زنان کار، زنان استیصال
فاطمه رجبی


• همین بیخ گوش دولت و ما، جایی در همین پایتخت شلوغ که خیلی‌ها برای درآمد بیشتر به آن مهاجرت می‌کنند، تمام آن چیزی که بعد از یک ماه کار کردن نصیب بعضی‌ها می‌شود، همین ۵۰۰ هزار تومان است و از قضا بیشتر کسانی که چشمشان به دست کارفرماست تا حقوق زیر ۵۰۰ هزار تومانشان را واریز کند، زنان هستند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۴ مهر ۱٣۹۵ -  ۵ اکتبر ۲۰۱۶



وقایع اتفاقیه- دو کیلو گوشت گوساله، دو عدد مرغ، یک قوطی رب، یک کیسه برنج، یک شانه تخم‌مرغ، شامپو، شوینده لباس و... تمام شد. بعید است وقتی ۵۰۰ هزار تومان توی جیبتان دارید و نمی‌خواهید تا آخر ماه، شپش توی جیبتان پشتک بزند، بتوانید بیشتر از این خرید کنید. زندگی خرج‌های دیگری هم دارد؛ بچه‌ها هر روز یک چیزی می‌خواهند. دولت می‌گوید یک خانواده چهارنفره، حداقل باید ماهی سه میلیون تومان درآمد داشته باشد تا بالای خط فقر بیاید؛ اما همین بیخ گوش دولت و ما، جایی در همین پایتخت شلوغ که خیلی‌ها برای درآمد بیشتر به آن مهاجرت می‌کنند، تمام آن چیزی که بعد از یک ماه کار کردن نصیب بعضی‌ها می‌شود، همین ۵۰۰ هزار تومان است و از قضا بیشتر کسانی که چشمشان به دست کارفرماست تا حقوق زیر ۵۰۰ هزار تومانشان را واریز کند، زنان هستند. انگار آنها راحت‌تر کنار می‌آیند، مقایسه نمی‌کنند، غر نمی‌زنند، شاخ و شانه نمی‌کشند، حقوق بخور و نمیرشان را می‌گیرند و ممنون کارفرما هم هستند.

راضی اما مستأصل

نفس‌نفس می‌زند، آن‌قدر که درست صدایش را نمی‌شنوم؛ چندبار که تلاش می‌کنیم حرف همدیگر را بفهمیم و فایده نمی‌کند، می‌گوید: «خانم، شماره خانه‌ام را می‌دهم، ساعت ۹ شب می‌رسم، زنگ بزنید با هم حرف بزنیم؛ اینجا کلی کار روی سرم ریخته است، سروصدا هم نمی‌گذارد بفهمم چه می‌گویید.» شماره تلفن مربوط به ورامین است و کارگاهی که در آن کار می‌کند، خیابان جمهوری. وقتی گوشی را می‌گذارم، شروع می‌کنم در ذهنم با مترو و اتوبوس از جمهوری می‌روم به‌سمت ورامین؛ سه بار سوار اتوبوس می‌شوم و یک‌بار هم در مترو خط عوض می‌کنم. روزی دوبار، تمام این مسیر را می‌روم و برمی‌گردم. هر طور حساب می‌کنم، ۴٨۰ هزار تومان ارزشش را ندارد؛ خودش اما طور دیگری فکر می‌کند. می‌گوید: «همین پول، کفاف اجاره‌خانه و مخارج متفرقه را می‌دهد. ۱۱۰ هزار تومان هم از کمیته می‌گیریم، می‌گذارم روی یارانه‌مان که ۱٣۵ هزار تومان است، برای خوردوخوراک هزینه می‌کنم. مهم این است که کار آبرومندی ا‌ست.» طوبی، تنها زنی نیست که به کمتر از حداقل حقوق وزارت کار راضی است. آمارها می‌گویند، تعداد زنانی که به دستمزدهای بسیار کم رضایت می‌دهند، چندین برابر مردهاست. کارفرماها می‌توانند آنها را به حقوق‌های کم راضی کنند؛ البته شاید راضی کلمه خوبی نباشد چون تنها چیزی که به‌وضوح در صدای طوبی شنیده می‌شود، درماندگی است نه رضایت.

