لیبرالیسم، نولیبرالیسم، امپریالیسم و سرمایه ی مالی:
انساندوست یا انسان ستیز؟

پاسخ به بخش نخست مقاله ی آصفی و اطهاری دراخبار روز


علی رضا جباری (آذرنگ)


• چپ ها، آن طور که آقای اطهاری اشاره کرده است، فکر نکرده اند و نمی کنند که آزادی موضوعی صرفأ بورژوایی است؛ آنچه آنان فکر کرده اند و می کنند این است که آزادی، به مفهوم عام کلمه، نه طبقاتی، بلکه فراطبقاتی است؛ و ممکن است به هر درجه و با هرکیفیت و هر هدف در خدمت هر فرد، گروه یا طبقه قرار گیرد. افراد و طبقات فرادست می توانند از آن برای افزایش درجه ی استثمار فرودستان جامعه استفاده کنند و طبقات فرودست نیزمی توانند آن را در راه لغو سلطه ی بهره کشان و تأمین نیازهای زندگی خود به کارگیرند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣ آبان ۱٣۹۵ -  ۲۴ اکتبر ۲۰۱۶


       پاسخ به بخش نخست مقاله ی مشترک آقایان حمید آصفی و کمال اطهاری در اخبار روز

استاد کمال اطهاری را با نوشته ها و میز گردهایش می شناسیم و اگر در این نوشته در پاسخ او از حد به درشده ام امیدوارم به دل نگیرد؛ زیرا در پاسخ به برخی بخشهای نوشته بوده است که انتظار آن را از او نداشته ام. تنها امیدوارم او این نکته را به یاد داشته باشد که چون در متن او گاه به کسانی از میان نیروهای چپ که معلوم نیست کیستند اشاره رفته است، هرکس، از چپ و چپگرا و چپ نما به خود اجازه می دهد که خود را مصداق سخن او به حساب آورد و پاسخی درخورد نوشته های گاه طعنه آمیزش بیابد؛ به ویژه اینکه او گاه اشخاصی معیّن را مخاطب قرار داده است و به نقل برخی از گفته هایشان پرداخته است.
      بدیهی است هرگاه نکته ای درباره ی متن او نیامده دلیلش پذیرش آن بخش از متن بوده است. من درکل از ورود استاد به این بخشها ی متن سپاسگزارم و خود نیز در آنها با اواشتراک نظر دارم.
    نکته ای دیگر که درخور یادآوری است بداهه نگاری محسوس در این متن است که موجب شده است برخی ازنکته های کمتر مفهوم یا برخی اشتباهات نگارشی در متن بماند.
    نکته ای دیگر را نیز لازم است یاد آوری کنم: متن گفت و گو میان آقای حمید آصفی و استاد کمال اطهاری نام گرفته است، اما آقای آصفی در آن تنها به مطرح کردن یک پرسش و زمینه چینی بحث برای آقای اطهاری در ابتدای بحث کوشیده است و حضوری دیگر در بحث نداشته است؛ آقای آصفی در این مقدمه نیز از واژه هایی بهره گرفته است که استاد اطهاری را ناگزیر به پی گرفتن بحث به شکل کنونی کرده است.
    به هرحال، من این گفت و شنودها را مغتنم می شمارم و امیدوارم گامی در راستای فردایی نویدبخش تر و امید آفرین تر باشد.
    نخست اینکه، آقای حمید آصفی در مقدمه، با لحنی موهن که مایه ی نزدیکی نیروها به هم نمی شود بلکه فاصله ی انها را دوچندان می کند با مخاطبان برخورد کرده است. مقصود از چنین بحثی، سرکوب و تعیین پیش- زمینه نیست، بلکه رسیدن به نتیجه ی مطلوب است. آقای آصفی می نویسد: " در جایی این گفت و گو به نقد کم مایگی و جزمیت و وارونه فهمی و تقلیل گرایی و ساده سازی بخشی از نیروهای چپ ایرانی می پردازد و به خصوص نسبت به همسو شدن ناخواسته ی چپ ارتدوکس با محافل استبدادی و پوپولیست هشدار می دهد.
    با گذر از لحن ویژه ی آقای حمید آصفی که کم با آن سروکار نداریم، در اینجا لازم است به نقد چکیده ی این بخش از بحث که پای آقای اطهاری نیز خواسته و ناخواسته به آن کشیده شده است رو کنم: " هیچ گاه دو نیرو، هرچند با یکدیگر مخالف باشند در همه ی موارد با یکدیگر همسو یا به طور کامل از هم دورنمی شوند" و پس از این خواهیم دید که دو نیرویی که آقای آصفی می گوید چگونه در برخی موارد با یکدیگر اشتراک یا اختلاف نظر دارند. موافقتها و مخالفتها همواره عینی و موردی است.
    در جای دیگراو گفته است: " مارکس، به وضوح و با تأکید به دنبال آزادی همه جانبه ی فرد آدمی است و با سنت جامعه گرایی افراطی بخشی از چپ کنونی فاصله ی روشنی دارد."
    بهتر بود آقای آصفی زمان و مکان بحثی را که به پیش کشیده است تعیین می کرد و به ما می-آموخت که مارکس در کجای سخنانش و به چه مناسبت لیبرالیست، نه عدالتجو، بوده است. گفتارهای بزرگان را باید در متون آنها و با استناد به پیش و پس آن گفتارها دید و گرنه موجب بد آموزی به کسانی می شود که لزومی به کندوکاو در متون بزرگان نمی بینند و به سخن دیگران در باره ی آن اکتفا می کنند.
    در پارا گراف دوم به بعد آقای آصفی به گرایش جدید آقای کمال اطهاری اشاره کرده و از جمله گفته است: " اطهاری فلسفه ی سیاسی و اقتصادی و شیوه های انتظام بخش اقتصادی لیبرالیسم را به تفکیک و به دقت توضیح می دهد و بستر پیدایش و تغییرات تدریجیشان را می کاود. در همین راستاست که برخی بدفهمی ها و ظاهربینی ها و ساده سازی های برخی تلقیهای چپ را از این مکتب نقد می کند. مثلأ، در نسبت بین آزادی و عدالت معتقد است که مارکس به وضوح و با تأکید به دنبال آزادی همه جانبه ی فرد آدمی است و با سنت جامعه گرایی افراطی بخشی از چپ کنونی فاصله ی روشنی دارد."
