به بهانه گذشتن صد سال از نگارش رساله امپریالیسم لنین


سهراب مبشری


• در منطقه خاورمیانه نیز جز این نیست. وظیفه اصلی چپ ایران در عرصه سیاست خارجی، مخالفت با مشی مداخله جویانه و نظامی گری جمهوری اسلامی در کشورهای منطقه است. چپ ایران باید علیه «سهم خواهی» جمهوری اسلامی در سوریه و عراق و یمن و لبنان موضع بگیرد، چه این سهم خواهی در تقابل با امپریالیسم آمریکا باشد چه در رقابت با رژیم جنایتکار عربستان سعودی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۲ مهر ۱٣۹۵ -  ٣ اکتبر ۲۰۱۶



ولادیمیر ایلیچ اولیانف (لنین) در آخرین دوره تبعیدش یعنی هنگام اقامت در سوئیس، رساله ای به رشته تحریر درآورد که امسال یک قرن از پایان کار نگارش آن گذشت. البته شرایط سخت دوره جنگ جهانی اول، انتشار این رساله را یک سال به تعویق افکند. در اوت ۱۹۱۷ یعنی بیش از یک سال از ارسال دست نوشته آن توسط لنین، رساله مزبور تحت عنوان «امپریالیسم به مثابه جدیدترین مرحله سرمایه داری» و سوتیتر «فشرده قابل فهم برای عموم» منتشر شد. پخش این جزوه مصادف با دوره ای شد که لنین پس از انقلاب فوریه و سقوط تزاریسم دیگر از سوئیس به روسیه بازگشته بود. مشغله زیاد لنین در این دوره مانع از آن شد که آثار آنچه خود او نوعی اعمال خودسانسوری برای ایجاد امکان انتشار در روسیه تزاری نامیده است برطرف شود. لنین تنها بدین اکتفا کرد که در مقدمه ای به تاریخ آوریل ۱۹۱۷ (یعنی به فاصله کوتاهی پس از بازگشت به روسیه) به این محدودیت ها اشاره کند و خواهان آن شود که «خواننده هشیار» جای خالی اشاره به توسعه طلبی های روسیه در فنلاند، اوکرائین، استونی، بخارا و غیره را خود پر کند (۱).
آنچه باعث شد نگارنده این سطور، سپری شدن یک قرن از نگارش رساله لنین درباره امپریالیسم را بهانه نوشتن این مقال قرار دهد، چند انگیزه است:
نخست آن که شرایط امروز جهان علیرغم همه تفاوتهایی که با اوضاع صد سال پیش دارد، از بسیاری جهات یادآور آن دوره است. امروز نیز مانند اویل قرن بیستم شاهد رقابت قدرت های توسعه طلب و جنگهای ناشی از این رقابتیم. لنین از جمله در رساله خود درباره امپریالیسم از یک مشی معین در چنین شرایطی دفاع کرد. مشابه پرسش هایی که لنین آن پاسخ را بدان ها داد، امروز نیز ذهن نیروهای چپ را به خود مشغول کرده است.
دوم این که چپ ایران در تب و تاب یافتن راهی برای تاثیرگذارتر شدن در عرصه سیاست کشوری است که نزدیک به چهار دهه حکومت مذهبی شرایط آن را بسیار بحرانی کرده است. نسخه هایی که برای چپ تجویز می شود، از جمله شامل نوعی برگشت ندامت بار به مواضعی است که لنین از جمله در رساله امپریالیسم با آن مرزبندی کرد.
سوم اینکه تفسیر اندیشه لنین در راستای سیاستها و انتخابهایی که ربط چندانی به اصل اندیشه او ندارد، از همان زمانی که لنین بر اثر جراحت ناشی از سوء قصد و سکته های مغزی مکرر در بستر بیماری و ناتوان از دخالت فعال در بحثها بود، آغاز شد و تا امروز ادامه دارد، از جمله در ایران و با هدف توجیه سیاستهایی که لنین مشابه آن را در همین رساله امپریالیسم نقد کرده است.
و بالاخره چهارم اینکه نقد خطاهای لنین توسط کسانی لازم است که این نقد را نه تخته پرش به مواضعی در مقابله با لنین و انقلاب اکتبر، که ضرورتی برای ادامه بزرگترین تلاش جمعی بشر برای رهایی از بندگی می دانند.

در اینجا لازم است از محمد پورهرمزان یاد شود. او از افسران مبارزی بود که در قیام افسران در سال ۱۳۲۴ شرکت داشت و پس از یک دوره زندگی مخفی در سال ۱۳۲۶ به مهاجرت رفت. پورهرمزان مترجم شماری از آثار لنین و از جمله رساله امپریالیسم به زبان فارسی است. محمد پورهرمزان در سال ۱۳۶۱ به علت عضویت در رهبری حزب توده ایران دستگیر و در سال ۱۳۶۷ در جریان قتل عام زندانیان سیاسی ایران جاودانه شد.

