"در هتل ها" اثری از: هورس ویدمر
ترجمه


علی اصغر راشدان


• دقیقا تو یک هتل خوابیدم- یعنی در واقع اصلا نخوابیدم- قطار چهل تنی دایم رو اطاقم می غرید. با چراغ های جلوی نور بالا    طوری نزدیک می چرخیدند که هر لحظه فکر می کردم تنها پیچیدن نیست، در هم می شکندم. سر و صدا! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۵ شهريور ۱٣۹۵ -  ۵ سپتامبر ۲۰۱۶


 Urs widmer
In Hotels
اورس ویدمر
درهتل ها
ترجمه علی اصغرراشدان

(۲۱مه۱۹٣٨-۲آوریل ۲۰۱۴،رمان،نمایشنامه،داستان کوتاه و مقاله نویس شهر زوریخ سوئیس بود.»


       دقیفا تو یک هتل خوابیدم- یعنی درواقع اصلانخوابیدم- قطارچهل تنی دایم رو اطاقم می غرید.باچراغ های جلوی نور بالا طوری نزدیک می چرخیدندکه هرلحظه فکرمیکردم تنها پیچیدن نیست،درهم می شکندم. سروصدا!-در سینا اما بلبل ها جلوی پنجره میخواندند، در ناکسوس سوسک های شبتاب پرواز میکردند.در پاروس اطاقم آخرین در ردیف سوم بود. وارد اطاق دوم که شدم، تنها توانستم داخل شوم. تو اطاق اول یک جفت پاریسی زندگی میکردند. تمام روز به ستون معبد ضربه میکوبیدند، رو چمن افتاده بودند و غول را ارزیابی میکردند.درعوض شب هامرده وار کنار هم می افتادند. از هیچ کبوتر عشقی امید تکان خوردن نمیرفت- بامعذرت از مادام! بامعذرت ازموسیو! از این بابت. اطاق دوم متعلق به یک زن ایتالیائی بود. تمام روزبالاروتراس هتل می نشست وکتاب نامزدرامیخواندوشب طرزمشکوکی به من خیره می شد.زیرورومی شدم وملافه راتوروبینیم بالامیکشدم....
    درشهرنیس (شهری درآلبانی،نه نیس معروف جنوب فرانسه.م) باخانم ومادرم رویک تخت میخوابیدیم.ازکشورباماشین به طرف یونان میرفتیم،آن اطاق خواب درنیس، آخرین آطاق خالی تمام بالکان بود.پنجره نداشت،تنهادربالاش یک سوراخ هواکش داشت.موشها،من موشهای کورصحرامینامم شان،احتمالازیرتخت رانده شده بودند.آنقدرترس آوربودکه خانمم ومن تقریبابیداربودیم وهیچ نمی گفتیم.صبح که پرتوحصیرروسوراخ روملافه جاری شد،خانمم مثل مادرم به نظرمیرسیدومن مثل پدرپدربزرگم.مامان امامثل زن نظافتچی میتوانست دخترمان باشد.مثل موش خرمائی کوهی خوابیده بود.گفت :
«چه ایده خوبی بود،پول گردش تعطیلی روواسه اطاق دوم هدرندادیم.بعدازاینم همیشه همین کارومی کنیم....»
    درآرگوس قدمی توبالکن زدم،بایک فشارعصبی گذرای زندگیم برخوردم،مثل لیسیدن عسل وباری تحمل ناپذیربود.توآرگوس،یکی ازولایات یونان،بایک نفرباگذشته نظامی آشیانه ای داشتم.هیچ کاری صورت نگرفت...
    در«لارزا»حول وحوش دوازده ساله بودم.تمام روزبادوربین دوچشمی پدرم روچشمهام،رویک تخته سنگ روبه روی هتل درازکشیدم.تختخوابهای سفیدغول آسای بزرگ شده ی تواطاقهاراتماشامیکردم.به نظرمیرسیدهمه یکطوری انتظارچیزی رامیکشیدندومن هنوزازش سردرنمیاوردم وچیزی هم ازش نیاموختم.تنهایک بارمردی آمدوژاکتش راازتوکمددرآورد....
   درسن موریتزیک بارواقعادرهتل پالاس بودم،باقفل های عجیبش که «گونترساکس»،آقاخان یاماریاکالاس هم درآن میخوابیدند،یاخوابیده بودند.ناشری به دنیای خودش دعوتم کرده بود.درآن زمان به هیچ وجه خودرالایق آنجانمی دانستم. طبیعیست خداهم به جرم استنباطم فوری تنبیهم کرد،تمام شب استفراغ کردم وتاحدمرگ مریض بودم،چراکه ماهی مانده خورده بودم....
