کودتا به مثابهی زخم
امراله نصرالهی
•
فارغ از این که کودتا علیه دولت قانونی مصدق و جبهه ی ملی باشد یا حزب توده ی ایران و یا به سود شرکت نفت ایران و انگلیس و حتی تثبیت دیکتاتوری محمد رضا پهلوی؛ به پیروی از پل ریکور آن را زخم نامیده ایم. زخمی بر پیکره ی سیاست و بدنه ی جامعه ی پر آشوب ایران. زخمی چنان عمیق که تا به امروز روایت این درد را بر درمانش ترجیح داده ایم. زیرا مظلوم نمایی، مسئولیت ما را از این که بخواهیم خطاهامان را معترف شویم، سبک تر می دارد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
٣۱ مرداد ۱٣۹۵ -
۲۱ اوت ۲۰۱۶
کشورهامان،چون از تجمع ما پدید آمده اند همان هستند که ما هستیم؛ قوانین و احکام شان بر مبنای طبایع ما و اعمالشان کردار زشت و زیبای ماست در مقیاسی بزرگتر (ویل دورانت، درآمدی بر تاریخ تمدن)
1- نخستین بار مفهوم بنیادین" زخم "را در فلسفه و درس گفتار فلسفی پل ریکور، فیلسوف ادبی فرانسوی،یافتم. در انجمن حکمت و فلسفه ی ایران. در درس گفتاری تحت عنوان "خاطره، تاریخ، فراموشی". نظریه پرداز "زمان و حکایت" از دنیای ادبیات مدرن این بار به وادی پر مخاطره ی تاریخ و سیاست گام نهاده بود تا خاطره را به دوالیسم فردی و جمعی تقسیم کند. این خاطره ها به زبان روانکاوانه ی فروید "همواره با سه چیز نشان خورده "اند. تکرار، افسردگی و مرگ. در مواجهه با این خاطره ها، خاصه خاطره های جمعی، هر ملتی بر پس زمینه های فرهنگ و آداب اجتماعی خود می نشیند و آن گاه به قضاوت می پردازد. گاه ملتی در روایت این خاطره ها، زخم ها می بیند اما در پی مداوای آن نیز برمی آید. گاه ملتی در تکرار ملال آور و رنج زای داستان تراژیک شکست تاریخی خویش، تنها راوی بی اندیشه به مداوای زخم می گردد و در این حکایت و روایت تکرار، به افسردگی و عزا نیز دچار می آید. این سان سوگواری بر زخم یعنی مداوا را فراموش کردن و خود در روایت مکرر خاطره ها، غرق گشتن و بدتر، روح مظلومیت و مظلوم نمایی را در خود نهادینه نمودن. تذکر بر زخم یعنی دایما زخمی ماندن و سوگواری بر زخم یعنی به نفی زندگی برخاستن و نیز به غریزه ی مرگ تن سپردن و در فرجام به تلخ ترین وجه در مواجهه با فراموشی، فراموش گشتن. وقتی ریکور، مداوای خاطره های تلخ تاریخی را در پرتو "توجه به افق آینده" امکانپذیر می دانست؛ به یقین قصد داشت تا زخم های تاریخ را به مداوا پیوند زند. فیلسوف روزگار ما اما در لا به لای سخن خویش از فراموش کردن معنایی اخلاقی نیز بر حذرمان می دارد و آن؛ از یاد بردن قربانیان، اجساد و پیکر مردگانی است که ظالمان پس از گذار و گسستی با تاریخ واقعه ای شوم، وقیحانه از بازماندگانشان طلب بخشش می کنند. گویی ستم پیشگان، اهل فراموشی اند و مداوای زخم و ستم پذیران، اهل سوگواری، عزا، افسردگی و مرگ. از نگاه ریکور هر دو گونه رفتار را می توان نوعی روانپریشی قلمداد نمود. هم فراموشی ظالمان و هم "در افتادن به تکرار و سوگ مدام" از ناحیه ی مظلومان. در این رفتار را می توان نوعی روانپریشی قلمداد نمود. هم فراموشی ظالمان و هم "در افتادن به تکرار و سوگ مدام" از ناحیه ی مظلومان. در این سیاق و معنا و تجربه ی زیستن در دل تاریخ، ما ایرانیان گویی بیشتر اهل سوگ ایم تا فراموشی سوگ و یا اهل زخم ایم تا فراموشی زخم.
