همه ی آسیب های اشتباهی
داستانی از آسترید روزنفلد


علی اصغر راشدان


• زنی چمدان چرخدارش را رو پاهام غلتاند. پشت سرش داد زدم :
« نمیتونی مواظب باشی! »
اطلاعیه سکوی ۵صدام را تو خودش خفه کرد. پدرم پیش از سوار شدن صدام کرده و گفته بود :
« گوش کن، من الان سوار میشم، باتلفن جدیدم تلفن میکنم، عمو تونیت بهم هدیه داده. » ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۶ آبان ۱٣۹۵ -  ۲۷ اکتبر ۲۰۱۶


 
Astrid Rosenfeld
All die falschen Pferde
آستریدرزنفلد
همه ی آسب های اشتباهی
ترجمه علی اصغرراشدان


(متولد۱۹۷۷درکلن،نویسنده ودرزمینه سینماوتاترهم کارکرده وساکن برلین است.)

       زنی چمدان چرخدارش راروپاهام غلتاند. پشت سرش دادزدم :
« نمیتونی مواظب باشی! »
    اطلاعیه سکوی ۵صدام راتوخودش خفه کرد. پدرم پیش ازسوارشدن صدام کرده وگفته بود :
« گوش کن، من الان سوارمیشم، باتلفن جدیدم تلفن میکنم، عمو تونیت بهم هدیه داده. »
    ازچهارسال پیش باهلناباهم هستیم. بزرگترهاش، اشپیشرت ها، هلنای خوشگل نامیدنش. آنهامطمئن بودندهلناروزگاری زیباخواهدشد .
    آقای اشپیشرت سالهاپیش بعدازمدت کوتاهی که استودیوش راتکمیل کرد، یک آژانس تبلیغاتی تاسیس کرد. این قضیه زمانی بودکه هنوزصدهاآژانس تبلیغاتی نبودواویک کپه پول جمع کرد. آژانس راپنجاه تا فروخت وتبدیلش کردبه یک شرکت غول آسای نظارتی برگزیده. خانواده به برلین دوباره متحدشده اسباب کشیدوساکن شد . بهای املاک ارزان که بود، یک ویلای حفاظت شده تومحله پوتسدام خرید. خانم اشپیشرت که حرفه ای جزسرگرمی نداشت، خوش داشت درمیان چیزهای دیگر، دنبال هنر هم باشد. هرازگاه یک نقاشی یامجسمه حراج میکرد. کلکسیون نمایشگاه های موزه هاراعاریه میگرفت. باغریزه فوق العاده ش کلکسیونی گردآورده بود .
    خانواده اشپیشرت دست ودل بازند. مبالغ قابل توجهی اهدامیکنند. درمغولستان یک مدرسه کرولالهاهست که باپول اشپیشرتهاساخته شده. اشپیشرتهادرآنجاخدابه حساب می آیند. اشپیشرتهابه کسانی کمک میکنندکه خودشان کمک بخواهند .

      چندماه بعدازاین که هلناچراغ دنیاراروشن کرده، مادرم بادردی تحمل ناپذیرمن راروخشت انداخته. همزمان که خانم اشپیشرت توبیمارستانی دیگرزیرفشاردردزایمان بوده، مادرم من رابغل زده وازفشارهای بعداززایمان زوزه می کشیده .
    پدرم سرمادرم رانوازش وپیشانی هردونفرمان رابوسیده وگفته:
« گوش کن، این خوشگل میشه. »
    بعدرفته میخانه وبارفیق وکارفرماش گوستاوکه تونی سه ساله پسرش بوده، می نوشیده. تواین شب، پدرم آماده خواب میشده که تلفن زنگ میزند. درحالی که خانم اشپیشرت شکم صاف وزخم کوچکش راستایش میکرده، مادرم درهم شکسته روآسفالت درازبوده. اولین جشن خانواده من یک مراسم تشیع جنازه بوده .

    چهارسال تمام توانستم ازبرخوردپدرم باخانواده اشپیشرت پیش گیری کنم. من و هلنای قشنگ توچندماه کوتاه ازدواج کردیم، به این مناسبت خانواده اشپیشرت پدرم رادعوت کردند.
    پدرمن درواقع میخواست تمیزکننده دودکش شود. توهفده سالگی ازروسقف افتادپائین. بعدازآن چهارتاپیچ توپاش داشت ودیگرنتوانست ازسقف هابالارود . باپدرگوستاورفت سراغ یادگرفتن خرده فروشی .
    تودکان پدرگوستاوسیگار، مجلات، بلیط لاتاری، وسایل موردنیازروزانه واشیای سفالگری هم فروخته می شد. پدرگوستاودچارسکته اولش که شد، گوستاواداره دکان رابه عهده گرفت. گوستارااتوبوس که زیرگرفت، ارثیه ش به تونی پسرش رسید .
    پدرم تمام این مدت تودکان، هفته ای دوروزکارسیاه میکرد، چهارشنبه وشنبه که تب لاتاری فوران داشت. مدتیست دیگرکاردکان کساداست، حالامردم ازسوپرمارکت سیگارمی خرندوهمانجا هم لاتاری بازی می کنند.
« بزرگهاکوچک هارامیخورند. »
    حالادیگرپدرم وتونی تودکان تنهایند. اشپیشرت ها عبارت «خرده پاها »رابرای آنهابه کارمیبرند. آنها به جهانی شدن!میگویند: رقابت! دگرگونی! اماتونی وپدرم ازاین قضایاچیزی نمی فهمند.

