چه حقیقت تلخی! (۵)


دکتر گلمراد مرادی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۷ دی ۱٣٨۵ -  ۷ ژانويه ۲۰۰۷


ای درونت برهنه از تقوی       کز برون جامه ی ریا داری
(سعدی)
باده فروشی که درو، روی و ریائی نبود    بهتر از زهد فروشی که، درو روی ریاست
(حافظ)
جو یا هوای کشور درجنب وجوش بود، مردم دیگر نمی خواستند همانند گذشته بر آنها امر و نهی شود و یا تابع مطلق باشند و در سایه ظلم و زور به آن زندگی بسی طاقت فرسا، ادامه دهند و فرق فاحش طبقاتی موجود را بیشتر از آن چه بود، تحمل کنند. در واقع دشمنی بین اقشار بالائی و اکثر مردم زحمت کش به اوج خود رسیده بود و این دره روز به روز عمیق و عمیق تر می شد. لذا مردمان ستمدیده اراده کرده بودند، بهر قیمتی که شده، این سیستم را عوض کنند، به آن امیدکه عدالت و بهروزی را بچشم خویش ببینند.

حسین از آن جوانان پر شور و قلب پاکی بود که می خواست عدالت در همه جا برقرار باشد. او نیز با وصف جوان بودن و از سیاست کم اطلاع، از وضع موجود زیاد راضی نبود. در مدرسه هم اگر چه تین ایجر بود و هجو گفتن درمیان جوانان در آن سن وسال مسئله ای عادی است، اما هیچگاه حرف رکیک ازدهانش بیرون نمی آمد وضعیف کش هم نبود. او درآن دوران تحولات بزرگ اجتماعی در کشورش، که آغاز آن به سال ۱٣۵۶ خورشیدی بر می گردد، حدود ۱۶ سال داشت و با تشویق معلمانش درهمه تظاهرات دانش آموزی علیه رژیم گذشته وعلیه بی عدالتی ها شرکت می کرد. پس ازپیروزی انقلاب، بدلیل گرایش ظاهری خانواده او به مذهب که این گرایش قبل از آن زیادهم نبود و تأثیر جو حاکم وتحت تأثیر قرار گرفتن افکار ایدآلیستی خودش، با تمام نیرو از انقلاب و شاخه مذهبی آن حمایت می کرد. حسین بیش از حد به شعارهای "صدور انقلاب به سراسر جهان" و "از راه فلانجا به فلانجا باید رسید" و "خدایا خدایا تا آخرزمان رهبریرا نگهدار" و "جنگ، جنگ تا پیروزی" و نهایتا "جنگ نعمتی است از برای مردم" پای بند شده بود. در آن چنان حال و هوائی دیکتاتور کشور همسایه و یکی ازشاخص های ناسیونالیست کور در جهان، پیمان صلح بین دو کشور را پاره کرد و نام رود مرزی را به زبان خود بر گرداند و با کمک و تشویق حامیانش به وطن حسین حمله نمود. او خواست با این کارش جلو صدور انقلاب را سد کند. علاوه بر اینها رهبران تازه بقدرت رسیده مملکت، فقط برای پرده پوشی بر نابسامانی های مردم بعداز انقلاب و از زیر بار قول و قرارهای قبل ازانقلاب در رفتن و درنهایت حفظ قدرت خود، باطرح شعارهای دشمن تحریک کن بجنگ قریب الوقوع دامن می زدند. بدین ترتیب، دشمن حمله کرد و بخشی ازخاک وطن حسین به تسخیر نیروهای نظامی این دشمن تحریک شده در آمد. این انگیزه ای شد که جوانان احساساتی و میهن دوست را بسیج کرده که جلو پیشروی ارتش اجنبی را سد نمایند و او را از کشور بیرون برانند و از مرز و بوم وطن خویش دفاع کنند. حسین جوان، از اولین کسانی بود که پیش از امتحانات سال آخر، دبیرستان را رها کرده و برای رفتن به جبهه نام نویسی کرد. او که تازه ۱٨ سالش شده بود، پس از طی یک دوره کوتاه رزمی نظامی به خط مقدم جبهه اعزام گردید و بطوری که بعدها معلوم شد در جبهه ها حماسه آفرید و نام و ابتکارات جنگیش در همه جا گوش زد عام گردید. او که با دو سال تجربه رزمی خونین جنگ، آزموده شده بود و مهارت نظامی کسب کرده بود و اتفاقی با وصف ریسکهای بس فراوان هنوز زنده مانده بود، بنابراین یکی از فرماندهان گروه جاده صاف کن (یعنی جوانان آماده برای رفتن روی مین) و بعد گروه خمیاره انداز شد که در آزادی یک شهر مهم مرزی همگام با واحدهای زرهی ارتش بجامانده از رژیم گذشته، نقش به سزائی داشت.
گروه او همراه جانبازان دیگر برای جلوگیری از نیروهای دشمن و ورود آنها به دیگر شهرهای مهم مرزی، سنگ تمام گذاشتند. بهمین دلیل او به دریافت مدال یکی از قهرمانان جنگی مفتخر گردید. حسین و گروه او در حساس ترین و خطرناکترین جبهه های جنگی، نظیر باز پس گرفتن جزایر مرزی و غیره گمارده می شدند. او و گروهش نیز، این مأموریتها را با آغوش باز می پذیرفتند. واحد ضربتیش که حد متوسط سن اعضایش حدود ۱۷ سال بود، پس از پیروزی نسبی بر دشمن و باز پس گرفتن یکی از شهرهای مرزی، همانند نیروهای امدادی به دیگر جبهه های جنگ نیز اعزام می شدند. حسین تازه ۲۲ سالش شده بود که بعد از چهار سال نبرد و رزم، در یک مرخصی دوهفته ای زمان جنگ با اصرار والدینش و باپول جایزه مدال یکی ازقهرمانان جنگ، که دوسال پیش در آزادی آن شهرمرزی دریافت کرده بود، یک خانه تک واحدی صد متر مربعی درهمان کوچه و همسایگی والدین خود خرید وبا منیره دختر ۱٨ ساله و همسایه دیوار به دیوار که مورد پسند مادرش نیز بود و او هم از یک خانواده مذهبی افراطی می آمد، ازدواج کرد و باعجله جشن عروسی کوچکی، بی سر و صدا در زیر زمین خانه والدینش و دور از بمبارانهای هوائی، براه انداخت. حسین یک هفته بعد از عروسی مجددا به جبهه باز گشت و در صف اول آن قرار گرفت. او در هر فراغت کوتاهی یک نامه برای زن جوانش، منیره می نوشت و از حماسه آفرینی جوانان ۱۴ و ۱۵ ساله با کلید بهشت به گردن که بدون ترس روی مین های ضد تانک می رفتند و دربرخی موارد بدلیل سبک بودن جسه آنها، مین منفجر نمی شد، اما برای خنثا کردن، توسط واحد متخصص، کشف می گردید و راه را برای عبور تانکهای خودی پاک می کردند، تعریفها می کرد. حسین در نامه هایش که حداقل هفته ای دو نامه می نوشت، برای زندگی شاد بعد از پایان جنگ مفصل توضیح می داد که او با منیره همسر عزیزش برای ادامه تحصیل هر دو بخارج خواهند رفت. بهمین دلیل آنها مواظب بودند در مرخصی های چند روزه حسین نیز، بچه دار نشوند که خود به دست خود، سدی در برابر ادامه تحصیل بوجود آورند و همه رویاها را بر باد دهند. معمولا هر بار بعد از پایان مرخصی چند روزه حسین، منیره اوقات مملو از دلهره و انتظار روزانه خودرا با این افکار پراز امید و آرزو می گذراند که بعد از پابان جنگ آنها برای ادامه تحصیل بخارج میروند. او شبها نامه های رسیده از حسین را آن قدر می خواند و مرور می کرد تا که خسته می شد و به خواب می رفت. منیره میدید که حسین برنامه های بسیار جالبی برای آینده آنها دارد. بدین ترتیب، فکر درباره این برنامه ها اوقات روزانه ی او را پر می کرد و کمتر به چیزهای دیگر می اندیشید و در حقیقت مرور این مطالب از دلهره او بمراتب می کاست.

