رشته الهیات


علی اصغر راشدان


• «حالا واسه چی تو همه ی پیغمبرا جرجیسو انتخاب کردی؟»
«با اینهمه فشار و دست تنگی، میخواستی چیکار کنم؟»
«تو اینهمه رشته دانشگاهی، رشته ی تحفه ی الهیاتو انتخاب کردی که چی؟»
«تو جای من بودی، اصلا سراغ کنکورم نمیرفتی.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ٣۱ شهريور ۱٣۹۵ -  ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۶


 
«حالاواسه چی توهمه ی پیغمبراجرجیسوانتخاب کردی؟»
«بااینهمه فشارودست تنگی،میخواستی چیکارکنم؟»
«تواینهمه رشته دانشگاهی،رشته ی تحفه ی الهیاتوانتخاب کردی که چی؟»
«توجای من بودی،اصلاسراغ کنکورم نمیرفتی.»
«واسه چی نباس تورشته های دانشکده فنی،حقوق قضائی یاسیاسی یاحداقل زبان وادبیات قبول شی؟شیش انگشتی بودی؟»
«دیزیاروآورد،نخودولوبیاهاشوبریزتوبادیه وبکوب،آبشوبریزونون تیلیت کن.تاسردنشده بخوریم،هردیزی یه چایم داره.قهوه خونه م تاشب وازه.همه چیزوواسه ت تعریف میکنم.»
«این که فقط نخود،لوبیاچشم بلبلی،دوتاسیب زمینی ویه جفت گوجه فرنگی داره،پس گوشت ودنبه ش کو؟»
«دیزی گوشت دارو هیجده قرون نمیدن که،کلی پرس وجوکرده م تااین قهوه خونه ودیزی مفتوتوپاساژچارلی لاله زارنوپیداکرده م.نزدیک اداره م هست،میتونیم تاهروقت خواستیم بشینیم واختلاط کنیم،بعدم بریم اداره،کارت اضافه کاریمونوبزنیم وبریم خونه مون.»
«خیلی خب،مثلادیزیمونوخوردیم وچای پشت بندشم نوشیدیم.حالاتعریف کن واسه چی این رشته روانتخاب کردی؟»
«این یه جفت سیگاروآتیش زدم،دودمیکنیم،کیفورمی شیم وبه ریش دنیامی خندیم.»
«بده من سیگارو،مثل همیشه طفره نرو،این دفه تاروشنم نکنی،خفتتوول نمیکنم تونمیری.»
«چن ساله همکاریم،باکمک هم یه اطاق توسینه کش آفتاب تابستون نظام آبادگرفتیم.ازگرمادمپختک می شدم،باهم بادفترچه خانمت ازتعاونی مصرف فرهنگیایه یخچال قسطی خریدیم،یه شب که تواطاق تحفه خوابیده بودم،زیرم فروکش کردتوانباری مستراح،اگه تخت فنریه توکمرکش چاه گیرنکرده بودوبامکافات خودم بالانکشیده بودم،تونجاستاغرق ودفن شده بودم...»
«توجریان تموم این قضایاهستم.چن بارواسه م تعریف کردی.طفره نرو.بروسراصل قضیه.»
«تواین چن سالی که اداری شده م تنهاباتودمخوربوده م وازسیرتاپیازموواسه ت تعریف کرده م.»
«بازشونه خالی میکنه،لامصب،یه کلوم بگوواسه چی این رشته روانتخاب کردی وخلاصم کن!»
«اصل قضیه همینه که نمیشه تویه کلوم گفت.این رشته سری درازداره وسرتودردمیاره.»
«توفکرسرمن نباش،من دربه دردنبال دردسرم.وقت خیلی داریم.تعریف کن.»
«میدونی که،من بچه بوشهرم.پدرم باماهی گیری اداره مون میکرد.بچه که بودم،پدرمودریاباخودش برد.من موندم ومادرم ودوتاطفل صغیر.توبوشهرکارباب مذاق مابچه ها نبود.خاله م ساکن آبادان بود.تویه خونه کاروان سراماننده ده اطاقه باده خونواده کرایه نشین زندگی میکرد.یکی ازاون اطاقاروواسه ماگرفت.کوچ کردیم به آبادان.همه تویه اطاق کناراطاق خاله م زندگی میکردیم.مادرم خیاط ماهری بود،یه چرخ خیاطی داشت،پارچه می خریدوزیرشلواری میدوخت،بادوچرخه میبردم توخیابون وکوچه های اطراف شهر میفروختم وزندگی رواداره میکردیم.بچه هابزرگترشدن وگوشه خرج روگرفتن.یه جعبه آرم پیرهن جیسون وپیرهنای ارزون میخریدیم.مادرم آرمای جیسونو روپیرهنااستادانه چرخ میکرد.پیرهنارومیبردم توبازارکویتیابه اسم پیرهن جیسون میفروختم.یواش یواش توبازارکویتیاکاروکاسبی راه آنداختم وسرشناس شدم.»
«خیلی ازجوونای امثال من وتوبابدترازایناش زندگی شونومیگذرونن.طفره نرو،واسه چی این رشته روانتخاب کردی؟»
«میخوام بهت بگم بااین جورزندگی درس خوندم وخودمو پشت کنکورسراسری کشوندم.همه ی رشته هائیم که گفتی زدم،تنهابه اندازه همین رشته نمره آوردم.»
«نمیرفتی دانشگاه،کفرابلیس میشد؟»
«تموم دوره بچگیهاموآبادان بوده م،عربی رومثل بلبل حرف میزنم.ادبیات عربم تادلت بخوادخوندم.خونواده مم ریشه ی مذهبی دارن.واسه چی بایدباهمه ی اینادشمنی میکردم؟چشه این رشته؟»
«دوست ندارم تواطاق شیش هفت نفره مون دستت بندازن.»
«ماشیش هفت نفرتودوستی وبگووبخندتواداره نمونه ایم.اونامنظوری ندارن،بگذارخوش باشن.مام خیلی وقتااونارو دست می اندازیم ومی خندیم.سخت نگیر،کارخودتوبکن،تیک ایت ایزی باش!...»