    پرسش من از دو عزیزی که این مطلب را عرضه کرده اند این است که آیا مارکس را با آدام اسمیت، پایه گذار اقتصاد لیبرالیستی سرمایه داری اشتباه نگرفته اند؟ مارکس در کجای آثارش و درون چه متنی به دنبال آزادی همه جانبه ی فرد آدمی بوده است؟ آیا دوستانمان می توانند مطلبی از مارکس را نقل کنند که مضمونی این چنین را، البته با توجه به محتوای جمله های پیش و پس ازآن، در برداشته باشد؟ برخورد دوستان با " سنت جامعه گرایی افراطی بخشی از چپ کنونی" کلی است و معلوم نمی کند که این بخش افراطی چپ کیان اند و چگونه است که آقای اطهاری که حتمأ در شمار بخشی از نیروهای چپ معتدل است که مارکس را این گونه می بینند، به این نقطه ی نظر رسیده است؟ و چگونه شد که اطهاری چپ خط سومی به ناگهان در شمار طرفداران بازرگان از کار درآمد؟
    برخوردی که در طول این متن به پوپولیسم و " فئودالیسم مالی " آمده درست است؛ اما چند نکته در آن توجه بیننده را جلب می کند: ا. " فئودالیسم مالی" اگر به صورت طنز نوشته شده است بهتر بود در گیومه نوشته شود تا معلوم شود که در اقتصاد واقعی واژه ای به نام فئودالیسم مالی نداریم و نگارنده ی محترم مقایسه ای میان رانتخواری مالی و مفهوم واقعی فئودالیسم به عمل آورده است؛ واگربه واقع چنین واژه ای وجود دارد ایشان بهتر بود مفهوم آن را برای ما تعریف کند. ۲. به هر حال، اصل موضوع در همینجا، یعنی در تقابل دو نظام منحط اقتصادی که با یکدیگر مسابقه گذاشته اند و در محدوده ی منافع دولتیان با هم کنارمی آیند نهفته است. ٣. مقایسه میان این دوبخش دولتیان از عاملهای تعیین کننده ی گرایش همنهاد رابطه ی دوسویه ی فعالیت این دو بخش اقتصادی جامعه ی ماست که یکی از آنها هم نیروی نظامی و هم قدرت اقتصادی را در قبضه ی خود دارد و بخش دیگر هیچ کدام از این عاملها را، به طور موثر، دراختیار ندارد. البته، این نتیحه گیری مطلق نیست؛ اما در سرنوشت جامعه ی ایران، صرف نظراز فعالیت مدنی که اکنون در زیر پوست جامعه ی ایران جریان دارد، موثر است. این نکته نمایشگر تأیید ضرورت فعالیت مدنی است؛ اما، از سوی دیگر، فعالیت مدنی را هم نمی توان مطلق کرد و چنین اندیشید که تنها راه رسیدن خلقها به خواسته های بحق خویش است. میان فعالیت مدنی، شکل جنبشی اعتراض و شکل انقلابی آن دیوار چین نکشیده اند و در هر زمان، با توجه به شرایط عینی تحول در جامعه ممکن است یکی از این سه شکل برتری یابد و این سخن درست است که هم اکنون جامعه آماده ی فعالیت مدتی است؛ اما، به هیچ رو به این مفهوم نیست که شرایط برای دوشکل دیگرتحول در شرایط عینی معیّن نباید و ممکن نیست تدارک دیده شود. کنشگران اجتماعی مستقل، لازم است ضمن تأیید و مشارکت در فعالیت مدنی ( که البته به معنی تسلیم به خواسته های جناحی معیّن از دولتیان نیست؛ اما ممکن است تأیید حرکتهای مساعد جداگانه ی هر بخش از آنان درهر مورد معیّن را نیز در برداشته باشد ) با ایجاد کردن آمادگی برای تحول اجتماعی، نقش بایسته ی خویش را در سرنوشت آینده ی کشور ایفا کنند.
    استاد اطهاری از جمله نوشته است: " هرچند فلسفه ی لیبرالیسم تا کنون ادامه دارد؛ اما، شیوه ی انتظام بخش اقتصادیش در دوران امپریالیسم نو به نولیبرالیسم تبدیل شده است. دراین دوران، هرچند سرمایه ی مالی در کشورهای مرکزی قدرت بیشتری یافته، اما با جهانی شدن سرمایه، برخلاف دوران امپریالیسم، در بسیاری از کشورهای پیرامونی نیروهای مولده رشد چشمگیرداشته و به طورمثال در چین در دورانی کوتاه به کارگاه صنعتی جهان تبدیل شده است، یعنی سرمایه ی مالی همچنان در سطح جهانی در خدمت قانون اول سرمایه یا تولید و بازتولید گسترده و کسب و تحقق ارزش اضافی است. "
    چند نکته را در مقایسه میان کشور " پیرامونی" چین و کشور مرکزی ایالات متحد باید در نظر-داشت: نخست اینکه، چین در دستیابی به امتیاز سرمایه ی مالی جهانی از امتیاز سیاسی حرکت به سوی اقتصاد جهانی سرمایه داری استفاده کرد. این همان امتیازی بود که کشورهای همسایه ی چین در خاور دور پیش ازآن، درست به دلیل همجواری با چین و امکان نفوذ شوروی به سبب جنگ منطقه ای و نیز به دلیل امکان نفوذ کشورهای دمکراتیک همسایه در هندوچین و کره از آن برخوردارشده بودند. دوم اینکه، خاک پهناورچین، جمعیت آن که در رتبه ی اول در سطح جهان قرار گرفته است، و پیشینه ی انقلابی و کنترل دولتی برصنایع و نیز وجود کارگاههای عرقریزی در آن کشور، رسیدن به مرتبه ی دوم در اقتصاد جهانی را برای آن کشور رقم زده است؛ که برخی از همین عاملها درباره ی ویتنام نیز صادق است. گذشته از این، چند کشور دیگر را می توان مثال زد که از وضعیتی همانند این کشورها یا کشورهایی مانند ژاپن، کره ی جنوبی، سنگاپور، مالزی و... که قبلا بدون نام به آنها اشاره کردم برخوردارشده باشند؟
      اما، در کشورهایی که مصالح سیاسی یا امکانات بالقوه و بالفعل برای رشد صنعتی در آنها وجود-نداشته باشد نه امکان و نه کمکی برای صنعتی شدن آنها وجود دارد ونه زمینه های این کمک فراهم می شود؛ به ویژه اگر منابع طبیعی لازم برای صنعتی شدن در آنها وجود نداشته باشد. درباره ی کشورخودمان مثالی می زنیم. در زمانی که کشورمان در شمار اقمار آمریکا و امپریالیسم و پایگاهی ضد کمونیستی بود، امکان رشد صنعتی در آن به وجود آمد و صنایع ایران، حتی قبل از کره ی جنوبی شروع به رشد کرد که البته سهم عمده ی این مسئله به دلیل رقابت اتحاد شوروی با آمریکا و آرمان انترناسیونالیستی آن کشورو تأثیر آن در احداث صنایع سنگین در کشور به کمک کشور نخست بود؛ اما به محض فروپاشی شوروی و نیز شروع برخی مقاومتها ی سران جدید در برابر آمریکا و غرب، زمینه های گسترش صنعت نیز ازمیان رفت. به طورکلی، زمینه های تجارت آزاد و برداشتن تعرفه های گمرکی که سازمان تجارت جهانی (GATT) آن را ترویج می کند، تابع شرایط اقتصاد تک محصولی و دریافت محصولات ساخته شده ی گرانقیمت در مقابل مواد خام ارزان است؛ مگر به سبب مصالح سیاسی..
      در متن، سپس به بورژوازی بزرگ بوروکرات اشاره شده است که درباره ی کشور ایران به کار-رفته است.مقصود از این واژه بورژوازی بزرگ برخوردار ازامتیازی است که به دلیل نزدیکی به بوروکراتها یا برخورداربودن از قدرت نظامی- بوروکراتیک به اشخاص تعلق می پذیرد که به واقع همان واژه ی استعاری " فئودالیسم مالی یا سرمایه ای" است که به طور معمول آن را بورژوازی شبه-دولتی می نامیم.
