پدیده‌ای به نام کارهای سرکاری
دیوید گربر، ترجمه: کیوان مهتدی


• انگار یکی نشسته و فقط شغل‌های بیهوده خلق می‌کند تا همه‌ی ما را مشغول نگه دارد. گره داستان در همین جا است. چون این پدیده دقیقاً همان چیزی است که قرار نبود در سرمایه‌داری اتفاق بیفتد. دولت‌های سوسیالیست مانند شوروی چنین پدیده‌ای داشتند، چون برای آنها استخدام یک حق و رسالت مقدس تلقی می‌شد و دقیقاً به همین خاطر آنها را «ناکارآمد» می‌خواندند، اما مگر رقابت بازار قرار نبود دقیقاً همین مساله را برطرف کند؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۹ مهر ۱٣۹۵ -  ۱۰ اکتبر ۲۰۱۶



در سال ۱۹۳۰، جان مینارد کینز پیش‌بینی کرد که تا پایان قرن تکنولوژی به حدی پیشرفت می‌کند که ساعت کاری کشورهایی مانند بریتانیا و ایالات متحده به ۱۵ ساعت در هفته برسد. تمام شواهد دال بر صحت پیش‌بینی او هستند، یعنی به لحاظ تکنولوژیک ما امروز چنین قابلیتی را داریم. اما این اتفاق هرگز نیفتاد. برعکس، تکنولوژی به‌گونه‌ای هدایت شده تا راه‌های جدیدی برای بیشتر کار کردن ما پیدا کند. برای این منظور باید شغل‌های ایجاد می‌شدند که در عمل بیهوده هستند. خیل عظیمی از مردم، به‌ویژه در اروپا و آمریکای شمالی، تمام زمان حرفه‌ای خود را صرف کارهایی می‌کنند که پیش خودشان باور دارند واقعاً نیازی به انجام دادن آنها نیست. آسیب اخلاقی و معنوی ناشی از این وضعیت بسیار عمیق است، همچون زخمی که بر پیکر روح جمعی ما وارد شده باشد. با این حال تقریباً هیچ‌کس در این‌باره صحبتی نمی‌کند.

چرا اتوپیای معهود کینز ــ که حتی در دهه‌ی ۱۹۶۰ هم با اشتیاق انتظارش را می‌کشید ــ هرگز محقق نشد؟ پاسخ رایج به این سوال اشاره به افزایش وحشتناک مصرف‌گرایی است. یعنی ما به شکل جمعی بین ساعت کاری کمتر و سرگرمی و تفریح بیشتر، دومی را انتخاب کرده‌ایم. این ادعا از آن افسانه‌های گزاف اخلاقی است که با یک حساب سرانگشتی هم غلط بودنش آشکار می‌شود. از میان این طیف بی‌انتهای شغل‌ها و صنایع جدیدی که بعد از قرن بیستم ایجاد شده‌اند، تعداد خیلی کمی به تولید و توزیع فست‌فودِ شرقی، آیفون، یا کتانی‌های فانتزی اختصاص یافته‌اند.

پس این شغل‌های جدید دقیقاً چی هستند؟ گزارشی که اخیراً به مقایسه‌ی وضعیت اشتغال در آمریکای ۱۹۱۰ و ۲۰۰۰ پرداخته تصویر بسیار روشنی از آن ارائه می‌دهد (نتایج آن تقریباً نعل‌به‌نعل در مورد بریتانیا هم ‌صدق می‌کنند). در طول قرن گذشته، تعداد کارگرانی که به عنوان خدمتکار خانگی، در صنایع، و در بخش کشاورزی استخدام شده بودند به شدت کاهش یافته است. هم‌زمان «کارگرانی که در بخش خدمات، فروش، یا کارهای مدیریتی، کارمندی، و حرفه‌ای استخدام شده‌اند سه برابر شده و از یک‌چهارم کل اشتغال به سه‌چهارم آن افزایش یافته است». به بیان دیگر، بخش عمده‌ی شغل‌های مولد، همانطور که پیش‌بینی شده بود، با ماشین جایگزین شده است (حتی اگر کارگران صنعتی را در سطح جهانی بررسی کنید، و خیل زحمتکشان هند و چین را هم در نظر بگیرید، باز هم سهم این کارگران به نسبت جمعیت کل جهان افت شدیدی داشته است).