شرایط سیاسی دوره نگارش رساله
نخست، پرداختن به شرایط سیاسی دوره نگارش رساله «امپریالیسم» لنین برای درک محتوای آن ضروری است.
اریک هابسباوم که آوازه او در عرصه پژوهش تاریخ قرن نوزدهم از مرز نیروهای چپ بسیارتر فراتر می رود، در یک تریلوژی (سه گانه)، برآمد سرمایه داری را به سه دوره تقسیم کرده است که به تعبیر خود او «قرن طولانی نوزدهم» را در بر می گیرد (۲). طولانی از این لحاظ که در سال ۱۷۸۹ با انقلاب فرانسه آغاز می شود و در سال ۱۹۱۴ با آغاز جنگ جهانی اول پایان می گیرد. دوره اول، دوره انقلابهای بورژوایی است که در نهایت طبقه سرمایه داری را به طبقه مسلط در پیشرفته ترین بخش جهان یعنی اروپا و آمریکای شمالی تبدیل می کند. دوره دوم، عصر سرمایه است که هنوز به طور عمده متاثر از قوانین رقابت آزاد و توسعه تقریبا بدون مانع سرمایه است. دوره سوم از جنگ آلمان و فرانسه و تاسیس امپراتوری آلمان در آغاز دهه هفتاد قرن نوزدهم آغاز می شود. در این دوره، امپریالیسم در هیأتی که لنین بدان پرداخت شکل گرفت.
اینکه توسعه سرمایه داری نمی تواند به مرزهای ملی محدود بماند را کارل مارکس و فریدریش انگلس نیز بارها نوشته اند. گرایش سرمایه داری به گشایش بازارهای جدید، نتیجه منطقی تولید ارزش اضافی به مثابه کارکرد محوری سرمایه داری است. اگر سرمایه داری بخواهد سودآور باشد، باید ارزش اضافی تولید کند. ارزش اضافی بدین معنی که ارزش مبادله ای مجموع کالاهای تولید شده از مجموع مزد نیروی کار فراتر رود. طبعا چنین مکانیسمی در یک بازار بسته و محدود به مرزهای یک کشور قابل دوام نیست.
از این رو عصر امپراتوری های پایان قرن نوزدهم، عصر رقابت گروه های سرمایه، متشکل در واحدهای ملی، برای فتح جهان است. در همین عصر است که رقابت آزاد در درون کشورها جای خود را به انحصارات مالی - صنعتی می دهد که از قابلیت بیشتری برای فتح بازارهای نو برخوردارند. و باز در همین عصر است که مسابقه ای سرسام آور بین قدرتهای سرمایه داری برای تصرف سرزمین های هر چه بیشتر در می گیرد. در پایان این عصر، تقسیم جهان کامل شده است و دیگر بر روی کره خاک تقریبا جایی نمی ماند که قلمرو، مستعمره یا نیمه مستعمره قدرتهای سرمایه داری نباشد. در گروه آخر، به عنوان نمونه چین و ایران قرار می گیرند. در چین، تقریبا همه قدرتهای عمده اروپا و آمریکای شمالی با سرکوب قیام معروف به قیام مشت زنها در سال ۱۹۰۱ این کشور را زیر سیطره خود در آوردند. در ۱۹۰۷ روسیه تزاری و بریتانیا در مورد تقسیم ایران به منطقه نفوذ روسها در شمال و منطقه نفوذ بریتانیا در جنوب ایران به توافق رسیدند.
به موازات توسعه قلمرو قدرتهای فائقه سرمایه داری، طبقه حاکم این کشورها به این نتیجه رسید که چنگ انداختن به جهان ممکن نیست مگر آنکه بخشهایی از طبقه کارگر کشورهای خود را در خدمت این توسعه طلبی بگیرد. لنین در رساله خود نقل قولی از سسیل رودز میلیونر بریتانیایی و از حامیان عمده جنگ موسوم به «جنگ دوم بوئرها» (جنگی که از ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۲ میان مهاجران هلندی الاصل جنوب آفریقا موسوم به بوئرها و بریتانیا در گرفت) آورده است که در این مورد گویاست: «دیروز در ایست اند لندن به یک گردهمایی بیکاران رفتم. وقتی پس از شنیدن نطقهای آتشین در آنجا، که همه در فریاد برای نان خلاصه می شدند، به خانه برگشتم، بیش از پیش درباره اهمیت امپریالیسم اطمینان یافته بودم... مشغله فکری بزرگ من، حل مسئله اجتماعی است. بدان معنی که برای مصون نگه داشتن چهل میلیون نفر جمعیت پادشاهی متحد از یک جنگ داخلی خونین، ما سیاستمداران استعمارگر باید سرزمینهای جدیدی تصرف کنیم که بتوانند مازاد جمعیت را پذیرا شوند و برای کالاهایی که جمعیت بریتانیا در کارخانه ها و معادن خود تولید می کند بازارهای جدید ایجاد کنند... اگر جنگ داخلی نمی خواهید باید امپریالیست شوید.» (۳)
پیش از لنین، انگلس نیز درباره «رشوه» سرمایه داران به آنچه اشرافیت کارگری نامیده شد نوشته است. انگلس در نامه ای به مارکس مورخ ۷ اکتبر ۱۸۵۸ می نویسد: «پرولتاریای انگلیس عملا پیوسته در حال بورژوا شدن است، به گونه ای که به نظر می رسد این بورژواترین ملت، می خواهد به جایی برسد که دارای یک اشرافیت بورژوایی و یک پرولتاریای بورژوایی در کنار بورژوازی باشد. البته این در مورد ملتی که کل جهان را استثمار می کند تا حدی موجه است.» (۴)
انگلس در سپتامبر ۱۸۷۲ از مارکس نقل می کند که رهبران کارگران انگلیس خودفروخته اند (۵).
خود مارکس در اوت ۱۸۷۴ در مورد انگلیس می نویسد: «تا جایی که به کارگران شهری مربوط می شود، جای تأسف است که کل رهبری فرومایه آن به پارلمان راه نیافت. این تنها راه خلاص شدن از این اراذل است.» (۶)
انگلس در سپتامبر ۱۸۸۲ در نامه ای به کائوتسکی در مورد کارگران انگلیس می نویسد: «کارگران به سادگی از قِبَل انحصار انگلیس در بازار جهانی و مستعمرات ارتزاق می کنند.» (۷)
بنابرابن، حتی قبل از فرا روییدن سرمایه داری به آنچه امپریالیسم نامیده شد، حداقل در انگلیس، پیشرفته ترین و ثروتمندترین کشور سرمایه داری، معلوم بود که سرمایه داری بخشی از طعمه به دست آورده شده از استعمار را جلوی کارگران کشورهای استعمارگر می اندازد تا خیالش از کابوس جنگ داخلی (به تعبیر سسیل رودز) راحت باشد.