جنگ بی سرانجام عاقبت با میلیاردها دلار خسارت مالی که ببار آورده و میلیونها قربانی که بیشترین آنها جوانان بودند، به پایان خود داشت نزدیک می شد. البته این جنگ می توانست بعد از باز پس گرفتن آن شهر مهم مرزی و ضعف نسبی نیروهای دشمن که شیوخ منطقه هم حاضر به پرداخت بیش از شصت میلیارد دلار خسارت جنگی به کشور حسین شده بودند، پایان پذیرد، اما سران نا آگاه در امور نظامی مملکت و بویژه رهبر انتقامجو و یکدنده انقلاب و اکثریت سر دمداران تشنه قدرت، موافق صلح نبودند و می خواستند تا سقوط دیکتاتور همسایه و رسیدن به "مقاصد خود یعنی صدور انقلاب" جنگ ادامه داشته باشد. درواقع آنها در آن زمان ادامه حیات خودرا در شعله ور نگهداشتن جنگ می دیدند. آنگونه که رسانه ها خبردادند، رهبر انقلاب یک هفته بعد ازصدور قطعنامه ۵۹٨ سازمان ملل به ادامه جنگ پا فشاری کرد و گفت! "تب جنگ در کشور ما جز با سقوط (دشمن) فرو نخواهد نشست و انشاالله تا رسیدن به این هدف، فاصله چندانی نمانده است .......".
بدین ترتیب جنگ ادامه یافت و صدها هزار جوان در این راه جان باختند. حسین در همان روزهای قبل از پایان جنگ و پیش از نوشیده شدن جام زهر توسط رهبر و قبول مفاد قطعنامه ۵۹٨ سازمان ملل وامضاء قرارداد صلح، در دمدم غروب یکی از روزهای جنگی درجبهه، برای نجات جان یک هم قطار زخمی خود که او را بردوش گرفته بود که به پشت جبهه و قرنطینه صحرائی برساند، ناگهان گلوله خمپاره ی دشمن درست جلو پایش خورد و دراثر انفجار آن هم خود وهم زخمی بر دوشش تکه پاره شدند. او نه اینکه نتوانست زخمی را نجات دهد، بلکه خود نیز قربانی فدا کاریش شد و خونش به خون همقطارش آمیخت. سر و صورت هر دو بطوری متلاشی شده بودند که تشخیص و تفکیک جنازه آنها با مشکل روبرو گردیده بود.