اما به جای اینکه کاهش متناظری در تعداد ساعات کاری هفتگی اتفاق افتد، تا بخش عمده‌ای از جمعیت جهان بتوانند به کارها، لذت‌ها، رویا‌ها و ایده‌های خودشان بپردازند، تورم عظیمی نه تنها در بخش خدمات، بلکه بیشتر از آن در بخش‌های اداری رخ داده، در حدی که صنایع جدیدی مانند خدمات مالی یا بازاریابی تلفنی ایجاد شده است، و همینطور بخش‌هایی مانند حقوق شرکتی، منابع انسانی، روابط عمومی، یا بخش‌های اداریِ آموزشی و درمانی رشد بی‌سابقه‌ای داشته‌اند. ضمن اینکه این گزارش آمار کسانی را ارائه نمی‌دهد که پشتیبانیِ اداری، فنی و امنیتی این صنایع را تامین می‌کنند، یا در صنایع فرعی آنها مشغول به کار شده‌اند، مثلاً کسانی که کارشان شستشوی سگ یا تحویل ۲۴ساعته‌‌ی پیتزا است (این صنایع فقط به این خاطر ایجاد شده‌اند چون بقیه مجبورند تمام وقت‌شان را صرف کارهای دیگری کنند که در همین چرخه تولید شده است).

من این چرخه‌ی کارهای جدید را «کارهای سرکاری» می‌نامم.

انگار یکی نشسته و فقط شغل‌های بیهوده خلق می‌کند تا همه‌ی ما را مشغول نگه دارد. گره داستان در همین جا است. چون این پدیده دقیقاً همان چیزی است که قرار نبود در سرمایه‌داری اتفاق بیفتد. دولت‌های سوسیالیست مانند شوروی چنین پدیده‌ای داشتند، چون برای آنها استخدام یک حق و رسالت مقدس تلقی می‌شد و سیستم هر چقدر کار لازم داشت تولید می‌کرد (و دقیقاً به همین خاطر آنها را «ناکارآمد» می‌خواندند، مثلاً اگر می‌خواستید یک تکه گوشت از مغازه بخرید، سه تا کارمند برگه خرید را مهر می‌کردند). اما مگر رقابت بازار قرار نبود دقیقاً همین مساله را برطرف کند؟ مطابق نظریه‌ی اقتصادی حاکم، شرکتی که به دنبال سود حداکثر باشد هرگز حاضر نیست به کارگرانی پول بدهد که به کارشان نیازی ندارد. ولی به هر صورت این اتفاق دارد می‌افتد.

در حالی که شرکت‌ها مشغول تعدیل نیروهای گسترده هستند، اما اخراج‌ها و افزایش بهره‌وری فقط به آن بخشی از مردم تعلق دارد که مشغول ارزش‌افزایی واقعی، مثلا تولید، جابه‌جایی، تعمیر و نگه‌داری چیزها هستند. در عین حال، با یک کیمیاگری غریب که کسی نمی‌تواند توضیح دهد، تعداد کارمندانی که مشغول کاغذبازی هستند مدام بیشتر می‌شود؛ کارکنانی که وضعشان بی‌شباهت به کارگران شوروی نیست، و روی کاغذْ چهل پنجاه ساعت در هفته کار می‌کنند، اما کار واقعی آنها همانطور که کینز پیش‌بینی کرده بود از پانزده ساعت تجاوز نمی‌کند. باقی وقت آنها صرف هماهنگی و شرکت در سمینارهای موفقیت، پست گذاشتن توی فیس‌بوک یا دانلود سریال‌های تلویزیونی می‌شود.
واضح است که پاسخ این سوال اقتصادی نیست؛ بلکه سیاسی و اخلاقی است. طبقه‌ی حاکم متوجه شده که جمعیت خوشحال و مولد که اوقات فراغت کافی در اختیار داشته باشد خطری جدی به حساب می‌آید (مثلاً ببینید وقتی در دهه‌ی ۱۹۶۰ به چنین وضعی نزدیک شدیم چه اتفاقی افتاد). در مقابل، این تلقی از کار به عنوان یک ارزش اخلاقیِ فی‌نفسه، اینکه اگر کسی حاضر نیست بخش عمده‌ی زمان بیداری‌اش را در خدمت انضباط شدید کاری قرار دهد آدم بی‌ارزشی است و لیاقت هیچ‌چیز ندارد، کاملاً باب طبع طبقه‌ی حاکم است.