      در«بالاتون سی»مدتی طولانی جائی برای خوابیدن پیدانکردیم،باماشین راندیم وراندیم.خیلی پیش تاریک شده بود.خلق خوش سفرمان باخستگی ونارضائی فزاینده مخلوط شد.یک هتل جعبه ای فوق العاده روشن جلومان ظاهرشد،یک کشتی اقیانوس پیمابرفرازدریا.اتوموبیل «آر۴»مان راجلوی ورودی طلای درخشنده نگاهداشتیم ومثل «هنسل وگرتل»دست دردست هم روفرش پایان ناپذیررفتیم طرف مسئول پذیرش،مارادرمقابل یک میزعمومی پذیرفت.یک اطاق گرفتیم.نیم ساعت بعد،دوش گرفته وموشانه کرده،توسالن پذیرائی نشستیم.لوستر،یک مجموعه جرینگ جرینگی برفرازمیزهای بی شمار.درضمن خوردن شام امابه مرورحسی ناشناخته درمارخنه کردکه چیزی سرجاش نیست.چه چیز؟بااحتیاط امتحان کردم که شلوارم پاره ویادکمه های پشت یاک خانمم بازنمانده باشد.نه،همه چیزدربهترین حالت بود.خوردن شام راادامه دادیم.خانمم ناگهان چنگال راپائین گذاشت وباصدائی قاطع گفت«همه شون پیژامه پوشیدن!».واقعی بود.تمام مشتریهای تمام میزهاپیژامه یاپیرهن شب پوشیده بودند.پاهای لخت شان رادمپائی پوشانده بود.هتل،هتل نبود،آسایشگاه کارگرهائی بودکه ده بارازهدف برنامه ریزی شده موفق ترکارکرده بودندوآنجادرانتهای نیرویشان بودند.ماباکت وشلوارجین،لباسی ناراحت کننده پوشیده بودیم.اماهیچکس توجهی به مانداشت وبااحترامی برگزیده موردپذیرائی قرارگرفتیم...
    در«ویلر»تویک هتل کوهستانی پرازبزکوهی،تومستراح نشستم.مردی باریش بلندناگهان سرش راازهواکش دیوارمقابل بیرون دادوگفت«اوه!»ودوباره ناپدیدشد.کشوقفل آهسته کشیده شد.درتمام مدت ماندگاریم درآنجا،دیگرهیچ وقت ندیدمش.احتمالاساکن آنجاوبوسیله سوراخی دریک اطاق ازپشت مستراح درتلاش یک انتقامجوئی بود.شایدیک ساعت کوکوگوی دیواری اهل «والیس»ازنوع دیگرش بودونگفته بود«اوه»،بلکه گفته بود«دوونیم»...
    دراوپسالایاشایدمالمو،درهرحال توسوئد،یکی ازدوستهام دریکی ازاین هتل هایک شب ماند.قبلافراموش کرده بود،چیزی راکه بعدتعریف کرد،فکرمیکرددرمدت اقامتش درآنجااتفاق نیفتاده.شرایتون هتل،میدانید منظورم چیست.یک اطاق مثل هرچیزدیگراست،همیشه یک انجیل ویک دستگاه تماشای سکس سکه ای رومیزشب است.این قضیه تویکی ازاین شرایتونهاواحتمالاهتل «مایوت»بود،بامجلل ترین همه چیزش که دوستم درآن تجربه کرده بود- مستنثی ازقوانین- یک داستان خیلی باارزش است.توباریک شرایتون دیگر،آنهم توسوئد،شهری به نام گوتبورگ برام تعریف کرد.رفته بودیم تواجلاسی درزمینه کتاب دورهم جمع شویم وهرکدام باحول وحوش ده شنونده یادرهمین حدود.قدمی بزرگ برای ماوخیلی کوچک برای انسانیست.داستان به این شکل اتفاق افتاده:دوستم نصفه های شب خیلی ترسیده ازعمق خواب میپردو کورمال کورمال به عوض رفتن تومستراح،واردحمام بیرون وتوراهرومیشود.طبیعی است که درپشت سرش قفل میشودوکاملاروشن است که کارت پلاستیکی بازکردن قفل همراهش نبوده که قفل رابازکند.سراپالخت وعوربوده.عینکش راهم باخودنداشته که حداقل پیشخدمت راازآتش نشان تشخیص دهدوبتواندارزیابی کند.قبلا هردونفرمان یک آبجوی اضافی سفارش داده بودیم،یک قرص خواب نیرومندهم بالاانداخته بود.شغلش راهم درآنجاازدست داده بود.باآسانسورهفت طبقه راتامیزخوش آمدگوئی پائین میرود.پشت میزسایه مشکوکی شبیه آدم نزدیک میشود.نگهبان شب بوده.دوستم ضربه دیده ازخیلی ازمبلها،سعی میکند لبه میزرابچسبدومیگوید:
«توالت،دراطاقم قفل شده ومن بیرون مونده م.میتونی کمکم کنی،لطفا!»
قضیه چیزی دراین روال بوده.نگهبان چیزهائی به زبان سوئدی میگوید،دوستم مطمئن نبوده که گفته هاخوش آمدگوئی باشد.یک قدم دیگربرمیداردوتویک مبل راحتی می افتدوفوری به بخوابی عمیق فرومیرود.نمیدانم دوستم آن شب چطور وآیابه اطاقش برمیگرددیانه.امایگانه انسان سراسرجهان است که دریک هتل شرایتون که احتمالامسافرخانه هم بوده،این قضیه راتجربه کرده....