2- "در میان گونه گونه مرگ ها"، شکست ها و حادثه ها، واقعه ی تاریخی 28 مرداد 32 گویی از دیگر واقعه ها کام مان را تلخ تر نموده است. واقعه ای که تحت نامی دیگر آن را تی.پی.آژاکس و یا کودتای آژاکس گفته اند. فارغ از این که کودتا علیه دولت قانونی مصدق و جبهه ی ملی باشد یا حزب توده ی ایران و یا به سود شرکت نفت ایران و انگلیس و حتی تثبیت دیکتاتوری محمد رضا پهلوی؛ به پیروی از پل ریکور آن را زخم نامیده ایم. زخمی بر پیکره ی سیاست و بدنه ی جامعه ی پر آشوب ایران. زخمی چنان عمیق که تا به امروز روایت این درد را بر درمانش ترجیح داده ایم. زیرا مظلوم نمایی، مسئولیت ما را از این که بخواهیم خطاهامان را معترف شویم، سبک تر می دارد. سوگواری بر این واقعه یعنی یاد کردن از آن به مثابه ی ژانری حماسی و یا اپیک. از یاد نبریم که ما در حماسه، بر تقدیر محتوم مرگ قهرمان می گرییم. مرگی که به جاودانگی در روانشناسی ناخود آگاه و روانکاوی اعماق خاطرمان لانه می کند تا سوگ بر آن مرگ، در خلسه و نشعه ی فراموشی فرو بردمان. فراموشی نه در معنای درمان بل در سیاق سبک مایگی و ترک مسئولیت. در این میان هر کس به گونه ای نشعه می شود و در خلسه ای فرو می رود. این سان مورخان، تمامی اسناد و وقایع را به وادی تحقیق فرا می خوانند تا "کودتا" را به واقع همان "کودتا" بنامند و شاعران، در باب آن شعر می سرایند تا از آن ادبیاتی حماسی (رجز گونه و اغراق آمیز) بیافرینند و واقعه را تا سرحد اسطوره بر کشند و وجه تراژیک آن را برجسته تر نمایند. مثال را، اخوان این، "روح سیه پوش قبیله"، در باب آن مرد و آن واقعه چنین سروده است:
دیدی دلا که یار نیامد/ گرد آمد و سوار نیامد
و در چند بیت بعد آورده است:
ای نادر نوادر ایام/ کت فر و بخت یار نیامد
دیری گذشت و چون تو دلیری/ در صفِّ کارزار نیامد
با نگریستن به این که مورخان، حقیقت را مینویسند و یا شاعران، از تاریخی، حماسه می سازند، نوشتن از این تاریخ و یا سرودن از آن؛ یعنی سوگواری بر زخمی دیرین. آنها نه تنها خود اهل عزا و ماتم اند، بل؛ جامعه ای را نیز به این عزاداری و سوگ مدام فرا می خوانند. و این فرهنگی است که خرده فرهنگ نخبگان، (مورخان و شاعران) در تدوین و نهادینه کردن آن نقشی ویژه ایفا نموده اند. چنین فرهنگی، جامعه را به تخریب روان های فردی و اجتماعی خود برمی انگیزد. آنجا که خرده فرهنگ ها و "لایه های فرهنگی-طبقاتی گردا گرد یک کشمکش" شکل می گیرند تا تعارض و تضاد طبقاتی تا سرحد تسویه حساب های شخصی و گروهی فرو کاسته شود. خرده فرهنگ سلطنت،خرده فرهنگ اشراف بازمانده ی قاجار، خرده فرهنگ نخبگان، فداییان، لومپن ها، توده و حزب توده و جبهه ی ناکام ملی نیز. هر کدام از این خرده فرهنگ ها قصد داشتند تا برای پیکر نحیف ایران قبایی بردوزند و بر قامت آن بپوشانند. چنین جدال های بی سرانجامی را می توان به تاریخ مشروطه نیز ارجاع داد. آن گاه که خرده فرهنگ سکیولارها بر تن قاجار زده ی ایران و پاتریمونیالیسم سخت جان تاریخ وطن، جامه ی مشروطه می برید، خرده فرهنگ ملایان و روحانیان بر همین تن علیل، عبای مشروعه می دوخت. و شاه قاجار که نه مشروطه می خواست و نه مشروعه، بل در پی حفظ تاج و تخت مهی و کهی! به قیمت فروختن خاک وطن به شوسترها، کرزن ها و میلسپوها و خالی نمودن خزانه ای بود که خرج عیاشی ها و سفرهای فرنگ او می شد. آری، هر چه در مشروطه، روشنفکران، امضای مظفر الدین شاه قاجار را در باب فرمان مشروطیت از آن خود نمودند؛ در چندین دهه ی بعد اما این روحانیان اند که در انقلاب 57 بند مشروعه را بر پای مشروطه می بندند تا این طبقه که نه، بل خرده فرهنگ، به گفته ی آبراهامیان؛ انتقام شیخ مشروطه و خود را گرفته باشند. مشروطه ای که مشروعه شد.