بازتاب سیاسی این مکانیسم اقتصادی، تقویت اپورتونیسم و رفرمیسم در جنبش کارگری بود. بدین معنی که یکی از ویژگی های دوره ای که هابسباوم عصر امپراتوری نامیده است، انشقاق جنبش کارگری است.
در آغاز قرن بیستم جنبش کارگری در اروپا به سه گرایش عمده تقسیم شده بود:
- گرایش راست که از چهره های برجسته آن برنشتاین در آلمان و پلخانف در روسیه بودند،
- گرایش میانه که مشهورترین چهره آن کائوتسکی در آلمان بود،
- گرایش چپ که در آلمان کارل لیبکنشت و روزا لوکزامبورگ نمایندگان شاخص آن بودند و در روسیه رهبران بلشویکها از جمله لنین.
در آستانه جنگ جهانی اول، با توجه به تجربه موضعگیری های گرایش راست سوسیال دمکراسی، برای همه قابل تشخیص و انتظار بود که جناح راست سوسیال دمکراسی در کنار بورژوازی «خودی» در صف «مدافعان میهن» خواهد ایستاد. سرسخت ترین منتقد این گرایش، لنین بود.
در کنگره فوق العاده سوسیالیستها در نوامبر ۱۹۱۲، مانیفستی تصویب شد که در مورد محکومیت امپریالیسم و جنگ امپریالیستی قابل پیش بینی، صراحت داشت. در این مانیفست آمده است:
«در صورت خطر آغاز جنگ، طبقه کارگر و نمایندگی های پارلمانی آن در کشورهای طرف جنگ موظفند... هر آنچه در توان دارند به کار گیرند... با این هدف که جلوی آغاز جنگ را بگیرند.» (۸)
این مانیفست می افزاید: «اگر با این حال جنگ آغاز شود، وظیفه آنست که برای پایان دادن سریع به آن اقدام شود و با همه نیرو تلاش به عمل آید که از بحران اقتصادی و سیاسی ناشی از جنگ برای بیداری مردم بهره گرفته شده و از این طریق، برکناری سلطه طبقه سرمایه دار تسریع شود.» (۹)
مانیفست بال (منسوب به شهر بال سوئیس، محل برگزاری کنگره سوسیالیستها)، در سالهای بعد همواره مورد استناد لنین بود که رهبران جناح های راست و میانه سوسیال دمکراسی را به خاطر به فراموشی سپردن آن مانیفست، مورد انتقاد شدید قرار می داد.
در حالی که مواضع دو گرایش راست و چپ روشن بود و به گونه ای آشتی ناپدیر در برابر هم قرار داشت، گرایش سوم یعنی همان سانتریستها به شمول کائوتسکی تلاش می کردند از انشعاب در سوسیال دمکراسی جلوگیری کنند. مرکز فعالیت کائوتسکی طبعا در آلمان بود. در این کشور در آستانه جنگ جهانی اول، دولت لایحه ای برای استقراض جهت تامین مخارج نظامی به رایشستاگ، پارلمان آلمان برد. در چهارم اوت ۱۹۱۴، فراکسیون سوسیال دمکرات در رایشستاگ به این لایحه رأی مثبت داد. تلاشهای شخصیتهای چپ در حزب مانند روزا لوکزامبورگ (که هنوز به خاطر زن بودن حق نماینده شدن نداشت) به نتیجه نرسید و سوسیال دمکراسی آلمان در صف «میهندوستان» قرار گرفت. این امر، بحرانی در حزب ایجاد کرد که در نهایت به انشعاب در حزب انجامید. کارل کائوتسکی که سابقه فعالیت او در جنبش کارگری به زمان حیات مارکس و انگلس باز می گشت، پس از آغاز جنگ جهانی اول کوشید میان مخالفان و موافقان رأی به استقراض جنگی، میانجی گری کند. خود کائوتسکی در ۱۹۱۷ به «حزب سوسیال دمکرات مستقل» پیوست. این حزب در سالهای نخست جمهوری وایمار در کنار حزب کمونیست و حزب سوسیال دمکرات فعالیت داشت. عاقبت، اعضای این حزب یا به کمونیستها پیوستند یا به صفوف حزب سوسیال دمکرات بازگشتند. کائوتسکی از گروه دوم بود.
در عرصه نظری، کائوتسکی از جمله از تز «اولترا امپریالیسم» دفاع می کرد. کائوتسکی معتقد بود قابل تصور است که یک نوع «ماوراء امپریالیسم» بر جهان حاکم شود، طبقه حاکم در کشورهای مختلف سرمایه داری را متحد کند و با عبور از مرحله جنگهای امپریالیستی، به استثمار کل جهان بپردازد. کائوتسکی امپریالیسم را یک سیاست مشخص می دانست که در شرایط تاریخی مشخصی اتخاذ شده است، نه یک مرحله اجتناب ناپذیر در تکامل سرمایه داری. کائوتسکی بر خلاف گرایش راست سوسیال دمکراسی در آغاز منتقد امپریالیسم بود اما بر خلاف لنین آن را آخرین مرحله سرمایه داری نمی دانست و معتقد بود می توان در شرایط سرمایه داری نیز به هدف پایان دادن به جنگهای امپریالیستی دست یافت (۱۰).
در مقابل، لنین بر آن بود که امپریالیسم، آخرین مرحله تکامل سرمایه داری است. لنین شرایط عینی را برای انقلاب سوسیالیستی آماده می دید. پراتیک سیاسی لنین بر این ارزیابی استوار بود. از این رو با آغاز جنگ جهانی اول، لنین و یارانش دست اندرکار تلاش شبانه روزی برای تدارک انقلاب شدند. خواست آنها این بود که طبق مانیفست بال، سوسیالیستها در سایر کشورها نیز چنین کنند. اما این خواست برآورده نشد. نه تنها جناح راست، بلکه جناح میانه سوسیال دمکراسی نیز از فعالیت انقلابی اجتناب کرد.
این جدایی مشی ها، به معنی انشعاب بزرگ در جنبش کارگری بود. لنین که خود از رهبران «حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه (بلشویک)» بود، از اواخر ۱۹۱۴ ترجیح می داد خود را کمونیست بنامد (به تأسی از نامی که مارکس و انگلس در عنوان مانیفست از آن استفاده کرده بودند). اما تغییر رسمی نام حزب بعد از انقلاب اکتبر روی داد.
در این شرایط سیاسی بود که لنین در سوئیس در کنار مشارکت فعال در جلسات متعدد تبعیدی های جمع شده در این کشور و حفظ ارتباط با روسیه، به کار نگارش رساله امپریالیسم خود پرداخت.