    درلومپوک کالیفرنیا،یک منطقه ی دیگر،یک خارجی که اتوموبیلش خراب شده بود،شب راآنجاماندگارشد-خارجی خودم بودم وشب راتویک متل ماندگارشدم.متل انگاربرای یک فیلم جان فوردساخته شده وآن زمان حسابی قدیمی شده بود.این متل محل اقامت امثال من نبود.متعلق به مهندسهای یک پایگاه انحصاری راکت های اتمی قاره پیما ی نزدیک متل ومحل سکونت همسرهاشان بود.جوانهائی باصورتهای پرجوش و دخترهای پریده رنگ جین پوش.دیوارهای اطاق انقدرنازک بودندکه نه تنهاصدای جفت تواطاق پهلوئی،بلکه صدای آدمهای اطاق بعدی وبعدیش راهم می شنیدم.همزمان صداهائی ازاطراف دیگراطاق هم به گوش میرسید.شش جفت بودند. حالامی فهمم آمریکائیها بیشتروقتها مشغول عشق بازیند- درحالی که من حداقل زمان راصرف این کارمیکنم.همه کارهام به شکلی ضروری وشتابزده وپنهانی واتفاقی. انگارجفتی ازاجتماع دورافتاده بودند- شایدهم واقعااینطوربودند.همزمان صدای شش برنامه یکسان رامی شنیدم!البته دورترهاراآهسته تر.تنهافریادهای آهسته شش زن وخرخرمهندس هاکمی متفاوت بود....
   یک شب دیربه شهر مونترورسیدم وبایک الهام تصمیم گرفتم شب راتوهتلی بگذرانم که ولادیمیرنابوکوف خیلی موردعلاقه ام،تویک اطاق زیرشیروانیش زندگی میکرد.یک سوئیت گرفتم که به اندازه یک ثروت ازرش داشت.فوق العاده خوابیدم وخواب لولیتارادیدم.صبح بعدتوخیابان،آن بنای سنتی قرن ۱۹راکنارهتلم دیدم،اشتباهاشب رادرهتلی دیگرگذرانده بودم....
    درپاریس تویک اطاق زیرشیروانی یک هتل زندگی میکردم.اسمش هتل دوفرانس است،چهاریابیست – بستگی به وقتش داشت-آفریقائی شمالی،دوفارسی زبان ومن توش زندگی میکردیم.همه مردبودیم.خانم مالک(اوایل دهه شصت بود)به زنهااجازه ورودودیداربامردهارانمیداد.زنهابایدباخزیدن به اقامتگاه نزدیک می شدند،ازپشت آنهاکه نشسته بودندوبنوعی نمی گذاشتنددیگران متوجه شوند.مادرمن به طوراتفاقی (دراوایل دهه شصت مادرهاازپسرهای دورافتاده شان دیدارمیکردند)مجبورنبودباخزیدن داخل شود،خانم مالک بیدرنگ پشت سرماسه خوابیده آمدوبلافاصله درباره خاتمه قراردادخانه صحبت کرد.مادرم یکریزدادمیزد:
«من مادرم!من مادرم!...»
خانم مالک جواب داد«خیلی بده!خیلی بده مادام!»
باتمام آشفتگی،سعی کردم داستان اودیپ راتعریف کنم:
«من اودیپ نیستم،مادرم هم یوکاستا نیست.»
درحالی که او،خانم مالک خیلی زودشبیه مجسمه الوالهول شد،آدمی شناخته شده که دریک جدال بینی شکسته....
    وسرآخریک مرتبه خیلی دیروقت به شهرزوریخ وهتل طاووس رسیدم.آنقدرخسته بودم که انگارهمه درهارابازدیدم،اماهیچ آدمی آنجادیده نمی شد.یک کلیداز«برت»گرفتم،رفتم وروتخت درازبه درازافتادم.صبح فردابازهیچ کس آنجانبود.رواین حساب دوباره همانجاماندم...- علاوه براین،هتل هاهم این هاراماجراجوئی هتل هانامیده اند.کسی که توبرهه ای ازاین زندگی درازهیچ کاری نمیکند.من به هتلی درمونیخ،برلین،گراز،وروناوونیزمی اندیشم.اماهرکی وهرکس قانون مرورزمان رامیداند، چیزهای تجربه شده رامیتوان ازعمق قلب بی گناهی نامید.ترجیح دادن سی سال به جای بیست سال.- قانونی که ماکس فریش رامتوقف نکرد،بعدازآن که در«موتاوک»باخانمی به اسم لین تویک هتل زیسته بود.-خب،داستانی گزارش شده،باخیلی زیبائیهای مرموز....
   مثلادربازل،حول وحوش سی وچهارسال پیش،خانمی متوجه شدمن تویک هتل وسوسه شده ام اورازیرپرتولامپ ببینم ونمیخواست بامن باشد،دوباره خودراپس کشیدیم وبقیه شب رادرکناره رودراین بالاوپائین رفتیم.
   آدم به این صورت این سنخ مقولات راتوهتل هاتجربه میکند،ازطرف دیگر،مقولات دیگری هم رخ میدهد،چراکه هتل هاوجوددارندودرآن دخلیند....