یک‌بار وقتی در رشد ظاهراً بی‌انتهای مسئولیت‌های اداری در دپارتمان‌های آکادمیک بریتانیا غور و تامل می‌کردم، پیش چشم‌ام یکی از مکاشفه‌های جهنم را دیدم. جهنم قرار بود مجموعه‌ای از افراد باشد که بیشتر وقت‌شان را صرف کارهایی می‌کنند که دوست ندارند و فاقد توانایی اجرای آن هستند. مثلاً آنها چون کابینت‌ساز ماهری هستند استخدام شده‌اند ، اما کاشف به عمل می‌آید که قرار است بیشتر وقتشان را صرف سرخ‌کردن ماهی کنند. به‌علاوه، کارشان اصلاً ضرورتی ندارد ــ مثلا تعداد خیلی کمی از این ماهی‌های سرخ‌شده واقعا لازم است. بعد هم آنها نمی‌توانند این فکر منزجرکننده را از ذهن‌شان بیرون کنند که برخی از همکاران‌شان مشغول ساختن کابینت هستند و احتمالاً به اندازه‌ی آنها زمان برای سرخ کردن ماهی نمی‌گذارند. خیلی زود انبوهی ماهی سوخته و به‌درد نخور در تمام گوشه‌کنار‌های این کارگاه روی هم تلنبار می‌شوند و هیچ‌کس هم کار دیگری نمی‌کند.

به نظر من این وضعیت توصیف کمابیش دقیقی از پویایی اخلاقیِ نظام اقتصادی ما است.

حالا، می‌دانم که این استدلال بلافاصله با اعتراض‌های مختلف مواجه می‌شود: «تو در چه جایگاهی هستی که تعیین کنی کدام شغل‌ها ضروری‌اند؟ اصلا چه چیزی ضروری به حساب می‌آید؟ خودت یک استاد انسان‌شناسی هستی، و چه نیازی به آن وجود دارد؟» (و واقعاً هم بسیاری از پاورقی‌خوان‌ها وجود حرفه‌ای به اسم انسان‌شناسی را حد اعلای اسراف سرمایه‌های اجتماعی می‌‌دانند.) و به یک معنا، این ایراد کاملاً به جا است. هیچ ملاک بی‌طرفی برای اندازه‌گیری ارزش اجتماعی وجود ندارد.

