این کوری از کجاست؟-ندا



اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۷ شهريور ۱٣۹۵ -  ۲٨ اوت ۲۰۱۶


 مقدمه
تحت عنوان همکلاسی آزاده طبیب مطالبی را با خوانندگان این سایت در میان گذاشتم(91-1388) ؛همانطور که از آن مطالب روشن است من فرزند یک افسر ارتش شاهی هستم که به دلیل افکار زائیده ی محیط خانوادگی ام در انقلاب 57از صف مردم جدا بودم. آنچه انگیزه ی من در نوشتن این مطلب را برانگیخت صحبتهای بی بی کسرائی در مصاحبه با جمشید برزگر در بیستمین سال درگذشت پدرعزیزش بود. اگر سیاوش کسرائی این شاعرمردمی هنگام اقامت در مسکو از طریق محمّد رضا شجریان این پیام را رساند که "اینها به همه ی ما دروغ گفته اند هیچی در بساطشان نیست... " برخود لازم میدانم پیام پدر دلسوزم که در رَسته ی مبارزه با حزب توده در ارتش شاهنشاهی بود را نیزبرسانم. وی در اواخر عمر به این حقیقت پی برده بود که بیشترین بی صداقتی را از سوی همانهائی دیده بود که بیشترین اعتماد را به آنها کرده بود. میگفت، "این همه دوستان حقیقی که در صف شیر و نان پیدا کردم طی سی سال خدمتم در ارتش پیدا نکردم." آنچه مرا آزار میدهد اینست که چنین افرادی مخلص با هدف مشترک سرافرازی فرزندان سرزمینشان وقتی دریافتند که به جای قرار گرفتن در کنار یکدیگر درمقابل هم بوده اند که خیلی دیرشده بود.
"با صد نشان که بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبده گر، چشم بند، کیست
این کوری از کجاست!؟
می گفت دل که: رستم
بنگر، ببین نه بوی تو دارد؟
                            بگو، بجو!
افسوس، عقل باطل
                   می زد نهیب، نه
هان دشمن است، او "
در حسرتم و حیرت که تراژدی مهره ی سرخ کی در کشورعزیزمان به پایان میرسد؟ چرا هیچوقت مجال آن را نداشته ایم پیش از آنکه یکدیگر را دشمن بدانیم، هم را بشناسیم. پدرم خالصانه مردم را دوست داشت و خیر آنها را میخواست ولی نکته آنست، کسی که پدر مرا دشمن می انگاشت نیز خالص بود و خیر مردم را میخواست. در مطالب قبلی آورده ام که چطور به عنوان یک دانش آموز طرفدار شاه در بحث با انقلابیون سینه سپر میکردم. در خانواده ی یک ارتشی وفادار به شاه آموخته بودم به جای تمرکز روی "محتوای گفتارها" با عینک سیاسی شناسی روی " گوینده" تمرکز بگیرم. در نگاه من توده ای بودن، کمونیست بودن، مصدّقی بودن و مخالف شاه بودن همه در یک کاسه جا میگرفت. اینها همگی فریب خوردگان یا ستون پنجمی هائی بودند که آب به آسیاب شوروی میریختند و خواسته یا ناخواسته سعادت ایران و ایرانی را به مخاطره می انداختند. سالهای اخیر که وسعت طلبی ها وسودجوئی های روسیه بیش از پیش آشکار شده چنین ظنّ و گمانهائی بی پایه به نظر نمیرسد ولی آیا تکیه به ظنّ و گمان میتوانست جای استدلال را برای من نوعی بگیرد؟ در قرآن آمده: "... ظنّ و گمان هرگز انسان را از حق بی‏نیاز نمی‏کند(سوره 53 آیه 28)" برعکس، قضاوت بر اساس ظنّ و گمان، تحقیق نکردن و عادت به کلی اندیشی جزئی از فرهنگ منِ مذهبی بود. آیا این دموکراسی نبود که میتوانست چنین بینشی را اصلاح کند وبا آگاهی بخشیدن به مردم از خود مردم برای خلع ید قدرتهای بیگانه کمک بگیرد؟ امروز باید اعتراف کنم که اگر به عنوان یک نوجوان چهارده ساله آن هنگام از سلطنت پهلوی دفاع میکردم علت آن بود که معنای دموکراسی را نمی فهمیدم. اگر در 1332به جای کودتا، به مردم مجال داده میشد که در فضای باز سیاسی تنفس کنند من نیز که ده سال پس از کودتا به این دنیا آمدم قادر میشدم در پروسه ی مباحثات منطقی مخالفین به بلوغ سیاسی برسم. زندگی در کشوری با نظام دموکراسی این حُسن را دارد که از طریق رسانه های عمومی، شهروندان فرصت شنیدن و ارزیابی نظرات مخالف را دارند. در چنین جامعه ای نه انتقاد کردن به معنی سیاه نمائیست نه انتقاد شدن به معنی آنکه دنیا به آخر رسیده. در اختناق امّا نه انتقاد کننده جانب انصاف را رعایت میکند نه انتقاد شونده تحمّل نظرات مخالف را دارد. برای آگاه شدن و آگاه کردن در دموکراسی نیاز به مخفی کاری و شرکت در جلسات غیرقانونی نیست؛ استبداد امّا با بستن راههای مسالمت آمیز مردم رامجبور میکند که به جای صریح حرف زدن وبطور قانونی به حق خود رسیدن مبارزات منفی یا حتّی مخفی داشته باشند. چنین الگوی رفتاری در بستر طولانی زمان به قدری نهادینه میشود که حتی در برخوردهای روزمرّه و در محیطهای کاری و خانوادگی هم نمایان میشود. بحث و مجادله به جای منطق و استدلال، کینه به دل گرفتن و طعنه زدن و غیبتِ یکدیگرکردن به جای گفتگوهائی صریح و متین، و دیکته کردن بزرگترها به جای مشورت با بچه ها از جمله ویژگیهای فرهنگی زائیده ی نظام دیکتاتوریست. تجارب زیستن در دو جوّ مختنق قبل و بعد از انقلاب گرچه با هم تفاوتهائی دارند ولی دارای بنیان فرهنگی مشترکی هستند که در میان گذاشتن شمّه ای از آنها شاید بتواند قدمی باشد در پیشگیری از سیرقهقرائی بیشتر در آینده.
