بررسی روند تاریخی تحول دو حزب جمهوریخواه و دمکرات آمریکا
انتخابات امریکا، هیلاری یا ترامپ؟


سیامند


• هیلاری احتمالاً با کنگره ‏ای نه چندان مخالف با خود به کاخ سفید راه خواهد یافت، اما باید دید تا چه زمان خواهد توانست میان دو صندلی بنشیند. نمی‏ توان هم حامیان سندرز را راضی نگاه داشت و هم حمایت وال ستریت را مطالبه کرد و هم نومحافظه‏ کاران را به جمعِ مشاوران خود افزود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۶ آبان ۱٣۹۵ -  ۲۷ اکتبر ۲۰۱۶



باراک اوباما چهل و چهارمین رئیس جمهور امریکا در ماه‏های آینده، کاخ سفید را ترک گفته و مقدمات ورود جانشین خود به این بنای تاریخی را مهیا می‏کند. سیستم دو حزبی ایالات متحده‎‏ی امریکا در دو سده‏ی اخیر موجب شده که به جز چند رئیس حکومت اولیه در تاریخ این کشور، باقی به دو حزب دمکرات و جمهوریخواه این کشور متعلق باشند؛ از جمله در میان چهل و چهارنفری که تا کنون این مقام را به عهده گرفته‎اند، هجده نفر از حزب جمهوریخواه و پانزده نفر نیز از حزب دمکرات بوده‎اند، و یازده رئیس دولت دیگر تعلق حزبی نداشته‏اند. جورج واشنگتن (۱۷۹۷ - ۱۷٨۹) بدون تعلق حزبی، جان آدامز (۱٨۰۱ _ ۱۷۹۷) فدرالیست، چهار رئیس جمهور گرایش دمکرات ـ جمهوریخواه (۱٨۲۹ - ۱٨۰۱)، چهار رئیس جمهور گرایش ویگ (۱٨۴۵ – ۱٨۴۱ و ۱٨۵٣ - ۱٨۴۹) و در آخر اتحاد ملی (اندرو جانسون ۱٨۶۹ - ۱٨۶۵). از مجموعه‏ی احزاب و گرایشات نامبرده، طی تاریخ این کشور، تنها دو حزب دمکرات و جمهوریخواه باقی ماندند، و باقی یا کاملاً حذف، و یا این‏که مطالبات و آرمان‏های خود را در دو حزب نامبرده و گرایشات مختلف آن بازیافته و در یکی از آن‏ها مستحیل شدند. برای گشودن این بحث در ابتدا می‌‏بایست آشنایی اندکی با این دو حزب یافت.