مشخصات امپریالیسم از نظر لنین

من در تدارک نگاشتن این مطلب، خود رساله امپریالیسم لنین، نوشته دیگر او تحت عنوان «امپریالسم و انشعاب سوسیالیسم» (۱۱) و نیز مجموعه ای را که محققان آلمانی اخیرا به مناسب صدمین سالگرد نگارش رساله لنین درباره امپریالیسم تألیف کرده اند (۱۲) مطالعه کردم. آنچه نظر مرا جلب کرد، این بود که بخش اقتصادی این رساله، یک «فراتحلیل» است، بدین معنی که نویسنده، داده های بسیار از ده ها منبع را گردآوری کرده و جمع بندی آنها را ارائه داده است. بدین منظور لنین هفته های متمادی هر روز ساعتها در کتابخانه های مختلف و به ویژه کتابخانه شهر زوریخ که صدها هزار نسخه کتاب داشت و از طریق آن امکان دسترسی به نسخه های قرض شده از کتابخانه های آلمان (علیرغم شرایط جنگی) فراهم بود، به سر برد. لنین در عرصه اقتصادی به نتیجه گیری جدیدی نرسید. رساله امپریالیسم او در زمینه اقتصادی نکته عمده جدیدی به ویژه در قیاس با سه کتاب دیگر که از موضع نقد امپریالیسم نوشته شده بودند نداشت. این سه کتاب عبارت بودند از:
- امپریالیسم، نوشته جان هابسن، منتشر شده در لندن در سال ۱۹۰۲،
- مطالعه ای درباره جدیدترین تحولات سرمایه داری، نوشته رودلف هیلفردینگ، منتشرشده در آلمان در سال ۱۹۱۰، و
- اقتصاد جهانی و امپریالیسم، نوشته نیکلای بوخارین، دسامبر ۱۹۱۵.
البته لنین در رساله خود فاکتهای جدیدی برای اثبات مشخصات اقتصادی امپریالیسم گرد آورده است، داده هایی که از جمله از برخی نوشته های اقتصاددانان طرفدار سرمایه داری و انتشارات خود مدیران ارشد بانکها و صنایع اخذ شده اند.
فصلهای رساله لنین از این قرارند:
۱ - تمرکز تولید و انحصارات
۲ - بانکها و نقش جدید آنها
۳ - سرمایه مالی و الیگارشی مالی
۴ - صدور سرمایه
۵ - تقسیم جهان میان گروهبندی های سرمایه داری
۶ - تقسیم جهان میان قدرتهای بزرگ
۷ - امپریالیسم به مثابه مرحله ای خاص از سرمایه داری
۸ - خصلت انگلی و پوسیدگی سرمایه داری
۹ - نقد امپریالیسم
۱۰ - جایگاه امپریالیسم در تاریخ
پس از فصل اول که حاوی داده ها و نقل قولهایی برای نشان دادن ورود سرمایه داری به مرحله انحصاری در آغاز قرن بیستم آورده شده است، لنین در فصل دوم و سوم نخست توضیح می دهد که چگونه بانکها از یک میانجی صرف برای انجام خدمات پولی به سرمایه مالی فرا روییدند و سپس چگونه سرمایه مالی و سرمایه صنعتی در هم ادغام شدند تا الیگارشی مالی را پدید آورند، حاکمیتی که نیروی تعیین کننده در عصر امپریالیسم است. فصل چهارم به اختصار به صدور سرمایه می پردازد که در مرحله ای معین، از صدور کالا پیشی گرفت. برای ما که صد سال پس از لنین به داده ها در مورد تحولات کل صد سال گذشته دسترسی داریم، شاید شگفت انگیز باشد که بنیاد یک مکانیسم محوری جهان امروز ما یعنی صدور سرمایه متجاوز از یک قرن است که گذاشته شده است. امروز نیز کارکرد اصلی سرمایه داری کشورهای پیشرفته، صدور سرمایه است.
به فصل پنجم می توان از دید امروز عنوان «جهانی شدن» داد. لااقل برای من آموزنده بود وقتی خواندم آنچه امروز «جهانی شدن» می نامند چیزی نیست جز همان عنوان فصل پنجم رساله لنین، یعنی «تقسیم جهان میان گروهبندی های سرمایه داری». به عنوان نمونه، لنین در سه جدول در همین فصل روند همکاری و ادغام شرکتهای بزرگ فعال در صنعت الکتریکی در آمریکا و آلمان (جنرال الکتریک، آ.ا.گ. و غیره) را نشان می دهد. نکته جالب اینجاست که جنرال الکتریک هنوز از بزرگترین موسسات اقتصادی جهان است و البته دامنه فعالیت آن ده ها سال است از صنایع الکتریکی فراتر رفته است.
اگر بخواهیم کتاب لنین را به دو بخش نقل داده های اقتصادی و نتیجه گیری سیاسی از این داده ها تقسیم کنیم، نیمی از فصلها به بخش نخست و نیمی دیگر به بخش دوم تعلق دارد. بخش دوم است که ویژگی رساله لنین را تشکیل می دهد و دیگر تنها یک «فرا تحلیل» نیست. در این بخش است که لنین ملاحظات اقتصادی بخش اول را گام به گام به پراتیک انقلابی بلشویکها پیوند می دهد. نبوغ لنین در برقراری این پیوند است.
لنین در فصل ششم نشان می دهد در فاصله ۱۸۷۶ تا ۱۹۰۰ سهم مستعمرات کشورهای اروپایی از مساحت آفریقا، ۹ برابر شد و از حدود ۱۱ درصد به بیش از ۹۰ درصد رسید. در سال ۱۹۰۰ حدود ۵۷ درصد مساحت آسیای پهناور را مستعمرات کشورهای اروپایی و ایالات متحده تشکیل می دادند. جدول دیگری در این فصل، نیمه مستعمراتی مانند چین، ترکیه و ایران را هم به حساب می آورد. لنین چنین نتیجه می گیرد که دیگر در جهان مناطق عمده ای برای دست اندازی قدرتها بزرگ باقی نمانده است. در نتیجه (این نتیجه گیری برای تحلیل امپریالیسم بسیار مهم است): در عصر امپریالیسم، توسعه طلبی سیاسی یک قدرت به منظور فراهم کردن شرایط توسعه اقتصادی گروهبندی های اقتصادی متبوعش، الزاما به معنی دست اندازی به قلمرو قدرتی دیگر است. و از آنجا که به قول لنین امپریالیستها در سیاست یک ابزار عمده دارند و آن هم چیزی نیست جز زبان زور، جنگهای امپریالیستی در عصر امپریالیسم قانونمند است.
نکته ای که برای من تازگی داشت این بود که لنین در تدارک نوشتن رساله امپریالیسم خود، کتاب «درباره جنگ» عصر کارل فون کلاوزویتس را نیز مطالعه کرده بود. این کتاب یک اثر کلاسیک است که دویست سال پس از نگارش آن توسط یک ژنرال آلمانی، هنوز در دانشکده های نظامی تدریس می شود. جمله معروف «جنگ ادامه سیاست است با وسایل دیگر» از این کتاب است.
از فصل هفتم به بعد، لنین بارها به نوشته های کائوتسکی می پردازد و با لحنی تند، تز «اولترا امپریالیسم» او را رد می کند. پلمیک لنین علیه تروتسکی زمانی برای ناظر صد سال پیش معنی می یابد که به آنچه در بالا درباره شرایط سیاسی در سال ۱۹۱۶ آمد، توجه کنیم: از یک سو در میان کشورهای بزرگ در حال جنگ، تنها در روسیه یک گروه انقلابی در سوسیال دمکراسی به تدارک انقلاب سوسیالیسی مشغول است و از سوی دیگر، کائوتسکی می کوشد جناح چپ سوسیال دمکراسی آلمان را از رفتن به راه بلشویکها باز دارد. کائوتسکی همه اعتباری را که مدیون همرزم بودن با مارکس و انگلس است (کائوتسکی متول ۱۸۵۴ بود یعنی در سال ۱۹۱۶ از ریش سفیدان جنبش کارگری محسوب می شد، ریش سفید به معنای مجازی و واقعی، که دومی در عکسهای به جا مانده از آن دوران مشهود است) در کفه ترازو می نهد تا سوسیالیستها تعهد ۱۹۱۲ را فراموش کنند و به صلح میان امپریالیستها امید ببندند. لنین در مقابل، می گوید «صلح و نان و آزادی» تنها با انقلاب سوسیالیستی دست یافتنی است.
در فصل هفتم است که لنین در یک جمعبندی به مشخصات پنجگانه معروف امپریالیسم می رسد:
۱ - تمرکز تولید و سرمایه و ایجاد انحصارات
۲ - ادغام سرمایه بانکی و صنعتی و ایجاد سرمایه مالی و الیگارشی مالی
۳ - صدور سرمایه
۴ - تشکیل گروهبندی های بین المللی سرمایه داری انحصاری که جهان را بین خود تقسیم می کنند
۵ - تکمیل تقسیم جهان میان قدرتهای بزرگ سرمایه داری