سرنوشت پدر عزیزم
حوالی پیش از انقلاب که آنتنهای خوشبین ترین هواداران شاه هم خبر از خرابی اوضاع میداد و در هنگامه ای که بسیاری از طرفداران شاه میرفتند تا جان شیرین را در امانگاهی محفوظ نگه دارند پدر من هر پست حسّاسی که به او پیشنهاد میشد را با طیب خاطر می پذیرفت. روزی که ارتش تسلیم و انقلاب پیروز شد پدرم در میان چهل هزار پرسنلش در صنایع دفاع، تهران واقع در خیابان پاسداران (سلطنت آباد سابق) بر سر پستش بود. آنچه هنوز بدان افتخار میکنم محبوبیّت پدرم در بین آن توده ی عظیمیست که در جوّ آنروز اکثراً مخالف شاه بودند. روزیکه مردم منقلب و عصبانی در آن فضای پر تنش سرتاپای بسیاری از افسران را (بی اغراق) تف باران میکردند ضمن احترام به پدرم وی را توسط همان راننده و جیپ همیشگی اش به منزل آوردند. چند روز بعد وی درخواست بازنشستگی داد. چهار ماه بعد حکم نائل شدن به مقام سرهنگ دومی اش زمان دولت ابوالحسن بنی صدر به منزل آمد. مدّت زیادی از این حکم نگذشته بود که آتش جنون خلخالی دامن ما را نیز گرفت. پدر را زندانی کردند و اگر خواهرم با پرداخت وثیقه همان روز وی را آزاد نکرده بود میرفت که او نیز به سرعت برق و باد به خیل افسران اعدامی بپیوندد. پس از آن تا وقتی که هنوز ملاکهای مردمی کاملاً رنگ نباخته بود برای پدرم مشکلی پیش نیامد. تا اینکه در تیرماه 1360 ری شهری برای وی حکم غیابی اخراج صادر وحقوق ایشان را قطع کرد. وی که تمام عمر با عزّت نفس و قناعت زندگی کرده قرضهای بی منّت آشکارا یا پنهان به غریبه و آشنا میداد حالا باید مورد ترحّم هر کس و ناکس قرار میگرفت. از برخی خاطرات مکتوبش پیداست که قطع شدن حقوق نه فقط از لحاظ مالی که از جنبه ی روحی نیز به او خیلی لطمه زده است. با وجود فشار خون بالا، سنگ کلیه و دیگر آلام جسمی پس از قطع شدن حقوق مشغول به کار حسابداری در شرکتی شد ولی بیش از یک سال نتوانست ادامه دهد. دراین بین در نامه هائی که به مسئولین مینوشت اظهار میکرد، "با وجود سرپرستی هزاران پرسنلی که زیر نظر من کار میکردند شاکی نداشتن نکته ی کم اهمیتی نیست. اگر ده ها گناهکار بی جزا رها شوند بهتر از آنست که بی گناهی به ناحق مجازات شود...این مبلغی که هر ماهه به مدت سی سال تحت عنوان کسور بازنشستگی از حقوق ماهانه ی اینجانب کسرشده در صندوق بازنشستگی کشوری برای چنین روزهائی ذخیره شده که مشکل گشای بیماری ام باشد..." ولی وقتی به دادستانی انقلاب مراجعه میکرد میگفتند پرونده به اوین فرستاده شده. در اوین میگفتند به دادستانی عالی قم رفته. گاه شفاهاً میگفتند کار پرداخت حقوق درست شده ولی پرونده را نشان نمیدادند. در اواسط دولت محمّد خاتمی که بالاخره این حقوق بازنشستگی به جریان افتاد بیش از ده سال از فوت پدرم میگذشت. او نه سال پس از انقلاب در اثر سکته ی قلبی و سپس مغزی بعد از تحمّل بیست ماه زخمهای عمیق بستر و ملالت بسیار از این دنیای پر رنگ و ریا رفته بود.