    مفهوم سلبی در" آزادی سلبی " دقیق نیست و به معنی آزادیهای حقوق بشری سلب شده به کار رفته-است. جمله ی توضیحی این است: " اگر انسانی با حاکمیتی کاری بکند که آن حاکمیت آزادی اندیشه ی انسانی و توان تصمیم گیریش را از او بگیرد دیگر انسان به معنی انسان نمی ماند و اگر بخواهیم از لیبرالیسم عبور کنیم واقعأ باید نقدش کنیم نه نفی، یعنی نقد دیالکتیکیش کنیم یا نفی در نفیش کنیم. پس لازم است بیشتر از حرفهای شعارگونه به آن بپردازیم. "
    رابطه ی موجود میان " آزادی سلبی "، حتی به مفهوم شرح داده شده، و مسئله ی نقد یا نفی لیبرالیسم را در نیافتم. از این گذشته، فکرمی کنم که این موضوع در آثار متقدم و نیز متأخر مارکسیستی نقد و سپس نفی شده و این آثار موجود است؛ دیگر اینکه زمانی که دریابیم چیزی نزدیک به ۱۵ درصد مردم بزرگترین اقتصاد و بزرگترین کشور امپریالیستی جهان کارتنخواب و٨/۷ درصد آنان بیکارند، چه فایده که در مقابل همه ی واقعیتهای موجود، از جمله آنچه در باره ی کشورمان و آمریکا گفته اند و شنیده ایم، و آنچه خود در زندگی روزمره با گوشت و پوست خود لمس کردیه ایم ومی کنیم، همه را باز تجربه و نقد دیالکتیکی کنیم؟ آنچه مهم است تجربه ونقد دوباره ی دیده ها و شنیده ها نیست، بلکه تبادل تجربه ها و دیدگاه هایمان با یکدیگر، دستیابی به تجربه ها و دیدگاه های مشترک ازمیان همه ی تجربه ها و دیدگاه های پراکنده و به کار گرفتن نظریه و عمل یگانه با برون رفتن از میان همه ی این پراکندگیهاست.
    اکنون به مفهوم ایجابی آزادی باز گردیم که به تعبیر ایزایا برلین یعنی اینکه: " ما باید چه امکاناتی را برای بشر به وجود آوریم که بتواند این معنای آزادی سلبیش را متحقق کند. مثل آموزش مجانی، چونکه اگر کسی آموزش نبیند نمی تواند اندیشه بکند که این همان شروط ایجابی تحقق آزادی سلبی، یا همان آزادی جامعه برای ساماندهی دستیابی به آزادیهاست که عدالت اجتماعی نیز در زمره ی آنهاست. " من که مفهوم این جمله ها را به درستی درنیافتم؛ به امید اینکه مخاطبان جمعی این متن آن را دریابند. معنی جمله ی بعد متن هم – که به مقایسه میان استالینیزم و دیدگاه قشریون یهودی پرداخته است چندان مفهوم نمی نماید. یا بیان برای درک مطلب رسا نبوده است و نیاز به توضیح روشنتر دارد یا اینکه موضوع در کلیت خود برخواننده ی کمی درس خوانده روشن نیست. و اگر حالت دوم درست است چه انتظاری از خواننده ی کمتر درس خوانده می توان داشت؟
    سپس متن باز به ایزایا برلین برمی گردد که، میان آزادی و عدالت، آزادی سلبی را مقدم دانسته-است. این سخن از یک نظر درست است. تا آزادی وجود نداشته باشد یا در پهنه ی پیکار جدلی یا فیزیکی حاصل نشود نمی توان به عدالت دست یافت؛ اما، آنچه در اینجا اهمیت دارد این است که آزادی هرفرد یا هربخش از جامعه مانع ازادی دیگران نشود. وقتی که مثلأ به مفهوم آزادی کارگر در مقابل آزادی سرمایه دار می رسیم، در می یابیم که آزادی یکی مانع ازادی دیگری است؛ همان طور که آزادی سِرب و آزادی فئودال، یا آزادی برده و برده دار نیز با یکدیگر ناسازگاراست. بنابراین، آزادی مطلق معنی ندارد و در جامعه ی طبقاتی آزادی یک طبقه مانع آزادی طبقه ی مقابل و متضاد با آن است؛ زیرا منافع طبقات متضاد با یکدیگر ناهمساز است و هر یک می کوشد آزادیها و منافع خود را تأمین کند. نبردی که در سرتاسر تاریخ طبقات ادامه می یافته است و در بطن خود تحولات پدید آمده در آن تاریخ را می پرورده است.
    برپایه ی این بحث، اینکه چگونه، " بر خلاف برخی ساده انگاری ها در نیروهای چپ "، لیبرالها هم می توانند نظریه پرداز عدالت باشند چندان مفهوم به نظر نمی رسد.
    بر خلاف دیدگاه استاد اطهاری و جان رالز، تأثیرگذارترین فیلسوف سیاسی لیبرال قرن بیستم، بحث عدالت، نه در چارچوب قرارداد اجتماعی و نه برای دستیابی به آرمان، مطرح است. در جامعه ی سرمایه داری برخلاف دیدگاه های فیلسوفان سده ی هجدهم و جان رالز، باز مانده ی سده ی بیستمی آنها، تأمین منافع سرمایه دار و کارگر درمعرض توجه اعضای هر یک از این دو طبقه به طور جداگانه است و نمی تواند جز این باشد. سرمایه دار به تأمین ارزش اضافی بیشینه می کوشد و کارگر نیز برای کاستن یا الغای ارزش اضافی یا سود سرمایه دار مبارزه می کند و اولی با زور جنگ افزار و دومی با تداوم مبارزه می تواند مانع بیشینه کردن آزادی و منافع دیگری شود. یک راه دیگر نیز وجود دارد و آن استقرار دولت دمکرات انقلابی است که به تعدیل منافع و آزادیهای هر دو سوی رابطه و نظارت بر تولید سرمایه داری و ایجاد و کمک به پیشبرد نقش بخش عمومی در فعالیت اقتصادی درمقطعی معیّن از زمان و در جریان فرایند بر قراری عدالت اجتماعی رو کند. تا به تدریج، از راه رقابت میان این دو بخش، زمینه ی جانشین سازی یک بخش به جای دیگری آماده شود. البته، افزایش سود و انباشت سرمایه از طریق پیشبرد رقابت میان بخشهای نابرابر سرمایه داری، از راه تعدیل قیمت در شرکتهای نیرومندتر(دمپینگ ) در شرایط تعدیل خود به خودی عرضه و تقاضا، در صورت نبود نظارت دولت بر قیمتها یا بهتر نگه داشتن موقت کیفیت محصول، زمینه ی گذر مجدد به سرمایه داری انحصاری و خارج کردن رقیبان کوچکتر از پهنه ی تولید را فراهم می کند.
    سپس می خوانیم: " با وجود اینکه روبنای لیبرالیسم متعلق به یک مرحله از تاریخ بشری است؛ اما به قول پل ریکورهمه ی دستاوردهایش متعلق به آن مرحله نیست، به عنوان مثال، تجربه ی تلخ استالینیسم و در نهایت فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نشان داد که اصل رو بنایی تفکیک قوا ( مجریه، مقننه و قضاییه) که توسط لیبرالیسم مطرح شده بود اگر به اسم شوروی بودن رعایت نشود به استبداد مخرب می انجامد. "
    خُب، اکنون می رسیم به تفکیک قوا و می توان چنین برهان آورد که تفکیک قوا نوعی قرارداد برای تفکیک قوا میان سه بخش اصلی دولت است که نقش بخش انتخابی آن را، البته اگر انتخابات و برامد آن سالم، آزاد و منصفانه باشد، محسوستر و اثربخش تر می کند، اما این هنوز به معنی برقراری لیبرالیسم نیست؛ زیرا آزادی مطلق فراهم نمی آورد و آزادی حاصل از آن تنها ممکن است در محدوده ی فعالیت دولت، نه در کل جامعه، شکل گیرد. جمله ی پایانی این بخش از بحث نیز نیاز به شرح بیشتر دارد. و معنی ان چندان مشخص و عامه فهم نیست.