مشابهت ها با امروز

در سال ۱۹۱۷، انقلاب اکتبر بخش بزرگی از جهان را ناگهان از قلمرو سرمایه داری خارج کرد. هجوم نظامی همه قدرتهای بزرگ به روسیه برای پایان دادن به حکومت بلشویکها که مشابه آن حدود بیست سال پیش از آن در چین به نتیجه رسیده بود، شکست خورد و بلشویکها از جنگ داخلی روسیه پیروز بیرون آمدند. با اینکه روسیه در طول سه سال که درگیر جنگ با آلمان و اتریش بود و مدتی بیش از آن در جنگ داخلی تحمیل شده از سوی امپریالیسم تضعیف شده بود، آزمایش تاریخی بزرگترین تلاش رهایی بخش تاریخ بشر ادامه یافت.
پیدایش فاشیسم و نازیسم در اروپا مدتی دولت شوروری را در ائتلافی با بخشی از قدرتهای امپریالیستی قرار داد. شوروی از جنگ جهانی دوم نیز مانند جنگ داخلی با زخم هایی عمیق اما پیروزمند بیرون آمد. اما پیروز اصلی جنگ جهانی دوم، امپریالیسم آمریکا بود که پس از این جنگ، در مقام رهبر بلامنازع ساختاری قرار گرفت که می توان تا حدودی آن را تحقق اولترا امپریالیسم مورد نظر کائوتسکی دانست. به این ماوراء امپریالیسم، بیش از هر چیز هراس از کمونیسم انسجام داخلی می بخشید، به گونه ای که از ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۱ جهان تقریبا شاهد هیچ رویارویی نظامی میان قدرتهای امپریالیستی نبود.
برخی نظریه پردازان مدافع نظام سرمایه داری پس از فروپاشی شوروی (که پرداختن به علل آن از حوصله این مقاله خارج است) با تعبیرهایی متفاوت از عبارات کائوتسکی در میان مخاطبان خود به این امید دامن زدند که عصر «نظم تک قطبی جهانی» با «پایان تاریخ» فرا رسیده است.
اما روندهای یک ربع قرن اخیر نادرستی این نظرات و (از دیدگاه من) درستی ارزیابی لنینی از امپریالیسم را نشان داده است. از نظر من، جنگ سرد یک وقفه تاریخی در عصر امپریالیسم بود، دورانی که امپریالیسم از یک سو در مقابل نظام برآمده از انقلاب اکتبر متحد بود و از سوی دیگر با روی آوردن به نظریات جان مینارد کینز و دادن امتیاز به طبقه کارگر کشورهای سرمایه داری، وادار شد به محدود ماندن عرصه توسعه و رشد سود خود تمکین کند. این عصر، در غرب به قول هابسباوم عصر طلایی سرمایه داری و نیز عصر طلایی رفرمیسم بود. خود هابسباوم در یک اشاره نیمه جدی - نیمه شوخی در وصف این «دوران طلایی» به یاد می آورد که به عنوان یک استاد تاریخ که کمونیست بودن او هم از نظر کسی پنهان نبود، به خرج دانشگاه های دولتی انگلیس با بلیت درجه یک هواپیما به کنفرانسهای مورخان می رفت.
اما این عصر طلایی دیگر پایان یافته است. شکست بیست و پنج سال پیش، تنها شکست کمونیسم نبود، شکست سوسیال دمکراسی نیز بود. آنچه در بیست و پنج سال گذشته از سوسیال دمکراسی دیده ایم، چیزی نبوده است جز امثال تونی بلر و گرهارد شرودر. در این باره در همین مقاله بیشتر سخن خواهم گفت.
فرض کنید یک فیلم را روی «ایست» گذاشته اید و پس از هفتاد سال تکمه «نمایش» را دوباره فشار داده اید. مشابهت های میان امروز و صد سال پیش به حدی است که در اذهان، چنین تصویری را تداعی می کند. این تصویر محدود به ذهن من نیست. بسیاری از نشریات و کتب طرفدار سرمایه داری پر است از استناد به رساله امپریالیسم لنین. دیتمار دات نویسنده مقدمه کتاب جدید درباره رساله لنین به یاد می آورد: «هنگامی که گئورگ فولبرت نزد من از روی آوردن تاییدآمیز و درعین حال چرند روزنامه ها، وبسایتها و محققان کذایی به مطالعه آثار مارکس سخن گفت، من به گونه ای احمقانه بسیار خوش بین بودم و گفتم: خوب بله، مارکس را می توانند یک دانشمند دوست داشتنی اما کمی دیوانه معرفی کنند، اما در مورد لنین اجازه چنین تلاش را به خود نمی دهند. اما من باید می دانستم که سحنم درست نیست.» (۱۳) همان گونه که پس از بحران مالی ۲۰۰۸ در وال استریت به خواندن کاپیتال مارکس روی آوردند، امروز نیز برخی نشریات مدافع سرمایه داری حاوی استنادهایی به رساله امپریالیسم لنین است.

چرا چنین است؟

خواندن دوباره رساله لنین پاسخ این پرسش را می دهد. مشخصاتی که لنین درباره امپریالیسم برمی شمارد، در نگاهی به جهان امروز قابل تشخیص تر از آنست که از نظر کودن ترین توجیه کنندگان نظم موجود نیز پنهان بماند.
نخست به همان مشخصات پنجگانه اصلی برگردیم:
۱ - کیست که بتواند منکر گرایش دائمی تمرکز تولید و سرمایه و ایجاد انحصار شود؟ درست است که در کشورهای سرمایه داری پیشرفته، برخی ادارات دولتی مسئول جلوگیری از انحصار (آنتی تراست) وجود دارد، اما آیا این ادارات توانسته اند مانع موقعیت انحصاری و شبه انحصاری امثال گوگل و اپل شوند؟
۲ - آیا شاهد آن نیستیم که دولتهای سرمایه داری مجری اراده الیگارشی مالی اند؟
۳ - آیا صدور سرمایه از مرکز به حاشیه، مسیر اصلی حرکت سرمایه در جهان امروز نیست؟
۴ - آیا گروهبندی های بین المللی سرمایه جهان را بین خود تقسیم نکرده اند (نگاه کنید به بازار تسلیحات، بازار اتومبیل، بازار لوازم الکترونیکی)؟
در مورد مشخصه پنجم برشمرده از سوی لنین یعنی به پایان رسیدن تقسیم جهان میان قدرتهای بزرگ، نگاهی دقیقتر به اوضاع امروز جهان ضروری است. در این عرصه است که از نظر من مهمترین تفاوتهای شرایط امروز و صد سال پیش رخ می نماید.
صد سال پیش، کمتر از ۱۰ قدرت بزرگ جهان را بین خود تقسیم کرده بودند. حتی به رقم ۱۰ نیز تنها با اغماض می توانست رسید. به عنوان نمونه، لنین در رساله امپریالیسم خود، پرتغال را هم در زمره قدرتهای امپریالیستی بر شمرده است، در حالی که پرتغال قرن هجدهم به بعد را برخی مورخان یک قدرت تحت الحمایه بریتانیا می دانند. در زمان نگارش رساله امپریالیسم لنین، شش قدرت اصلی امپریالیستی یعنی بریتانیا، آلمان، آمریکا، فرانسه، روسیه و ژاپن کنترل بخش اعظم اقتصاد جهان را در دست داشتند.
امروز اما با سربرآوردن قدرتهای منطقه ای و حتی جهانی (مانند چین) در کنار قدرتهای کهنه سرمایه داری مواجهیم. وجه مشترک همه این کشورها حاکم بودن مناسبات سرمایه داری بر آنهاست. بسیاری از جنگهای امروز نه بین قدرتهای بزرگ امپریالیستی، بلکه بین قدرتهای نوظهور منطقه ای جریان دارد که البته از حمایت مستقیم یا غیرمستقیم قدرتهای بزرگ امپریالیستی برخوردارند.
با اینکه نقش و حیطه نفوذ قدرتهای منطقه ای هنوز با قدرتهای بزرگ فاصله زیادی دارد، اما نمی توان مشابهت های مکانیسم های سرمایه داری در قدرتهای منطقه ای و قدرتهای بزرگ را ندید. در هر کشور، این مکانیسمها به سبک و تحت شرایط ویژه همان کشور عمل می کند. اما انحصار، انحصار است. اگر «قرارگاه خاتم الانبیا» در ایران انحصار نیست پس چیست؟
نکته دیگری که در مطالعه رساله لنین از دید امروز توجه مرا جلب کرد، اختصاص چند صفحه از این رساله به ساختاری است که لنین آن را «دولت رانتی» می نامد. فصل هشتم رساله لنین به این مقوله اختصاص دارد. لنین با یک هدف مشخص، یعنی نشان دادن آنچه پوسیدگی سرمایه داری می نامد، بر شکل گیری دولت رانتی در کشورهای سرمایه داری تاکید می کند. رانت خواری از نظر لنین یعنی ارتزاق از سودی که نظمی ناعادلانه نصیب گروه هایی از جامعه می کند. لنین این ارزیابی را با نقل قولی از کتاب امپریالیسم هابسن مستدل می کند که از این قرار است: «بخش اعظم اروپای غربی می تواند به هیأت و خصلتی درآید که جنوب انگلیس، ریویرا و نیز بخشهایی از ایتالیا و سوئیس که توریستها و ثروتمندان بیش از همه به آنجا می روند به خود گرفته اند: مشتی اشرافی ثروتمند که از سود و رانت به دست آمده از خاور دور بهره می برند، با یک گروه بزرگتر از کارمندان و کسبه و یک گروه باز هم بزرگتر از خدمه و کارگران در بخش حمل و نقل و آخرین مراحل تولید کالاهای فاسدشدنی؛ مهمترین صنایع ناپدید شده اند، مواد غذایی و محصولات صنعتی برای مصرف انبوه در این شرایط به عنوان باج و خراج از آسیا و آفریقا می آیند.» (۱۴)
لنین در ادامه توضیح درباره دولت رانتی به کاهش سهم کارگران صنایع اصلی در جمعیت بریتانیا از ۲۳ درصد در سال ۱۸۵۱ به ۱۵ درصد در سال ۱۹۰۱ اشاره می کند.
آیا این توصیف اکنون در مورد بسیاری از مناطق جهان صادق نیست؟ به دوبی نگاه کنید، به مرکز لندن، به نیویورک، حتی به شمال تهران.