طبقه یا خرده فرهنگ؟
3- در ایران اصطلاح"طبقه"را در شناختن صورت بندی های اقتصادی-سیاسی به دشواری می توان به کار بست. زیرا فره ی استبداد مطلقه، یا به گفته ی بشیریه، دولت مطلقه، امکان شکل گیری طبقه های اجتماعی را از جامعه ی خود دریغ نموده است. مرکز اندیشی و تمرکزگرایی و جمع بودن قدرت در دستان فرد و خود یک تنه رهبری کردن و امر و نهی نمودن ملت، به مثابه ی زیر دست، خصلتی است که به گفته ی کارل ویتفوگل؛ آن را باید در استبداد های شرقی جست. بر خلاف نگاه "دیوید هاروی"، نمی توان مفهوم "طبقه" را در تحلیل تاریخی و اقتصاد سیاسی هر جامعه ای به کار برد و آن را تا آنجا فرو کاست که با مفهوم کلاسیک طبقه سازگار افتد. یرواند آبراهامیان در کتاب "مردم در سیاست ایران" در آخرین مقاله ی کتاب در باب "طبقه" می نویسد: "نمی خواهم تلاش بی حاصلی برای تعریف طبقه و بحث درباره ی این کنم که آیا چنین پدیده ای در کشورهای جهان سوم اساسا وجود دارد یا نه. عوضش، با این توضیح ای.پی.تامپسن شروع می کنم که طبقه موجودیتی آماری نیست که بشود ازطریق انبوهی لفاظی های مفهومی درکش کرد، بلکه رخدادی پویاست که فقط می توان بر بستر نزاع و زمانه فهمیدش". آبراهامیان هر چند مفهوم طبقه را به پیروی از تامپسن در پس زمینه های "رخدادهای پویا"به تعریف می نشاند و نه "موجودیتی آماری"؛ اما این رخدادها بدون قرار گرفتن در چهار چوب خاستگاه های تاریخی طبقات چنانچه گفتیم به مشتی نزاع های بی سرانجام منتهی خواهند شد. نزاع هایی که تکلیف طبقات را بر بنیان همان "رخدادهای پویا"، بستر سیاست های خیابانی مشخص خواهد کرد. این پژوهشگر بزرگ تاریخ معاصر در صفحه ی 53 همین کتاب آورده است: "مصدق را خیابان ها به قدرت رسانده بود؛ ماندنش در منصب نخست وزیری هم به لطف همان خیابان ها بود". ایشان هر چند در این عبارت بر وجهه یا وجاهت ملی بودن یا مردمی بودن مصدق تاکید می کند اما این سخن را در پس زمینه ی نگاهی دیگر نیز می توان نشاند و آن این است؛ در تاریخ معاصر، تکلیف رخداد های بزرگ را "سیاست های خیابانی" تعیین می کنند و نه قدرت طبقات. زیرا طبقات برای خود، افق تاریخی ترسیم می کنند و هدفی را در راستای منافع طبقاتی خویش تعقیب می نمایند. کاری که خرده فرهنگ ها از اندیشیدن و تحقق بدان عاجزند. با در نظر گرفتن این نکته، می توان گفت؛ آنچه در تاریخ معاصر ما رخ داده نه طبقات، که خرده فرهنگ ها، رقم زده اند. خرده فرهنگ هایی که آگاه یا ناآگاه ،دست آموز قدرت مطلقه بوده اند. نگارنده معتقد است؛ رفتار بازیگران صحنه ی سیاست در ایران معاصر، بدون طبقه اندیشی و دیالکتیک طبقات در زیر چتر نگاه ملی گرایانه و وطنی صورت گرفته است. یعنی آنجا که خرده فرهنگ ها بدون اندیشیدن به مفهوم وطن و افق تاریخی روشنی بخشی برای آن، به جان هم می افتند. بدین معنا؛مصدق و اعضای جبهه ی ملی را، حزب توده نخست "جاسوس انگلیس"، و بعد "سازشکار"، "لیبرال"،و "دوست امپریالیسم آمریکا" دانست. مظفر بقایی، حسین فاطمی را به عامل انگلیس متهم نمود. قوام السلطنه برچسب سازشکاری خورد. اعضای حزب توده، خود، وابسته و گوش به فرمان "خانه دایی ژوزف" دانسته شدند و کاشانی، فداییان را عامل انگلیس یا جاهلانی خطاب کرد که در حماقت خود مانده اند. در این بازار داغ برچسب زدن ها و القاب روا و ناروا، خبری از وطن، ملت و ملی بودن نیست. بل تنها شاخ و شانه کشیدن برای همدیگر است. بنابراین آنچه ما تاکنون در وادی پر مخاطره ی تاریخ و سیاست در ایران مدرن نظاره گر بوده ایم؛ نه درسی برای آموختن که سوگنامه ای است برای به سووشون نشستن. این چالش های پر از حب و بغض، دیگرآزاری و خود آزاری، چیزی جز زخم بر چهره ی ما نپاشیده و نه تنها جامعه را نساخته که "کلنگی" نیز نموده است. نمونه را؛مشروطه را در ساختار "یک کلمه" بر نوشتیم