سوال دردناک اینست که چرا خیرخواهان مردم که همیشه منافع ملی را به مصلحتهای شخصی ترجیح داده از صمیم قلب دلسوز و خدمتگزار فرزندان این مرز و بوم بوده اند باید تحت تأثیرجوّ و تبلیغات حاکم در هر رژیمی که باشد برضدّ یکدیگر موضع گیرند؟ پدر من که درنوجوانی برای ادامه تحصیل، به تشویق پدربزرگ که یک نخل بان بود، زادگاه راترک کرده بود ابتدا در رشته ی پرستاری تحصیل و چند سالی هم دربیمارستان ارتش کار کرده بود ولی بعدها به منظور طی کردن مراحل ترقی وارد دانشکده افسری شد. بارها با خود فکر کرده ام ای کاش پدر در همان رشته ی پرستاری به کارش ادامه داده بود. با صفا و سادگی روستائی که تا آخرعمرازخصلتهای جدائی ناپذیر او بود ارتشی شدن شغل مناسبی برایش نبود. اصولاً هر شغلی که اطاعت محض بطلبد و مستلزم آن باشد که دیگری به جای تو فکر کند مخرّب مغز و ویرانگر زندگیست. با همان حرفه ی پرستاری جلوی چشمان خودم وی جانی را نجات داد. شش ساله بودم به زادگاه پدر رفته بودیم. خبر آوردند پیرزنی در همسایگی به محض آنکه دستش را داخل کیسه ی آرد کرده عقرب نیشش زده. پدر فوری ساک کمکهای اولیه اش را برداشت وعازم شد. من هم که پشت سرش راه افتاده بودم هنگامی به آنجا رسیدم که پدر در حال بیرون کشیدن زهر با دهان بود. بعد هم سرنگی که آنزمان از جنس شیشه بود را در ظرف فلزی مخصوصش جوشاند وبا تزریقی به سادگی جانی را نجات داد. با خصلتهائی که او داشت کار در شاخه ی پرستاری برایش بسیار مناسبتر از اشتغال در ارتشی بود که ابتدایش انجام مأموریتهائی خطرناک در گذر از گردنه های زاگرس یا عبور با اسب از رودخانه های طغیان زده بود و اواسطش مأموریت به مسکو و انتهایش انقلاب 1357.
سرنوشت خواهر عزیزم
وقتی پدر از مأموریتش به مسکو برگشت من دوازده سال داشتم و حالا ( در 2015) پس از گذشت چهل سال در این سوی آبها در موزه ی جاسوسی بین المللی واشنگتن دی سی داشتم به اشیائی نگاه میکردم که مرا به یاد برداشتی که پدرم از نظامهای توتالیتر داشت می انداخت. جوامعی که وقتی در کوچه پس کوچه هایش راه میرفتی احساس میکردی حتی دیوارها هم گوش دارند وقتی در رستورانهایش غذا میخوردی میتوانستی گرسنگی گارسون خوش قد و قامتی را ببینی که نان باگت باقی مانده را قایمکی در جیبش میگذاشت، جوامعی که حتی چشم چپ و راست به هم اعتماد نمیکردند. در آن موزه به کفش جاسوسی کاگ ب که ازطریق پاشنه اش امواج رادیوئی ردّو بدل میشد خیره شده بودم که خبری دردناک مرا از عالم پنجاه سال پیش که با پدرم به گفتگو نشسته بودیم به زمان حال برگرداند. همان روز همان ساعت وفات خواهر عزیزم رقم خورده بود. با شنیدن این خبر طوفانی از خاطرات به مغزم حمله ور شده بود و من دراین طوفان به دنبال پاسخی به سوالی کهنه میگشتم. چرا سرنوشت خواهرم چنین شد؟ او که از کودکی نگران امنیت اقتصادی بود (مثلا سه ساله که بود وقتی ازش میپرسیدند چرا خوراکی ات را نمیخوری؟ میگفت، اِ ! بخورم تموم بسه؟) بلافاصله بعد از دیپلم از سال اول دانشجوئی مشغول کار و تدریس شده و ازهمان پیش از انقلاب پشتوانه ی اقتصادی خانواده بود. به عنوان نمونه اصرار داشت خودش مرا درمدرسه ثبت نام کند چون میخواست بر خلاف خودش از امکانات تحصیلی بهتری با رفتن به مدارس ملی برخوردار باشم. پس از انقلاب هم اگر اقدام سریع او نبود چه بسا در همان اوان انقلاب پدر نیز طعمه ی جوخه های اعدام خلخالی شده بود. از سوی دیگر وی که مطلوبترین تفریحش حل جبرو مثلثات در گوشه ی دنج انباری خانه بود بیش از بقیه ی ما متأثر از افکارارتشی پدر بود. وی که همیشه نگران سرنوشت ایران بود با پس- ضربه های انقلاب و توهم های واهمه زائی که اساساً محصول زندگی در جوّی مختنق از ابتدای کودکی بود اواخر عمرش دچار توهّم هائی شده بود که از مرز هشدار دهندگی گذشته به مرحله ی فلج کنندگی رسیده بود. در روز فوتش وی از همکاری با دکترهائی که میخواستند به قلب بیمارش رسیدگی کنند سر باز زده بود. میگفت، " اینها دشمنی میکنند، اینها میخواهند مرا بکشند." آنها هم با تزریق آرام بخشی که برای قلبش ضرر داشت توهّمش را تبدیل به واقعیت کردند! نمیدانم آیا این افکار منفی بود که بالاخره ضربه ی کاری را به او زد؟ یا برعکس، افکار منفی خود زائیده ی ضربه هائی کاری بوده اند! واقعیت آن بود که نزدیک یک سال پس از جنبش سبز وقتی که خواهرم از محل اقامتش (آمریکا) به ایران سفر کرده بود داخل فرودگاه امام خمینی کیف مدارک شامل گرین کارتش را به سرقت بردند. یک بار به ترکیه رفت ولی برای صدور ویزا مدارکش کامل نبود بار دوم همسرش از آمریکا به ترکیه رفت تا کمکش کند ولی خواهرم که سطح توهماتش وخیمتر شده بود در آخرین لحظه از سوار شدن به هواپیما سر باز زد. پنج سال از چنین فرمی از حبس میگذشت که شدت بیماری قلبش وی را راهی بیمارستان قلب تهران کرد و پس از آن تزریق اشتباه وی برای همیشه از آنهمه رنج خلاص شد!