روز بعدش خبر شهید شدن حسین را درست چند روز پیش از پایان جنگ و در سن ۲۶ سالگی به والدینش و به همسر جوان و ۲۲ ساله اش دادند که واویلا و شیون به پا شد. منیره دیگر هیچ یادگاری از حسین نداشت، حتا از او هم حامله نشده بود ولی جنازه تیکه پاره ی حسین را به عبادتگاه محل در شهر زادگاهش آوردند و تحویل او و والدین حسین دادند. مانند همیشه روحانی محل برای مرثیه خوانی و تعریف و تمجید از جوانان شهید روی منبر رفت و مطلب یکنواختی را که برای همه جوانان شهید هر روزه بکار می برد و مردم را به آه و ناله و گریه وا می داشت، تکرار کرد و از رشادت و قهرمانی این جوانان و بویژه حسین که دارای مدال قهرمانی جنگ هم بود، داد سخن سر داد و در همان ساعات اول، خیابانی را هم بنامش، نام گذاری کرد و گفت که شهیدان هرگز نمی میرند. از آن روز ببعد شعار شهدا هرگز نمی میرند بصورت نوشته سفید روی پارچه سیاه نقش بست و یکی مأمور بود هر روز آن را در عبادتگاه و بویژه در نماز و دعای جمعه ها روبروی خانمها با دو چوب سر پا نگهدارد. این شعار در مغز منیره، همسر جوان حسین شهید از خانواده افراطی مذهبی، حک شد و ماند. او همیشه در آرزو بود، روزی همسر جوان و شهیدش که بنا به این تئوری باید زنده باشد، به دیدن او بیاید!

منیره بیوه، هر روز و بویژه همه جمعه ها به عبادتگاه می رفت که سخنان امید بخش روحانی را با گوش خود بشنود و دلگرمی بیشتری داشته باشد که عاقبت حسین او خواهد آمد. هرگاه روحانی به منبر می آمد و زنان در پشت پرده جدا از مردان به او وموعظه اش گوش می دادند، مانند همیشه، رقیه خانم، زن افراطی مذهبی و بسیار تنومند با سر و صورت درشت و ناهنجار که یکی از سر دمداران آنجا محسوب می شد، آن پرده سیاه و بزرگ را که شعار "شهیدان همیشه زنده اند"، روی آن بود، باز می کرد و روبروی زنان که اکثرا شوهران و فرزندانشان را در جبهه ها از دست داده بودند، سر پا نگهمیداشت. رقیه خانم از محرمان روحانی محل هم بود و گویا صیغه خواهر برادری باهم خوانده بودند. او اغلب در هنگام حضورش حرفهای روحانی را در میان زنان نیز تفسیر می کرد و بر زنده بودن شهیدان جبهه جنگ تأیید می گذاشت و حتا یک بلوف هم ازخودش به آن می افزود و می گفت: که او خود با چشمهای خودش دیده است که شوهر شهید یکی از دوستانش بر گشته. ولی او قول داده که این راز را بهیچ کس نگوید. زیرا اگر او چیزی بگوید، آن شوهر شهید، دوستش دیگر نخواهد آمد! رقیه توضیح می داد که معمولا شبهای جمعه از مومن ترین این شهدا به افراد خانواده خود ظاهر می شوند. البته شرط آنست که افراد خانواده هم با تقوا باشند و هم مومن.

روزی منیره ساده لوح و قلب پاک به رقیه خانم نزدیک شد و گفت: خواهر باور کنید که من همه فرایض و دستورات دینی را مو بمو بجا می آورم و انجام می دهم و هم قلبا اعتقاد دارم که شهدا زنده اند و آرزو میکنم که شوهر جوانمرگم را حتا برای یک بار هم شده مجددا ببینم. رقیه خانم، دستی روی سر منیره کشید و گفت: خواهر مطمئن باش که یکی ازجمعه های آینده روح شاداب شوهر شهیدت در برابر شما ظاهر خواهد شد، شاید هنوز خداوند به او اجازه ملاقات نداده است.