    پدرم تمایلی شدیدبه قماربازی دارد، نه تنهالاتاری، به شرط بندی رواسبهاهم . ازوقتی تونی یک کامپیوتردارد، حس میکندمجبورنیست شرط بندی رواسبهاراهم ادامه دهد. پدرم به من گفته بود:
« گوش کن، حالاآدم میتونه هرکاری روبااین دستگاه بکنه. »
کامپیوترقراضه تونی رانشان داده وبهش افتخارکرده بود. من دیگرتوخانه زندگی نمیکردم، توبرلین تحصیل میکردم واولین نمایشگرم راخریده بودم .
    درواقع اعتقادپدرم به خوشبختی بیهوده است، چراکه هیچوقت خوشبخت نبوده . ولی من اغلب خوشبختی راداشته ام. خوشبختی بودکه تویک میدان بازی بالوکاس آشناشدم. لوکاس تومنطقه مازندگی نمی کرد، اماخیلی ازخانه های خیابان مابه پدرش، آقای رودرزتعلق داشت .
   یک مرتبه، یک باریگانه، آقای رودرزپسرش راباخودش به منطقه ماآورد. یک روزچهارشنبه لوکاس توگودال ماسه ای بازی من نشست. توفاصله ای که آقای رودرزتودکان گوستاویک فرم لاتاری راپرمیکرد، تونی سه ساله دیوانه وارپرزور، چندسنگ ماسه ای تودهن لوکاس چپاند. تواین فاصله من رفتم کمکش .
   توهمین بعدازظهردوست شدیم، لوکاس ومن. خانواده رودرزتوخانه ای شبیه خانه اشپیشرت هازندگی میکردند. اطاق لوکاس به بزرگی خانه مابود. هشت ساله بودم که آقای رودرزپرسید:
« درآینده میخوای چه کاره بشی؟ »
« میخوام تودکون گوستاوکارکنم. »
خواست بداند« نمیخوای تحصیل کنی؟ وکیل یادکتریامشاوراداری بشی؟ »
    آقای رودرز باپدرم حرف زدوگفت که میخواهدبه دبیرستان بفرستدم تابتوانم روزگاری وکیل یادکتریامشاوراداری شوم .
    این خوشبختی خالص بودکه آن بعدازظهرتونی دهن لوکاس راپرماسه کرد. خوشبختی بودکه لوکاس میخواست توبرلین تحصیل کند. تنهابودم، هیچوقت برلین نمیرفتم. خوشبختی بودکه هلنادقیقاجلوم ازرودوچرخه پائین افتاد. وگرنه هیچوقت نشناخته بودمش. به هلناکمک کردم، اوودوچرخه خراب شده را بردم خانه شان .
      من واقعادایم شانس آورده م، ازاعتقادبه خوشبختی خودداری کرده م. خانواده اشپیشرت میگفتند:
« خوشبختی ساکت نمیماند،برعکس،دایم عمل میکند. اشپیشرت هاازمن خوششان می آید، چراکه گوشت قربانی شان هستم. به چشم آنهامن جوانیم که ازهیچ خودرابالابالاهامی کشم.
   یک باریگانه، هلناراباخودبه شهرکودکیم بردم. روزی یکشنبه بود. توخانه دواطاقه پدرم فقط کیک آب شده انگورفرنگی بود.
    اول تواطاق روکاناپه ماسه ای رنگ نشستیم وکیک های بی مزه توت فرنگی راخوردیم، سعی کردیم خودمان راسرگرم کنیم. هلنادایم می خندید. تنهایک بارخنده هاش پژمرد، آنهم وقتی بودکه پدرم خامه توقهوه ش پاشیدوگفت :
« یه کاپوچینوواسه خانوم. »
    عموتونی باپسرهاش آمد. نمیدانم چراتونی راعموتونی می نامم. تونی تنهاسه سال ازمن بزرگتراست وبامن وابسته نیست.
   توکلاس دوم کنارش می نشستم. عموتونی خیلی زیادتوکلاس دوم مانده بود . توجمع وتفریق ضعیف است. اصلاتوکله فرونمیرفت. گوستاو، پدرم ومعلممان، همه خودراخسته میکردندکه حسابش راقابل قبول کنند، اماتونی نمی فهمید .
      همیشه نمیتوانست حساب کند، امااجازه یافت برودمدرسه اصلی. همینجابایداشاره کنم که تونی نه تنهانیرومند، جوان خیلی خوشگل وباجذبه ی خاصی هم بود. خانم معلم کلاس جدیدهم متوجه این قضیه شده بود. تونی هم چندبارزیردمنش رفته بود. خودش قضیه رااین طورمی نامید. تونی تحصیلش رادنبال کرده بود، نه با حساب، بلکه بارفتن زیردامن .
    تونی دوپسرداشت، برانکووروکو، دوقلوبودند. تاسال سوم زندگی شان شبیه « موگوای گیزمو »ی اهل گرملینز بود. دوجذاب پوشیده باموی حیوانات. امامثل تو فیلم، بعدتبدیل شدندبه شیرین وجذاب وچیزی غیرعادی. برانکوورکوحالاشش ساله هستندومن براشان می ترسم.
    برانکوآرنج کوچک وکلفتش رارونده هلنافشرد، هلناخندید.
    ازوقتی بانمکی دوقلوهاکاهش یافته بود، به شیوه ای فوق العاده کودکانه ، دایمابدخلق بودند. عموتونی یک توله سگ ترییرپیتبول به پسرهاش هدیه دادو بدخلقی کمی فروکش کرد. توله سگ رابه نام ایگورتعمیدکردند. امابعدازچندی الا،مادربرانکووروکوایگوررابیرون کردوبدخلقی دوباره برگشت.
    بعدازاین که دوقلوهاهرچهارقطعه کیک رابلعیدند، تونی وپدرم بلندشدندکه دکان رانشان هلنای خوشگل دهند. پدرم کامپیوترقراضه تونی رانشان که داد، هلناخندید. آن زمان هلناومن توبرلین باهم زندگی میکردیم ویک «مک بوک پرو» داشتیم .