*

«آق رضارئیسی که توباشی روخیلی دوستت میدارم،بامترومعیارمعمولیم نمیشه اندازه گیریش کرد؟»
«بازچی التماس دعائی داری؟سلام لربی توقع نیست.حرف اصلیتوبزن!»
«میگم آ،توماشیش هفت نفرهمکاریکدل تواین اطاق زیرمجموعه آق رضاگل،این رفیقمون ازهمه مظلوم تره،لیساسشم چن ساله گرفته،چن سالم سابقه کاراداری توهمین اطاق داره،تادمیدن سوراسرافیل نبایدپشت دفتراندیکارقلم صدتایه غازبزنه که.»
«ورقه دانشکده معقول وشنقول لیسانس به حساب نمیادکه.یاروگفت بچه ی مام رفته خارج.یکی پرسیدکدوم کشورخارج رفته؟گفت رفته آفریقا.یاروزدزیرخنده وگفت:ماروگرفتی؟آفریقاخارج نیست که!...حالاحکایت لیسانس مایه خنده ی رفیقمونه.»
«درسته،رئیسی.درباره همه چی متخصص نیستی که،آق رضا.مثل داستان خودم،که خوندی وگفتی این داستان نیست،فحشنامه ست!چیجوری رواونهمه فرهنگ،تاریخ،ادبیات وشعرعرب خط قرمزمیکشی؟یاروبزرگ شده خوزستانه،زبون عربی رومثل بلبل حرف میزنه.تموم دوره جونیش استخون خردکرده،ادب،شعر،فرهنگ وتاریخ عرب روخونده وهضم کرده.روانیست بعدچن سال،بازم اندیکاتورنویس باشه.»
«لیسانس الهیاتوبفرستم بازدیدمحل سرزمین که چی بشه؟بره سرزمین روزه گلوی دریده ی علی اصغرباتیرحرمله روبخونه؟عمه جزء،نمازمیت وجماعت وغسل جنابت یاد زمین بده؟یاادبیات،فرهنگ،تاریخ وشعرعرب توکله ی زمین فروکنه؟ماروگرفتی آ!»
«جناب عالی که لیسانس حقوقی،بازدیدمحل که میری، مقولات حقوق قضائی یاحقوق سیاسی یادزمین میدی؟یابه زمین میگی باچه شگردوشیوه ای ازخودش دفاع کنه؟یاجفری که لیسانس ادبیات وزبون داره،میره بازدیدمحل که شعروادب وزبون یادزمین بده!»
«کی ازپس زبون توورمیادکه من دومیش باشم؟حالابفرمااین رفیقمونوچیکارش کنیم؟»
«میزشوعوض کن،کارای اقدامی،نوشتن پیش نویس ومکاتبات باادارات ووزارتخونه براش رجوعی بزن.هفته یکی دوروزبفرستش ماموریت بازدیدمحلی میگون،اوشون وفشن ولواسونات واطراف شهر،که یه کمم کمک حال خرج زندگیش باشه.»
«اصلاواسه چی این کاربکنم؟»
«یه ساعته گلوپاره میکنم!اصلاوابداگوش به حرفام نداری،آق رضاگل!خیلی خب،واسه این که ازبیخ عربه،این کارو بکن.»
«حالاشدحرفی.به دوتاشرط،همین الان زنگ میزنم مستخدمابیان ومیزشوجابه جاکنن.»
«شیشدونگ گوشم باآق رضاگله .»
«چن ماه اول وتاخوب راه نیفتاده،بایدکنارش باشی وتموم پیش نویساومکاتباتشوکنترل وتصحیح کنی.دوم:مسئول تموم اشتباهاتش شخص خودت باشی،هروقت وساعت گندکاردراومدومدیرعامل احضارمون کرد،شخصاباید بری وپاسخگوباشی.»
«ماکه ازهمه طرف کیسه بوکسیم،این یکیم روش ،واسه همین اینهمه بهت ارادت دارم آق رضارئیس!»
«رئیس هفت جدته،لنگ ظهرشد،تاصدای ارباب رجوعادرنیامده وسرازحوزه مدیریت درنیاوردن،خلوت کن وبگذاربه کارابرسم.زنگ بزن مستخدمابیان میزشوجابه جاکنن،بگذارن کنارمیزخودت که همیشه نگاهت بهش باشه....»