هفته ها گذشت، طبق معمول بیشتر جمعه ها رقیه خانم بسیار مذهبی هر از چند گاهی چند پرسش ساده با سواد ابتدائی اش می نوشت و از روحانی قبل از رفتن به منبر می پرسید و پاسخ می گرفت. مثلا اگر من هنگام بالا نگهداشتن "شهیدان همیشه زنده اند"، در آن حالی که مردان وارد عبادتگاه می شوند، مچ دستم به وسیله آنها دیده شود، گناه دارد یا نه! وآیا مرد بیشتر گناهکار محسوب می شود یا زن؟ و برخی پرسشهای دراین سطح. بعد از پایان موعظه نیز مطالب جاری را هم با او در میان می گذاشت. رقیه خانم در یک جمعه دیگر رویا و آرزو و پرسش منیره را در لای صحبتهایش با روحانی درمیان گذاشت. آن روحانی که در هنگام خاک سپاری حسین شهید، شیفته زیبائی منیره جوان شده بود و توی دلش آرزو می کرد روزی اورا به دام بیاندازد. او هیچ تصورش را نمی کرد که این دخترجوان آنقدر ساده لوح و خوش باور باشد. بهر حال او از این افکار چیزی به رقیه بیان نکرد و فقط گفت امیدوار است خداوند به این زن جوان رحم کند و اجازه به حسین شهید بدهد که به دیدن همسرش بیاید. با تأکید گفت: به او بگو نا امید نشود، بدون شک منیره به آرزوی خود خواهد رسید، اما موعدش را فقط خداوند می داند. همین جمعه یا جمعه های دیگر.
رقیه از منیره ساده لوح تر، عین مطالب را به او منتقل کرد و دلداریش داد. منیره هر جمعه شبها تا دیر وقت لب پنجره با پرده سفید پوشیده می نشست و ازلای درز پرده سراسر کوچه را زیر نظر داشت، به آن امید که یکی از این جمعه ها روح و روان حسین دلبندش ظاهر شود. معمولا انسان هنگامی که در باره چیز هائی یا موضوعاتی، عمیقا فکر می کند و با آن خیال خوابش می برد، اغلب آن خیالات و افکار بصورت واقعی را در خواب می بیند. یکی از آن جمعه شب ها که منیره تازه از سر قبر شوهرش بر گشته و طبق معمول لب پنجره رو بکوچه نشسته بود و غرق در این افکار بود، روی صندلی خوابش برد و در خواب دید که یک سیاهی درکوچه و نزدیک پنجره آنها ظاهر شد و صدا زد، منیره! منم حسین، منیره دراین لحظه از خواب پرید و از پنجره به پائین نگاه کرد کسی را ندید. فردا ظهر هنگام نماز که به عبادتگاه رفت، رقیه خانم را دید و با حالت گریان گفت: دیشب حسین تا در خانه و پشت پنجره ما آمد و تا من از خواب پریدم و خواستم پائین بروم که در را باز کنم، غیبش زد.
رقیه چند تا قل و الله گفت و دعا کرد که بار دیگر بیاید و به منیره گفت: امیدوار باش، او حتما مجددا خواهد آمد. رقیه نیز ساده لوحانه این مسئله را یواشکی با روحانی در میان گذاشت که آقا قربون خودت و جدت بروم، شما درست گفتین، واقعا شهیدان زنده اند. روحانی با نیش خندی گفت: خواهر رقیه، مگر شما شک داشتین؟ پاسخ شنید، حالا دیگر نه! چون حسین شهید برگشته و زود غیبش زده و خود منیره اورا دیده! روحانی گفت: خوشحالم که خدواند به افراد مومن مرحمت دارد و امیدوارم از این دیدارهای حسین با منیره خانم بازهم انجام بگیرد. روحانی خود را به کوچه علی چپ زد و پرسید، منیره خانم نگفت که آن شهید قهرمان به چه فرمی ظاهر شده؟ رقیه در پاسخ گفت: چرا چرا، او گفت: یک سیاهی با سر وصورت پوشیده با پارچه سیاه دیده است که صدا زده منیره! منم حسین و بعد هم غیبش زده. روحانی بعد از شنیدن این داستان، گفت: آرزو می کنم که حسین شهید باز هم بیاید و زن عزیزش را ملاقات کند. اما خوبست که نه شما و نه خود منیره خانم درباره این دیدار، فعلا به کسی دیگر چیزی نگوئید.