پدرهمیشه هشدار میداد که قاطی سیاست شدن عاقبت ندارد حالا میدیدم هیچکدام از ما دچار عواقب سیاسی بودن نشدیم ولی دچار عواقب غیر سیاسی بودن شدیم! شاید کسانی که پس از کودتای 1332 به دلیل مخالفت با شاه به درد سرهای بزرگ افتادند کمتر از مائی که موافق ومدافع شاه بودیم رنج بردند. ما نه در زمان شاه و نه خمینی زندانی نشدیم. ولی هریک به نوعی زندانی افکار خودمان شدیم. زندانی خود شدن درعین آنکه مضحکترین نوع زندانیست جدی ترین و طولانی ترین نیز هست. در بسیاری موارد از نوع حبس ابد با اعمال شاقّه است. ریشه یابی درد خودش نصف درمان است. وقتی ندانی آنچه طرز جهان بینی ات را تحت تأثیر قرار داده اختناق است، بیشتر از عوارض آن ضربه می بینی تا اینکه آگاه باشی و بدانی زندگی طبیعی این نیست که توداری. درخانواده ای مذهبی-ارتشی، آنچه ما از ارتش و مذهب آموخته بودیم عمدتاً دیسیپلین و اطاعت محض بود. اگر شاه سلطان کشور بود در خانه هم سلطان یکّه تاز مادرم بود. با وجودیکه از جوّ حاکم بر خانه راضی نبوده همیشه در مقابل او گارد میگرفتیم در ضمیر ناخودآگاه تصوّر ما این بود که زندگی نرمال همین است که ما داریم. از طرف دیگر همان دیسیپلینی که به دلیل ماهیت شغلی پدرم توجیه بودیم که لازمه ی سروسامان بخشیدن به اوضاع جامعه است را در مدرسه هم تجربه میکردیم و آن را نیز طبیعی میدانستیم. پدر امّا هیچوقت حالت تحکّم و عاقل اندر سفیه نداشت بلکه خود را همسطح فرزندانش مینشاند. یادش به خیر، مزاح های او سر سفره ی سحر را فراموش نمیکنم. میخواست از ماه رمضان خاطرات شیرینی داشته باشیم تا با علاقه روزه بگیریم. وقتی هم که مادر اعتراض میکرد جای هِرهِر و کِرکِر به مقدسات پخش شده از رادیو گوش بدهیم پدر شوخیهایش را با ایماء و اشاره ادامه میداد. روش محبت آمیز او ما را به دین نزدیک میکرد ولی آئین دینی به گونه ای نبود که کمکمان کند بدون تعصّب جهت وروش زندگیمان را به موقع اصلاح کنیم. مثلاً همیشه برایم سوال بوده چرا سی و چهار مرتبه در نمازِ روزانه گفتن، "اهدناالصراط المستقیم" نتوانست راه مستقیم را دربسیاری موارد به من نشان دهد. شاید همین تکرار مکرّرات بود که فرصت لختی اندیشیدن و انعطاف فکری را از من سلب کرده بود. در سیستم استبدادی آن مذهبی مهلت اشاعه پیدا میکند که مردم را مَنگ و گیج کند وآنچه من به عنوان عبادت میشناختم نتیجه ی صدها سال حکومتهای مستبد اسلامی بود نه اسلام. گرچه جسم من هیچوقت طعم شکنجه ی نماز که دهه ی 60در زندانهای جمهوری اسلامی بر تارکان نماز جاری میشد را نچشید ولی روحم طعمه ی تکرارهای مکرّری بود که پرمفهوم ترین ذکرها را نیز از معنی تهی میکرد. وقتی به گذشته ام می اندیشم در می یابم عبادتم به جای آنکه مرا شیفته ی حق کرده باشد در خیلی مواردِ روزمرّه شیفته ی خودم کرده بود.
پدرم نگران شستشوی مغزی ما بود!
خیلی طول کشید تا پدر دریابد آن زمانی که نگران شستشوی مغزی فرزندانش بود این خود او بود که داشت از وفاداری و صداقتش که با ساده دلی و تعصّب توأم شده بود سوء استفاده میشد. وی سی سال تمام چندین برابر حق و حقوقش در ارتش زحمت کشید و در مقابل، حتی از مزایای معمولی ارتش هم استفاده نمیکرد چه رسد به سوء استفاده از سِمت و موقعیت. یک مثال ساده باشگاه های ارتش در نوشهر وچالوس برای تفریحات تابستانی بود که به جای آن تسهیلات رایگان هر تابستان برای سه چهار شب اطاقی را دریکی ازشهرکهای ساحلی اجاره میکردیم. کلاً با مردمان محلی بیشتر به ما خوش میگذشت. در همان سه چهار روز به قدری با صاحبخانه ی شمالی صمیمی میشدیم و بچه ها را برای گردش در نقاط دورتر که بدون ماشین برای آنها مقدور نبود می بردیم و ... که روز آخر جدا شدن از ایشان برایمان دشوار میشد. یک بار که من جزوه ای با محتوای ضدّ شاه را که روی طاقچه ی یکی از این اطاقها بود به پدر نشان دادم متوجّه شدم که اوخودش قبلاً دیده! فاصله ی زیادی بین قلب رئوف پدر و آنچه شغلش اقتضا میکرد وجود داشت. یک بار از مادربزرگ شنیدم در هیاهوی کودتای 28 مرداد یک افسر توده ای از آشنایان را به خانه پناه داده بود که طرف توانسته بود قِسردر رود. یکی از پندهای پدر این بود که در هیچ شرایطی مروّت را فراموش نکنید. وی خاطره ای را از پدربزرگش نقل میکرد که در دوره