حزب دمکرات

توماس جفرسون، حقوقدان، نویسنده، مبارزِ انقلابیِ استقلال‏طلب، نویسنده‏ی متنِ بیانیه‏ی استقلال امریکا، و سپس رئیس جمهور سوم امریکا (۱٨۰۹ – ۱٨۰۱) در ۱۷۹٨ حزب دمکرات ـ جمهوریخواه را بنا نهاد؛ این حزب با گرایشات قدرتمند ضد فدرالیستی و طرفدار استقلالِ عمل ایالات و نفی سانترالیسم، طرفدار جدیِ الگوی انقلاب فرانسه و مخالف با حاکمیتِ انگلستان بر امریکای شمالی بود؛ این حزب از مالکیتِ شخصیِ صاحبانِ املاک در مقابلِ منافعِ بانک‌ها و صاحبان صنایع بزرگ طرفداری می‏کرد. حزب دمکراتِ کنونی در شکلِ مدرنِ خود حاصل انشعاب و جدایی و بالاخره از میان رفتن حزب دمکرات ـ جمهوریخواه در ۱٨۲٨ است. به این ترتیب حزب دمکرات در جایگاه قدیمی‏ترین حزبِ موجود تاریخ قرار می‏گیرد.
حزب دمکرات در فاصله‏ی سال‏های ۱٨٣۰ تا ۱٨۵۰ حولِ اندیشه‏های اندرو جکسون، قهرمانِ جنگ و رئیس جمهور هفتم امریکا شکل گرفت، و در مقابل حزب ویگ، جنبش دمکراسیِ جکسونی را پایه ریخت. جنبشِ نوین پایه‏های خود را در میان کشاورزان سراسر کشور، کارگران شهری و مهاجرینِ کاتولیک ایرلندی‏الاصل یافت. جکسونی‏ها معتقد به غلبه‏ی نهایی اراده‏ی مردم، و طرفدارِ محدودیتِ قدرتِ دولتِ مرکزی بودند. این گرایش دولتِ مرکزی را مخالفِ آزادی‏های فردی می‏انگاشت، و معتقد بود مداخله‏ی دولتِ مرکزی در امور اقتصادی، موجبِ بهره‏بریِ گروه‏های خاص شده و ایجادِ شرکت‏های بزرگِ انحصاری به نفعِ ثروتمندان را در پی خواهد داشت. طی این دوره شمال رو به صنعتی شدن هر چه سریع‌تر با کشتی بخار، راه‌آهن، خطوط تلگراف، کانال‏های آب‎رسانی و کارگاه‌های شهری کرد، و جنوب همچنان در انحصار کشت پنبه باقی ماند، دمکرات‏ها با حمایت از کشاورزی و هراس از صنعتی‏سازی بی‏وقفه، در پی گسترش کشاورزی در ایالاتِ جدیدتر و به این ترتیبِ ایجادِ «تعادل» میان کشاورزی و صنعتی‏سازی برآمدند. در این دوره آنچه که دو جریان دمکرات‏ها و «ویگ» را در مقابل یکدیگر قرار می‏دهد، توسط فرانک تاورز به این طریق توضیح داده شده است: «دمکرات‏ها ریشه در «حاکمیت مردم» به همان طریق که در تظاهراتِ عمومی، قانون اساسی و رای اکثریت به‏مثابه پرنسیپی عمومی برای حکومت بیان شده داشتند، در حالی‏که ویگ طرفدار حاکمیت قانون، قوانین مدون و تغییرناپذیر و حمایت از منافعِ اقلیت در مقابلِ استبداد اکثریت بود».
طی سال‏های ۱٨۵۰ و به ویژه نیمه‏ی دوم این دهه اختلافات درونیِ حزب دمکرات اوج گرفت، دمکرات‏های جنوبی خواهان پذیرش و مشروعیت‏بخشی به برده‏داری در ایالاتِ دیگر کشور، فرای ایالاتِ جنوبی بودند، و دمکرات‏های شمالی، که بعدها به دمکرات‏های جنگی شناخته شدند، مخالف برده‏داری و خواهان الغای آن بودند. طی جنگ‏های داخلی امریکا حزب دمکرات به دو جناح تقسیم شد، جناحی طرفدار جنگ، و جناح دیگر مخالف جنگ؛ بخش بزرگی از دمکرات‏های شمال در جریان انتخابات ریاست جمهوری ۱٨۶۰ آرای خود را به آبراهام لینکلن داده و پس از مدتی به حزب تازه تأسیس جمهوریخواه پیوستند. گروه مخالف جنگ طرفدارِ سلب قدرت از لینکلن و وحدت با برده‏داران جنوب بود. تا پایانِ جنگِ داخلی و الغای برده‌داری در امریکا، جناحِ دمکرات‌های مخالفِ جنگ خود در عمل از گردونه‌ی تحولات کشور خارج و حذف شد. بخشی از این دمکرات‏های شکست‏خورده در جنگِ داخلی در جریان ایجاد گروهِ نژادپرستِ کوکلوکس‏کلان (KKK) موثر و فعال بودند. در دوره‏ی پایانیِ جنگِ داخلی و در دوران «بازسازی»، دمکرات‏ها اعتبار و اهمیتِ خود را تا اندازه‏ی زیادی از کف داده و در کنگره به اقلیتِ ضعیفی تقلیل یافتند. حمایتِ کلان زمین‏داران، تجار و صاحبانِ صنایعِ سفید پوست از دمکرات‏ها در این دوره، جنوب را به دمکرات‏ها بازگرداند. از همین رو تا دوره‏ای طولانی در تاریخ این کشور، جمهوریخواهان در شمال و دمکرات‏ها در جنوب کشور از بیشترین حمایت برخوردار بودند.
طی دوره‏ی ریاست جمهوری روزولت (رئیس‎‏جمهور سی و دوم) اتخاذ سیاست‏های اصلاحاتِ اقتصادی موسوم به «قراری نو» (New Deal) و در پیش گرفتنِ روشی لیبرال برای مقابله با بحران اقتصادی ۱۹۲۹ این حزب را در موقعیتِ مناسب‏تری به نسبت حزب رقیب قرار داد.