یک ماهی ازاین جریان گذشت وخانواده حسین میخواستند سالگرد شهید شدن فرزندشان را بگیرند. برای این کار از عبادتگاه محل کمک گرفتند و تمام خیابانی که بنام حسین شده بود تاسر کوچه، باعکس حسین تزئین شد و سراسر کوچه را هم فرش کردند و عکسهای حسین را ازعروسی اش گرفته تاعکسهای جبهه جنگ و دریافت مدال و غیره به دیوار ها آویزان شدند و گل و گلاب پاش را در چند جای کوچه قرار دادند و منبری هم برای روحانی در جلو منزل حسین شهید که توسط والدین او بمنظور روضه خوانی دعوت شده بود، آماده کردند. والدین منیره و حسین شهید، عزادار و سیاه پوش و خود منیره با لباس یک دست سیاه، ولی چهره مهتابی و رویائی، حضور داشتند.
در آن هنگام روحانی آمد و جلو منزل شهید بر روی منبر رفت و قبل ازهمه باگریه مصنوعی خودش ونام بردن از سرهای بریده ولبهای تشنه شهیدان درآن صحرای سوزان، همه زنها را به گریه انداخت و هق هق ازگلوی مردان نیز بیرون آورد. پس از آن بدون آثار هیچ اشکی در چشمان خود و با صدای رسا از شهامت و رشادت جوانان شهید سخنها گفت. او با تإکید برآنکه شهدا زنده و نزد خداوند اند و هرگز نمی میرند، رو بطرف زنان که در سمت راستش، پشت پرده ای که مردان را از آنان جدا می کرد، نمود و با دست به پیشانی خود کوبید و گفت: ای خوشا بحال آن کسانی که شوهران و فرزندانشان، شهید شده اند. آنها هم خود بهشتی اند و هم شهدایشان. رقیه خانم هم سر پا ایستاده بود و شعار شهیدان زنده اند را در دست داشت، اما هنوز پیچیده بود. او با شنیدن این حرف آقا و دیدن نگاه نافذ و گریه ظاهری او، نخست سر خود را به علامت تأیید حرفهای او، تکان داد و بعد هم زود پرده شعار را گستراند و بالا گرفت. منیره و مادرش و مادر حسین شهید نیز در میان زنان نشسته بودند و ضمن نگاه به پرده سیاه و شعار سفید تازه باز شده به حرفهای ناب آقا هم گوش می دادند و هر گاه او واژه شهیدان را بر زبان جاری می کرد، صدای گریه همه زنان و بویژه آنها که خانواده شهید بودند، بلند می شد.
روحانی آن روز نیز اطمینان داد که خداوند شهیدان را زنده نگهمیدارد. رقیه خانم مذهبی هم بجای گریه مرتب و مکرر زیر لبی؛ شهیدان زنده اند، زمزمه می کرد. آن روزجمعه و سالگرد و یادبود شهادت حسین نیز پایان یافت و همه بخانه های خود رفتند. منیره غمبار هم با مادر شوهر و بقیه خانواده سری به مزار حسین زدند و بعد از گریه و زاری فراوان به خانه هایشان بر گشتند و منیره تنها به منزل خودش رفت و بدون اشتهای شام به فکر فرورفته بود که آیا حسینش دراین شب سرسال خودش خواهد آمد یا نه! در آن رویا بود که مادرش که دیوار به دیوار خانه او بود، در زد و گفت: دخترم شام میل داری که برایت بیاورم؟ منیره با مهر پاسخ داد: نه مادر، مرسی! هیچ میل ندارم، چند دقیقه پیش هم مادر حسین پیشنهاد کرد که باهم شام بخوریم، اما من نتوانستم و گفتم، میخواهم تنها باشم و باروح حسینم راز و نیاز کنم.

منیره تمام شب را در آن افکار بود که آیا حسین خواهد آمد و تا دیر وقت و پاسی از شب خوابش نبرد. عاقبت خسته و کوفته روی مبل بخواب رفت و هنگامی که سپوران شهرداری برای نظافت کوچه و بازار آمده بودند، از سر و صدای آنها از خواب پرید و دید که هنوز روی مبل مهمانخانه نشسته است. پس از آن دیگر به خواب نرفت و دعایش را خواند و یکسر به خانه مادر حسین رفت که می دانست او نیز برای دعا و نماز بیدار است. منیره وقتی وارد خانه والدین شوهر شهیدش شد، مادر حسین را روی قالیچه در حال دعا دید. او زود دست به کار شد و یک صبحانه درست کرد که نگذارد پدر حسین بدون صبحانه سر کارش برود. والدین حسین با وصف اینکه یک سالی از شهید شدن فرزندشان می گذشت، اما اورا همانند دختر خود و عروسشان دوست داشتند، زیرا بوی حسین از او می آمد و منیره را دختر وفاداری می دیدند و مورد اعتماد.

منیره که همیشه روزهای جمعه همراه مادرشوهرش بسر مزارحسین می رفت، یک بار هم در یک هفته روز پنجشنبه عصری به مادر شوهر گفت: امروز دلم می خواهد با هم به مزار حسین برویم. آخر امشب، شب جمعه است، ما همیشه روز های جمعه می رویم. مادر با خوشحالی قبول کرد و آنها زود یک تا کسی را صدا زدند و هر دو باهم به قبرستان شهدا رفتند و ساعتها به راز و نیاز مشغول شدند. بعد از آنکه آنها از گریه خسته شده بودند، از جای خود برخاستند که قبل از برگشت فاتحه ای برای آن مرحوم بر زبان آورند، ناگهان روحانی محل را دیدند که برای فاتحه بر گور شهدا آمده بود. آنها سلام کردند و روحانی نیز ضمن احوال پرسی، همراه منیره و مادر حسین شهید بر مزار او فاتحه ای خواند و دستی بر ریشش کشید و با گفتن خدا بیامرزدش از آنها جدا شد.

