سخنرانی ژاکوب فو فرزند داریو فو در مراسم تدفین پدرش


شهریار گلوانی


• به باور من اگر در باره گفته های پدر و مادر من در طی سالها فعالیت هنری شان دقت کنید همواره عنصری یگانه و پایدار را در آنها خواهید یافت. آنها سرگذشت انسانهایی را تعریف می کردند که در برابر قدر قدرت به ظاهر شکست ناپذیر هیچ شانس مقاومت، مبارزه و پیروزی را نداشتند. در تمام داستانها این اتفاق می افتد: هیچ بودگان همه چیز می شوند وشکوه و عظمت زندگی را فراچنگ می آورند . در داستانهای پدرم مردم عادی راه حل های شگفت برای مسائل پیدا می کنند و اوضاع را تغییر می دهند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣ آبان ۱٣۹۵ -  ۲۴ اکتبر ۲۰۱۶



روز 13 اکتبر داریو فو، بازیگر، برنده جایزه نوبل ، کمونیست و فعال سیاسی در میلان چشم از جهان فرو بست. داریو به هنگام مرگ 90 ساله بود. وی همسر و همکار فرانکا رامه بود که در سال 2013 مرد. آندو کمپانی تئاتری داریو فو – فرانکا رامه را بنیان نهادند و در آنجا نمایش های دراماتیک شناخته شده در سراسر جهان را اجرا کردند. مرگ تصادفی یک آنارشیست در زمره مشهورترین آثار فو بود که جریان واقعی مرگ کارگر آنارشیستی بنام گوزپه پینللی را بیان می کند که در سال 1969از طبقه چهارم ساختمان پلیس میلان به پایین انداخته شد.
قبل از مراسم تدفین بحث هایی پیرامون نحوه اجرای مراسم در گرفت . عده ای می خواستند فعالیتهای هنری و بازیگری فو را از فعالیتهای سیاسی وی جدا کنند. ژاکوپ فو ، فرزند داریو فو در فیس بوک دست به اعتراضی شدید زد: « آره، حالا همه ی کسانی که یک عمر او را سانسور کرده و از هیچ فرصتی برای ضربه زدن به وی فروگذار نکردند می خواهند در بزرگداشت اش شرکت کنند. شرم بر آنها.»   
صبح پانزدهم اکنبر مراسم در هوایی توفانی در میدان دوموی میلان برگزار شد. در این مراسم غیر مذهبی علیرغم اوضاع جوی نامناسب بسیاری از دوستان فو سخنرانی کردند. در سخنرانی ها از نیروی شگفت انگیز زندگی اش، عشق به همراهش فرانکا رامه، خنده ها و فعالیتهای هنری و سیاسی اش سخن گفتند. کلام آخر را هم به ژاکوپ سپردند:   
« برای همه کسانی که اینجا گرد آمده اند می خواهم داستانی از سالهای دور، از دوران کودکی ام تعریف کنم
پدر که می خواست برای اجرای نمایشی در تئاتر بیرون برود در حال اصلاح صورت اش بود. روی لبه وان حمام نشستم و پدر شروع به تعریف داستانی کرد. داستان در باره جنگی در بولونیای قرون وسطا بود. جنگی که جان هزاران هزار جوان را گرفت. مردم در اعتراض به این کشتار برعلیه اشراف شهر که در کلیسا با برج و باروهای مستحکم و غیرقابل نفوذ پناه گرفته بودند شوریدند. اشراف آبو غذای کافی برای ماهها مقاومت در اختیار داشتند و مردم فاقد هرگونه سلاح برای حمله به کلیسا بودند. پدر از من پرسید: « به نظرت مردم چگونه با دست خالی اون کلیسای مستحکم را فتح کردند؟ » من هیچ جوابی به ذهن ام نمی رسید. از نظر من فتح کلیسا غیرممکن بود. پدر که دید پاسخی به پرسش او ندارم واقعه ای را که اتفاق افتاده بود برایم تعریف کرد: « یک نفر پیشنهاد بسیار جالبی داد. کلیسا را به گه بکشند. مردم با سطل و فرغون های پر از گه از خجالت در و دیوار کلیسا در آمدند. پس از مدتی کلیسا غرق در کثافت شد و ساکنان داخل آن تاب مقاومت را از دست داده و تسلیم شدند.»

به باور من اگر در باره گفته های پدر و مادر من در طی سالها فعالیت هنری شان دقت کنید همواره عنصری یگانه و پایدار را در آنها خواهید یافت. آنها سرگذشت انسانهایی را تعریف می کردند که در برابر قدر قدرت به ظاهر شکست ناپذیر هیچ شانس مقاومت ، مبارزه و پیروزی را نداشتند. در تمام داستانها این اتفاق می افتد: هیچ بودگان همه چیز می شوند وشکوه و عظمت زندگی را فراچنگ می آورند . در داستانهای پدرم مردم عادی راه حل های شگفت برای مسائل پیدا می کنند و اوضاع را تغییر می دهند. اگر ما تفکر به شیوه معمول را متوقف کنیم ، اگر ما دست از این باور نادرست برداریم که فلعه های مستحکم غیرقابل نفوذاند ، آنگاه راه حلی جالب خواهیم یافت: « خنده های ما شما را دفن خواهد کرد.»   
یک داستان دیگر هم برای شما دارم. یکی از نخستین های میسترو بوفو. داستان کشاورز فقیری که همسر زیبایی داشت. آریستوکراتی به خانه آنها می آید، کشاورز را تا سرحد مرگ کتک می زند ، به زنش تجاوز می کند و بچه هایش را می کشد. کشاورز که آریستوکرات گمان می کرده مرده است بعد از مدتی به هوش می آید و با دیدن اوضاع از شدت ناراحتی تصمیم به خودکشی می گیرد. پاره ای طناب، تنها چیزی که آریستوکرات با خود نبرده بود ، را برمی دارد و به شاخه ای می بندد ، دور گردنش گره می زند و روی تنه کوتاه چارپایه مانند ی می رود. درست در لحظه ای که می خواهد تنه درخت را از زیر پاهایش کنار بزند، پسر بچه زیبایی وارد منزل می شود و از تنه بالا می رود و او را می بوسند. در روایت آمده است که آن کودک مسیح بود. این بوسه چیزی غریب بر جان کشاورز می ریزد. کشاورز تصمیم می گیرد به جای خودکشی داستانش را به گوش دیگران برساند. برای این کار به شکل دلقک دوره گرد قصه گو در می اید و این واقعه در وافع سرآغاز دلقک قصه گو در تاریخ است.