    مطلب بعد به رابطه ی موجود میان مارکسیسم و آزادی باز می گردد. جمله ی آغازین این بخش نیز تا اندازه ای نیاز به توضیح دارد: " این تقدم آزادی در لیبرالها و اینکه این قدرت ( کدام قدرت؟ ) نباید از یک محدوده ای وارد حیات فردی شود..." به چه معنی است؟ سپس این پرسش پیش می آید که آیا لیبرالیسم مستقل از تضاد طبقاتی است؟ و همان بحثهایی که پیش از این درباره ی جامعه ی طبقاتی به میان آمد مطرح می شود. در اینجا می بینیم: " وی ( مقصود، مارکس است ) سازماندهی جامعه ای را نظریه پردازی کرد که درآن زور ( دولت طبقاتی ) وجود نداشته باشد تا انسانها آزادی خود را تحقق-بخشند. " آیا زور تنها برخاسته از جامعه ی طبقاتی است؟ اگر چنین است پس نقش استالین در جامعه ی شوروی که خود استاد هم به آن اشاره کرده، چه بوده است؟ در حالتهایی نظیر استالین باز به همان دفاع هر طبقه از منافع طبقاتی خویش باز می گردیم و اینکه بورژواها از منافع طبقاتی خود و پرولتاریا (ونمایندگانی از آنها همچون استالین و نمونه های دیگر همانند او) نیز ازمنافع طبقاتی خود دفاع می کنند و بدین تعبیر آزادی مطلق نیست.
    اینکه بگوییم مارکس جامعه- شیفته نبود و چپها( ی مکانیستی؟) نقد لیبرالیسم و نولیبرالیسم را با جامعه- شیفتگی ، یعنی با نفی آزادی فردی، انجام می دهند، سخنی تازه است که پیش از این از باورمندان به گرایش چپ کمتر شنیده ایم. این سخن به معنی تأیید آزادی فردی درهرشکل آن، از جمله آزادی استثمارفرد از فرد، و با روح مارکسیسم ناسازگاراست. از سوی دیگر، چگونه می توان بدون نفی (دیالکتیکی) یک مفهوم به مفهومی فراتر ازآن رسید؟ چگونه می توان آنچه را که " در مانیفست کمونیست " (که به واقع برای نفی دولت بورژوایی نوشته شده است)، " شما مترسک مطلوب استبداد هستید برای اینکه خطر بورژوازی را از استبداد بیشتر نشان می دهید "، به صورت تعمیم یافته در کلیت متن مانیفست کمونیست و دیگر آثار مارکس یافت. به یک لحاظ می توان برای آزادی نسبت به عدالت تقدم قائل شد و آن نیز به لحاظ زمانی است؛ یعنی اینکه تا آزادی فرد، بازتاب یافته در آزادی جمع، پدید نیاید، برقراری عدالت ناممکن است. به هر لحاظ دیگر جزآن که بنگریم این مفایم هر دو مفهوم نسبی است و درعالم وجود مفهومی مطلق وجود ند ارد وتنها مطلق ممکن خودِ واژه ی مطلق است
    در این بخش، نگارنده ی محترم متن به نقد لیبرالیسم نیز پرداخته و گفته است: " مارکس می خواهد آزادی را تحقق بدهد و در نقدش به لیبرالیسم ( به عنوان مثال، در گامی در فلسفه ی حق هگل گفته است این آزادی ( لیبرالیسم سیاسی همراه با لیبرالیسم اقتصادی ) انتزاعی است؛ چونکه کارگر باید برود در بازار نیروی کار خود را بفروشد و ممکن است آن را نخرند یا ارزان بخرند. این آزادی دیگر آزادی واقعی نیست. به طور انتزاعی این آزادی به انسان بخشیده شده. انسان باید نظامی برپا کند که این آزادی واقعی بشود. نمی گوید من عدالت را می خواهم بیاورم، بلکه می گوید می خواهم این آزادی انسان واقعی بشود. " اگر میان آزادی و عدالت دیوار چین نکشیم مسئله حل می شود. در اینجا مفهوم لیبرالیسم سیاسی همراه با لیبرالیسم اقتصادی مفهومی انتزاعی به حساب آمده که البته درست است؛ اما ای کاش رابطه ی موجود میان عدالت و آزادی نیز در همینجا به بحث گذاشته می شد که مفهوم عدالت نیز به همان گونه از حالت انتزاعی در می آمد، واقعی انگاشته می شد وهمپای آزادی به ادامه ی مسیر می پرداخت که چنین نشده است.
    باز برمی گردیم به " برخوردِ شعاری (" رتوریک ") با لیبرالیسم که به همین سبب نمی توان آن را نفی درنفی کرد و به دیکتاتوری می رسیم و بازهم می رسیم به اینکه همین آزادی لیبرالی انتزاعی را هم حق نداریم بگذاریم کنار، بلکه باید ارتقائش بدهیم." این همانجاست که گفتیم آزادی به لحاظ زمانی مقدم بر عدالت، یعنی شرط برقراری آن است و این یعنی ارتقای آزادی لیبرالی انتزاعی به آزادی واقعی دمکراتیک که به عدالت پهلو می زند. آنچه پس از این درباره ی کارگر در شرایط تولید سرمایه داری... که " انسانی است ازخود بیگانه که به صورت انتزاعی آزاد است " آمده، باز همان یک گام به پیش و گذر از لیبرالیسم انتزاعی است که گذر به عالم ضرورت را ایجاب می کند.
    یکی از نقطه های روشن این بحث آنجاست که نگارنده ی محترم متن می نویسد: " سرمایه داری نظامی خود- سامان نیست و بحرانهای ان مانع رشد پایدار نیروهای مولده می شود و این ( نکته ) به علاوه ی سودجویی سرمایه داران مانع رسیدن هرچه زودتر به جامعه ی فراوانی و بدون زور و استثمار و در نتیجه آزادی بشراست. " اینجاست که باید گفت : "جانا سخن از زبان ( این چپگرایان شعارگرای ) می گویی. " خُب، این درست؛ اما، در صورت پذیرش این سخن، مسئله ی نفی دیالکتیکی لیبرالیسم انتزاعی پس از تأیید واژه ی لیبرالیسم چه می شود؟ شاید درک من از کلام استاد ضعیف بوده است که در این صورت لازم است روشنگری بیشتر برای درک مفهوم انجام شود. جملات بعد نیز در خدمت همین مفهوم از آزادی ایجابی به کار می آید. آنچه مارکس در دیباچه ی کتاب سرمایه گفته است: " جامعه نه می تواند از مراحل تکامل خود بجهد و نه ممکن است ( با توسل به ) اراده این مراحل را ضایع سازد. تنها می تواند درد زایمان را کوتاهتر و ملایمتر کند. " مارکس معتقد بود تا زمانی که سرمایه داری حرفی برای رشد نیروهای مولده داشته باشد جهش از آن ممکن نخواهد بود واز همان زاویه سوسیالیستهای تخیلی را ( که اکنون هم تعدادشان کم نیست ) نقد می کرد. " من بر این باورم که: آری! می توان درد زایمان را کوتاهتر و ملایمتر کرد؛ اما به انتظار زایمان، بدون کشت نطفه وبارورساختن جنین نمی توان نشست.