من هم خیال ندارم به کسی که باور دارد با کارش به شکل‌ معناداری در این جهان مشارکت می‌کند، بگویم که حقیقت چیز دیگری است. اما آن مردمی که خودشان مطمئن هستند کارشان بیهوده است چطور؟ چندی پیش یکی از همکلاسی‌های سابقم را پیدا کردم که از ۱۲ سالگی همدیگر را ندیده بودیم. برایم شگفت‌‌انگیز بود چون در این مدت، ابتدا شاعر، و سپس خواننده‌ی یک گروه راک مستقل شده بود. چند تا از آهنگ‌هایش را از رادیو شنیده بودم و روحم هم خبردار نبود که خواننده‌ی آن را می‌شناسم. کاملاً مشهود بود که او باهوش و خلاق است، و کار او بدون شک در زندگی آدم‌ها در سرتاسر دنیا تاثیر خوب و مثبتی داشته است. با این وجود، بعد از یکی دو آلبوم موفق، قراردادش را از دست داد، و زیر بار قرض فرو رفت، در حالی که دخترش تازه به دنیا آمده بود، و کارش به جایی ختم شد که به قول خودش «گزینه‌ی مقدّر برای بسیاری از ما است که نمی‌دانیم چه کار کنیم؛ رشته‌ی حقوق.» حالا هم یک وکیل شرکتی شده و برای یکی از برجسته‌ترین شرکت‌های نیویورک کار می‌کند. او خودش قبل از اینکه من حرفی بزنم، گفت که کارش مطلقاً بیهوده است، و هیچ خدمتی به این دنیا نمی‌کند، و به قول خودش همان بهتر که چنین شغلی کلاً وجود نداشته باشد.
پرسش‌های زیادی به ذهن آدم متبادر می‌شود، مثلاً این چه‌جور جامعه‌ای است که در آن تقاضای بسیار اندکی برای شاعر-آهنگسازهای بااستعداد تولید می‌شود، اما تقاضای بی‌نهایتی برای متخصصان حقوق شرکتی وجود دارد (پاسخ: اگر یک درصد جمعیت کنترل بیشتر ثروت جامعه را در اختیار داشته باشند، طبیعتاً آنچه «بازار» می‌خوانیم بازتاب تفکر آنها (و نه بقیه افراد) از چیزی است که مفید یا مهم تلقی می‌شود). افزون بر آن، به نظر می‌رسد، اکثر کسانی که مشغول این کارها هستند از بیهوده‌گی آن مطلع‌اند. راستش، فکر نمی‌کنم تا حالا وکیل شرکتی را دیده باشم که احساس نکند کارش سرکاری است.

مشابه همین وضعیت برای سایر صنایع جدیدی که در بالا اشاره کردم صادق است. قشر گسترده‌ای از حقوق‌بگیران متخصص وجود دارد، که اگر در مهمانی یا جایی شبیه آن سر صحبت باز شود و بهشان از جذابیت کارتان بگویید (مثلاً همان انسان‌شناسی کذایی)، آنها می‌خواهند از هر بحثی راجع به شغل خودشان طفره بروند. بعدتر که کله‌ی جفت‌تان گرم شد، آنها شروع می‌کنند نطق غرا کردن راجع به اینکه شغل‌شان چقدر عبث و احمقانه است.

این ماجرا حاکی از یک خشونت عمیق روانی است. چطور می‌توان از عزت نفس در کار صحبت کرد در حالی که پیش خودمان فکر می‌کنیم که کارمان از اساس عبث و بیهوده است؟ [این وضعیت] چطور می‌تواند حس خشم و کینه‌ی عمیق در دل فرد ایجاد نکند؟ با این وجود، نبوغ غیرعادی جامعه‌ی ما در همین جا است که حاکمانش راهی پیدا کرده‌اند تا ــ همچون مثال ماهی‌سرخ‌کن‌ها ــ این خشم را فقط و فقط به سمت همان‌هایی هدایت کنند که عملاً دارند کارهای معنی‌دار و مفید انجام می‌دهند. برای نمونه، در جامعه‌ی ما یک قانون کلی وجود دارد که هر چقدر کار فرد آشکارا نفع و خیر بیشتری برای دیگران داشته باشد، پول کمتری بابت آن پرداخت می‌شود. البته در این مورد هم نمی‌توان عدد و رقمِ عینی ارائه داد، اما یک راه آسان برای محک زدنش این است که بپرسیم: چه می‌شد اگر کل این طبقه از افراد ناپدید می‌شدند؟ هر چه می‌‌خواهید راجع به پرستاران، رفتگران، یا مکانیک‌ها بگویید، مثل روز روشن است که اگر آنها در یک لحظه دود شوند و به هوا بروند، نتیجه‌‌اش آنی و فاجعه‌وار خواهد بود. جهانی بدون معلمان یا کارگران بارانداز، خیلی زود به مشکل برمی‌خورد، و حتی بدون نویسندگان علمی‌تخیلی یا آهنگساز‌های رگی هم مسلماً جای کم‌ارزش‌تری خواهد بود.
اما نمی‌دانم بشریت در نبود مدیران عامل‌ِ شرکت‌های سرمایه‌گذاریِ خصوصی، لابی‌گران سیاسی، پژوهشگرانِ روابط عمومی، آمارگیران شرکت‌های بیمه، بازاریاب‌های تلفنی، ماموران اماکن، یا مشاوران حقوقی چه خسران جبران‌ناپذیری از سر می‌گذارند. (در واقع، خیلی‌ها گمان می‌کنند چه بسا دنیا جای بهتری بشود). در هر صورت به جز تعداد انگشت‌شماری استثنا که همه جا در بوق و کرنا می‌شوند (دکتر فلانی‌ها)، این قاعده به شکل حیرت‌آوری درست از کار می‌آید.

