استاد


علی اصغر راشدان


• زنگ را که زدم، خانمش بلافاصله در را باز کرد. آرایش غلیظی کرده بود. انگار دعوا کرده باشد، اخمهاش خیلی تو هم بود. هاج واج نکاهم کرد، جواب سلامم را داد و گفت: « شمائین؟حالتون چطوره؟ پشت در منتظر آژانسیه بودم، خاک بر سر بازم دیر اومد .»
« می بخشید، میتونم استاد رو ببینم...» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣۰ مهر ۱٣۹۵ -  ۲۱ اکتبر ۲۰۱۶


 
 زنگ راکه زدم، خانمش بلافاصله دررابازکرد.آرایش غلیظی کرده بود. انگاردعواکرده باشد، اخمهاش خیلی توهم بود. هاج واج نکاهم کرد، جواب سلامم رادادوگفت:

« شمائین؟حالتون چطوره؟ پشت درمنتظرآژانسیه بودم، خاک برسربازم دیراومد .»

« می بخشید، میتونم استادروببینم...»

« خواهش میکنم، بفرفائین تو. بامعذرت،من بایدبرم جشن تولددخترخواهرم .»

اتوموبیل آژانسی رسید. خانم سوارشدورفت. ازدرنیمه بازداخل همکف خانه دوطبقه استادشدم. خانه هامان نزدیک بودند، هرازگاه استادسری به مامیزدیامن میرفتم سراغش. یابااساتیدواهل هنروقلم جلسه فرهنگی وهنری که داشت، ندائی به من هم میداد. تقریباخودمانی شده بودیم. ازاستادخبری نشد. سرکی تواشپزخانه کشیدم، نبود.

ده دقیقه ای بعداستادسراپادوده مالی وچرب وچیلی کناردراطاق پذیرائی پیداش شد. ازروکاناپه بلندشدم وباتعجب گفتم:

« کجاآتش سوزی شده؟کمکی ازمن ورمیاد !»

سرش راتکان دادوبااوقات تلخ گفت« نه بابا،داشتم بخاری نفیای دوطبقه روکارمیگذاشتم، دوده هاشونوتمیزمیکردم ونفت توشون میریختم. واسه این قوم لوت قدرناشناس روزتاشب خرحمالی میکنم. باوصلت بااین خانواده بزرگترین اشتباه زندگیم رامرتکب شدم، انگارتاآخرعمرمم بایدتاون پس بدم. بیشترفامیل وآشناوضع منومیدونن، باتووخانواده ت کمی رودربایستی داشتم، نخواستم اوضاع قراش میش زندگی داخلیم روبدونی. حالاکه یه چشمه شودیدی، میام همه چی روبرات تعریف میکنم. مشروب توکابینت ظرفاست، اون پشت مشتاقایم کردم، قبلنم این کاروکردی، پیداش کن. ماست تویخچاله، خیارم ازتومیوه های رومیزوردار. ماست وخیاردرست کن، یخم توجایخی یخچال هست. لوازم مشروبوواستکانارورومیزبچین، ازخودتم پذیرائی کن، یه دوش فوری میگیرم ومیام .»

یک ربع بعدتمیزولباس عوض کرده آمد. ماست وخیارراآماده واستکانهاراپرکرده بودم. رودرروم، کنارمیزروصندلی نشست. استکان پرراجلوش گذاشتم. استکانم رابه طرفش بلندکردم وگفتم:

« مینوشم به مبارکای انتشاردهمین کتاب استاد، باامیدنوشتن وانتشارکتابهای زیاددیگر !»

خسته وباوجناتی بیزارازهمه جاوهمه کس استکان تلخابه ش رایک نفس سرکشید. ساکت ماندومات نگاهم کرد. حالت همیشگیش رانداشت. لبریزدردبود. شایداگرباهام روبایستی نداشت، میزدزیرگریه. دوسه استکان که نوشیدرودربایستی راکنارگذاشت، باحرص سه چهارقاشق ماست وخیارخورد، بی مقدمه گفت:

« ایناازایل واولادیزیدن.اصلابوئی ازکتاب، مطالعه، فرهنگ، هنر، نوشته ونویسندگی نبردن. دقیقا مثل یه خدمتکار ازمن کارمیکشن وبه چشم یه خدمتکارنگاهم میکنن. خریدبیرون، نظافت وحتی شستن ظرفهام بامنه. بیرون برای خودم جایگاه واحترامی دارم. درداخل اینهاکه سراپای همه شون یه تفاله نمیارزه، به چشم تفاله نگاهم میکنن وباهام رفتارمیکنن. همه جاوواسه همه کس وناکسم درددلای داخیلیتو نمییتونی بریزی بیرون که، میشه تف سربالاوبرمیگرده روریشت! چن روزپیش میگفتی زن وبچه هات حریمتون رعایت نمی کنن، اینامشتی ازخرواره که برات تعریف کردم. بیشترآدمای نجیب سرنوشتی اینجوری دارن. تواین خرابابادروال زندگی اینجوریه، نجیب بودن خیلی گرون تموم میشه. آدم نجیب واهل کتاب وفکروهنربایدتاون پس بده، خیلیم تاون طاقت سوزپس بده.»

« بفرمااستاد، این استکان آخری روهم بنویشم که اندوه وگرفتاریای شماروآب کنه وبزنه سینه دیوار.»

« استکان آخرراسرکشید، سرش رارودستهاش رومیزگذاشت. مدتی درازبه همان حال ساکت ماند. آهسته سرش رابلندونگاهم کرد. مورگهاتوسفیدی چشمهاش گلگون شده بود، انگاراشک هم حدقه هاش رادرخودگرفته بود. آه کشیدوازسرحسرت گفت:

« من وتووامثال ماجای خودداریم، ازاون غول عجیب الخلقه، تولستوی بالاترکه نیستیم، خوندی که چجوری ازدست زن وبچه هاش گریخت وتویه ایستگاه متروکه قطاردرگمنامی مرد؟!.....»