    در زیر عنوان: فلسفه ی اقتصادی لیبرالیسم ، نقل ازآلبرت هیرشمن در هواهای نفسانی و منفعت جویی ( ترجمه ی احمد مالجو) از جمله می خوانیم: " ... به این ترتیب، یک درجه بشریت ( از فئودالیسم به سرمایه داری) ازتقا پیدا می کند. چرا؟ چون دولتهای پیشاسرمایه داری با زور می امدند ازمردم مال و خراج ( مازاد اقتصادی ) می گرفتند یا غارت می کردند ولی اینجا همه باید بروند در بازار رقابتی. و درست است که این پیروی از منفعت شخصی است ولی این یک درجه استعلای انسان است؛ یعنی بدین ترتیب با رهایی اقتصاد از زور ( سیاست ) در فئودالیسم و با ورودش به رقابت در سرمایه داری کل جامعه ارتقا پیدا می کند. "
    آری! گذر از فئودالیسم به سرمایه داری نوعی اعتلای بزرگ تاریخی بود؛ اما، رقابت سرمایه-دارانه، با توجه به توان رقابتی حاضران در صحنه، در سرانجام خود به شیوه هایی از قبیل دمپینگ و تفاوت در کیفیت راه می جوید و این گونه اقدامها تا زمان دستیابی به انحصار چند جانبه و سپس یکجانبه ادامه می یابد ( همان حالتی که در دوران تحول سرمایه داری، تا آغاز سده ی بیستم میلادی، پیش آمد) و این انحصارگرایی با خود زور و تجاوز و نظامیگری می آورد این نتیجه ی تحول جامعه ی اقتصادی لیبرالیستی و رقابتی است که در شرایط کنونی جهان شاهد آنیم.
    چپها، آن طور که آقای اطهاری اشاره کرده است، فکر نکرده اند و نمی کنند که آزادی موضوعی صرفأ بورژوایی است؛ آنچه آنان فکر کرده اند و می کنند این است که آزادی، به مفهوم عام کلمه، نه طبقاتی، بلکه به واقع فراطبقاتی است؛ و ممکن است به هر درجه و با هرکیفیت و هر هدف در خدمت هر فرد، گروه یا طبقه قرار گیرد. افراد و طبقات فرادست ( سرمایه داران و فئودالها و... ) می توانند از آن برای افزایش درجه ی استثمار فرودستان جامعه ( کارگران و زحمتکشان، رعایا و... ) استفاده کنند و طبقات فرودست نیزمی توانند آن را در راه لغو سلطه ی بهره کشان و تأمین نیازهای زندگی خود به کار گیرند. چپها چنین می اندیشند که آزادی برای هر یک از این دو گروه ناهمگن که منافع ناهمسان دارند گو هری گرانبهاست؛ اما آزادی هر یک بندی ساختن دیگری را به دنبال دارد. از این رو، هر کدام از آنها این گوهر گرانبها را پاس می دارد و در محدود کردن خواستها و منافع دیگری به کار می-گیرد.آنچه چپها موضوعی صرفأ بورژواییش می انگارند، نه مفهوم کلی آزادی، بل مفهوم طبقاتی لیبرالیسم است که بدون نظارت دولتی به سرانجام انحصار راه می حوید که در دو سده ی اخیر نیزجسته است. در پی گرفتن مفاهیم طبقاتی واژه، عامل زمان را نباید از یاد برد زمان زندگی مارکس زمان شکوفایی لیبرالیسم و رقابت سرمایه داری بود؛ اما، مارکس از درون همان شرایط اصول جامعه ی سوسیالیستی و جامعه ی کمونیستی: ار هرکس به اندازه ی استعدادش و به هرکس به اندازه ی کارش و سپس: از هرکس به انداره ی کارش و به هرکس به اندازه ی نیازش را بیرون آورد که هنوز هم سرلوحه ی اقدام سوسیالیستها و کمونیستهاست ؛ اما، شعار نخست در این بخش از بحث به عنوان شعار عدالت بورژوایی آمده است؛ و حال انکه عدالت بورژوایی تنها تابع منافع سرمایه داران است نه منافع عموم مردم. به عبارت دیگر عدالت بورژوایی درخدمت منافع سرمایه دار و برای بیشتر کردن سود شخصی او به کار گرفته می شود؛ و حال آنکه در جامعه ی سوسیالیستی همین عدالت به مقیاسی وسیعتر به جامعه ی کارگری و بخشی از اضافه ارزش آن به کل جامعه خدمت می کند که جامعه ی کارگری نیز خود بخشی از آن است. برحسب اتفاق، آنچه آقای اطهاری با توسل به نقد برنامه ی گوتا نوشته است همان نبود عدالت است که محصول نبود آزادی است؛ و بدین معنی آزادی باعدالت در پیوند قرارمی گیرد و در جامعه ی سوسیالیستی نیز در حد کمال وجود ندارد؛ اما در رابطه با شیوه ی توزیع در جامعه ی سوسیالیستی اهمیت پیدا می کند که پیش از این شرح دادم.
    دراین بخش، استاد اطهاری به شرح گسترده ی مفهوم آزادی رو کرده است که به طور کلی درست است؛ اما کمکی به شرح مفهوم طبقاتی لیبرالیسم نمی کند.مطالبی که ایشان دراین بخش درباره ی حقوق دمکراتیک نوشته است نیز درست است؛ اما اینکه علم اقتصاد سرمایه داری این حقوق را باور-نمی دارد بدین معنی است که مفهوم طبقاتی لیبرالیسم که ایشان در همین قسمت از بحث به آن اشاره کرده است این حقوق را باور نمی دارد. مقصودم این است که گهگاه در کنار- گوشه هایی از این بحث مفاهیم آزادی و لیبرالیسم اقتصادی با هم در امیخته، اما گاه نیز از هم تفکیک شده است.
    بخشی عمده از آنچه درباره ی بحران اقتصادی در کشورهای بلوک شرق ( پیرو سوسیالیسم دولتی) نوشته اند نیز در مجموع درست است؛ اما به دلایل این بحران اشاره ای نشده است که این سخن جای خود را دارد.
    سپس به مقبول افتادن شیوه ی انتظام بخش نولیبرالیسم می رسیم که با توجه به آنچه درباره ی دولتیان مجری اندیشه های نولیبرالی در انگلیس و آمریکای دهه ی ٨۰ سده ی قبل ( ریگان و تاچر) و ناموفق ازکار در آمدن شیوه های نولیبرالی در کشورهای متروپل و پیرامونی می دانیم، در خورتردید-است.
