   یک مدرسه توآبادی دایرشد.یک معلم یاآقامدیر۲۵ساله بلندقد،باموهای فرفری بریانتین زده وسبیل دوگلاسی خوش تیپ توآبادی پیداش شد.
    چندماه نگذشته قیافه،وجنات ورفتارگلپونه توآبادی وباجوانهاپاک زیروروشد.همیشه بوی عطرنرگس میداد،آراگیرامیکرد،رولپهاولبهاش سرخاب سفیدآب میمالید.دندانهاش راباخمیردندان کلگیت مسواک میزدومثل صدف میدرخشیدند.آرخالق وشلیته چل تکه رنگارنگ گم وگورشدند.مثل آقامدیرلباسهای شهری اطوزده می پوشید،پستان بندمی بست،پستانهاش زیرپیرهن چیتی باگلهای لاله عاباسی قلنبه میشدومثل دوتاگوی بزرگ بیرون میزد.به همه ی آهالی آبادی بادوافاده میفروخت.کسی راآدم نمیدانست.
    یک روزرضاباترس ولرزش بهش نزدیک شدوخوش وبش کرد.گلپونه اخم کردوگفت:
«دیگه به من نزدیک نشووحرف نزن،آقامدیرناراحت میشه.»
«آقامدیر؟واسه چی بایس ناراحت شه؟»
«خواستگارمه،همین روزاعقدم میکنه ومیبره شهرپیش خودش.»
«خواب دیدی،آقامدیرهرسال تویه آبادیه ویه لقمه چرب ونرم انتخاب میکنه،توهم لقمه چرب ونرم این آبادی هستی!»
«یه دفه دیگه این مزخرفاتوبگی،به آقامدیرمیگم بسپرت دست امنیه هازبونتوقیچی وراهی سربازخونه ت کنن...»

*
    مدرسه آبادی تعطیل که شد،آقامدیرگلپونه راباخودبردشهر.سالهای آزگارازش خبری نشد.خیلی بعد،یک روزغروبی کدخداباحج میتی،پدررضا،سوارخرهاشان بودندوازشهربرمی گشتند.کدخداچپقش راچاق کرد،چندپک پرنفس زد،دسته چپق راروگونه چروکیده ش مالیدوتعارف حج میتی وپچپچه کرد:
«دیدیش؟توشهرپاچراغ وشیرکش خونه راه انداخته...»
«راجع به کی حرف میزنی کدخدا؟»
«همون که یه ساعت پیش توپاچراغش کله داغ کردیم.»
«آها،گلپونه رومیگی،حواسم نبود.وربپره،رضام ازعشقش همه چی روول کردورفت شهر.توشهرگرتی ونابودشد.»
«اوضاعش ازریشه زیروروشده.واسه خودش بروبیاودم دستگاهی راه انداخته.»
«چیجوردم ودستگاهی کدخدا؟»
«انگاری اصلاوابداتوباغ نیستی,شهرتش عالم گیرمیشه،کجای کاری حج آقا!
شنفتم بایه اشاره ش رئیس امنیه ونظمیه وعدلیه عوض میکنه.»
«پس گلپونه،باهمه ی جوروستمی که به جوون من کرد،مایه مباهات شده!آب وخاکتوبنازم آبادی!»
«بده من چپقو،تاخاموش نشده،یه پک دیگه م بزنم،حج آقا!»
«بفرما،خذمت شماکدخدا.آدمیزادیه کم همت کنه،به مقام ملائک مقرب درگاه الهی میرسه.به خانواده ماجورکردی،اماشیرمادرت حلالت.»
«شنفته م واسه خودش ستون حکومت شده،بایه اشاره ابروش میتونه همه ی اهل آبادی روبخره وآزادکنه.»
«شماکه سری توسررازورمزای پشت پرده ی شهریاوازمابهتران داری،تعریف کن چیجوری به این همه جاه جلال رسید،این گلپونه خودمون؟»
«به گردن گوینده هاش،گویاتوپاچراغش یه عده ازکارچاق کنای ازمابهترهارااجیر کرده،دخترای مقبول شهروتوروتریاکی وقاچاق میکنه دوبی وامارات واونجورجاها.....»