ی قاجار وقتی یک زندانی را به شهر دیگری منتقل میکردند نظامیِ مراقب سر راه برای استراحت به منزل جدّ پدری (به عنوان رئیس محلّی) میرود وی هم شرطی میگذارد و آن اینکه زندانی نیز حق داشته باشد از آن ظلّ آفتاب به داخل بیاید تا از هردو با هم پذیرائی شود. در عین شرافت و معرفت و اینکه خیرش به همه میرسید پدر نه برای فرزندانش نه برای آشنایان پارتی بازی نمیکرد. طوریکه برخی گستاخانه مَتلک می انداختند که این کارها عُرضه میخواهد! ولی این تحقیرها و ترور شخصیتهای مستقیم و غیر مستقیم باعث نمیشد از چهارچوب اصولی که به آن معتقد بود پا را فراتر گذارد. اصولی زیستن جای خود، ولی انعطاف ناپذیری در باور به اینکه بدون وجود شاه مملکت از دست خواهد رفت از وی خدمتگزاری تک بعدی ساخته بود که برای انجام وظیفه از جانش مایه میگذاشت. مثلاً به دلیل انضباط مدیریتی حتی روزهای جمعه که میخواستیم سری باد دهیم ابتدا به اداره سر میزد. ما داخل اتومبیل منتظر مینشستیم تا برگردد. مادرم که فکرش آزادتر بود وبهتر میتوانست تجزیه تحلیل کند میپرسید، حالا چرا روز جمعه ای ما را اینجا معطل میکنی؟ ولی پدرکه وقتی پای مسائل کاری به میان می آمد به شدّت محافظه کار میشد از پاسخ طفره میرفت. بعدها از نتیجه ی زندگی شغلی پدرم فهمیدم آنها توصیه میکنند حتی با همسرت کلمه ای را مطرح نکنی تا توانِ ارزیابی ات از مسائل هر روز ضعیفتر شود طوریکه حتّی خودت هم به تدریج در میان سوالهایی بی پاسخ سرگردان و گیج بمانی! وقتی مجموعه ی اطّلاعاتت سطحی و ناقص باشد واز آن روی سکّه غافل مانده باشی آنها بهتر میتوانند از وجود تو استفاده کنند. همین زنی که به دلیل حسّاسیت شغلی همسرش حق نداشت بداند چرا وی از کلّه ی سحر راهی اداره میشود و با جان سختی زحمت میکشد وقتی کار به قطع حقوق کشید بیش از سی سال بود که با دار وندارساخته بود حالا باید سر پیری وارد چنین فازی از نا امنی اقتصادی میشد. وقتی کمی وقت میگذاری و نقاط پراکنده ی زندگی ات را به هم وصل میکنی تازه میفهمی تا چه حد از سادگی ات سوء استفاده شده. به عنوان مثال همان زمانیکه برای جشنهای 2500 ساله در تخت جمشید بیش از بیست میلیون دلار هزینه میشد من در جایگاه فرزند افسری که به این مأموریت اعزام شده بود برای صرفه جوئی درمخارج تحصیلی ام سعی میکردم دفترچه های چرکنویسم را با مداد بنویسم تا بتوانم بعد از پاک کردن دوباره از آنها استفاده کنم. آن موقع من نه میدانستم و نه میتوانستم مقیاس عظیم مخارج این جشنها را درک کنم. فقط این را میفهمیدم که پدر عزیزم که با درفش صحافی کتب درسی فرزندانش را میدوزد که ورق ورق نشوند و مادرم یقه ی پیراهن پدر را میشکافد تا پشت و رو چرخ کند که نو جلوه کند سر گنج ننشسته اند که هر هفته برای من یک دفترچه کاهی بخرند. نمیدانم چه اسمی روی این کارم بگذارم فقط این را میدانم که حماقت پروری نتیجه ی طبیعی کمبود اطّلاع رسانی و محدودیتِ حق اظهار نظر در یک نظام استبدادیست. در یک جوّ مختنق به قدری سرگرم جزئیات و دچار خُرد نگری میشوی که نمیتوانی درسطح کلان به مسائل نگاه کنی تا بفهمی گیر کارها اساساً در کجاست. به قولی به قدری مشغول توپ فوتبال میشوی که اگر فیلی هم به وسط میدان بیاید تو او را نمی بینی. کلاً از مصیبتهای افراد متدیّن در جوامع استبداد زده آنست که به دلیل خرافاتی که از دیرباز با دینشان آمیخته شده وایشان از کودکی آن را جذب کرده اند بطور خودکار زندانی و شکنجه گر خودشان میشوند. مثلاً وقتی برای باز شدن ترافیک همینطور که در اتومبیل نشسته ای صد تا صلوات میفرستی دیگر چگونه میتوانی از مغز بی نوایت توقع به چالش کشیدن مسائل اجتماع را داشته باشی؟ مغز در بالاترین نقطه ی بدن قرار دارد ولی هرسودطلب و قدرت طلبی که از راه میرسد قبل از هرکار قصد جان مغزت را میکند ومیخواهد که آن را به پائین بکشد. یکی سودش را در تخریب مغز جوان با معتاد کردنش می بیند دیگری سودش را در تخریب آن با تحریف اعتقادات مذهبی می بیند؛ در هر دو حالت نتیجه یکسان است. در زمان شاه هم آنچه از مذهب تبلیغ میشد بیشتر جنبه ی انفعالی داشت مانند زار زدن بر مصیبتهای تاریخ صدر اسلام و دخیل بستن بر حرم امام زاده ها. آن زمانها بعد از فوت پدربزرگ تا مدّتها ماهی یک شب جمعه برای شادی روحش در خانه مراسم روضه خوانی داشتیم. آخوندی می آمد در صدر اطاق پذیرائی می نشست و در ازای دریافت اسکناس پنج تومانی مدعوین را به گریه می انداخت تا صواب ببرند. من که هفت - هشت ساله بودم با بچّه ی همسایه پشت در می نشستیم. یکبار دوستم دید هرچه تلاش میکنم گریه ام نمیگیرد پس راه حلی یادم داد، "فکر کن بابات مرده!" وقتی خواهر ارشدم از اطاق آمد بیرون که شربت ببرد داخل تعارف کند من را که با آن چشمهای سرخ پف کرده دید خیلی تحت تأثیر قرار گرفت، " آفرین بچّه ی با ایمان، ببین چه گریه ای کرده، بارک الله." میگویند سربالائی خر را میکُشد بارک الله مرد را ولی به من ثابت شده که بارک الله مذهبی واقعاً معجزه میکند! همین پدربزرگ محبوبی که ما برایش روضه خوانی راه می انداختیم خودش فردی عملگرا وضدّ خرافات بود. این را میتوان از خاطراتش درباره ی انقلاب مشروطه که روی اوراقی به قدمت شصت هفتاد ساله نوشته است دریافت. حال آنکه ما به عنوان نسل بعدی در هنگامه ای داشتیم به قهقرائی میرفتیم که دروازه های تمدن بزرگ ظاهراً به رویمان گشوده شده بود. هشتاد سال پیش که فرزند به عنوان کمک کار کشاورزی نقش مهمی در اقتصاد خانواده داشت پدربزرگ به قیمت محرومیتی که بر خود روا داشته بود فرزندش را برای ادامه تحصیل به تهران فرستاد و امروز نتیجه ی آن همه زحمت این بود که من پای منبر بنشینم و های های گریه کنم تا صواب ببرم. الآن که فکرش را میکنم میبینم آن وقتها که به قصد گریه انداختن خودم در روضه خوانیها درخیالم فوت پدر را تصوّر میکردم با اخلاصتر و بیشتر از روزی که پدرم واقعاً فوت کرد برایش اشک ریختم. در روز فوت پدر غیر از حسرتی که به خاطر قصوراتم در حق وی داشتم حداقل دلم به این خوش بود که بالاخره از آنهمه درد و رنج خلاص شد! و حالا با فوت خواهر عزیزم می دیدم گوئی تنها راه خلاصی برای ما همیشه مرگ بوده و این مرگ است که بالاخره باید به داد ما برسد! آیا چنین بینشی و چنان سرنوشتی حاصل سپری کردن عمری در اختناق نیست؟ ما به عنوان فرزندان یک ارتشی از نظر فیزیکی در محیطی سالم رشد کردیم ولی از نظر فکری از محیطی بالنده محروم مانده بودیم.
پارچین، جائی که درآن بزرگ شدم
من در مجتمع مسکونی افسران در پارچین به دنیا آمدم. پارچین پنجاه سال پیش با آنچه امروز به عنوان مرکز فعالیتهای موشکی و شیمیائی جمهوری اسلامی سر زبانها افتاده زمین تا آسمان فرق داشت. خانه های ویلائی با نمای قرمز آجری، باغچه هائی که اواخر اسفند باغبان اداره در آنها گلهای بنفشه میکاشت در کنار اطلسی هائی رنگارنگ دنیای کودکی ام را پر از زیبائی کرده بود. خواندن و نوشتن را با آموزش مادرم با اسم گلها و میوه های باغچه مان از دو سالگی آغاز کردم. هرگز لذّت خوردن به شیرین و آبدار ی که از فرط سنگینی شاخه را به سمت بالکن خم کرده بود را فراموش نمیکنم. گوئی همین دیروز بود که مادرم قول داد اگر کلمه ی" به" را بنویسم آن به که مدتها بود با پنبه های روی پوست لیموئی رنگش به من چشمک میزد را برایم میچیند. زیبائی پارچین آن زمان مرهون آن بود که محیط نظامی (شامل انبارهای تجهیزات نظامی، کارخانجات الکل و مهماتسازی و ادراجات نظامی) بدون تعرّض به طبیعت اطراف ساخته شده بیدستانها، باغات انجیر و انارستانهای مملو از انارهای سرخ که مثل چراغ میدرخشیدند دست نخورده باقی مانده بود. در واقع وجود این تأسیسات زندگی مردمان محلّی را هم رونق داده بود. به این صورت که بعضاً به عنوان افزارمند، کارمند یا کارگر به تناسب سطح سواد به استخدام اداره یا کارخانه در می آمدند. باغداران و دامداران هم گاه محصولاتشان را برای عرضه به این منطقه می آوردند. صبح به صبح شیرفروش که پشت دوچرخه اش پالانی آویزان کرده در هر طرف پالان یک بانکه‍ی آلومینیومی پر ازشیر گذاشته بود با احتیاط شیررا از هردو طرف برمیداشت وتحویل یک یک خانه ها میداد. به فاصله ی ده دقیقه پیاده روی ازمجتمع مسکونی بیدستان اول و بعد از آن بیدستان دوم بود که به ساحل جاجرود منتهی میشد. آن بیشه ی زیبا تابستانها محل پاتوق بچّه ها بود. پس از جمع کردن هیزم خشک آتش درست میکردند و در قابلمه رویی دود گرفته‍ی کوچکشان کته می پختند. گاه هم از خانه سیب زمینی می آوردند برای سیب زمینی ها چاله کنده با هیزم رویشان را میپوشاندند