    نکته ی دیگر اینکه: آری! به هیچ رو نمی توانیم بگوییم شهروندان باید منفعل شوند و دولت ( دولت رفاه یا سوسیالیسم دولتی ) به مسئله ی بازتوزیع عادلانه برسد؛ اما، به واقع شهروندان چگونه می توانند بازتوزیع درامدها را با حضور خود و به گونه ای عادلانه انجام دهند؟ و حال آنکه نظام لیبرالی متکی به افزایش ارزش اضافی و انباشت سرمایه و بیگانگی کارگران در محیط کارست و تولید و توزیع درامد تولید هردو در ید قدرت سرمایه داران است. به کدام شیوه دولتیانی همچون تاچر و ریگان و...می خواستند و می خواهند جوامع محلی نیرومند و مشارکتجو با مشارکت مستقیم شورایی ایجاد کنند؟ پس دستگیری ها و تارو مار کردن جنبش وال استریت را چه کسانی و به چه نیتِ انجام دادند؟ آنچه در مقایسه میان شعارهای جامعه ی شوروی و جوامع نولیبرالی گفته شده است به واقع قیاس مع الفارق است و نتیجه ی حاصل از آن نیز یکی بودن هدف این دو نوع جامعه با هم است که پیش از این به تفاوت کمی و کیفی آن اهداف با یکدیگر اشاره کردم.
    ای کاش راجع به دیدگاه گروههای چپ درباره ی نفی ان جی اُ ها به سبب تآیید بانک جهانی از آنها یا سخن آنان در باره ی اینکه چون دول سرمایه داری نولیبرال گفته اند توسعه ی جوامع محلی خوب است پس بد است، مثالی آورده می شد تا موضوع روشنتر شود؛ البته درهر زمینه ی بحث ممکن است استثناهایی وجود داشته باشد که نمی توان آنها را درکل بحث تعمیم داد. می خواهم گامی جلوتر بروم اگر، به عنوان مثال، موضوع کمیته ی حقیقت یاب منظور نظراست، دلیل شک برانگیز شمرده شدن این اقدام این است که بانیان این اقدام نزدیک به سی و هشت سال درباره ی موضوع فاجعه ی ملی سال ۶۷ سکوت پیشه کرده بودند؛ اما با بالاگرفتن اعتراضات به ناگهان به این اقدام دست زدند که این موضوع خود تردید برانگیزاست؛ اما به هیچ رو به معنی نفی این اقدام نیست. مثال سرمایه داری جهانی و توسعه ی صنعتی در جهان و طرفداری بانک جهانی از آن، البته تحت شرایط معیّن، نیز نمی تواند کمکی به شرح این موضوع بکند چون همین شرایط به طور معمول راهبر به وابستگی کشورهای پیرامونی به کشورهای متروپل و در راستای منافع گروه دوم است.
    پیش از شروع مبحث اقتصاد نولیبرال جمله ی تا سرمایه داری باقی است " حق به شهر" محقق نمی شود آمده و... به مخالفان سرمایه داری نسبت داده شده است. این جمله مفهوم به نظر نمی آید و به توضیح بیشتر نیازمند است.
    در مبحث اقتصاد نولیبرال از جمله می خوانیم: " ...لنین در امپریالیسم به مثابه ی آخرین مرحله ی سرمایه داری می گوید جنگ بین امپریالیستها برای قلمرو جهانی اجتناب ناپذیر است که الآن دیگر نیست. " آری دیگر چنین نیست، زیرا انحصارات جهانی شده اند و فقط گاهی سوء تفاههم هایی برسر غارت کشورهای جهان سومی میان آنها رخ می دهد؛ یعنی اینکه شرایط به مونوپولی امپریالیستی نزدیک می شود، اما این گذرتا زمان برداشته شدن مرزها شکل کامل به خود نمی گیرد؛ به هرحال، نمودهایی از آن را درقالب نهادهای بینامللی امپریالیستی، از قبیل بانک جهانی و صندوق بینامللی پول و سازمان تجارت جهانی می توان مشاهده کرد. این همگرایی مالی از انتقال نیابتی جنگ و کشتار جهانی به کشورهای پیرامونی که هدف پایانی آن خالی کردن جیب آن کشورها با خرید جنگ افزار و تحمیل خرابی و نیازهای بعدی این کشورها و سرانجام همه گیر شدن سیطره ی امپریالیستی و جذب آن کشورها به کشورهای متروپل نکا سته است. جنگهای افغانستان، سوریه، لیبی، عراق و اکرایین نمایشگر این نکته است.
    مبحث نولیبرالیسم پیش روی ماست؛ اما در اینجا جز سخن امپریالیسم و امپریالیسم نو سخنی درباره ی آن در میان نیست و ما حتی تعریف خود نولیبرالیسم را هم نمی بینیم؛ اما، آنچه در باره ی امپریالیسم آمده، به استثنای آنچه در پاراگراف پیشین گفتم، درست و بجاست.
    در تعریف امپریالیسم به مثابه ی سرمایه ی مالی نیز من تصور می کنم سوء تعبیری پیش آمده باشد. من تصور نمی کنم کسی به واقع چنین مفهومی از امپریالیسم را بدان گونه که در اینجا آمده است در ذهن خود بپرورد. هرکس می داند که سرمایه ی مالی می تواند اهرم پیشبرد اهداف امپریالیستی باشد؛ اما بعید می بینم که کسی معتقد باشد خود امپریالیسم است؛ چون در این صورت چنین شخصی به گفته ی آقای اطهاری و تآیید من به واقع ساده لوح است و این تعریف نیز به دور از معنی واقعی امپریالیسم است؛ اما، گاه وسیله شرط لازم برای رسیدن به هدف است و سرمایه ی مالی نیز بی تردید شرط لازم تولید و بازتولید گسترده قرارمی گیرد. بنا براین، اگر هم کسی چنین تعریفی درباره ی امپریالیسم داده باشد، به گمان من مقصودی دیگر، تأکید لجوجانه بر اهمیت سرمایه ی مالی در پیشبرد کار جهانی سازی سرمایه، داشته است.من نیز مانند آقای اطهاری براین باورم که سرمایه ی مالی تنها اهرم پیشبرد تهاجم امپریالیسم نیست. هدف، گسترش بهره کشی و دستیابی به ارزش اضافی و گسترش تولید و بازتولید است؛ اما وسیله ای مهم و اثربخش در این راه افزایش و به کارگیری سرمایه ی مالی است. در اینجا منحصر کردن همه ی کارها به سرمایه ی مالی دقیق نیست، بلکه سخن از نقش مسلط سرمایه ی مالی در میان است که در مقایسه با وجوه صنعتی و نظامی حرف اول را می زند، چون اهرمی برای به کار انداختن آنهاست و همه ی آنها متکی به آن اند.
    در همینجا می خوانیم: " به قول مارکس، سرمایه داری با همه ی عیوب و بحرانهایش هنوز برای رشد نیروهای مولده حرفی برای گفتن دارد که نتوان به سادگی از آن جهش کرد. برای همین هم توانست سوسیالیسم دولتی را که دیگر نمی توانست نیروهای مولده اش را رشد دهد از پا بیندازد و برای اولین بار در تاریخ جهانی شود. وجه مترقی تاریخی سرمایه همین بوده است که مجبور است تولید و بازتولید گسترده کند."