در هفته های بعدی، یکی از پنجشنبه شبهای سرد پائیز یعنی شبه جمعه بود و رفت و آمد هم به ندرت در کوچه آنها و حتا در "خیابان حسین" بچشم می خورد. طبق معمول منیره این بار نه فقط روزهای جمعه عصر بلکه عصرهای پنج شنبه هم که فردایش جمعه است از پشت شیشه کوچه را می پائید. پاسی از شب نگذشته بود که ناگهان یک سیاهی با همان مشخصات که در خواب دیده بود از سر کوچه ظاهر شد و تیرکش و مستقیم بطرف منزل آنها آمد. منیره هیجان زده با وصف سردی هوا کمی پنجره را باز کرد و بیشتر به بیرون نگریست. او سیاهی را دید که نگاهی به طرف پنجره انداخت و زود صورتش را که پوشیده بود بر گرداند. منیره در تاریکی هوا نمیتوانست خوب تشخیص دهد که آیا درست می بیند. سیاهی لحظه ای برپای پنجره ایستاد و سلامی کرد و گفت: منیره، منم حسین، اما اجازه ندارم بیشتر بمانم، فقط آمدم که ببینمت، قبلا دو بار دیگر شب جمعه ها آمدم، ولی تو نبودی! اگر می خواهی مجددا بیایم،این راز را بکسی نگو و نزد خودت باشد. باز هم خواهم آمد، تا شب جمعه ای دگر دریکی ازهفته های آینده، مواظب خودت باش. منیره مات و مبهوت بود و زبانش بند آمده بود و چیزی نتوانست بگوید و فکر می کرد خواب می بیند، اما نه، بیدار بود و او حتا رفتن آن سیاهی را تا سر کوچه با چشم دنبال می کرد، خودش بود حسین. از یک طرف بسیار خوشحال بود که می دید، حسینش هنوز زنده است و ازطرف دیگر بسیار ناراحت بود که چرا اجازه نداشت بیشتر بماند و توی خانه بیاید؟! برخودش نفرین می فرستاد که چرا پیش از آن، روزهای پنجشنبه یعنی شب های جمعه به مزار حسین نرفته بود و چرا در این شبها انتظار آمدن اورا نکشیده بود؟ پیش خود می گفت جای شکرش باقی است که عاقبت آمد. او روز بعد با چهره بشاش تر به عبادتگاه رفت، اما حتا به رقیه خانم هم هیچی درباره ماجرای دیشب نگفت. رقیه خانم با وصف اینکه می خواست از هر رازی سر در بیاورد، اما زیاد هم درباره خوشحالی منیره پرسشی نکرد و به سادگی از کنارش گذشت. با این توصیف او احساس شادمانی منیره را به روحانی منتقل کرد و گفت: آقا قربون جدت منیره این روزها سرحال تر از قبل است و بیشتر به نماز و دعا می پردازد و یواش یواش دارد بیش از پیش برای شعار شهیدان همیشه زنده اند تبلیغ می کند. آقا گفت: خدا انسانها را بیشتر به راه راست هدایت می کند.

دو جمعه دیگر سپری شد و منیره با امیدهای زیاد ساعتها را پشت پنجره گذراند،
اما خبری نشد. پنجشنبه شب یعنی شب جمعه سوم مجددا آن سیاهی ظاهر شد و بلافاصله منیره این بار معطل نکرد و سریع ازپله ها پائین آمد و دم درانتظار ماند تا قدمها نزدیکتر شدند و او در آن لحظه در حیاط را برویش گشود. این بار او (حسین!) بود که وارد منزل شد. منیره بدون احوالپرسی دست سیاهی را گرفت و آهسته از پله ها بالا رفتند و وارد اطاق شدند. برای جلو گیری از هر گونه ظن و مزاحمتی، منیره همه چراغها را خاموش کرد، که آن طور وانمود شود که او در خواب است و یا کسی در منزل نیست. سیاهی منیره را در اطاقش بغل کرد و گفت: باید زود برود و هفته بعد خواهد آمد. منیره خواست اورا ببوسد، اما او نخواست صورتش را ظاهر کند و می گفت: صورتش همان حالت خونین و از هم پاشیدگی را دارد، نمیخواهم تو با دیدن چهره من ناراحت شوی. من هنوز تحت آزمایش خداوندم، بعلاوه خداوند می خواهد ما بندگان را آزمایش کند که تا چه حد توانائی درد و رنج را داریم. بعداز این دیدار کوتاه زود رفت وگفت: تا هفته بعد، او مجددا تأکید کرد که این دیدار ما مخفی بماند و بکسی نگوئید که خداوند از ما خشمگین می شود.

منیره از ترس اینکه نکند حسینش دیگر بر نگردد، این مسئله را پنهان نگهداشت و حتا قیافه خوش را هم به رقیه خانم بسیار مذهبی نشان نداد که او را بیش از حد مورد پرسش قرار دهد. بهر حال منیره از درون شادمان بود و هر وقت روحانی را در عبادتگاه می دید یک سلام بسیار غلیظ می کرد و چندین بار قربان و صدقه جدش می رفت. او برای اینکه شک و تردید کسی را نسبت به خودش بوجود نیاورد ظاهر خود را معمولی مانند بیوه جوانی که شوهرش شهید شده و غم بار است، نشان می داد. او ازآن ببعد هم روزهای پنجشنبه و هم رورهای جمعه به دیدار مزار شوهر خود می رفت و ساعتها با او راز و نیاز می کرد و می گفت: امیدوارم امشب زود تر بیائی و بیشتر بمانی. پس از آن هنگام عصر به منزل بر میگشت و شام درست می کرد و همراه والدین شوهر شهیدش شام می خورد و زود بمنزل خودش می آمد و پشت پنجره به انتظار می نشست.