حزب جمهوریخواه

این حزب در ۱٨۵۴ در ایالات شمالی امریکای کنونی توسط مبارزین ضدبرده‏داری، نوگرایان، اعضای پیشین «ویگ» و همینطور اعضا و فعالینِ Free Soil که عمیقاً با برده‏داری و گسترش آن به ایالات غربی مخالف بودند، پایه گذاشته شد. شعار حزب جمهوریخواه در ۱٨۵۶ «[نیروی]کار آزاد، زمین آزاد، انسان آزاد» (free labor, free land, free men) بود، که شعار «کار آزاد» اشاره به نیرویِ کار بردگان و مخالفت بنیانگذاران این حزب با برده‏داری داشت، کاندیدای این حزب، آبراهام لینکلن، در ۱٨۶۰ نخستین رئیس جمهور حزب جمهوریخواه بود.
حزب جمهوریخواه و لینکلن با هدفِ مبارزه با برده‏داری و حفظِ وحدتِ سرزمینیِ امریکا قدم به مبارزه‏ی انتخاباتی گذاشتند، در پیِ پیروزیِ لینکلن در انتخابات هفت ایالت جنوبی (کارولینای جنوبی، می‌سی‌سی‌پی، فلوریدا، آلاباما، جورجیا، لوئیزیانا و تکزاس) از جمع سی و چهار ایالتِ تشکیل‏دهنده‏ی ایالات متحد اعلام جدایی کرده و به اتفاق «کنفدراسیون ایالات امریکا» را تشکیل دادند. شمار این ایالات به فاصله‏ی کمی به یازده ایالت رسید. در پی این اعلام جدایی، جنگ‏های داخلی امریکا که جنگِ انفصال نیز خوانده می‏شود، میان ایالات شمالی و یازده ایالت جنوب در فاصله‏ی سال‏های ۱٨۶۱ تا ۱٨۶۵ آغاز شد و خونین‏ترین جنگِ تاریخ امریکا را رقم زد. طی این جنگ‏ها به گفته‏ی مورخین متفاوت، رقمی میان نیم میلیون تا ۷۵۰۰۰۰ نفر کشته شدند. در اول ژانویه ۱٨۶٣ آبراهام لینکلن بیانیه‏ی رهایی (Emancipation Proclamation) را صادر و اعلام کرد: «همه‏ی افرادی که تا کنون در "ایالاتِ سر به طغیان برداشته" در اسارت و بردگی بوده‏اند، آزادند و از این‏پس آزاد و رها خواهند بود».
مارکس در نامه‏ای که به نمایندگی انترناسیونال کمونیست، خطاب به لینکلن نوشت، انتخاب مجدد او به ریاست جمهوری را تبریک گفته، یادآور شد: «اگر ایستادگی برابرِ قدرتمدارانِ برده‌دار دستورِ کارِ دورِ اولِ انتخابِ شما [به ریاست جمهوری] بود، غریوِ نبردِ پیروزمندانه‏ی انتخابِ مجددِ شما "مرگ بر برده‏داری" است!».

در پیِ جنگِ داخلی، در انتخابات ۱٨۶۶ (پس از ترور و قتل آبراهام لینکلن)، جمهوریخواهان رادیکال که بیش از دو سوم کرسی‏‎های کنگره را در اختیار داشتند، خواهان اصلاحات رادیکال، به رسمیت شناختنِ حقوق گسترده‏ی مدنی برای «آزاد شدگان» و محدود نمودن حقوق مدنیِ برده‏دارانِ جنوبی شدند.

«قراری نو» (New Deal)

با پیدا شدن طلیعه‏ی جنگ دوم جهانی و بحران بزرگ سرمایه در ابعاد جهانی (۱۹۲۹)، فرانکلین روزولت مبارزات انتخاباتی خود را با شعار سه R (Relief, Recovery, Reform) [تسلا، بازیابی، اصلاحات] پیش برد، تسلای بیکاری گسترده (بیش از ۲۰%) و تنگدستی در مناطقِ کشاورزی، سر و سامان‏دهی به اقتصاد و چرخ آن را از نو به حرکت درآوردن، اصلاحات بلند مدت در ساختار اقتصادی برای پیشگیری از بحران‌های آتی، چیزی بود که در تداوم خود «قراری نو» (New Deal) خوانده شد. در این دوره، روزولت کوشید ماهیت و جوهر وجودی حزب دمکرات را به سوی اندیشه‏ای که اقتصاد و سرمایه را تابع نظم و مقررات می‏کند، رهنمون شود. از این دوره است که دو مفهوم «لیبرال» و «محافظه‏کار» در رابطه با سیاست «قراری نو» تعریف مجدد می‏شود؛ موافقین این سیاست در جمع لیبرال‏ها و مخالفین آن در کنار محافظه‏کاران قرار می‏گیرند. به فاصله‏ی کوتاهی روزولت مرحله‏ی دوم «قراری نو» را اعلام کرد، که شاملِ تشکیل و حمایت از ایجادِ اتحادیه‏های کارگری، عمومیتِ ملی دادن به سیاست حمایت از اقشار کم‏درآمد، تحمیل مقررات و نظم بیشتر به صاحبان سرمایه و صنعت (به ویژه در ارتباطات و حمل‏و‏نقل) و افزایش مالیات بر بهره‏ی تجارت بود. با اعلام این سیاست‏ها بخشی از دمکرات‏های محافظه‏کار از در مخالفت با این اصلاحات درآمده و به حزب جمهوریخواه پیوستند. در این دوره بود که مخالفینی که طرفدار رشد بلند مدت، حمایت از صاحبان صنایع، و کاهش مالیات بودند، خود را «محافظه‏کار» خواندند.