بعد کنار آتش جمع میشدند تا سیب زمینی کبابی ها با بوی خوش دود آماده شوند. موقع برگشتن هم شِنگ و شبدر تازه که لابه لای علفهای هرز در سرتاسر بیشه روئیده بود میچیدند و به خانه میبردند. همان بیدستانی که در روشنائی روز بسان سفره ی گسترده ای از شبدرها و شِنگهای صورت شسته به شبنم بود شبهای پارچین را هراس انگیز و گاه اسرار آمیز میکرد. شبی از شبها که جیرجیرکهای شلوغ گوئی میخواستند از اخبار پیش رو خبر دهند جنگلبان محبوب پارچین در پی شکار شغالی که شبهای متوالی صدای زوزه هایش اهالی را به وحشت انداخته بود رفت و دیگر برنگشت. صبح اهالی جسد او را با شکمی که گراز سفره کرده بود پیدا کردند. این اتّفاق وحشتناک بیشه را سوژه ای کرده بود برای داستانهای رعب انگیز دیگر. عصرهای طولانی تابستان بچّه ها روی نیمکتهای چوبی خیابان اصلی پارچین زیر چراغهای روشنائی جمع میشدند و از یوز پلنگ و دیگر حیوانات وحشی میگفتند که در کمین آدمیزاد تک وتوک از کوه به سمت بیشه سرازیر میشدند. داستانهائی که بعضاً مردمان محلّی سر زبانها انداخته بودند و حالا بچّه ها با آب و تاب آنها را یک کلاغ چهل کلاغ میکردند. میگفتند در خزینه‍ی قدیمی جنّیان از نزدیکهای دو صبح بزن و بکوب دارند. باور به حضور جنّیان در آن منطقه خیلی جدی و گسترده بود. یک روز پدرم در حالیکه نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد تعریف میکرد صبح زود که در خزینه به یک محلی پیشنهاد کرده بود پشتش را کیسه بکشد آن فرد با شک و تردید اول پای پدرم را ورانداز کرده بود. میگفتند یکی از نشانیهای جن این است که به جای ناخن وانگشت پا چیزی شبیه سُم دارد. از همین خزینه‍ی قدیمی پدر برای شجاع بار آوردن برادرم استفاده میکرد. جمعه صبحها تو گرگ و میش هوا او را که ده دوازده ساله بود برای حمام هفتگی بیدار میکرد. وسطهای بیدستان که میرسیدند به بهانه‍ی اینکه فراموش کرده مثلاً سنگ پا را بیاورد میگفت من همین جا منتظر میمانم تو بدو برو سنگ پا را از خانه بیاور. تر و فرز بار آوردن برادرم سبب شده بود وی بارها از خطراتی جان سالم به در برد. مثلاً یک بار دزدی را دست خالی گیر انداخت یا در نوجوانی در زمستانی که تنهائی به کوهنوردی رفته بود با قرض دادن دستکشهایش به جوانی که از سختی سرما در ارتفاعاتِ دماوند به گریه افتاده بود به وی در بازگشت از قله کمک کرده بود. بعد از انقلاب هم طی شش ماه خدمت احتیاطی اش که در خطّ مقدّم جنگ ایران وعراق شاهد مرگ بسیاری از دوستان و فرمانده اش بود همین تر و فرز بودن کمک کرد جان سالم به در برد. امّا نکته اینجاست که ما برای یک زندگی موفق بیش از چابکی جسمی به چابکی فکری نیاز داشتیم.
جسمی آزاد و روحی اسیر
جهان بینی ما متأثّر از مجموعه ای مراسم و اعتقادات موروثی بود که همان را هم بعد از اینکه بزرگتر شدیم برخی از ما قبول نداشتیم. از جمله مراسم مذهبی درمنطقه ی پارچین قدیم "عمرکشون" بود. محلّیهای متعصّب ضمن به آتش کشیدن کله ای از جنس پارچه های کهنه که سر چوب بلندی نصب میکردند از حلقوم فریاد میکشیدند، " عمر عمرو، هو هو، سگ پدرو، هو هو، عمر چی شد؟ کشته شد؛ خونش چی شد؟ ریخته شد!" اغلب طی این مراسم یک نزاع خانوادگی در همسایگی ما بین یکی از همکاران پدر با همسرش که اهل سنّت بود رخ میداد و پدر طبق معمول سنواتی میانجی شده خواهش میکرد به خاطر فرزندانشان هم که شده تعصّب را کنار بگذارند. طرفه آنکه آنچه میرفت زندگی خود ما را نیز ویران کند تعصّب بود. چرا که همان چهار کلمه حرف حسابی هم که در اجتماع زده میشد را به خاطر تعصّب اصلاً نمیخواستیم که بشنویم! زیستن در اختناق مضاعف خانه و اجتماع دو اثر متفاوت بر عادات رفتاری ما گذاشته بود. اول اینکه برخی از ما ظاهراً مطیع بودیم ولی زیرجولکی بالاخره همان کاری را که میخواستیم انجام میدادیم. مثلاً برادرم شروع کرد به زیرزیرکی سیگار کشیدن. دوم اینکه برخی دیگرمان عصیان میکردیم. مثلاً وقتی میخواستیم در مقابل آموزه های کودکی مثل "این بزرگترها هستند که باید جای ما فکر کنند و تصمیم بگیرند" قد عَلم کرده خودمان سررشته کارها را به دست بگیریم راهش را بلد نبودیم. فکر میکردیم مدیریت یعنی دیکتاتوری و تحکّم! به این ترتیب بود که عملاً پایمان را میگذاشتیم جای پای همان