ماهیت جنگها و رویارویی های امروز

اما از نظر من مهمترین مشابهت اوضاع امروز جهان با یک قرن پیش، ماهیت جنگها و رویارویی های نظامی امروز است. مبارزه پیگیر جناح چپ جنبش کارگری یک قرن پیش علیه جنگهای امپریالیستی، سنت و الگویی را ایجاد کرده است که برای چپ امروز نیز ارزش دارد. چپ می تواند به دامهایی مشابه دامهایی بیافتد که جناح های راست و میانه سوسیال دمکراسی در آستانه جنگ جهانی اول و در جریان آن، خواسته یا ناخواسته، جنبش کارگری را بدانها گرفتار کردند. و بر عکس، چپ می تواند به عنوان نیرویی شناخته شود که با هر گونه توسعه طلبی چه از جانب قدرتهای جهانی و چه از سوی قدرتهای منطقه ای به مخالفت بر می خیزد. من از موضع دوم دفاع می کنم اما می دانم که امروز نیز مانند صد سال پیش بسیار بهانه برای گستردن دامها پیش پای چپ ساخته و پرداخته می شود.
با کمی اغماض می توان دامهای مورد نظر مرا به دو دسته بزرگ تقسیم کرد. یک دسته به استدلالهایی از این قبیل متوسل می شوند:
- برای دفاع از حقوق بشر گاه اقدام نظامی ضروری است.
- اقدام نظامی اگر با مجوز شورای امنیت باشد موجه است.
- مقابله با بنیادگرایی اسلامی نیازمند عملیات مشترک نظامی کشورهاست.
و دسته دوم این گونه یا مشابه آن استدلال می کنند:
- امپریالیسم جهانی یک سرکرده دارد، آن هم آمریکاست و هر نیرویی علیه این سرکرده امپریالیستها موضع گیرد باید از آن دفاع کرد.
- قدرتهای منطقه ای از حق تعیین سرنوشت ملتهای خود دفاع می کنند و این در راستای پیشرفت تاریخی است.
- تضاد اصلی در سیاست جهانی بین دو چشم انداز جهان تک قطبی و جهان چند قطبی است و چپ باید از چشم انداز دوم دفاع کند.
آنچه این دامها را وسوسه انگیز می کند، نخست آن است که برخی استدلال های پشت چنین گزاره هایی، عناصری از واقعیت را به کار می گیرند و دوم آن که شماری از دام گستران، مدعی پیروی از سنتهای چپ و کلاسیک های مارکسیسم و از جمله لنین اند.
رجوع به تجربه و گفتمان جناح چپ جنبش کارگری در شرایط یک قرن پیش نشان می دهد که نظایر استدلالهای ظاهرا موجه بالا در آن زمان نیز وجود داشت. در آن زمان نیز گفته می شد امپراتوری اتریش - مجارستان در بالکان «زندان ملل» ایجاد کرده است و صربستان در مبارزه با این امپراتوری نیازمند حمایت است، بریتانیا می خواهد بر قلمرو عثمانی چنگ بیاندازد و باید علیه این کشورگشایی مبارزه کرد، ژاپن در صدد گسترش امپراتوری خود در شرق آسیاست پس در جنگ روسیه با ژاپن حق با روسیه است و غیره.
مانیفست ۱۹۱۲ کنگره سوسیالیستها به همه استدلالهای اینچنینی پاسخ داده است. این مانیفست در برابر هر گونه از جلوه های شووینیسم ملی، از همبستگی همه ملل بالکان دفاع می کند. در این مانیفست هم امپراتوری اتریش - مجارستان و هم روسیه تزاری که در بالکان رویاروی هم قرار گرفته بودند محکوم شده اند. مانیفست از کارگران آلمان، فرانسه و انگلیس خواسته است به حمایت این دولتها از یک طرف مخاصمه - اتریش یا روسیه - اعتراض کنند. در این مانیفست آمده است: «کنگره از کارگران همه کشورها می خواهد در برابر امپریالیسم سرمایه داری، نیروی همبستگی بین المللی پرولتاریا را قرار دهند.» (۱۵)
هر یک از احزاب سوسیال دمکراتی که در آستانه جنگ جهانی اول با موج «میهن پرستی» همراه شده بودند، در بحث با جناح چپ جنبش کارگری به توجیهاتی متوسل می شدند که بتواند بر سوسیالیستها تاثیر بگذارد. لنین می توانست مانند منشویکها به بالکان نگاه کند، بگوید اتریش می خواهد صربستان کوچک را به قیمومیت خود در آورد، پس باید از حق تعیین سرنوشت صربستان دفاع کرد و ما با این سیاست تزاریسم مخالفتی نداریم. اما برای سوسیالیستهای چپ، اصل مخالفت هر حزب سوسیالیست با میلیتاریسم و توسعه طلبی دولت کشور خود، مهم تر از این بود که دقیق شوند در این که مسئولیت عمده بحران بالکان به گردن این یا آن قدرت بزرگ است. سوسیالیستها با هم یک عهد و قرار داشتند. آن هم این بود که هر کس در کشور خودش لبه تیز حمله را متوجه توسعه طلبی و نظامی گری دولت همان کشور کند. جناح چپ سوسیالیستها به این عهد و قرار وفادار ماند، اما دو جناح دیگر نه.
در رساله امپریالیسم لنین، لبه تیز انتقاد بیش از آن که متوجه جناح راست و «میهن پرست» سوسیال دمکراسی باشد، متوجه جناح میانه است که در انتقاد از امپریالیسم همراهی می کرد، اما امید به صلح میان امپریالیستها را جایگزین عمل انقلابی کرده بود. لنین می دانست به ویژه پس از آغاز جنگ جهانی اول، پلشتی جنگ و امپریالیسم بیش از آن نمایان شده بود که «میهن پرستی» بتواند به ریزش نیروی انقلاب منجر شود. از این رو لنین تصمیم گرفت نیروی خود را بر نقد نظریه «اولترا امپریالیسم» کائوتسکی متمرکز کند.
نظایر استدلالها کائوتسکی امروز هم وجود دارد. هر بار که در پارلمان کشورهایی مانند آلمان درباره اعزام نیروی نظامی به گوشه و کنار جهان بحث می شود، مدافعان اقدام نظامی پشت شعارهایی مانند برقراری آرامش، نجات افغانستان از طالبان، شکست دادن داعش و غیره سنگر می گیرند. دیگر مدتی است سخن از «نظم نوین جهانی» نیست اما استدلالها در همان راستاست، نزد آنهایی که به دام می افتند (و نه آنها که دام می گسترند) با این امید واهی که اگر همه قطعنامه های شورای امنیت اجرا و عقل سلیم بر سیاستهای قدرتهای بزرگ و قدرتهای منطقه ای حاکم شود، جنگها به پایان می رسد.
لنین می گوید توسعه ناموزون، ذاتی سرمایه داری است، تناسب قوایی که امروز حاکم است فردا تغییر می کند و وقتی یک تقسیم معین حیطه های نفوذ، دیگر با تناسب قدرت اقتصادی طرفهای موازنه نخواند کار به رویارویی می کشد. ۲۵ سال اخیر، درستی این ارزیابی را نشان داده است. در این ۲۵ سال، سهم آمریکا از اقتصاد جهان کاهش یافته، اکنون حدود ۱۶ درصد است و تا سال ۲۰۲۰ به زیر ۱۵ درصد خواهد رسید (۱۶). آمریکا کوشیده است با برتری نظامی، کاهش نسبی قدرت اقتصادی خود را جبران کند و نگذارد این کاهش، میدان عمل سرمایه آمریکایی را تنگ کند. اما عملا می بینیم این تلاش آمریکا چندان موفق نیست. هم برخی قدرتهای منطقه ای و هم لااقل دو قدرت فرامنطقه ای یعنی روسیه و چین، از «سهم» خود در جهان اگر شده با نیروی نظامی محافظت می کنند. کار آمریکا و چین هنوز به رویارویی نظامی نکشیده اما بحرانهای خطرناکی در آسیا در حال شکل گیری است. آمریکا با کره جنوبی و ژاپن متحد است که اختلافهایی با چین دارند. واشنگتن همجنین روی همکاری نظامی با ویتنام علیه چین سرمایه گذاری کرده است. ناسیونالیسم ویتنامی که حزب کمونیست حاکم این کشور نیز پیرو آن است می گوید جنگ ما با آمریکا ده سال طول کشید و تمام شد اما چین هزاران سال است که به ما زور می گوید. موضع سوسیالیستها در مورد این بحران چه باید باشد؟ همسویی با آمریکا در حمایت از ویتنام که حتما در طول تاریخ مورد ستم امپراتوری های چین بوده است یا امید بستن به چین که شاید بتواند قدرت نظامی برتر جهان را اندکی محدود کند؟ سنت سوسیالستی به ما می گوید هیچ کدام، می گوید باید صرفنظر از این که در طول تاریخ، حقوق ویتنامی ها تا چه حد از جانب همسایه شمالی آنها مورد تعرض قرار گرفته باشد، انگیزه های توسعه طلبانه هر دو قدرت بزرگ را که چیز جز بازتاب سیاسی منافع گروه بندی های رقیب سرمایه داری نیست، شناخت و با نظامی گری و توسعه طلبی هر دو طرف مخالفت کرد. یک سوسیالیست ویتنامی باید به جای همراه شدن با رهبری حزب کمونیست این کشور و کوبیدن بر طبل میهن پرستی، خواهان تنش زدایی در روابط با چین شود، و یک سوسیالیست چینی نیز باید از دست اندازی دولت این کشور بر جزایر دریای چین انتقاد کند. کار سوسیالیستهای آمریکایی نیز مخالفت با هر گونه میلیتاریسم و مداخله جویی امپریالیسم آمریکا در گوشه و کنار جهان است.
در منطقه خاورمیانه نیز جز این نیست. وظیفه اصلی چپ ایران در عرصه سیاست خارجی، مخالفت با مشی مداخله جویانه و نظامی گری جمهوری اسلامی در کشورهای منطقه است. چپ ایران باید علیه «سهم خواهی» جمهوری اسلامی در سوریه و عراق و یمن و لبنان موضع بگیرد، چه این سهم خواهی در تقابل با امپریالیسم آمریکا باشد چه در رقابت با رژیم جنایتکار عربستان سعودی. مسلم است که ساختارهای نظامی گری در ایران و آمریکا متفاوت است. مسلم است که نقش جمهوری اسلامی در بحرانهای منطقه خاورمیانه با نقشی که امپریالیسم آمریکا در سراسر جهان ایفا می کند قابل مقایسه نیست. اما وظیفه اصلی چپ ایران انتقاد از میلیتاریسم جمهوری اسلامی است. اگر چپ ایران این وظیفه را بر عهده نگیرد و بدان عمل نکند پس چه کسی باید بدان بپردازد؟