    آری! در زمان مارکس هنوز سرمایه داری با تولید و بازتولید رقابتی سرمایه حرفی برای گفتن داشت؛ اما این واقعیت مانع آن نبود که مارکس به کنه نظام بهره کش سرمایه داری و هدف افزایش سود (ارزش اضافی کارکارگر) بپردازد و بدین سان نحله ی اندیشه ورزی مارکسیستی مبتنی بر گذر از سرمایه داری به سوسیالیسم را به جهانیان معرفی کند؛ اما در سده ی بیستم این بهره کشی سرمایه دارانه با ورود به مرحله ی امپریالیسم و استثمار ملل پیرامونی جهانی شد و جنگ سرد میان هواداران بهره-کشی و هواداران نیروی کار و زحمتکشان نیز مقیاس جهانی یافت و هزینه های کلان از جیب مردم اتحاد شوروی و کشورهای اروپای شرقی، با توجه به آرمان انترناسونالیسم پرولتاری، موجب توقف پیشروی انها در مقابل نظام بهره کش جهانی( امپریالیسم ) شد و سر انجام به فروپاشی بلوک کشورهای سوسیالیستی انجامید ( و این مبارزه در شرایطی به پیش برده می شد که نظام بهره کش سرمایه داری، به هنگام شروع این مبارزه ی جهانی نزدیک به دو قرن از رقیب پیشتر بود. البته، با وحود این حقایق، پافشردن بر درستی هر اقدام بلوک شوروی، از جمله و به ویژه در زمان رهبری استالین، توجیه-پذیرنیست و، با وجود دستاوردهای دولت او در جنگ جهانی دوم و تأثیر آن در شکست متحدین، نمی-توان تأثیر بعدی آن در فروپاشی سوسیالیسم واقعی در سده ی بیستم را انکار کرد. نتیجه ای که از این بند که با رنگ قرمز مشخص شده گرفته شده است این است که سرمایه ی انحصاری هنوز هم حرفی برای گفتن دارد، زیرا با گسترش تولید وبازتولید استثمارگرانه اش رقیب را از میدان به در کرده است.
    آنچه در باب مقایسه ی آمریکا و چین و آلمان به لحاظ گسترش صادرات نوشته شده البته درست-است و تا اندازه ای در صفحه های پیش درباب علل آن بحث کرده ام. اما اجازه بدهید در اینجا دوباره وارد این موضوع نشویم و به این نکته اکتفا کنیم که اقتصاد کشور مادر (آمریکا) در چه حد از رشد و گسترش قرارگرفته است و چگونه مراحلی بحرانی را پشت سر می گذارد؟ همزمان آهنگ نزولی رشد چین به چیزی نزدیک به ۷درصد در سالهای اخیر را نیز نمی توان از نظر دور داشت.
    در سطرهای بعد همین مبحث می خوانیم: " (چینیها) می آیند در آمریکا سهام می خرند، سهام شرکتها و مسکن، یعنی این بسته های رهن ثانویه را هم می خرند که خود این بعدأ مایه ی بحران اقتصادی جهان می شود؛ اما این اتفاق در آمریکا می افتد نه چین، یعنی نظام سرمایه داری جهانی بر همان مبنای کسب ارزش اضافی است نه رانت و قمار مالی."
    در این سطرها رابطه ی بین خریدن سهام شرکتها و مسکن و رهن های ثانویه که چینیها انجام می-دهند و پدید آمدن بحران اقتصادی جهان به روشنی شرح داده نشده است؛ به گمان من مفهوم این سخنان چیزی است که همان " بعضیها " که آقای اطهاری به آنها اشاره دارد می گویند: یعنی سرمایه گذاری چینیها در آمریکا به عنوان مهد بورژوازی انحصاری جهانی، و به تبع آن در کشورهای پیرامونی، مثلأ ایران، بحران ایجاد می کند. ای کاش توضیحی روشنتر در این باب داده می شد تا به واقع این سازوکار ازپیچیدگی خارج و روشنترشود. نکته ی دوم اینکه نظامی اقتصادی جهانی که به دلیل ورود چین به بازار سهام آمریکا بعدأ دچار بحران می شود و نظام سرمایه داری جهانی که برهمان مبنای کسب ارزش اضافی، نه رانت و قمار مالی، می گردد و هنوز هم حرفی برای گفتن دارد چگونه ممکن است مکمل یکیگر قرار گیرد و توجیه شود؟
   متروپل های امپریالیستی می کوشند بحران اضافه تولیدشان را با حضور نابرابر در بازارهای جهان و تحمیل مصرف به کشورهای پیرامونی با بهای گران در برابر کشیدن مواد خام با بهای ارزان از آنها جبران کنند. هم کمک مالی برای تآمین امکان این بازرگانی نابرابر میان متروپل و کشور پیرامونی و هم کمکهای مالی انحصارات بینامللی به آمریکا و تبدیل آن کشور به بزرگترین بدهکار مالی جهان وابستگی جهانی به این انحصارات را روشن می کند.
    در "تأیید" وجود جامعه ی مدنی قوی در آمریکا، مهد نولیبرالیسم، آنچه در باره ی جنبش وال استریت و چگونگی فروکش کردن آن دیدیم و وجود ۵۰ میلیون افراد تهیدست و ۴۰ میلیون کارتنخواب که نزدیک به یک ششم و یک هفتم مردم آن کشوررا دربرمی گیرند و" خیلی هم امکان و فرهنگ اعتراض و طرح خواسته های خود را دارند" و به گلوله بستن سیاهپوستان معترض در آن کشور که پیوسته خبرهایی در باره ی آن می خوانیم و سرانجام آزاد بودن اعتراضات مسالمت آمیز تنها به مدت سه ماه در آن کشور که پس از آن به مطلق العنانی مأموران پلیس در هر گونه برخورد با آنها می رسیم، نمایشگر همین جامعه ی مدنی نیرومند در آن کشور است. اگر آمریکا، به عنوان متروپل نولیبرالیسم و سرمایه داری تا کنون توانسته است به بقای خود ادامه دهد و اعمال هژمونی کند تنها به دو دلیل بوده است. یکی دلایلی که هم اکنون بر شمردم و دیگری انتقال بحران به ضرب جنگ افزار و جنگ نیابتی به کشورهای پیرامونی و انتقال بحران درونی آمریکا به آن کشور ها که باز هم پیش از این درباره ی آن نوشتم.
    مثالی دیگر بجز چین در باره ی هند آمده است. ما نمی توانیم مسئله ی رشد اقتصادی کشورها را ، بدون توجه به مسئله ی برقراری عدالت اجتماعی در آنها، توجیه کنیم. آنچنان که می دانیم فقر ونداری، کارتن خوابی و خودکشی به دلیل فقر و نیز مرگ به سبب بیماری در هند بیداد می کند. زندگی یک چهارم از مردم هندوستان در زیر خط فقر، تفاوتهای عظیم اجتماعی میان نواحی گونه گون آن کشور، بیکاری نزدیک به ۱۰ درصد مردم آن کشور در سالهای پایانی هزاره ی دوم میلادی، و در شرایطی که اقتصاد کشور هند به چهارمین اقتصاد جهان تبدیل می شد و اکنون برای رسیدن به رده های بالاترآن می کوشد، نمایشگر اهمیت توجه به مسئله ی ضرورت استقرار عدالت اجتماعی در آن کشور است. آقای اطهاری در اینجا به درستی اشاره کرده است که " هنوز بسیاری از مردم هند توی خیابان و توی لوله می خوابند، اما صادرات نرم افزاری آن کشور در ده سال پیش به ۱۰۰ میلیارد دلار رسیده است و این از سرمشق های نولیبرالیسم است. " این سخن درست به معنی نادیده گرفته شدن عدالت اجتماعی در آن شیوه ی ا قتصادی است. نیروی کار این کشور هم اکنون به جای ارباب انگلیسی در نیمه ی اول قرن بیستم برای ارباب بهره کش هندیش فعلگی می کند و همین کار را هم نیروی کار چینی و آمریکایی و انگلیسی و همه ی جهان سرمایه داری برای اربابان داخلیش انجام می دهد.