    چهارسال تمام توانستم پنهان کنم که پدرم بااشپیشرت هابرخوردنکند. اماتو چندماه من هلنای قشنگ ازدواج کردیم، اشپیشرت هابه این مناسبت پدرم رادعوت کردند.
      توجماعت روسکوی ایستگاه فوری چهره ش راشناختم. کمی شبیه چهره من بود. اورکت آبی تیره چرمی، باراه راه های قرمزوسبز می پوشد. این اورکت احتمالاروزگاری مدرن بوده، اماحالاحکایتگربی خانمانیست. هیچ چیزاورکت هیچوقت تغییر نکرده. اورکت حکایتگرتب لاتاری است که حالاتوسوپرمارکت هافوران داردونه تودکان تونی. اورکت حکایتگرتمام اسب هائیست که پدرم اشتباهی روشان شرط بندی کرده.
    بغلش زدم. بوی عطرمردانه وزنانه ئی رامیدادکه شش سال پیش به مناسبت روزتولدش بهش هدیه کرده بودم. عطرویژه ای بود. ازعطرباافتخارومثل چیزپرارزشی استفاده میکند .
   به یک خانه به دوش بادوسگ کثیف نزدیک شدیم، پدرم گفت:
« گوش کن، یه چیزی به این مردبده. »
جواب دادم « نبایداینجاگدائی کنه. »
ویک سطرطولانی برای خودم سخنرانی کردم :
« بره مرکزکاریابی، بازآموزی وکمک به معلولا . »
پدرم یک یوروتولیوان مقوائیش انداخت وگدارارفیق صداوسگ های نادیده گرفته شده رانوازش کرد.
    خانم اشپیشرت ب.ام.و ی خودرابهم عاریه داده بود. پدرم سوارکه شد، روصندلیهای چرمی ماسه ای رنگ به تائیدضربه زد .
« گوش کن، خونه تم بهم نشون میدی؟ »
جوابم منفی بود، براش توضیح دادم « یه عالمه راهه تااونجا، عملی نیست . »
« متاسفم، درحالی که من الان اینجام . »
جواب دادم « دفعه دیگه . »
وباسرعت بیشتربه طرف پوتسدام راندم .
    نگران بودم. تصمیم گرفتم پدرم نه توویلای مذکور، بلکه شبهارادرهتل کوچکی درگوشه همانجابگذراند . درحالی که پدرم وول میخورد، بامک بوکم تیک تیک میکنم وایمیل می نویسم.
پدرم می پرسد« و ؟ »
   وبه لباسش که مثل لباس مرسوم یک پارتی دهه هشتادبه نظر میرسد، اشاره میکند. میگویم:
« به زودی حسابی پولدارمیشم ویه اورکت نوواسه ت می خرم. »
« همینجابامادرت ازدواج کرده م. »