اما تحریف لجوجانه‌ای وجود دارد، یک حس فراگیر که انگار همه‌چیز باید همین‌طوری باشد که هست. یکی از نقاط قوت پنهان پوپولیسم دست‌راستی همین جا است. مثلاً وقتی مجلات زرد موجی از کینه‌توزی را علیه کارگران مترو بابت فلج کردن شهر به راه می‌اندازند، می‌توانیم ساز و کار آن را ببینیم؛ این واقعیت که کارگران مترو می‌توانند لندن را فلج کنند نشان می‌دهد که کار آنها واقعاً ضروری است، اما انگار دقیقاً همین موضوع برخی را آزار می‌دهد. این موضوع در ایالات متحده آشکارتر است، جایی که جمهوری‌خواهان در نفرت‌پراکنی علیه معلم‌ها یا کارگران خودروسازی، به بهانه‌ی دستمزدهای گزاف، موفقیت چشمگیری داشته‌اند (دقت کنید که علیه مدیران مدارس یا مدیران صنایع خودروسازی که منشا مشکلات بودند هیچ هجمه‌ای صورت نگرفت). مثل این است که به آنها بگوییم «آخر تو به بچه‌ها درس می‌دهی! یا اتومبیل می‌سازی! تو کار واقعی انجام می‌دهی! و تازه جرات می‌کنی که درخواست حقوق طبقه‌متوسطی و خدمات درمانی هم داشته باشی؟»

اگر کسی می‌خواست یک نظام کاری مطلقاً باب طبع قدرت‌های سرمایه‌ی مالی طراحی کند، بعید می‌دانم می‌توانست بهتر از نظام فعلی طرح دیگری ارائه دهد. کارگران واقعی و مولد بی‌وقفه در مضیقه قرار می‌گیرند و استثمار می‌شوند. الباقی به دو دسته تقسیم می‌شوند: یکی قشر وحشت‌زده ــ و در همه‌جا فحش‌خورده ــ بیکاران؛ و قشر بزرگتر کسانی که پول می‌گیرند تا هیچ کاری نکنند، و در عوض موقعیت‌هایی را پر ‌کنند که برای همراهی آنها با چشم‌‌انداز و نیازهای طبقه‌ی حاکم ـ و مشخصاً عوامل مالی آن ـ طراحی شده است (مدیران، مشاغل اداری، و غیره)، و در عین حال، نفرتی آتشین را علیه هر کسی شعله‌ور سازند که کارش واجد ارزش اجتماعی آَشکار و غیرقابل انکار است. مسلماً سیستم با یک تئوری توطئه‌ی تماماً آگاهانه طراحی نشده؛ قریب به یک قرن آزمون و خطا به این وضع منجر شده است. اما این تنها توضیح ممکن برای این واقعیت است که چرا به رغم توانایی تکنولوژیک‌مان، نمی‌توانیم بیشتر از روزی سه چهار ساعت کار نکنیم.


این متن ترجمه‌ای است از On the Phenomenon of Bullshit Jobs در مجله !Strike.

منبع: میدان