و برساختیم و آن گاه به توپ لیاخوف روسی فرویش ریختیم. صنعت نفت را (با در نظر گرفتن نقاط قوت و ضعف جنبش) ملی کردیم و آن گاه دست همکاری به بیگانه سپردیم و علیه تداوم ملی بودنش "کودتا" کردیم. این چالش ها و ستیزه ها و دشمنی ها را می توان به زبان جامعه شناسی شرم؛ "جنگ همه علیه همه" نامید و این جنگ یعنی فقدان قلمرو عمومی. در غیاب این قلمرو است که ما ایرانیان همواره به "دیگر مایی" رو آورده ایم. همان گرفتن نقاب بر چهره، آن گونه که خود مصلحت می بینیم. زیرا ،بیشتر قضاوت ها و برچسب زنی ها در پشت همین نقاب صورت گرفته است. پیش از این گفتیم؛ مگر نه این که مخالفان مصدق چهره ی مبارزی چون او را؛ "سازشکار"، "لیبرال"و "جاسوس انگلیس" می دانستند. چهره ای که در مسیر پر پیچ و خم ماجرای نفت بی اشتباه نبود اما حاشا که جاسوس انگلیس و یا عامل امپریالیسم بوده باشد. آنها که چنین اتهام می زدند؛ خودخواسته یا ناخواسته، در توطئه ی سکوت به نفع کودتا نقش داشتند. کودتایی که ام.آی.سیکس و سیا، صندوق های دلار خود را به جیب عمال، دست نشانده ها و مامورانش رسانده بود زیرا آنها از مدت ها پیش درس روانشناسی اعماق بازیگران صحنه ی سیاست ایران آن روز را مطالعه و فرا گرفته بودند و نیک می دانستند که هر بازیگری را با چه میزان دلار می توان خرید. کاتوزیان در ذیل چنین سیاقی که به آن اشاره کردیم در مقاله ی "معاصی کبیره ی مصدق السلطنه" می نویسد: "یکی از اعضای سابق حزب پان ایرانیست او (مصدق) را به فراماسونری منتسب کرد و یکی از هواداران کاشانی و بقایی تقریبا ادعا کرده است که مصدق از جوانی و بر اساس یک توطئه عمیق و دقیق فراماسونی ،می خواست دین را از سیاست جدا کند". چنین تهمت های ناروایی فارغ از گویندگانش، از نبود جامعه شناسی شرم در جامعه ای بی شرم نشان ها دارد. جامعه ای که حس شرم را به سویی نهاده و نقاب دو رویی و چند چهره گی بر چهره ی خویش پوشانده است. اگر چنین چالش ها و ستیزه ها و قضاوت ها را در چهار چوب "رخدادهای پویا" تصور کنیم و بر سیالیت مفهوم طبقه تاکید؛ حاشا که چیزی عایدمان گردد و جز طبقه نااندیشی و حاکمیت خردهفرهنگ گرایی هایی کور و عقیم، ارمغان دیگری برای مان داشته باشد.
رفتار و مشی خرده فرهنگ ها
جبهه ی ملی
4- در تاریخ معاصر (با در نظر گرفتن تصمیم های بجا و یا نابجای مصدق)، چه کسانی را بی شرم تر از کاشانی، بهبهانی، بقایی، مکی و حایری زاده سراغ داریم که این قدر تزلزل سیاسی-شخصیتی داشته باشند. گاه جانب مصدق را گیرند و گاه دشمن سوگند خورده ی او به شمار روند. کاشانی از مهمترین رهبران نهضت ملی شدن صنعت نفت بود. او روزگاری روحانیت رادیکال را برای کمک به نهضت سازماندهی می کرد. همین کاشانی بر اثر اختلاف هایی که (در این نوشته ی کوتاه مجال پرداختن بدان نیست) میان او و مصدق پدید آمد، از نهضت برید و در روز 9 اسفند ماه 1331 آشوب هایی خیابانی بر ضد مصدق به راه انداخت. شخصیتی که مدت زمانی بعد آشکار شد سیا بر سر او برای پیشبرد امر کودتا سرمایه گذاری ویژه ای کرده بود. محمد بهبهانی که از جانب آیت اله بروجردی رابط حوزه و دربار بود نیز با مصدق و دولت او از مدت ها پیش پنهان و آشکار در افتاده بود. در روز نهم اسفند ماه در کنار و هم سو با کاشانی به شاه (که قصد خروج از کشور را داشت) نامه می نویسند و هر کدام اعلامیه های جداگانه ای در حمایت از دربار مرقوم می دارند. بهبهانی در تیر و مرداد 32 در باب مجلس هفدهم (مجلسی که مصدق لانه ی دزدان می دانست) و قصد انحلال آن را داشت؛ به او و دولتش حمله ور شد تا آنجا که در سازماندهی لمپنها در حمله به خانه ی مصدق در 28 مرداد سخت فعالیت داشت. مظفر بقایی اما به همان دلیلی از مصدق برید که کاشانی. او خود را همکار مصدق می دانست و نه دنباله رو. تیر ماه 1330 زمان آغاز