و این داستان پدر و مادر من است که درست از واقعه ای مشابه آغاز می شود. نخستین گام تغییر اوضاع بیان واقعه است. تعریف کردن داستان واقعی زندگی مان به مردم. هنر آنها این بود که به دیگران گفتند چه به سرشان امده است. آنها با کارگران کارخانه ها و دانشجویان به گفتگو می نشستند و بعد داستانهای خود را بر اساس گفته های این رفقا خلق می کردند. روی صحنه زندگی مردم را بازی می کردند و مردم هم با نمایشات ارتباط برقرار می کردند. اصلا بحث نبوغ و توانایی فوق بشری در میان نبود. . من مطمئنم همه شما زیر این باد و باران توفانی شاهد گفته های من بودید. شما با هنرمندان نابغه سروکار نداشتید. شما با انسانهای واقعی روبرو بودید

روزی پدرم که اهل سخنرانی نبود، نصیحتی به من کرد: آنچه دوست داری انجام بده. عمرت طولانی خواهد شد. اما خودخواه و بی اعتنا به دیگران نباش. آرزوهایت را تا رسیدن به هدف دنبال کن. پدر و مادرم همین راه را رفتند: آنها علیرغم همه ناملایمات و اتفاقات ناگوار که همین به ظاهر تحسین کنندگان امروزی برایشان آفریدند ، راه خود را تا انتها طی کردند. آنها در برابر مشکلات سرافراز ایستادند و آنان که در پی آزار آنها بودند عاقبت شکست خوردند. پدر و مادرم زندگی جالبی داشتند و عشق و محبت بی شائبه ای از سوی مردم نثار آنها شد. من اینجا در مراسم تدفین ایستاده ام تا به همه آنان که برای وداع با پدرم آمده اند ادای احترام کنم. همه کسانی که به من می گویند: « پدرت این کار را برایم کرد». کارگرانی از کارخانه های اشغال شده آمده اند و نیز کسانی که با پدرم صحبت کرده اند و پدرم به سخنان آنها گوش سپرده است. به نظر می رسید پدرم فراموشکار شده باشد اما او می توانست ساعتها پای درددل کارگرانی که غم و غصه های خود را به وی می گفتند بنشیند

و حالا قبل از اینکه زیر این توفان از پا بیافتید آخرین جمله ام را می گویم، از ماه جولای می دانستیم پدر در آخرین مرحله بیماری اش است. وضعیت بسیار ناراحت کننده ای بود. پدرم به من گفت که دارد مثل یک شیر می جنگد. در ماه اگوست تصمیم گرفت نمایشی دو ساعته را در برابر 3000 نفر اجرا کند. نمایشی که با یک آواز تمام می شد. به دکترش زنگ زدم و گفتم: « میدونی چی شده؟ او بازی را به اتمام رساند. داشت آواز می خواند و می رقصید. واقعاً می رقصید» . دکتر به من گفت: « ژاکوب ، میدونی که من آتئیستم اما حالا به معجزه باور می کنم »

آنچه می خواهم بگویم این است که عشق به هنر، عشق به مردم و احساس یگانگی با مردم خود دارو است. دکترها باید بعد از تجویز دارو بگویند:« بعد از صرف غذا یک کار هنری انجام بده و کار نیکی برای دیگران.»

ما آنگونه که پدرم دوست داشت مراسم اش را انجام دادیم. می دانم دوستان و رفقایی هستند که می خواهند سخن بگویند اما پدرم چیزی شبیه این مراسم می خواست. رفیقی از من پرسید: چرا آواز‘Stringimi forte i polsi dentro le mani tue’ (‘Hold my wrists tightly in your hands’) « مشت هایم را سخت در دستانت بگیر» را می خوانید. خب، این ترانه را پدرم برای مادرم نوشته بود و می خواست که در مراسم اش خوانده شود

ما کمونیست و آتئیست هستیم. اما پدر پس از مرگ مادرم حرف زدن با او را خاتمه نداد. با او حرف می زد و باز هم از او راهنمایی می خواست. راستش قدری آنمیست هم هستیم. آخر باورش مشکله که آدم با مرگش محو بشه و تموم بشه. به هرحال من اینجوری خودمو قانع می کنم. حالا مطمئنم که آندو با هم هستند. از میان پیام های زیادی که دریافت کردم یکی از آنها مرا تکان داد: پدری که این اواخر پسر کوچولوش را از دسته داده همین دیروز براش نامه ای نوشته و بهش گفته که این تازه وارد ، داریو فو، کیه. منم دوست دارم فکر کنم که پدر و مادرم کنار همدیگه هستند و دارند می خندند.   
متشکرم رفقا. متشکرم.

برگرفته از بلاگ :
Struggles in Italy
https://strugglesinitaly.wordpress.com/2016/10/18/en-jacopo-fos-speech-at-his-father-darios-funeral/