چکامه ی هست و ناهست
اسماعیل خویی
•
به جانِ دوست که، عشق خردرُبا تا هست،
بهانه ی خوشی از بهرِ بودنِ ما هست.
مزن ز حورِ بهشت و غلامِ ساقی دم:
برای ما چو میِ ناب و روی زیبا هست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۲ مهر ۱٣۹۵ -
۱٣ اکتبر ۲۰۱۶
به جانِ دوست که،عشق خردرُبا تا هست،
بهانه ی خوشی از بهرِ بودنِ ما هست.
مزن ز حورِ بهشت و غلامِ ساقی دم:
برای ما چو میِ ناب و روی زیبا هست.
فزون بر این دو، بسی دلخوشی ست اینجامان:
بر آنچه هست چرا برگُزینم آن ناهست؟!
بهشت و دوزخی آن سوی این جهان مطلب:
که هر چه هست، ز نیک و ز بد، همین جا هست.
هر آنچه هست زمانی ـ مکانی است، ای شیخ!
مخای ژاژ که چیزی در آن فراها هست.
نشانِ بودنِ چیزی مگیر نام اش را:
مگو که جن و پری یا سراب و رویا هست.
بسا که بودنِ چیزی بُوَد ز چیزِ دیگر:
نمونه ش این که از آتش بُوَد که گرما هست.
و جان به جاست، به رگ تا که خون گذر دارد:
چنان که، تا که هوا هست، موجِ آوا هست.
زجان و پر زدن اش سوی عرش نیز مگوی:
که جان، چو زندگی ی ما، به جاست، تن تا هست.
نه! من نگویم ژاژ است نامواژه ی«جان»؛
و باز گویم: جان هست، تا تن، امّا، هست.
میانِ سنگ چه فرق است با تنِ بی جان؟
به جان بُوَد که تن از خویش و هستی آگاه است.
مترس! گر چه، چو میری، بدل به خاک شوی:
تو پاره ای ز جهانی و هستی، او تا هست.
چه سوی ماه روی و چه کارِ گِل بکنی،
همیشه بهره ای از بودن ات به دنیا هست.
ولی مباد که، از ناکسی، فقیه شوی:
که او همین چو فن آموزِ شرّ و غوغا هست؛
وگر خرافه نبافد به منبری، بینی
که هیچ فرق ندارد که نیست او یا هست.
ولی نه! به که نگویم گزافه، هست فقیه:
ولیک، رو به نبودن، چو موجِ دریا، هست.
و جهلِ عام کند نردبامِ آقایی:
و جُز برای همین نیست، گر که آقا هست.
و یا وبای ور افتاده ای ست ناهنگام:
که ماندنی نَبُوَد، ورکنون ـ دریغا! ـ هست.
بلی، دوام ندارد مقامِ شیخ، از آنک
میانِ نسلِ جوان، بی شمار دانا هست.
بگو به شیخ که او را توانِ حاشا نیست:
به نثر و شعر، مرا تا توانِ افشا هست.
فقیه و من به یکی جای در نمی گنجیم:
که نیست راست تناقضِ همیشگی با هست.
به آن که ختم نگردد به نامِ شیخ این شعر:
که یادم از پدری رادمرد و والا هست.
ندانم ار چه کنون کسروی چی است و کجاست،
ولی درود بر او: هر چه هست و هر جا هست.
هفتم مردادماه۱۳۹۵،
بیدرکجای لندن
|