جدایی بقایی از مصدق بود. جدایی که بر سر انتصاب احمد متین دفتری آغاز شد. به واقع می توان انتصاب های مصدق در دولت او را سرچشمه ی اختلافات بقایی با مصدق دانست. "انتصاب مرتضی قلی خان (سهام السلطان) به ریاست شرکت ملی نفت ایران و دکتر رضا فلاح به ریاست پالایشگاه آبادان". بقایی حتی بر سر شاپور بختیار نیز با مصدق اختلاف نظر داشت و او را عامل انگلیس معرفی می کرد. این چهره هر چند در شکل گیری مذاکرات مربوط به نفت سهمی عمده داشت اما هم او نیز علیه مصدق، دولت او و مذاکرات مربوط به نفت کار شکنی می کرد. از یاد نبریم که بقایی از پیشینه و پشتوانه ای مشروطه طلبانه برخاسته بود. "آقا میرزا شهاب کرمانی" پدر مظفر بقایی از رهبران برجسته ی مشروطیت در کرمان بود. منظور این که بقایی با این چنین تبار و پیشینه ای، علیه مصدق قد علم کرده بود. این شخصیت پرنفوذ و تاثیرگذار البته نه جویای ثروت بود و نه قدرت. اما لافزن بود و خودرای. بدین سبب در برخورد با مخالفانش از گونه ای ماکیاولیسم بهره ی فراوان می برد. یعنی برای بدنام کردن مخالفانش از هر وسیله ای سود می جست. او برای پیشبرد اهدافش اراذل و اوباش خاص خود را داشت. فراموش نکنیم که بقایی نه تنها از مصدق و جبهه ی ملی، که از حزب زحمتکشان نیز جدا شد. مکی و حایری زاده را می توان در مخالفت با مصدق، یاران بقایی محسوب کرد. این دو شخصیت های در سایه ای بودند که با وجود بقایی، رنگ و بویی نداشتند. یعنی تا بقایی بود، مجالی برای عرض اندام نمی یافتند. یاران بقایی نیز بر سر تازه وارد های حزب (کسانی چون فاطمی و شایگان و ...) با مصدق درافتادند. اینان ادعا داشتند که مصدق را در به دست گرفتن رهبری حزب تشویق نموده اند اما تازه وارد های حزب که سر می رسند، به تدریج رو در روی مصدق قرار می گیرند. تا آنجا که تازه واردان حزب را خائنان خطاب می کنند. طرز نگاهی که بقایی بر آن مهر تایید می نهاد. با توجه به این رفتارها، عقده گشایی ها و کشمکش ها از جانب فعالان جبهه ی ملی، ذیل خرده فرهنگ نهادینه شده ی این جبهه؛ می توان یقین آورد که خرده فرهنگ انتقام از نگریستن به افق روشنایی بخشی برای جان پریشان ایران محروم بود . جان پریشانی که به رحمت نیازمند تر بود تا زحمت.
فداییان اسلام
فداییان اسلام، در صحنه ی سیاست ایران از نخست، حضور و نام خود را با "ترور" گره زدند. گروهی که می توان آنان را اخوان المسلمین ایران آن روز قلمداد نمود. کسانی که البته با همین گروه در مصر آن روز خویشاوندی فکری برقرار می کردند. این فرقه اندیشه ی اتحاد ملل اسلامی را در سر می پروراند. اندیشه ای که به توهم نسب بیشتری می برد تا به واقعیت این جوامع. فداییان پشتوانه های تئوریک خود را از میان رهبران درجه ی دومی انتخاب می کردند که بازماندگانشان در ایران امروز هم چنان بر تئوری خشونت و ایجاد رعب و وحشت تاکید دارند. آن رهبران درجه ی دوم همچنان هستند و حکم به ارتداد و تکفیر می دهند. "فداییان ابتدا از نهضت ملی و سیاست ملی شدن نفت جانبداری کردند، اما همین که مصدق به نخست وزیری برگذیده شد، از نهضت بریدند". آنان حتی با کاشانی میانه ی خوبی نداشتند. مرام و مسلک فکری-عقیدتی یا ایدئولوژیک، مسیری بود که آنان برگذیده بودند تا راه خود را از کاشانی جدا کنند. فداییان وقع چندانی به کاشانی نمی گذاشتند. کاشانی در نگاه خود به فداییان نیز تا بدانجا پیش می رود که آنان را عامل بریتانیا معرفی می کند و یا بر جهل و حماقت شان اشاره دارد. این سان نه تنها مصدق و کاشانی، که مظفر بقایی،حسین فاطمی و سایر رهبران جبهه ی ملی از زبان پرتهدید،خشن، صریح و بی پروای فداییان در امان نماندند. این گروه را می توان بنیادگرایان مذهبی معطوف به خشونتی دانست که به هر سوراخی سرک می کشیدند، سکیولار و الحادی می جستند و بر دار می بردند.
