ناصر زراعتی: خسرو رحیمی به خاک سپرده شد.



اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۶ مهر ۱٣۹۵ -  ۷ اکتبر ۲۰۱۶


 امروز، جمعه، هفتمِ اُکتُبرِ 2016، خسرو رحیمی که دو هفته پیش، بیست و سومِ سپتامبر، در چنین روزی، از دنیایِ ما رفت، به خاک سپرده شد. خانواده اش از من خواستند چند کلمه ای در موردِ او بگویم.
*
خسرو رحیمی عزیز!
ما امروز، در اینجا گِرد آمده ایم تا برایِ آخرین بار با تو بدرود بگوییم. ساعتی دیگر، هنگامِ به خاک سپردنت، هم میهنان و هم زبانانت، دوستان و دوستدارانت در این شهر، زنان و مردانی که حتا شاید یک بار هم تو را ندیده باشند، امّا تو هر روزِ هفته، صبح تا ظهر، با [رادیو] «سپهر»ت، در خانه یا خیابان و محلِ کار، همراهشان بودی و صدایِ گرمت را میشنیدند، برایِ آخرین وِداع با تو خواهند آمد.
دو هفته، دقیقاً دو پنج روزِ هفته، ساعتِ دهِ صبح، مثلِ شش هفت سالِ گذشته، منتظرِ شنیدنِ صدایِ زنگ تلفن بودم تا سریع گوشی را بردارم و صدایِ مهربانت را ـ با آن لحنِ دوستانه ـ بشنوم.
هنوز باورم نمیشود که نیستی و دیگر تلفن نخواهی کرد... دیگر صدایت را نخواهم شنید... و همدیگر را دیگر نخواهیم دید.
نمیخواهم نمک بر زخمِ خود بپاشم. در این دو هفته، بارها این کار را کردهام. بارها افسوس خورده ام که چرا بیشتر اصرار نکردم بروی بیمارستان. اصلاً چرا پا نشدم بیایم ـ به زور هم که شده ـ همراهِ خود ببرمت. داد و هوار راه بیندازم تا ناچار شوند بهشکلِ جدّی معاینه و معالجهات کنند؟...
یادت هست؟ فردایِ آن روز که پشتِ تلفن دقایقی از حال رفته بودی و چون علّتش را پرسیدم، گفتی: «دستم خیلی درد میکند.» در پاسخِ اصرارهایِ من، قول دادی بعد از پایانِ برنامه ی رادیو، خودت بروی.
فردایِ آن روز، اولین چیزی که پرسیدم این بود: «رفتی؟»
رفته بودی. گفتی: «چیزی نیست... دکتر گفت بارِ سنگین برداشتهای، دستت درد گرفته... مُسکن داد...»
بهشوخی گفتم: «خسرو جان! ما سالهاست که داریم بارِ سنگین برمیداریم... این نشانه را جدّی بگیر لطفاً...»
آخرین جلسهای که آمدی، مجلسِ «یادبودِ عباس کیارستمی» بود. جمعه شب بود... دقیقاً دو هفته پیش از رفتنت...
میدانم که میدانستی «مرگ»، با سایه ی سیاه و سنگینش، همیشه همراهِ ما هست و در این جهانِ گُذرا، «هر کسی چند روزه نوبتِ اوست»...
حالا، امروز، گردِ هم آمدهایم تا از تو جدا شویم و به همدیگر تسلیت بگوییم.
من و تو با هم دوست بودیم. بیست سالی بود حدوداً که همکاری داشتیم... اینجا، دور از ایران...
اندوهِ همسر، فرزندان، نوه ها، برادرها و خویشانَت حتماً از غمِ من سنگینتر است. من نیز همچون دیگردوستان، خود را در اندوهِ بزرگِ عزیزانت سَهیم میدانم و برایشان شکیبایی آرزو میکنم.
تو دیگر در دنیایِ ما نیستی، امّا یادِ تو و صدایِ تو هست... و تا زمانی که یادِ کسی ـ آنهم یادِ زیبا و نیکویِ او ـ در خاطر باشد، او زنده است.
بیش از هزار سال پیش، رودکی سُرود:
«این جهان را نِگَر به چشمِ خِرَد/ نی بدان چشم کـانـدرو نِگَری/ همچو دریاست، وَز نکـوکـاری/ کشتیای ساز تا بِدان، گُـذری.»
خسرو جان! تو با زندگی، رفتار و کردار و گفتار و کارهایت، کشتیِ خوبی ساختی و با آن، از این دریایِ مُتلاطم گذشتی.
به یادِ تو، به احترامِ تو که آنهمه کوشا بودی و به کاَرت عشق میورزیدی و حتا بیش از حدِ توانَت، با دل و جان، با احساسِ مسولیّتِ تمام، شبانهروز تلاش میکردی و آرزو داشتی روزی برسد که ایران و ایرانیان آزاد باشند تا دیگر ضرورتی نداشته باشد تَرکِ «خانه» و آواره شدن در اقصا نقاطِ جهان از شرِّ جورِ حاکمانِ جمهوریِ اسلامی... به یادِ تو که شاعر بودی و شعر میسُرودی و شعر را آنقدر دوست داشتی که هر روز، «سپهر»ت را با خواندنِ شعری از شاعری و گاهی از خودت، آغاز میکردی، تا وقتی توانِ «کتاب خواندن» داشته باشم، میکوشم کاری را که چند سال پیش با هم شروع کردیم، ادامه بدهم: هر روز، همان نیم ساعت، و همراه با همان آرمِ برنامه ی «رادیو سپهر»ت، با صدایِ تو:
ـ کتابخوانی!
*
فایلِ برنامه هایِ گذشته ی «کتابخوانی» را در اینجا میتوان یافت و گوش داد و پیاده کردک
radiosepehr.se