آیا همه باید سوسیال دمکرات شویم؟

رساله امپریالیسم لنین، از سندهای اصلی نظری مرزبندی جناح چپ جنبش سوسیالیستی اوایل قرن بیستم با رفرمیسمی بود که بر احزاب سوسیال دمکرات اروپای غربی حاکم شده بود. این مرزبندی نخست در روسیه به شکاف میان بلشویکها و منشویکها انجامید و بالاخره مبنای انشعاب بزرگ تاریخی در جنبش کارگری و تفسیم این دو جنبش به دو بخش سوسیال دمکرات و کمونیست شد.
وقتی دولت تأسیس شده توسط لنین و یارانش تقریبا یک ربع قرن پیش فروپاشید، احزاب سوسیال دمکرات، این فروپاشی را نشانه حقانیت خود در انشعاب تاریخی آغاز قرن بیستم دانستند. در ایران نیز بخشی از جنبش چپ که از انقلاب اکتبر تا زوال شوروی همواره تحت هژمونی کمونیستها بود و در آن نقش سوسیال دمکراتها از یک نقش حاشیه ای فراتر نرفت، در ۲۵ سال اخیر دستها را در برابر سوسیال دمکراسی بالا برده است. مهمترین عامل خلع سلاح کننده این بخش از چپهای ایران، شکست جنبش جهانی کمونیستی بود.
متأسفانه جریانات و حرکتهای فکری مطرح در جهان اندکی با تأخیر به ایران می رسد. اگر مدافعان تسلیم طلبی در برابر سوسیال دمکراسی تحولات کشورهای مهد سوسیال دمکراسی و بازتاب آن در بحث درون چپ را دنبال می کردند، در می یافتند که در پایان دهه ۱۹۸۰ میلادی، این تنها کمونیسم نبود که یک شکست تاریخی متحمل شد. وقتی ویلی برانت رهبر انترناسیونال سوسیالیستی در کنار محافظه کاران کشورش ایستاد و فرو ریختن دیوار برلین را جشن گرفت، شاید نمی دانست که با این دیوار، نه تنها بنای کمونیسم حاکم بر شوروی و اقمارش، که بنای رفرمیسم سوسیال دمکرات نیز فرو خواهد ریخت. سرنوشت این دو بخش جنبش کارگری، بیش از آنکه خود می خواستند و می دانستند به هم گره خورده بود. رفرمیسم تنها تا زمانی می توانست از سرمایه داری به نفع طبقات پایینی امتیاز بگیرد که شبح کمونیسم، سرمایه داری را تهدید می کرد. ویلی برانت زنده نماند تا ببیند چگونه حزبش در سبقت گرفتن از احزاب دست راستی، سیستم رفاه اجتماعی را دگرگون کرد و میلیونها آلمانی را به زیر خط فقر فرستاد. تونی بلر از حزب کارگر بریتانیا، «حزب کارگر نو» را ساخت که متحد جرج بوش در حمله به عراق شد. امروز سوسیال دمکراسی آلمان از یک حزب چهل درصدی به یک حزب بیست درصدی سقوط کرده است. حزب کارگر بریتانیا هم اگر دست و پایی می زند، مدیون تکانی است که با روی کار آمدن جرمی کوربین علیرغم مخالفت و دشمنی رهبری سنتی این حزب، به خود داده است. سوسیال دمکراسی در ۲۵ سال اخیر در هیچ جای جهان نتوانسته است جلوی یورش سرمایه داری به دستاوردهای قرن بیستم رفرمیسم را بگیرد.
پس حتی اگر فقط با منطق «تاریخ را پیروزمندان می نویسند» هم به انشعاب تاریخی در جنبش کارگری بنگریم، نه با پیروزی یک جناح و شکست دیگری، که با شکست هر دو مواجهیم. هر دو باید به فکر راه برون رفت از این وضعیت و سربرآوردن از شکست تاریخی خود باشند. در ربع قرن اخیر هر چه پیشتر رفته ایم دلایل کمتری برای روی آوردن شتابان از کمونیسم به سوسیال دمکراسی باقی مانده است.
اگر منطق «موفقیت حقانیت زا» را کنار بگذاریم و به کارنامه کمونیستها و سوسیال دمکراتها نیز بنگریم، بر خلاف آنچه مبلغان سوسیال دمکراسی وانمود می کنند، یک تابلوی روشن جلوی چشم ما نیست که بر آن تنها حقانیت یک طرف نقش بسته باشد.
برای مستدل کردن این ادعا، برگردیم به صد سال پیش: بلشویکها که بعدا رسما خود را کمونیست نامیدند، به مانیفست ۱۹۱۲ عمل کردند و با تشخیص وضعیت انقلابی در روسیه، پیشاهنگ سرنگونی مدافعان ادامه جنگ امپریالیستی شدند. مشابه این وضعیت انقلابی حدود یک سال بعد، یعنی در نوامبر ۱۹۱۸، در آلمان شکل گرفت. سربازان دسته دسته جبهه ها را ترک کردند و ارتش قیصر از هم پاشید. خود قیصر به هلند گریخت و شوراهای کارگران و سربازان در مناطق مختلف، زمام امور را به دست گرفتند. اما این انقلاب در میان رهبران سوسیال دمکرات طرفداری نداشت. گروه اسپارتاکوس با چهره های شاخص خود کارل لیبکنشت و رزا لوکزامبورگ که مدافع جمهوری شورایی بودند، تنها اقلیتی از حزب سوسیال دمکرات را نمایندگی می کردند. اکثریت حزب سوسیال دمکرات وارد معامله با بقایای سلطنت و احزاب بورژوایی شد و برای مهار انقلاب، قدرت رسمی را از بقایای امپراتوری تحویل گرفت. فریدریش ابرت و فیلیپ شایدمن از رهبران حزب سوسیال دمکرات در شرایطی که همه احزاب دست راستی و سلطنت طلب بی اعتبار و مستأصل شده بودند، به ریاست جمهوری و نخست وزیری رسیدند و دست به کار شدند تا انقلاب را مهار کنند. هم بقایای امپراتوری و هم قدرتهای فاتح جنگ جهانی اول ترجیح دادند برای نخستین بار، سوسیال دمکراتها در آلمان دولت را به دست گیرند، دولتی که دو وظیفه اصلی داشت: عقد پیمان صلح و سرکوب انقلاب. پروژه نخست به عقد پیمان ورسای انجامید. مسئولیت پروژه دوم، به گوستاو نوسکه از رهبران حزب سوسیال دمکرات و وزیر دفاع دولت جدید سپرده شد. معروف است نوسکه هنگام اعلام پذیرش این مسئولیت گفت «بالاخره باید یکی نقش سگ خونخوار را ایفا کند». او برای سرکوب جنبشهای انقلابی که در گوشه و کنار آلمان، جمهوری شورایی اعلام کرده بودند، قشون داوطلبانی را از میان افراطی ترین هواداران نظام سلطنت بسیج و مسلح کرد. به دستور شخص نوسکه، خط تلفن کارل لیبکنشت مورد استراق سمع و پروتکل های این شنود در اختیار یک افسر قشون داوطلب به نام سروان والدمار پابست قرار گرفت. در ۱۵ ژانویه ۱۹۱۹، این افسر و نفرات تحت فرمانش، کارل لیبکنشت و رزا لوکزامبورگ را ربودند و به قتل رساندند. نیروهای تحت فرمان دولت سوسیال دمکرات دست به سرکوب خونین طرفداران جمهوری شورایی زدند که نقش اصلی را در انقلاب نوامبر ۱۹۱۸ داشتند. انقلاب به دست سوسیال دمکراسی و به گونه ای خونین سرکوب شد.
در دهه های پس از آن، جریان عمده سوسیال دمکراسی در اکثر دوره های زمانی، برای مقابله با کمونیسم در کنار قدرتهای بزرگ امپریالیستی ایستاد. سرمایه داری در پیشرفته ترین کشورها پس از یک دوره آزمون و خطا شامل متوسل شدن به فاشیسم و نازیسم، به ویژه تحت تأثیر افزایش قدرت اتحاد شوروی به نوعی صلح اجتماعی با سوسیال دمکراسی تن داد. جریان اصلی سوسیال دمکراسی پذیرفت که استعمار جای خود را به نواستعمار بدهد، قدرتهای امپریالیستی به استثمار بخش اعظم آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین که تحت سیطره خود داشتند ادامه دهند و از عواید این استثمار، تا حدی طبقات پایینی کشورهای پیشرفته را نیز راضی نگه دارند. این همان روندی بود که مارکس و انگلس پیش بینی کرده بودند و همان گونه که در این مقاله بدان اشاره کردیم، لنین در رساله امپریالیسم خود به نقل از بنیانگذاران سوسیالیسم، از آن نام برد.
بنابراین، سنجیدن کارنامه سوسیال دمکراسی با معیار وضعیت طبقه کارگر در آلمان و سوئد در فاصله ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۰ خطاست. موفقیتهای سوسیال دمکراسی در آن دوره نه بدون وجود تهدید کمونیسم و نه بدون استثمار کشورهای پیرامونی نظام جهانی سرمایه داری، امکان پذیر نبود. بهای دستاوردهای سوسیال دمکراسی در کشورهای پیشرفته را صدها میلیون مردم گرسنه و محروم حاشیه جهان سرمایه داری پرداختند.
مدافعان سوسیال دمکراسی خواهند گفت اینها تکرار تبلیغات ده ها ساله جنبش کمونیستی است، اما این امر از درستی این ارزیابی نمی کاهد.
اکنون صد سال از انشعاب تاریخی در جنبش کارگری می گذرد. شرایط جهان، پاسخهایی درخور از سوی همه کسانی می طلبد که این شرایط را بر نمی تابند. استفاده از تجارب جنبش سوسیالیستی در یک قرن و نیم اخیر باید با توجه به تغییراتی که در وضعیت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جوامع سرمایه داری روی داده است صورت گیرد.