از آن ببعد که این حسین مطمئن بود که منیره دیدار او را به کسی نگفته است، لذا هر هفته سر وقت می آمد و تا دیر وقت پیش منیره اش می ماند و بعد از عشق و عاشقی زود می رفت. تا اینکه روزی منیره نتوانست شادابی خودش را بیش از آن پنهان کند و با روی گشاده و نیمه خندان به عبادتگاه آمد. رقیه خانم، بادیدن چهره شاداب منیره، ضمن احوالپرسی گفت: بسیار خوشحالم که شما را سر حال می بینم، آیا خبری شده؟ منیره در پاسخ گفت: آری، اما اگر راستش را بخواهی نمی توانم چیزی بگویم، می ترسم که دیگر نیاید. رقیه خانم خندید و با شادابی گفت: نگفتم، خداوند مهربان است و شهیدان همیشه زنده اند؟ پس آخرش آمد! منیره با علامت سر ولی با اکراه که واقعا نمی خواست چیزی بگوید، بله گفت. اما التماس کرد بکسی نگوید. او نیز قول و اطمینان داد که این رازرا نزد خودش نگهدارد و بهیچ کس نگوید.

بهرحال از آنجا که رقیه خانم برای اثبات تئوری خود و تأییدش بر حرفهای روحانی، قادر نبود زبانش را کنترول کند و بند آورد، این جریان را در محفلهای کوچک و بویژه آن محفلهائی که به شعار شهیدان زنده اند، بیشتر شک دارند، مطرح می کرد. او برای اثبات ادعایش به یک خانم که به زنده بودن شهیدان باور نمی کرد، گفت اگر به من قول بدهی و قسم یادکنی که بکسی نخواهی گفت، من شاهد زنده را هم به شما خواهم گفت که خودت بپرسی. آن خانم قسم یادکرد که بکسی نگوید. رقیه خانم، برگشتن حسین در هر جمعه را مثال زد و گفت اگر باور ندارید از منیره بپرسید. شما از آن دوست دیگرم که شوهرش مرتب می آید و من برایتان مثال زدم، نتوانستید بپرسید، چون این شهر نیستند، اما این یکی دیگر اینجا حاضر است. این خانم با تجربه روزی خودرا به منیره نزدیک کرد و بدون آنکه پرسشی را مطرح کند و یا شکی بوجود آورد، از دین و دیانت و معجزه خداوند و این جور چیزها حرف زد. تا جائی که اعتماد منیره را بخود جلب تمود. منیره می دید با وصف اینکه او جریان را با رقیه در میان گذاشته است، اما آمدن حسین در شبهای جمعه قطع نشده. لذا او فکر می کرد شاید هم اشکالی نداشته باشد، اگر خیلی محرمانه این جریان معجزه آسا را نیز برای فاطمه خانم که زن معقول و بسیار مهربانی است، تعریف کند و بگوید که هرکسی در راه اسلام شهید شود، همیشه زنده خواهد ماند. بهمین دلیل جریان آمدن حسین در شبهای جمعه را با او در میان گذاشت. فاطمه خانم کمی کنجکاو شد و گفت: خوشحالم که تو به مرادت رسیده اید. آقا مرتب میگفت که شهیدان زنده اند، پس درسته. آیا او با تو همخوابگی هم می کند؟ منیره به سادگی، گفت آری، اما او چهره اش را به من نشان نمی دهد و می گوید خون آلود است و تحت آزمایش خداوند قرار دارد و او بعداز همخوابگی با من زود هم می رود. البته من نمی خواهم که او در آزمایش خداوند مردود شود و تا آن زمانی که او آزمایشش را پس نداده و چهره تیکه پاره شده اش توسط خداوند بحالت اول برگردانده نشده، برای من قابل فهم است که چهره اورا نبینم! فاطمه خانم حرفهای ساده لوحانه و صادقانه منیره را شنید و چون به این چیزها زیاد اعتقاد نداشت، پس از آن اطمینان پیدا کرد که یک حقه و نیرنگی در کار است و این دختر جوان و زیبا اما ساده لوح به دام افتاده و کسی دارد از این سادگی او سوء استفاده می کند. او جریان را برای حسن شوهرش که نیمه مذهبی بود، شرح داد. حسن آقا هم می دانست که برگشت حسین واقعیت ندارد و این حتما یک حقه ایست برای به چنگ آوردن این دختر جوان و زیبا روی. آنها تصمیم گرفتند، این مسئله را مخفیانه پی گیری کنند و ته و توی قضیه را بیرون بیاورند.