لومپن ها
می گویند رضا شاه از لومپن ها برای رسیدن به قدرت بهره برد و آن گاه که به قدرت رسید، اهرم سرکوبی تحت نام شهربانی به وجود آورد، برای برقراری نظم و محدود کردن قدرت پراکنده ی آنها و نیز خان ها و روسای قبایل. و یا سردار سپه در ماجرای جمهوریخواهی رضا شاه در اوان به قدرت رسیدنش از لومپن ها استفاده نمود تا آغاز نشده، پایان جمهوری خواهی او را اعلام دارند. گویی لومپن ها در تاریخ معاصر کارکردی دو گانه داشته اند؛ هم نیرویی بوده اند برای تثبیت کودتا و تحکیم قدرت و هم چماقی برای تهدید آن. بعد از سپری شدن حاکمیت رضا شاه و پایان حکومت او در شهریور ماه 1320، لومپن ها آزادی بیشتری به دست آوردند. خاصه در ماجرای "بلوای نان"، که؛ اوباش شهر، هم برای سلطنت، عربده می کشید و هم برای اشرافیت بازمانده ی قاجار، هورا. شاه جوان از سویی و قوام السلطنه از سوی دیگر. این سان استخدام لومپن ها مختص به سلطنت و اشرافیت نبود، بل؛ بودند کسانی که برای خود، لومپن ها را اجیر می گرفتند تا در موقعیت هایی آنارشیک، بقای خود را تضمین کنند. بقایی به گونه ای، کاشانی به بهانه ای، بهبهانی به شیوه ای و پان ایرانیست ها به شکلی. از سوی دیگر حکومت هم ضمن برخورداری ویژه از لومپن ها که خود گونه ای گارد سلطنتی در کوچه و خیابان محسوب می شدند، برای بدنام کردن حزب توده نیز که بوده باشد؛ اوباش تهران را به ظاهر به طرفداری از آن به صحنه می آورد تا این حزب را با همه ی انتقادی که می شود بر او وارد دانست، بدنام تر کند. پس برای او نیز دفتر و دستکی به راه انداخته بودند بی آن که خود کمترین اطلاعی از این گروه ها داشته باشند. بدین ترتیب هر شخصیت سیاسی، جناح، گروه، باند و حزب موثر و یا پرنفوذی در تاریخ معاصر، برای خود بزن بهادرهایی خیابانی داشت تا در مواقع لزوم، چاقو درآرند و عربده کشند و مزد گیرند. باید توجه داشت که نقش لومپن ها در ماجرای 9 اسفند 1331 و توطئه ی کشتن مصدق توسط شعبان جعفری و ایفای وظیفه ی میهن پرستانه ی! او از نگاه سلطنت و نیز سهم او و اوباش همراهش در کودتای 28 مرداد، خود مصداق اظهر من الشمس است و ماجرایش آن گونه در پرده ی اسرار نمانده که نیازی به بازگویی داشته باشد. از ملاقات کرمیت روزولت با شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ تا حمله ی دار و دسته ی او به روزنامه های حامی دولت مصدق. از مزدوری برادران رشیدیان به عنوان عوامل روزولت در جمع آوری بزن بهادرهای زورخانه های تهران تا شعار دادن روسپیان "شهر نو" به طرفداری از شاه، از همکاری کاشانی و بهبهانی با کودتای سیاه سیا تا ماموریت سرهنگ سلطنت طلب و وفادار به درباری چون نصیری و از امضای شاه مردد تا شادی بی حد و حصر روزولت از گرفتن مجوز شاه ایران برای کودتا، همه نکاتی نیستند که بر همگان پوشیده باشند.
حزب توده ی ایران
شهریور ماه 1320، سال کوچ رضا شاه پهلوی و تولد حزب توده ی ایران است. حزبی که از منظر محبوبیت مردمی، سازماندهی و تشکیلات، تا هنوز هم بی رقیب مانده است. اکثریت کادرهای بالای حزب، تحصیلکردگان فرنگ بودند و همان جا نیز با اندیشه های چپ آشنا و یکی پس از دیگری به آن می گرویدند. کادرهای حزبی می توانستند برای یک گردهمایی، هزار و یا صدها هزار طرفدار را به مناسبتی گرد هم آرند و نمایش قدرت خود را به رخ حریفان کشند. حزب با همه ی اندیشه های متعالی اش به "خانه ی دایی ژوزف" وابسته بود، تا آنجا که سکوت و یا بی عملی اش در کودتا، خود معما و یا مایه ی حیرت همگان گردید. حزب توده روزنامه هایی داشت که قدرت تبلیعاتی آنها در تخریب و یا بالا بردن دوست و دشمن کم نظیر می نمود. "مردم"، "به سوی آینده"، "رزم"، و ... همه روزنامه هایی بودند که حزب برای تعقیب اهدافش تکثیر می کرد. یکی از نقاط قوت حزب توده، سازمان تشکیلات افسران و یا سازمان نظامی آن بود که خود برگ برنده ای محسوب می شد. مصدق با همه ی این که از حزب توده ی ایران دل خوشی نداشت اما در دوره ی نخست وزیری او، این حزب، آزاد ترین حزب ایران بود که هر فعالیتی را برای خود مجاز می دانست. روح دموکراسی خواهی و آزادی طلبی حاکم بر مصدق چنان بود که هرگز در برابر تهمت ها و