*

«چه خبره!»
«قربان!ایشون میخوادبیادتواطاق جنابعالی،جلوگیری میکنیم.»
«همین یه نفرمونده،اونم تارش میکنین!ازسرراهش برین کنار!»
«بالاخره ازدرقصرقجرگذشیتم!راحت بگوتوچاردیوارمقام وموقعیت زندونیت کردن!حالاکه وارددفترت شدیم،میخوام راحت وباهرزبونی که دوست دارم حرف بزنم،اگه تواین محفل دونفره وپیش منم چشم راست وزیری وبایدبالفظ وقلم حرف بزنم،بلن شم برم.بالفظ وقلم حرف زدن اصلاوابداکارمن یکی نیست،تاون شم سالای آزگارپس داده م...»
«تموم این شارلاتاناروفرستادم پی کارشون.به مستخدمی که چای آورد،گفتم روصندلی کناردربشینه وبه هیچ کس اجازه نده به دفترم نزدیک شه.مثل گذشته باهم نداروراحت باشیم.بغلت میزنم وتموم صورتتوغرق بوسه میکنم که بفهمی بایدراحت باشی.هرچی تودلت تلنبارشده بی رودربایستی بریزبیرون،دوستم داری یه جفت کشیده بزن توصورتم.هرچی دارم ازاون اطاق شیش هفت نفره،مخصوصاازتودارم.خیال نکن نمک نشناسم....»
«چای سردشد،اجازه میدی بنوشیمش،جناب چشم راست وزیر؟»
«هنوزطنزعجیبتوداری؟خوشحالم که نتونستن مثل من خرفتت کنن.بگذاربشینم کنارت،دلم خیلی پره،رودربایستی نداشتم،جلوت میزدم زیرگریه.تموم ذراتم واسه اون سالای پرازخوشی پرپرمیزنه.اون روزامیگفتی واسه چی لیسانس الهیات گرفتی،حالیم نبود،بهت می پریدم.بعدازگذشت ربع قرن میفهمم پیشگو،جادوگریاهرچی اسمشو میگذاری،بودی،من خنگ حالیم نبود...»
«چای یخ کرد.دوسه نفرازدوستای اون اطاق شیش هفت نفره رفتن سینه خاک،یکی دونفردربه دردیارون شدن.یکی دوتام که موندن،زندگی ئی بدترازمردن دارن.مقام،موقعیت،حقوق ومزایای آنچنانی زده زیردلت،چشم راست وزیر.خودت گفتی هرچی تودلم دارم بریزم بیرون.»
«توحسرت روزای خوش دیزیای هجده قرونی وقهوه خونه نشینی دارم دیوونه میشم! فکرکردم شریک روزای گشنگیم حرفمومی فهمه.واسه همین گفتم بیائی ویکی دوساعت خلوت کنیم.»
«روزای دیزی هجده قرونی،ماهی سیصدتومن حقوق میگرفتی،حالالابدماهی هجده میلیون تومن میگیری.»
«باکامیونم اسکناس بیارن درخونه ت،به هیچ جای این دریای گرونی نمیرسه.مسئله من اینا نیست،دارم ازداخل داغون میشم.فکری واسه این قضیه بکن،توکه اونهمه سال دستموگرفتی!»
«گرفتاردردبیدردی شدی.»
«توهم انگاردردمونمی فهمه،بایدبرم سرموبکنم توچاه ودادبزنم!»