    خُب، فرق است میان این کشورها که رشد اقتصادیشان در سالهای اخیر این قدر افزایش یافته و به مقام دوم و چهارم به لحاظ اقتصادی رسیده اند و کشور ایران که به طور کامل تحت سلطه ی رانتجویان قرار گرفته و صادراتش در۵ سال گذشته ار ۱۵۰میلیارد دلار به ۵۰ میلیارد دلار رسیده، یعنی به یک سوم کاهش یافته است؛ اما، درباره ی این تفاضل فاحش میان شرایط زندگی توده های تهیدست مردم در آن کشورها و نیز در ایران چه می توان گفت؟
    آری! نرخ رشد ویتنام دو رقمی و یکی از بیشترین نرخ رشدها، و شاید بیشترین در مقیاس جهانی است؛ اما آیا همین موضوع در باب عدالت اجتماعی در آن کشور نیزصادق است؟ من بر این سخن می-افزایم که اگر شرایط اقتصادی ویتنام با رعایت شرایط عدالت و نظارت همراه است چه بهتر؛ اما اگر چنین نیست وضع مردم آن با چین و هند و آمریکا و انگلیس و فرانسه و... چه فرقی جز همان افزایش نسبت رشد و افزایش آمار اقتصادیش دارد؟ سرانجام، در نیافتم که آیا رشد بدون تأمین عدالت اجتماعی خوب است یا همراه با آن؟ و آیا نولیبرالیستها چگونه می توانند عدالت اجتماعی را در کشورهایشان برقرار کنند و همزمان پاسخگوی مسئله ی ارتقای آهنگ رشد اقتصادی و افزایش سود و افزایش ارزش اضافی سربرزده از استثمار کارگرانشان نیز باشند؟
    برای پاراگراف بعد در باره ی این موضوع که، " اگر کارگران با درک ضرورت تاریخی برای پیشبرد انقلاب دمکراتیک و پس از آن رسیدن به سوسیالیسم متشکل شدند می شود ایدئولوژی برتر یا آزادیبخش "، باید به استاد دست مریزاد گفت؛ اما بهتر است ایشان زحمت بکشند و به ما بگویند که از چه راه با نفی دیالکتیکی نولیبرالیسم، پس از این همه توصیفهای مثبت از آن، می توان به نتیجه ای این چنین شایان توجه رسید؟
    آقای اطهاری گفته است: " لنین می گوید سوسیال دمکراتی که رابطه ی طبقه ی کارگر با بقیه ی طبقات جامعه را تعریف نکرده باشد سوسیال دمکرات نیست. این تعریف هم تف تفوی نولیسبرالیسم با ایدئولُژی اولیه نیست. این تعریف یعنی اینکه رابطه ی اجتماعی درونی مشخص شود... " حتمأ دفاع از وال استریت، از نظر ایشان ایدئولُوژی اولیه است؛ اما ایشان ایدئولُوژی ثانویه را مشخص نکرده است و من نمی دانم آن راه را که به این آسانی هم دسترسپذیر نیست چگونه می توان پیمود؟. من یادم می آید در همان زمانهایی که بر دفاع از جنبش وال استریت تآکید شده همه ی کارهایی که ایشان به آن اشاره کرده است، از جمله تفکیک لایه های بورژوازی از هم و ائتلاف با بروژوازی ملی خُرد و متوسط در برابر بورژوازی بزرک رانتی و تجاری و مالی نیز انجام شده است و به دلیل امکان یا بهتر است بگوییم قطعیت بیرون راندن شدن گروه اول تحت فشار های دمپینگ و کیفیت مطلوب موقت به مدد وجود پشتوانه ی سرمایه ای فراهم شده از راه انباشت و مراحل آن نیز اشاره شده است. اگر آقای اطهاری راههایی جز این برای رسیدن به سخن نقل قول شده از لنین می داند بهتر است ما را راهنمایی کند که بیش از این به بیراهه نرویم. آیا پیشبرد این اهداف در شرایط نظامیگری نولیبرالی ممکن است؟ موضوع دیگر که یاد آوری آن لازم است این است که طبقه ی کارگر ایران بریگادهای سرخ نیست که از همه ی کشورهای اروپایی بیاید و در مقابل دولت فاشیستی اسپانیا بجنگد. هدف از حمایت از جنبش وال استریت در ایران حمایت از آن با گسترش مبارزات مردمی و مشغول نگه داشتن بورژوازی انحصاری هر کشور، از جمله ایران، به دفاع از منافع خود در این مبارزه و پراکنش این دفاع در نقاط گونه گون جهان است.
    خدا پدر استاد را بیامرزد که سرانجام پذیرفت که " در آمریکا به عنوان کشور مرکزی بخش مالی با سرعتی بسیار بیشتر از تولید رشد می کند و به این معنا هژمونی یافته است. بخشی از این رشد که از دهه ی ۱۹۷۰ تا کنون اندازه ی آن را بیش از ۱۵ برابر کرده است نوعی قماربازی است که البته پس از بحران جهانی تا حدودی محدود شده است. به عنوان مثال، مشتقات ( derivatives ) که نوعی سلف-خری است در واقع نوعی شرط بندی محسوب می شود و..." الیته، نتیجه گیری استاد از این بحث نیز درست است که: "... این مبانی، شامل سهام، ارز و اوراق قرضه همگی به رونق اقتصادی یا همان کسب فزاینده ی ارزش اضافی و سود وابسته اند... " و نیز اینکه: " دوسوم تجارت جهانی توسط شرکتهای چند- و فراملیتی صورت می گیرد که در کشورهای مرکزی و بیش از همه در امریکا جا-دارند. اینها مازاد اقتصادی را از سراسرجهان به بخش مالی آمریکا سرازیر می کنند و آمریکا هم به-عنوان یک استراتژی اعمال هژمونی از آن استفاده می برد." وسرانجام چنین نتیجه گرفته است: " اگر این بخش مالی از طریق صدور سرمایه نمی توانست نیروهای مولده را در بقیه ی جهان رشد دهد، بی شک شرایط عینی برای سقوط سرمایه داری فراهم می شد. " در اینجا به حقیقتی دیگر نیز اعتراف شده است: " اینکه رازماندگاری سرمایه ی جهانی به این است که هم نیروهای مولده ی خودی و هم نیروهای مولده ی کشورهای پیرامونی را در معرض بهره کشی به منظور انباشت هرچه بیشتر سرمایه و بردن سود (ارزش اضافی) قرار می دهد. و دراینجا می رسیم به اینکه جز مبارزه ی خلقها ی کشورهای پیرامونی ، به همراه طبقه ی کارگر و زحمتکشان خود کشورهای متروپل و در رأس آنها آمریکا، چه عاملی می تواند به این بهره کشی دم افزون از مردم و طبقات و اقشار زحمتکش خودی و پیرامونی پایان دهد؟ و این رشد نیروهای مولده چه سودی به این اقشار و طبقات بهره ده می رساند؟
درکی جز این از گفتمان چپ به راستی خلاف واقع است. و امید است که رسیدن به برخی از دیدگاههای مشترک هم مایه ی رفع برخی سوء تفاهم ها شود و هم زمینه را برای افزایش این گونه دیدگاه های مشترک و بالندگی و کمالیابی آنها فراهم کند. حقیقت یکی است؛ اما شیوه ی بیان آن از نگاههای گونه گون متفاوت است. می توان از زبان حقیقت گفت : "هرکسی از ظن خود شد یارمن."