ناسزاهای حزب، خم به ابرو نیاورد و حتی شکایتی نکرد. حزب اما در برخورد با مصدق راه افراط می پیمود. سازمان نظامی او اگر چه در چند مورد پرده از دسیسه حکومت بر ضد دولت حاکمیت ملی برداشت اما درست آن جا که باید وارد میدان عمل می شد، کوتاهی نمود. البته حزب با شبکه ی نظامی مخفی اش حتی خبر کودتا را به دفتر مصدق رسانده بود. چنانچه نورالدین کیانوری خود ادعا می کند خبر کودتا را از طریق او به گوش مصدق خوانده بودند. در این رابطه، شاید آنها خود را وامدار مصدق می دانستند که خبر کودتا را به او هشدار دادند. زیرا در دوران نخست وزیری او هیچ یک از اعضای حزب توده به دادگاهی فرا خوانده نشدند. این حزب با همه ی غیرقانونی بودنش بعد از سوء قصد نافرجام به جان شاه، فعالیت سیاسی خود را به زیر زمین برد. اما با این همه مصدق در عمل و رفتار سیاسی برای آنها حقی قائل بود. این حق البته گاهی به موی دماغ دولت مصدق تبدیل می شد. زیرا درکی که حزب توده از مصدق و برنامه های اقتصادی اش داشت در ذیل صورت بندی اقتصادی-اجتماعی بلوک سوسیالیستی قرار می گرفت. و به همین سبب تصور می کردند مصدق در ذیل اقتصاد سرمایه داری و بلوک راست تعریف می شود. این سان گذر زمان روز به روز حزب را از مصدق و جبهه ی ملی دورتر می کرد. تا آنجا که در کودتای 28 مرداد قافیه را به علت تشتت درون سازمانی، نبود یک رهبر کاریزماتیک در میان خود و نیز تصفیه حساب های درون گروهی و سیاست بی عملی، به حکومت و عاملان کودتا باخت. مصدق و دولت او را تنها گذاشت و خود نیز دیگر آن گونه که باید سر راست نکرد.
ستیز خرده فرهنگ ها و تولید زخم
5- خرده فرهنگ های سیاسی، وقتی تاریخی را به دشمنی می آلایند، گویی دورنمای تاریخ و قضاوت آن را نادیده می گیرند. آنها نه وطن، که تنها خود را می بینند. خود و جاه طلبی های خود را. آنها طبقه نیستند که ضمن توجه به منافع طبقاتی خویش، نگاهی نیز به افق پیشرفت تاریخ سرزمین خود بیندازند. آنها می ترسند که با رقیب سیاسی خویش دست دوستی دهند. زیرا تنها افقی که در سیاست می بینند، سیاست حذف است، حذف. در همهمه ی این بگیر و ببندها، توده ها نیز دست بالا را می بینند. آنکه قدرت بیشتری دارد، شانس بیشتری نیز برای حامی پروری خواهد داشت. آنقدر این حامیان، بی افق و دورنمای اجتماعی، بار آمده اند که شعار درود بر مصدق آنان را می توان به شعار ضدآن بدل نمود. گونه ای نخبه ستایی و همزمان نیز نخبه کشی. آن نقشی که آبراهامیان برای "مردم در سیاست ایران" قایل است؛ و آن را بر بنیان دیدگاه جورج رود به پیش می برد، شاید درمان زخمی باشد که "شرق شناسی" از همان مردم؛ "جماعتی بیگانه هراس" و یا "تفاله های اجتماع"بشری ساخته بود "که از خارجی پول می گیرند"،" سفارتخانه های غربی را دشنام می دهند و سنگ می زنند". سال ها پیش از آبراهامیان، ادوارد سعید تک و تنها به جنگ همین شرق شناسی رفته بود. در کتابی که برای آن دلایل کافی نیز داشت. متفکر بی در کجایی که سعی می کرد تا در نیویورک، همان شهر دانشگاهی اش، هویتی فلسطینی نیز برای خود دست و پا کند. سعید از راه دنیای ادبیات تطبیقی به شرق شناسی رسید. وقتی لیبرال ها در دنیای رسانه و تلویزیون، علیه او سخن گفتند و گفت و گو نمودند؛ او هرگز از راه خود بازنگشت زیرا ایمانی وافر به راه خود داشت. ما هر چه قدر به پیروی از سعید و یا آبراهامیان بر این نظریه پای بفشاریم که درست نیز همین است؛ اما چنانچه نقش خرده فرهنگ های سیاسی را غیرمستقیم در تولید این پروژه ی سیاسی- اجتماعی، فرهنگی و روانکاوانه ی غربی ها نادیده بینگاریم، به خطا راه پیموده ایم. ما فراموش نمی کنیم که بخشی از پروژه ی کودتای سیا را با ریختن دلار در جیب این و آن به پیش بردند، و از یاد نمی بریم شناخت روانکاوانه ی کودتاچیان امریکایی- انگلیسی را از ماموران همدست ایرانی خود در راستای همان شرق شناسی ای که ادوارد سعید به نقد آن می رفت و بر آن پای می فشرد. اما فراموش نیز نکنیم که اگر مصدق را خیابان به قدرت رسانده باشد چرا خیابان نیز از همان قدرت پایین می کشد. استیفن کینزر، گزارشگر نیویورک تایمز در کتاب "همه ی مردان شاه" آورده است: "آینده ی حکومت مشروطه