کسی که از وی انتقاد داشتیم. خود من مظلومی بودم که در برهه ای از زندگی ظالم شدم. ظلم نسبت به مادر همسرم که همه ی زندگیش را به خاطر فرزندش در اختیار من گذاشته بود ولی من به زندگی این مادر بی توجهی کردم. هنوز حسرت میخورم، اگر ما در جوّی دموکراتیک رشد کرده بودیم شاید شعور آن را پیدا میکردیم که خیلی از مسائل تراژیک را با دست خودمان بوجود نیاوریم. آن زمان که درمحیط بسته ی خانه ی ما گوش دادن به رادیوهای آزاد حتی به فکرمان هم خطور نمیکرد ای کاش حداقل به حساب مذهبی بودنمان از همان رادیوی ملی (که زمان شاه هم برنامه های مذهبی کم نداشت) برخی پیامهای دین مثل اینکه، "به کسی ستم نکره همچنین ستم ندیده اید."(سوره 2 آیه 279) را شنیده و در آن تأمّل کرده بودیم. همین دو کلمه که نه تنها ظلم کردن بلکه ظلم پذیری هم مذموم است چه بسا میتوانست در جهت دهی درست زندگی در برهه های مختلف کمکمان کند. ولی به دلیل بار سیاسی که اینگونه پیامهای مذهبی داشتند هر گز از رادیوتلویزیون ملی ایران پخش نمی شدند. نتیجه آنکه در این مورد خاص تلقّی ما از مظلومیت آن بود که اگر مظلوم باشی وبر ظلم صبر جمیل کرده آن را تحمل کنی، خداوند درجائی و به صورتی که خودت هم فکرش را نمیکنی برایت اجری جزیل کنارخواهد گذاشت. چنین نگاهی فرد را نه فعّال بلکه منفعل بار می آورد. بعد که جوّ یکباره عوض میشود وفضای بازتری برای مانور دادن بوجود می آید، حالا دیگر احساس میکنی همه ی این مدّت به تو ظلم شده و همه جوره حقّت را ضایع کرده اند (مثل آن جوک اوایل انقلاب که شاه حتّی کوپنهایمان را هم از ما دریغ کرده بود!). بعد کار به جائی میرسد که از نقش مظلوم که خارج میشوی هیچ وارد حوزه ی ظالم هم میشوی بی آنکه حتّی احساس کنی داری حقی را پایمال میکنی یا به قلمرو انسانی تجاوز میکنی! اینکه میگویند به جای ذرّه بین، آینه به دستت بگیر حقیقتاً در ارزیابی روزانه ی خویش و حفظ فطرت پاکی که در اصل برآن سرشته شده ایم بسیار موثر است.
نتیجه گیری
در ریشه یابی معضلاتی که ما ایرانیان درهر زمان علیرغم انقلاب و تحرکات بزرگ اجتماعی با آنها دست به گریبان بوده و هستیم از هر زوایه که نگاه کنیم دوباره و دوباره به کیش بت پرستی برمیخوریم. در هرمقطع زمانی بت پرستی با ظاهری متفاوت و فریبنده باز رخ نموده است. بدیهیست که اول سرکارآمدن کسی صریحاً نمیگوید مرا ستایش کنید ولی بطورخزنده از اعتقادات مردم برای این منظور بهره میگیرد. مثلاً وقتی در مقابل سه صلوات فرستادن برای خمینی اعتراض میشد که چرا برای پیغمبر یکی برای او سه تا! توجیه میشد که آن سه صلوات هم سلام به پیغمبر است نه خمینی؛ برای توجیه روشنفکران نیز از واژه های پر طمطراقی مثل "دیکتاتور صالح" استفاده میشد. حال آنکه انحصاردر قدرت به هر بهانه ی مذهبی یا ملی که باشد درنفس خود مولّد فساد است. قرآن هم میگوید،" او(خدا) از آنچه میکند مورد سوال قرار نگیرد و ایشان مورد سوال قرار گیرند (سوره 21 آیه 23)." وقتی چنان شیفته ی شخصیتی شدیم که نه به خود و نه به دیگران اجازه ی زیر سوال بردنش را نمیدهیم بت پرست شده ایم به همین سادگی. شخصیت پرستی هم بت پرستیست چه در خدمت چشم و گوش بسته ی پادشاه باشد یا ولی فقیه یا کرملین! چه پدر من باشد که خستگی سی سال خدمتش که به گواهی حداقل چهل هزار پرسنل خودش دارای شفّافترین پرونده بود به تنش ماند؛ چه جوان فداکاری که در جبهه شهید شد و خطاب به مردم نوشت، " ما که رفتیم! مادری پیر دارم و زنی و سه بچّه قد و نیم قد! از دار دنیا چیزی ندارم الا یک پیام...یقه تان را میگیرم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید." و چه آن کس که سیاوش کسرائی در وصفش گفت " سخن از خطاهای خطیر نیکخو‌اهانی است که "شیفتگی" را به جای "شناخت" در کار میگیرند و شتابزده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی میرانند و اینک تاوان سنگینی که بایدشان پرداخت. از کی باید نالید؟! پراکندگی میوه آن تلخ‌‌دانه هایی است که خود بر زمین افشانده‌ایم."
"باشد که همنشینی این پور و آن پدر
در سرزمین ما،
بیخ گیاه کینه بسوزاند
وین مرز و بوم را
با بال های مهر بپوشاند" 5

-----------------------
5 - کسرائی، سیاوش. مهره سرخ. وین: کارا، ۱۳۷۴. چاپ مجدد، تهران: کتاب نادر.