پشت سر ما، صف بلندی ا‌ست

وزارت کار، هر سال حداقل حقوق و مزایای کارگران و کارمندان را تعریف می‌کند و این حق را به آنها می‌دهد که در صورت دریافت حقوق کمتر از این مبلغ، شکایت کنند. امسال، حداقل حقوق کارگران، بدون احتساب مزایا و حق اولاد و مسکن و... ٨۱۲ هزار تومان بود اما طوبی نمی‌تواند حتی به شکایت فکر کند. می‌گوید: «من از هیچ‌کس شکایت ندارم؛ البته بعضی وقت‌ها از خدا شکایت می‌کنم. بعضی وقت‌ها پیش خدا از آدم‌ها شکایت می‌کنم اما پایم را توی کلانتری نمی‌گذارم. صاحبکارم مرد خوبی است و همین برایم بس است؛ همین‌که آبرو و اعصابم حفظ می‌شود کافی است.»
مادر دو پسر است و هر روز از ساعت ۹ صبح تا سه بعدازظهر در یک تولیدی کار می‌کند. بیشتر کارهای مربوط به بسته‌بندی و دکمه‌دوزی و... را انجام می‌دهد: «بعضی وقت‌ها هم برای کارگرهای مرد صبحانه و ناهار درست می‌کنم و پنج هزار تومان دستمزد می‌گیرم.» این را می‌گوید و آه می‌کشد؛ انگار می‌داند سوال بعدی‌ام این است که چرا با این حقوق به کارش ادامه می‌دهد و اعتراض نمی‌کند. می‌گوید: «من باید از پدر و مادرم شاکی باشم که به من هیچی یاد ندادند؛ باید از شوهرم شاکی باشم که هیچی برایمان نگذاشت. از چه کسی شکایت کنم؟ در کارگاه ما مردهایی که کار بلد هستند، ۹۰۰ هزار تومان می‌گیرند و من که هیچ کاری بلد نیستم و فقط کارهای معمولی انجام می‌دهم، باید اندازه آنها حقوق بگیرم؟ مشکل از بخت من است. مشکل از بی‌سوادی من است؛ البته خیلی کارها بلدم. مثلا می‌توانم برای تعداد بالا آشپزی کنم اما دستم درد می‌کند و نمی‌توانم چیزهای خیلی سنگین بگذارم و بردارم. در همان تصادفی که شوهرم فوت کرد، دستم از دو جا شکست؛ می‌بینید ایراد از بخت من است.» احساس می‌کنم هر چقدر تلاش کنم، نمی‌توانم به دژی که از بخت و قسمت برای خودش ساخته، نفوذ کنم؛ دژی که فرمانروایش کارفرمایی است که برای ۶ ساعت کار مداوم در روز، فقط ۴٨۰ هزار تومان به او حقوق می‌دهد و بیمه و مزایایی هم در کار نیست. می‌پرسم چرا درخواست نمی‌کند که حقوقش را بیشتر کنند؟ جواب می‌دهد: «پشت سر من، صف بلندی است. کسانی‌که حسرت همین کار را هم می‌خورند و حاضرهستند با ۲۰ تومن کمتر، کار کنند. باید دودستی همین را بچسبم، خانم.»