    جلوی ویلای اشپیشرت هاکه توقف میکنیم، پدرم می گوید:
«گوش کن، امااوناخوش شانس بودن. »
میخواستم درجوبش بگویم« آنهاتلاش کرده ن، تدارک دیده ن، تنهارواسبا شرط بندی نکرده ن. »، درویلابازمیشود .
همه دوریک میزدرازنشستیم، بیشترفامیل- ودوستان دوربر، حول حوش سی نفر. هلناکنارمن وپدرم روبه روی ما. خانم اشپیشرت خودراباپدرم مشغول میکند. نزاکتش دقیفانزاکت است، نیرومندوبانزاکتی تحمل ناپذیر. طنین صداش خیلی آرام است، انگارباحیوانی خطرناک، یادیوانه ای که میتواندهرلحظه کنترلش راازدست دهدحرف میزند. متوجه مسیرنگاه هرازگاهی دیگران هم به طرف پدرم هستم. سه مرحله طولانی. حتی بوی سوفله ی شکلات هم نمی تواند بوی عطرارزان قیمت لباسش راپوشش دهد. آقای اشپیشرت بلندمیشود، گلوصاف میکند، به جای سکوت، قاشق روگیلاس شامپاین میزند، ورودم رابه جمع فامیل شان خوشامدمیکوید. همراه این گفته ها، به خاطر عمکردوشوروحرارتم، روبه رویم خم میشود. همه دست میزنند . سروصدای ضربه های قاشق های نقره ای روگیلاس هاباصدای کف زدن درهم میامیزد. پدرم چنگال وفنجان دردست، بلندمیشود. دکمه های طلائی اورکتش توپرتوشمع میدرخشند، میگوید:
« گوش کن، تموم خوشبختیای دنیاروواسه هردوتاتون آرزومیکنم. »
   سکوت. افرادمنتظرمیمانند، دیگرصدائی نمی آید. همه دست میزنند .
    بعدازخوردن غذاپدرم راتوراهروورودی می بینم که بامبایل قرمزش تلفن میکند . میروم م طرفش،بالحنی معلم وارمیگویم:
« اونجا چه کارمیکنی ؟ »
      پدرم دوباره مبایلش راپنهان میکند. میبرمش تواطاق شومینه، به طرف دایره کوچکی که اطراف آقای اشپیشرت مانده اند، هدایتش میکنم. یک نفرتودست من وپدرم گیلاس ویسکی میگذارد. افراددرباره زیبائی توسکاناحرف میزنند. پدرم ساکت میماند. انگشتهاش میلرزند. دستهاش راتوجیب اورکت احمقانه ش پنهان میکند . دلخورمیشوم، زمان خیلی طولانی میشود، میشود گفت چیزی کسل کننده،مثل ایتالیای واقعازیبا؟ حتی وقتی هم که آدم هیچوقت توایتالیانبوده.
    درفاصله ای که دیگران حرف میزنندوبه چیزهای درست هم می خندند، پدرم به آتش توی شومینه خیره میشود .
    بعدازخداحافظی ورفتن اولین مهمان، ماهم ویلای مذکورراترک میکنیم .
   توهتل پدرم چمدانش راازکمدبیرون میاورد، میگوید:
« گوش کن، ناراحت نباش، من میخوام برم خونه . »
« ممکن نیست، قطارنمیره دیگه . »
« تونی میاددنبالم . »
« چه طور؟ »
« بهش تلفن کردم، بعدازغذا . »
دوباره بالحنی معلم وارمیگویم « چرا؟ »
   پدرم روتخت استفاده نشده هتل می نشیند، شکلاتهائی راکه رومتکاریخته تودهنش پنهان میکند . رومبل فرومیافتم، میگویم:
« دفعه دیگه خونه مو نشونت میدم . »
پدرم می خندد. خنده ش کمی شبیه خنده ی من است. کسی رودر تقه میزند. برانکووروکورولباس خوابهاشان اورکت چرمی پوکمون می پوشند .
   چمدان پدرم تواطاق چمدانها پنهان میشود. اوپل کادت تونی حرکت میکند. ازپشت سربراشان دست تکان میدهم. من نمیتوانم توقف کنم.
    ناگهان آقای اشپیشرت کنارم می ایستد، می پرسد:
« این بیرون چه کارمیکنی ؟ »
    بدون پائین آوردن دستم، جواب میدهم:
« خودمم مطمئن نیستم، کاملامطمئن نیستم...»