«شبی روکه باتختخواب فرورفتی توانباری چاه یادته؟حالاشفتم یه ویلای درندشت توشیرازداری،آقای مدیرکل قبلی اداره زمین شهری استان فارس واراضی ساحلی ومشاوروچشم راست فعلی وزیر.ازاصل وریشه خودت بریدی،درداصلی تواینه.»
«اشتباه شفتی.همه ی اوناروفروختم،یه خونه متوسط تومنطقه کارمندی پونک خریدم.بعدازیه ربع قرن کاراداری،یه خونه سیصدمتری حق خونواده م نیست؟»
«چنتاپسرداری؟»
«چارتا،همه شونم دانشگاهین.مادرم پیش ازمرگش میگفت ایرادی داری که اینقده کم بچه داری!»
«لابدپسرات نااهلن واعصابتوناراحت میکن؟»
«اصلاوابدا،خانومم باب مذاقمه وپسرای خوبی بارآورده.پسرام سربه راه ومعقولن.»
«سردرنمیارم،پس دردومرضت چیه؟»
«همه حسرت مقام وموقعیت منودارن.این مقام وموقعیت دودمانوبه بادداده.نه شب خواب دارم ونه روزیه ذره آرامش وآسایش.»
«چیجوری آرامش واسایش نداری؟»
«مدتهاست دیگه نمیتونم کارکنم.»
«جیجوری میشه که نمیتونی کارکنی؟»
«الان عالمی مکاتبه باوزارتخونه های جوراجوررودستم مونده،نگاکن،این فایلاپره.»
«توپیش نویس نوشتن ونامه نگاری زبونزدبودی،جیجوری حالانمیتونی بنویسی،مشاوروچشم راست وزیر؟»
«کاغذورومیزجلوم میگذارم،خودکارومیون انگشتانم میگیرم که بنویسم،دست وانگشتام میلرزه،خودکارازوسط انگشتام میفته.هزارفکرجوراجورتوکله م هجوم میاره،به هزارجامیبردم،تنهاجائی که نیستم پشت میزوپیش نویس نوشتنه.هرکارمیکتم،هیچ فایده نداره.انگشتام نمیتونن خودکارو نگاه دارن که بنویسم.کله م نمیکشه دیگه،همین.مشاوروچشم راست وزیرم هستم.ازنظرداخلی به ته خط رسیده م.حالامی فهمی واسه چی توحسرت اون اطاق شیش هفت نفره واون قهوه خونه نشینی ودیزیای هجده قرونی پرپرمیزنم!...»
«فکرمیکنی چی عاملی باعث این قضیه شده؟»
«سرتوبیارجلو،اینااصلامذهبی نیستن.ازمن مذهبی ترکیه؟اون دوره منودست می انداختین که مذهبیم.حالام اینامذهبی بودن منوقبول ندارن.واسه این که سالای آزگارجلوی دزدیا،حق کشیاودست درازیاشون روحق مردم وایستادم.باهزارسگ وگربه درافتادم.حالاوسرآخرم،بعدازیه ربع قرن خدمت،لقب مرتدوملحدبهم دادن.ازداخل داغونم کردن.کارائی کردن که مدیرکلی استان فارسوول کردم.اومدم تهرون ومشاوروزیرشدم.درخواست بازنشستگی کردم،موافقت کردن.باکابوسای شبای بیخوابی چیکارکنم؟تاخروسخون خواب به چشمام نمیاد.یکی دوساعتم که خوابم میبره،خوابام لبریزه کابوسه.....»