آیا انقلاب اکتبر از آغاز محکوم به شکست بود؟

در نزدیک به صد سالی که از انقلاب اکتبر می گذرد، و یک ربع قرن که از قطعیت یافتن شکست آن سپری شده است، بسیار درباره این تجربه گفته شده و جدل روی داده است. پرسش اصلی که در ارزیابی تجربه انقلاب اکتبر در برابر چپ قرار دارد این است که آیا این تجربه از آغاز محکوم به شکست بود یا ناکامی آن اجتناب پذیر بود؟ و آن پرسش محوری که به تبع پرسش قبلی در مورد درس تجربه اکتبر برای پراتیک امروز چپ اهمیت می یابد، این است که آیا تکرار تجربه انقلاب اکتبر ضمن احتراز از نارسایی ها و خطاهای آن ممکن است یا نه؟ یا به عبارت دیگر، آیا چپ می تواند در شرایط سرمایه داری، از طریق کسب قدرت سیاسی، گذار از سرمایه داری به نطام اقتصادی - اجتماعی دیگری را سازمان دهد؟
گرایش های سیاسی مختلف در چپ به مفهوم وسیع آن، پاسخهای مختلفی به این پرسشهای محوری درباره تاریخ یک قرن اخیر چپ و درسهای این تاریخ برای پراتیک امروز چپ می دهند. برای یافتن پاسخها، شرط نخست، بررسی خود تاریخ چپ و رسیدن به روایتی است که حتی المقدور دستگاه های نظری و گفتمان های ساخته شده برای توجیه هر یک از دو جریان عمده شکست خورده سوسیالیستی در قرن بیستم را پشت سر بگذارد. باید به خود واقعیات تاریخ مراجعه کرد و حتی المقدور، حواشی و اضافات ساخته و پرداخته متولیان دستگاه های ایدئولوژیک رسمی را کنار زد.
لنین تنها اندکی بیش از شش سال پس از انقلاب اکتبر درگذشت و در یک سال آخر عمرش، به علت سکته های مغزی مکرر تقریبا از هر مشارکت در فعالیت های حزبی و دولتی باز ماند. کسی نمی داند اگر زندگی لنین قبل از رسیدن به ۵۴ سالگی پایان نمی یافت، روندها در روسیه به چه سو می رفت. روسیه در سالهای آخر زندگی لنین، از یک سو شاهد کاهش روزافزون نقش و تأثیر لنین در تحولات و از سوی دیگر شاهد شکل گرفتن کیش شخصیتی حول او بود. لنین هنگامی که هنوز توان سخنرانی داشت، لااقل یک بار در مورد کیش شخصیت حول خود هشدار داد. وقتی در آوریل ۱۹۲۰، مراسمی در تجلیل از او به مناسبت پنجاهمین زادروزش برگزار شد، لنین حزب را از تکرار چنین مراسمی منع کرد و هشدار داد در صورت تکرار چنین اقداماتی، حزب دچار یک «وضعیت بسیار خطرناک،... بسیار احمقانه و بسیار مسخره» خواهد شد (۱۷).
اما دیگر مکانیسمی شکل گرفته بود که حتی در صورت جدیت لنین در جلوگیری از آن، در شرایط ضعف روزافزون لنین ادامه می یافت، کما اینکه ادامه یافت. در سالهای بعد از مرگ لنین، استالین کیش شخصیت حول لنین و متهم کردن همه منتقدان داخلی به انحراف از «لنینیسم» را به ابزاری برای تحکیم موقعیت خود در حزب و دولت تبدیل کرد. حتی هشدار لنین به حزب در مورد استالین نیز نتوانست مانع صعود استالین به موقعیت برتر در حزب و دولت شود. لنین در نامه ای به کنگره دوازدهم حزب نوشت: «رفیق استالین از آنجا که دبیرکل شده است، قدرتی بی اندازه در دستان خود متمرکز کرده است. من معتقد نیستم که او همواره خواهد توانست در استفاده از این قدرت، احتیاط لازم را رعایت کند.» در جایی دیگر از این نامه آمده است: «استالین بیش از حد خشن است. این عیب که در جمع ما و در روابط بین ما کمونیستها قابل تحمل است، در مقام دبیرکلی قابل تحمل نیست. از این رو من به رفقا توصیه می کنم در این باره بیاندیشند که چگونه استالین را برکنار کنند و کسی دیگر را بدین مقام برگزینند. کسی که ... بردبارتر، وفادارتر، مودبتر و در روابط با رفقا شنواتر، با حوصله تر و غیره باشد. ممکن است به نظر رسد این یک امر جزئی است. اما من برآنم که با در نظر گرفتن جلوگیری از انشعاب و با در نظر گرفتن روابط میان استالین و تروتسکی که به آن اشاره کردم، این دیگر یک امر جزئی نیست یا امری جزئی است که می تواند اهمیت تعیین کننده بیابد.» (۱۸)
به دلایلی که شرح آن از حوصله این مقاله خارج است، این نامه در کنگره دوازدهم خوانده نشد و تنها پس از مرگ لنین در حاشیه کنگره سیزدهم در سطحی محدود به اطلاع برخی از نمایندگان کنگره رسید.
اما این تصور خطاست که خصوصیات فردی استالین، تنها علت ایجاد دستگاه سرکوبی مخوف بود که شماری از نزدیکترین یاران لنین مانند زینویف، کامنف، تروتسکی و بوخارین در کنار خیل عظیمی دیگر از کمونیستها قربانی آن شدند. خود لنین از سالهای پیش از انقلاب اکتبر به تندخویی و آشتی ناپذیری در روابط با مخالفان فکری اش در جنبش کارگری، شهرت داشت. به ویژه شماری از زنان سوسیالیست که شاهد رفتار و گفتار لنین در ارتباط با سایر شخصیت های جنبش کارگری بودند، از لنین به خاطر این خصوصیتش انتقاد می کردند. یک نمونه، آنجلیکا بالابانف است که پیش از جنگ جهانی اول مدتی رهبر حزب سوسیالیست ایتالیا بود. او این خاطره را در مورد لنین به رشته تحریر در آورده است: «پس از یک سخنرانی او در زوریخ از او خواستم برایم توضیح دهد (که چرا برخی از دیگر سوسیالیستها را به خیانت متهم می کند). او در حالی که به شدت آزرده شده بود پاسخ داد در مبارزه برای قدرت هر وسیله ای موجه است. پرسیدم: «حتی دروغ؟» جواب داد «هر کاری که در حدمت منافع پرولتاریا انجام شود شرافتمندانه است.» و خواست به طرف در خروجی برود. اما من به پافشاری ادامه دادم و گفتم: «چرا شما سوسیالیستهایی را که همه زندگی خود را در خدمت به استثمارشدگان گذرانده اند، خائن می نامید؟» او گفت: «من وقتی آنها را جنین خطاب می کنم منظورم این نیست که به لحاظ شخصی انسانهایی فاقد شرافت اند، بلکه می خواهم بگویم که موضع سیاسی شان، آنها را به لحاظ عینی به خائن تبدیل می کند.» من جواب دادم: «اما هر کس نوشته های شما را بخواند، به ویژه کارگران، متوجه این تفاوت نیست؛ برای او خائن، خائن است، به عبارت دیگر یک انسان شایسته انزجار که آگاهانه در خدمت دشمنان طبقه کارگر قرار گرفته است.» لنین شانه های خود را بالا انداخت و بدون اینکه پاسخی دیگر بدهد، رفت.» (۱۹)
اما حتی جستجوی ریشه کج روی های دولت شوروی در خصوصیات فردی رهبر انقلاب نیز شاید به بیراهه رود. انتقاد رزا لوکزامبورگ از عملکرد دولت نوپای شوروی از زاویه ای دیگر، از منظر یک نقد ساختاری بود. رزا لوکزامبورگ در مقاله ای تحت عنوان «درباره انقلاب روسیه» در سپتامبر ۱۹۱۸ می نویسد: «لنین و تروتسکی جای نهادهای نمایندگی مردمی برآمده از انتخابات عمومی را به شوراها به مثابه تنها نهادهای نمایندگی واقعی زحمتکشان داده اند... بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی نامحدود مطبوعات و تجمع ها و آزادی مبارزه عقاید، زندگی در هر نهاد عمومی از بین می رود... یک گروه برگزیده از کارگران هر از چندی به گردهمایی هایی فرا خوانده می شوند تا برای نطق های رهبران کف بزنند و قطعنامه های ارائه شده را به اتفاق آرا تصویب کنند، این یعنی باندبازی، دیکتاتوری، اما نه دیکتاتوری پرولتاریا، بلکه دیکتاتوری یک مشت سیاستمدار، یعنی دیکتاتوری به مفهوم بورژوایی آن، به معنی حاکمیت ژاکوبنی.» (۲۰) اشاره رزا لوکزامبورگ به حاکمیت ژاکوبنهاست که به عنوان جناح رادیکال انقلابیون فرانسه در سالهای پس از این انقلاب حکومتی موسوم به حکومت وحشت برقرار کردند.
اما سئوال اینجاست که آیا روش انقلابی بدون آنچه در انقلاب فرانسه و انقلاب روسیه گذشت قابل تصور است؟ و آیا مشی انقلابی، مستلزم وجود انقلابیون مصممی مانند لنین نیست؟ آیا انقلاب اکتبر بدون آشتی ناپذیری رهبرانی مانند لنین پیروز می شد؟ و آیا در همین خصوصیت قدرت انقلابی، نطفه شکست آن نهفته نیست؟ یا به عبارت دیگر: آیا انقلاب با روی کار آوردن قدرتی جدید، به ضد خود تبدیل نمی شود؟
اما حتی عزیمتگاه پاسخی که ما را در موضع نقد هر قدرت، حتی قدرت انقلابی، قرار دهد، نقد قدرت و مناسبات موجود است، مناسباتی که صدها میلیون انسان را از برآورده شدن ابتدایی ترین نیازهای انسانی محروم کرده است، به سرعت در حال نابودی مبانی طبیعی زندگی نوع بشر و سایر انواع حیات است و سرنوشت میلیاردها انسان را قربانی منافع اقلیتی بسیار کوچک از جمعیت جهان می کند. اگر بخواهیم از تجربه صد سال اخیر یک چیز را بیاموزیم، این است که بدون چشم انداز انقلابی، نقد و نفی موثر این مناسبات ناعادلانه ممکن نیست.

منابع
(۱) مقدمه لنین بر رساله «امپریالیسم»، آوریل ۱۹۱۷، پتروگراد.
(۲) هابسباوم، اریک: عصر انقلاب، عصر سرمایه، عصر امپراتوری.
(۳) به نقل از رساله امپریالیسم لنین، فصل ششم، «تقسیم جهان میان قدرتهای بزرگ».
(۴) مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان اصلی، جلد ۲۹، صفحه ۳۵۸.
(۵) همانجا، جلد ۳۳، صفحه ۵۲۴.
(۶) همانجا، جلد ۳۳، صفحه ۶۳۵.
(۷) همانجا، جلد ۳۵، صفحه ۳۵۷.
(۸) مانیفست کنگره فوق العاده سوسیالیستها در بال، ۲۴ و ۲۸ نوامبر ۱۹۱۲، منتشر شده در برلین، ۱۹۱۲.
(۹) همانجا.
(۱۰) کائوتسکی، کارل: اولترا امپریالیسم، انتشار یافته در نشریه «عصر جدید»، سپتامبر ۱۹۱۴.
(۱۱) لنین، ولادیمیر ایلیچ، امپریالیسم و انشعاب سوسیالیسم، اکتبر ۱۹۱۶.
(۱۲) ولادیسلاو هدلر، فولکر کولو: امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری، نسخه انتقادی جدید، برلین، ۱۹۱۶.
(۱۳) همانجا.
(۱۴) به نقل از فصل هشتم رساله لنین.
(۱۵) مانیفست کنگره فوق العاده سوسیالیستها در بال، ۲۴ و ۲۸ نوامبر ۱۹۱۲، منتشر شده در برلین، ۱۹۱۲.
(۱۶) https://www.statista.com/statistics/270267/united-states-share-of-global-gross-domestic-product-gdp/
(۱۷) لنین، ولایمیر ایلیچ، سخنرانی در مراسمی که به مناسبت پنجاهمین زادروزش از سوی کمیته مسکوی حزب کمونیست روسیه (بلشویک) برگزار شد، ۲۳ آوریل ۱۹۲۰، مندرج در جلد سی ام مجموعه آثار او.
(۱۸) لنین، ولایمیر ایلیچ، نامه به کنگره ۱۲ حزب کمونیست روسیه (بلشویک) برگزار شد، دسامبر ۱۹۲۲ و ژانویه ۱۹۲۳، مندرج در جلد سی و ششم مجموعه آثار او.
(۱۹) بالابانف، آنجلیکا، خاطرات و مشاهدات، منتشر شده در سال ۱۹۲۷ در برلین.
(۲۰) لوکزامبورگ، رزا، درباره انقلاب روسیه، مندرج در مجموعه آثار او، جلد چهارم.