درددل با کرم‌ها

هر سال تأمین اجتماعی، آمارهایی از تعداد بیمه‌شده‌ها منتشر می‌کند. در آمارهای امسال این نهاد تعداد زنان بیمه‌شده اصلی یک‌شانزدهم مردان بود. تفاوت این آمار با نسبت زنان شاغل به مردان نشان می‌دهد تعداد زنانی که کار می‌کنند بدون اینکه بیمه باشند یا کارشان جایی ثبت شده باشد، خیلی بیشتر از مردهاست و کارفرمایی که می‌تواند بیمه نکند چرا دنبال کارگر ارزان‌تر هم نباشد؟ بیچارگی آدم‌ها این اجازه را به او داده است. مریم را خودم ندیدم اما کسی که معرفی‌اش کرده است، می‌گوید: صبح تا شب دستش توی کرم‌هاست. در روستای چیچکلو از توابع شهرستان اسلامشهر زندگی می‌کند. همان‌جا هم کارگاهی راه افتاده که کرم خاکی پرورش می‌دهد و مریم به اضافه ٣۲ زن دیگر جزء کارگران آن هستند. وقتی می‌شنود به‌دنبال کسانی هستم که کمتر از ۵۰۰ هزار تومان حقوق می‌گیرند، می‌خندد. می‌گوید: «بیا من همه زن‌های کارگاه را به صف می‌کنم، شما از اول شروع کن با آنها حرف بزن. ٣٣ نفر برای گزارشت بس است؟»
نمی‌تواند جایی غیر ‌از روستای خودشان کار کند چون مادرش در خانه تنهاست و خودش هم می‌ترسد به جاهای شلوغ برود. می‌گوید: «وقتی می‌گویم روستا فکر نکنید اینجا زمین کشاورزی هست. اینجا یک روستای تهرانی است. مردها صبح برای کار می‌روند تهران و اسلامشهر و شب‌ها برمی‌گردند. من نمی‌توانم بروم. چند بار رفتم اما این همه راه حالم را بد می‌کند. حالا صبح‌ها می‌روم کارگاه تا ظهر، بعدازظهر هم باز می‌روم تا غروب. همان اول صاحب کارگاه به ما گفت نباید از کرم‌ها بدتان بیاید، باید آنها را دوست داشته باشید تا بتوانید با آنها کار کنید. سخت بود اما بالاخره عادت کردم. چند ماه اول موقع غذاخوردن احساس می‌کردم زیر دندانم هستند. شب‌ها خواب می‌دیدم که بین انگشت‌هایم می‌لولند اما حالا دیگر انگار نیستند. انگار خاکی که هم می‌زنم، خالی ا‌ست.»
زنی که با کرم‌ها انس گرفته است، ماهی ۴۵۰ هزار تومان حقوق می‌گیرد. بیمه هم نیست. اصلا نمی‌تواند بیمه باشد با این حقوق؛ البته او به اندازه طوبی راضی نیست. وقتی می‌گویم چرا شکایت نمی‌کنی یا از کارفرما نمی‌خواهی حقوقت را بالا ببرد، من‌من می‌کند بعد می‌گوید: «خب خیلی با ما کنار می‌آید. زن‌های بچه‌دار بچه‌شان را با خودشان سر کار می‌آورند. بعضی وقت‌ها وسط کار خانه می‌روند به غذا سر می‌زنند. خودم ظهرها می‌روم با مادرم نهار می‌خورم. وقتی این‌طوری کار می‌کنیم، دیگر دهنمان بسته است. کارفرمایمان هم همیشه می‌گوید که من برای رضای خدا شماها را آورده‌ام سر کار وگرنه با یک مشت زنی که هر دقیقه کاری دارند، نمی‌شود کار کرد اما ما کارش را پیش می‌بریم در همین یک سالی که من برایش کار می‌کنم، تولیدش را صد برابر کرده است.» می‌پرسم خب چرا مردها را استخدام نمی‌کند؟ جواب می‌دهد: «کدام مردی حاضر است صبح تا شب با کرم‌ها ور برود و آخـــرش هم ماهی ۴۵۰ هزار تومان بگیرد، آن هم با منت. در کارگاه یک راننده وانت مرد داریم که ماهی یک میلیون و ۵۰۰ می‌گیرد و به جعبه‌های کرم دست هم نمی‌زند. حتی یک‌بار به یکی از زن‌ها گفت. شوهر تو چطور تو را تحمل می‌کند؟ بیچاره گریه‌اش گرفت.»