در ایران به این وابسته بود که کدام ستون نظامی زودتر به خانه ی مصدق برسد". سرهنگ نصیری یا چند فرمانده ی وفادار به نخست وزیر. مرادم این است تاریخی که دورنمای توسعه ی اجتماعی-سیاسی خود را به نزاع های کور خرده فرهنگ ها فرو کاهد؛ می توان آن را به هر شکل دلخواهی درآورد. جهان سرمایه و امپریال علیه او کودتا کند، یا محمد رضا پهلوی بر آن دیکتاتوری خود را تثبیت نماید، یا توده شعار درود بر مصدق را به مرگ بر او بدل کند، یا کاشانی از این که پیر احمد آباد را خانه نشین کرده، دست افشاند و پای کوبد و یا حزب توده در بی کنشی و سکوت خود به این دلخوش باشد که هر کاری کرده و دست به هر عملی زده؛ اما در کودتا دخالتی نداشته و تازه به او هشدار کودتای در پیش را نیز داده است. آری مصدق را خرده فرهنگ های لافزن و گزافه گو از پای انداختند. و گر نه، بیگانه دلش برای ما و تاریخ ما نسوخته. پس طبیعی است که در راستای منافع سرمایه علیه او کودتا کند. و تردید نکنیم اگر برای ملی شدن صنعت نفت به قهرمان نیاز داریم؛ کودتا نیز برای خود قهرمان می خواهد. قهرمانی شرور و مصر تا که به هر قیمتی شده و لو اینکه در اتومبیل درازه کش شود (در حالی که پتویی بر روی خود انداخته است تا در کاخ دربار کسی متوجه او نگردد) امر کودتا را به پیش برد. آری کرمیت روزولت این کار را برای منافع جهان سرمایه انجام می داد و ما غافلان بودیم همان "جماعت بیگانه هراس" که با بیگانه نشستند، مشروب نوشیدند. فتوا صادر کردند. عربده کشیدند و مرد دموکرات و استبداد ستیزی چون مصدق را به تبعیدی که آن را در غربت شرقی نام می نهم، روانه نمودند. هر چه زمان بر این تاریخ سپری می شود، حرف های پل ریکور در آن سخنرانی انجمن حکمت و فلسفه ی ایران، بیشتر برایم مصداق می یابد. زخم تاریخ را نمی توان بی درمان گذاشت و رهایش نمود. به گفته ی ملک الشعرای آزادی، بهار، "فکری ای هم وطنان در ره آزادی خویش". تکرار زخم یعنی فراموش نکردن و زخم را دایما در نظر آوردن. ریکور، رهایی از زخم تاریخ را در گرو فراموشی مسئولیت دار و مسئولیت پذیر می دانست و گر نه چون شاعران و پژوهشگران، تنها در خلسه و حماسه ی شعر و تحقیق فرو رفتن کاری از پیش نخواهد برد. کودتا را زخم دانستن و در باب آن داد سخن دادن و حکایت ها، روایت ها و اسناد را تکرار و بررسی نمودن، گونه ای زخم را به یاد آوردن است. با توجه به این که همه ی آینده ی ما، گذشته نیست، بیایید کودتا را فراموش کنیم و زخم را درمان.
کتاب شناسی:
1. مردم در سیاست ایران، پنج پژوهش موردی، یرواند آبراهامیان، ترجمه بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپ دوم
2. استبداد، دموکراسی و نهضت ملی، محمد علی همایون کاتوزیان، نشر مرکز، چاپ چهارم
3. نیویورک، کابل، نشانه شناسی 11 سپتامبر، یوسف اباذری، مراد فرهاد پور، انتشارات طرح نو، چاپ اول
4. ظلم، جهل و برزخیان زمین، محمد قاید، انتشارات طرح نو، چاپ سوم
5. مدرنیته، شبهه و دموکراسی، بر مبنای یک بررسی موردی درباره ی حزب توده ی ایران، اصغر شیرازی، نشر اختران، چاپ اول
6. تاملاتی پیرامون شورشیان آرمانخواه، مازیار بهروز، نشر اختران، چاپ اول
7. همه ی مردان شاه، کودتای آمریکایی 28 مرداد و ریشه های ترور در خاورمیانه، استیفن کینزر، نشر اختران، چاپ پنجم
8. لومپن ها در سیاست عصر پهلوی، مجتبی زاده محمدی، نشر مرکز، چاپ سوم
9. در ستایش شرم، جامعه شناسی حس شرم در ایران، حسن قاضی مرادی، نشر اختران، چاپ اول
10. تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، ترجمه ابراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ اول
11. مصدق و نبرد قدرت، محمدعلی همایون کاتوزیان، ترجمه احمد تدین، موسسه خدمات فرهنگی رسا، چاپ اول
12. جامعه شناسی خودکامگی، تحلیل جامعه شناختی ضحاک مار دوش، علی رضا قلی، نشر نی، چاپ هفتم
13. جامعه شناسی نخبه کشی، علی رضا قلی، نشر نی، چاپ ششم
14. ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، ترجمه احمد گل محمدی، محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ پنجم
15. کودتا، یرواند آبراهامیان، ترجمه ناصر زرافشان، نشر نگاه، چاپ دوم.
|