حسن آقا که در میان مأموران دولتی دوست و آشنا نیمه مذهبی زیادی داشت و افراد مورد اعتماد او هم که زیاد پای بند به خرافات این چنینی نبودند، سر شان برای کشف و افشای چنین جریاناتی می خارید، فراوان بودند. او مسئله را برای آن دوستان نزدیکش مطرح کرد. آنها که هم فکر حسن آقا بودند، تصمیم گرفتند، این قضیه را مخفیانه دنبال کنند. بعداز این جریان آنها چهار هفته ای این سیاهی را تحت کنترول قرار دادند و عاقبت که مطمئن شدند، در یک شب جمعه یک نیم ساعتی پس از ورود سیاهی به منزل منیره، خانه اورا محاصره کردند و وارد منزل شدند و این سیاهی را باصورت پوشیده و پیراهن سیاه بلند اما بدون شلوار در رختخواب منیره یافتند. آنها هنگامی که در برابر چشمان منیره، کیسه سیاه را با دو سوراخ چشم از روی سر او بر داشتند، ملاحظه شد که این آقا همان روحانی محل است که خودرا بجای حسین شهید جا زده و هر هفته با زن بیوه او عشق می ورزد. یکی از مأموران که از درون دل خونی از همه روحانیون داشت، تف محکمی به صورت او انداخت و خواست یک سیلی به صورتش بزند، در آن حال مأمور دیگر مانع شد و گفت: ولش کن، اورا تحویل عدالت می دهیم. زیر لبی شنید کدام عدالت؟!

عاقبت آنها به روحانی دست بند زدند و با همان پیراهن دراز و بدون شلوار تحویل زندانش دادند و از آنجا به دادگاه خانواده. روحانی دردادگاه برای دفاع ازخود گفت: من زیر لبی قبل از عملیات خطبه صیغه را می خواندم! دادگاه نیز بظاهر اورا فقط بخاطر نیرنگش خلع لباس کرد و باچند ضربه شلاق سرقضیه رابهم آورد و روحانی را ازآن شهر بجای دیگر بردند. اگرچه حاکمان نمی خواستند بیش ازاین گند قضیه بالابیاید ولی درآن منطقه آبروئی برای دین و مذهبشان باقی نماند وخانواده های افراطی مانند والدین حسین شهید و والدین منیره جوان از هردین و مذهبی بیزار شدند و در همه جا این شعر حافظ را بر زبان می آوردند که گوید:
"واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند    چون بخلوت می روند آن کار دیگر می کنند"

پیش ازهمه رقیه خانم سخت مذهبی دیگر دور عبادتگاه را خط کشید و آن شعار مردم خر کن را پاره کرد و اعتقادش بهمه چیز آبکی شد و نخست بقصد رفتن به زیارت تقاضای پاسپورت کرد و پس از دریافت پاسپورت به یکی از کشورهای هم جوار رفت و دیگر برنگشت. منیره هم با فراگیری زبان خارجی و مکاتبه با یکی از دانشگاههای اروپا موفق به دریافت پذیرش شد و با حقوق شوهر شهیدش که به او می دادند و یک کمک ناچیز ازطرف والدین خودش، توانست به تحصیلاتش ادامه دهد و دور دعا و نماز را هم خط کشید و تا پایان تحصیل هم شوهر نکرد.

این داستان یک واقعیتی است که من تازه شفاها شنیده ام و در کشور روحانی زده ای، بعد ازپایان جنگی طولانی اتفاق افتاده است و اکنون هرروز بگونه های متفاوت از طرف روحانیون بسیار بسیار متدین و مومن درآن کشور انجام می گیرد که روی همه آنها سرپوش گذاشته می شود. اگر یکی دو تائی هم بیش از حد علنی شوند، رژیم حاکم بر آن کشور عکس العمل محدودی نشان خواهد داد و آن را بشیوه ای سمبل می کند و بحساب چند "روحانی و یا به ظاهر مذهبی منحرف" می گذارد، در صورتیکه اینطور نیست و این آقایان درآن کشور، خودشان هم خوب می دانند. قابل ذکر است که همه اسامی دراین داستان خود درآوردی است و حقیقی نیستند.

آرزو می کنم خانمها و آقایانی مانند سیاه موی اثیری و سیامک دهقانی و آقا رضا و نیکی خراسانی و غیره زود به رخ ما نکشند که این نوع داستانها قبلا توسط آقای بن جلودی یا حسنی وحسینی نوشته شده و فلان شاعر و بهمان طنز نویس نظیر آن را گفته اند و تازه با حدود ۲۰ سال تأخیر بگوش ما رسیده و اکنون برای "جویای نام" آن را کپی کرده و منتشر می کنیم!!
اگر شما عزیزان از این دسته ایرادگیر ها هستید، خواهش می کنم، اول چند تا فحش درست حسابی برای خود بنده به آدرس ای میل زیر ارسال کنید و بعد اگر من پاسخ قانع کننده برای آنها نداشتم، شما می توانید فحشهای بجایتان را بعد از آن منتشر کنید که بنده دیر فهم را افشا کرده و حداقل حفظ آبروئی هم برای خودتان باشد.
       با آرزوی پیروزی همه انسانهای تحت ظلم و ستم و محو و نابودی خرافات

هایدلبرگ، آلمان فدرال، ۵ ژانویه ۲۰۰۷                دکتر گلمراد مرادی

Dr.GolmoradMoradi@t-online.de