منشی و پرستار پیرمرد

سارا دانشجو است و هفته‌ای دو نصف روز به دانشگاه می‌رود. خودش می‌گوید برای همین نمی‌تواند یک کار ثابت برای خودش پیدا کند؛ البته رویاهای زیادی دارد برای وقتی که فارغ‌التحصیل ‌شد. روانشناسی می‌خواند و احساس می‌کند این رشته در همین شغل نیم‌بندی که دارد به کمکش آمده چون در تمام روز وقتی با یک پیرمرد تنهاست، می‌داند چطور باید از او مراقبت کند. وظیفه‌اش جواب‌دادن به تلفن دفتری است که همیشه خالی است. می‌گوید: «به‌جز پیرمرد که پدر صاحب شرکت است و هر روز به دفتر می‌آید کمتر پیش می‌آید کسی در دفتر کاری داشته باشد. صاحب‌کارم بعضی وقت‌ها پرونده‌ها را می‌آورد یا یک جلسه دو، سه نفره با شریک‌هایش تشکیل می‌دهد. برای همین من کل روز با پدر او تنها هستم. شاید باور نکنید اما وقتی برای این کار معرفی شدم حضور پیرمرد در دفتر هم قید شد. مهندس گفت پدرم در خانه حوصله‌اش سر می‌رود و روزها می‌آید اینجا. حالا من تلفن‌ها را جواب می‌دهم. برای خودم و پیرمرد نهار درست می‌کنم و کمی هم نظافت می‌کنم. هر روز از ساعت هشت صبح تا چهار و نیم بعدازظهر جز یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها که تا ساعت دو دانشگاه هستم و فقط برای چک‌کردن پیغام‌ها می‌آیم دفتر.» برای همه این کارها ماهی ۵۰۰ هزار تومان از آقای مهندس می‌گیرد؛ تازه آن هم خیلی با تأخیر. می‌گوید: «بعضی وقت‌ها بیستم ماه می‌شود اما هنوز حقوق من را نداده است؛ البته چون با این پول خرج دانشگاهم را می‌دهم و آن را کنار می‌گذارم خیلی زمانش برایم مهم نیست اما اینکه این‌قدر بی‌توجه است خیلی اعصابم را خرد می‌کند.»
وقتی پایم را به محل کار سارا می‌گذارم و نگاه‌های آزاردهنده پیرمرد را می‌بینم از او می‌پرسم: نمی‌ترسی؟ جواب می‌دهد. نه زورش به من نمی‌رسد اما حرف‌هایش اذیتم می‌کند. خاطراتی که از کارهای بدش در جوانی تعریف می‌کند، حالم را به هم می‌زند اما خیلی وقت‌ها هدفون می‌گذارم تا صدایش را نشنوم.»
سارا هم مثل مریم و طوبی فکر می‌کند؛ نمی‌توان از کارفرماها بیشتر از این پول گرفت. همین که شغلی هست تا آنها بیکار نباشند جای شکر دارد. سارا می‌گوید: «نمی‌شود سر و کله زد. من پایم را از اینجا بیرون بگذارم، یکی دیگر جایم را می‌گیرد. تازه اینجا می‌توانم درس هم بخوانم و اگر پیرمرد لعنتی را فاکتور بگیریم کار خیلی ساده‌ای ا‌ست.»
ظاهر ماجرا این‌طور است که هیچ‌کدام از این زن‌ها و اصلا هیچ‌کدام از کسانی که با حقوق‌های بخور و نمیر کار می‌کنند، مجبور نیستند بمانند. کارفرماها آنها را مجبور نمی‌کنند که با شرایط کار بسازند. چه چیزی آنها را وادار می‌کند ادامه بدهند؟ می‌دانم که قطعا «رضایت» نیست.