«نومحافظه‏کاری» و دولت ریگان

به همان ترتیبی که روزولت و «قراری نو» چهره‏ی سیاست در امریکا و به ویژه جهت‏گیریِ عمومیِ حزب دمکرات را به شدت زیر تأثیر خود قرار داد، دولت ریگان نیز، آغازگر دورانِ نوینی در سیاست‏های عمومی این کشور، جهت‏گیریِ حزب جمهوریخواه و مفهومِ «محافظه‏کار»ی بود. دولت ریگان در دوره‏ی خاصی از تاریخ معاصر امریکا ظهور یافت. اعتلا و رشد گرایشات مذهبی راستِ افراطی در امریکا و جهت‏گیری‏های افراطی‏تر این گرایشات علیه حقوق زنان، تورم رو به افزایش و رکود، بحران انرژی و صعود یکباره و جهانیِ قیمت نفت، شکست در ویتنام، هزیمت و فرار نیروهای امریکایی از هندوچین، شکستِ مذاکراتِ شرق و غرب، موسوم به «مذاکرات خلع‏سلاح هسته‌ای»، انقلاب در ایران و گروگان‏گیریِ کارکنان سفارت امریکا در تهران به مدتِ ۴۴۴ روز، اشغال نظامی افغانستان توسط نیروهای ارتش سرخ و ... شمه‌‏ای از شرایطی بود که دولت امریکا در ابتدای ریاست جمهوری رونالد ریگان با آن مواجه بود.
در پاسخ به شرایط و موقعیتِ مورد اشاره بود که مخازنِ مختلف اندیشگی، سیاست و استراتژیِ «نومحافظه‏کاری» را پایه ریختند. روشنفکران، روزنامه‏نگاران و سیاستمدارانی که حتی برخی به رغم تعلق به حزبِ دمکرات، در تعارض و مخالفت با سیاست‏های جناحِ لیبرال و «چپ» حزب، پایه‏های اندیشه‏ی نومحافظه‏کاری را ریخته و در مبارزاتِ انتخاباتی از ریاستِ جمهوری رونالد ریگان، در مقابلِ جیمی کارتر حمایت کردند. ویژگیِ برجسته‏ی دولت ریگان و حامیانِ اندیشگیِ او، آنتی‏کمونیسم، مخالفت با سیاستِ تأمین اجتماعی (welfare) و پیشبرد سیاستِ مداخله‏جویانه‏ی امریکا در جهان سوم بود.
در فضای اجتماعی برخاسته از بحران و سرخوردگیِ اجتماعی که عقاید و نظریه‏های محافظه‏کارانه طنین بیشتری یافته و از طرفداران بیشتری در اجتماع برخوردار شده بود، فرماندار پیشین کالیفرنیا، رونالد ریگان به عنوان کاندیدای حزب جمهوریخواه به کاخ سفید راه یافت، در حالی‏که جرج بوش (پدر)، رقیبِ انتخاباتیِ خود در دور مقدماتی را به معاونت ریاست جمهوری برگزید. ریگان در دوران مبارزات انتخاباتی، جین کرک‏پاتریک، یکی از صاحب‏نظران سیاسی و منتقدِ سرسختِ حزب دمکرات را به مشاورت خود در سیاست خارجی برگزید و در عینِ حال ایده‏ها و طرحِ برنامه‏ی خود را از بنیاد Heritage یکی از مخازنِ اندیشه‎‏ی راست‏گرا و نومحافظه‏کار گرفت. اندرو بلاسکو (نویسنده، بنیاد Heritage) نقل می‏کند ریگان از همان ابتدای ورود ریگان به کاخ سفید، نسخه‏ای از توصیه‏ها و پیشنهادات این بنیاد تحت عنوان "Mandate for leadership" (دستورِ کار رهبری) در زمینه‏های مختلف، از مالیات گرفته تا سیاست خارجی در اختیار مسئولین جدید کاخ سفید قرار داد، که به اعتقاد یونایتدپرس «طرحی برای گرفتنِ یقه‏ی دولت و رهاسازی آن از برنامه‏ی فرسوده‏ی قراری نو، و تکاندن آن از چهل و هشت سال سیاست لیبرال» بود. نسخه‏ی منتشر شده‏ی این توصیه‏ها و پیشنهادات در ۱۱۰۰ صفحه ارائه شده است، که باز مطابق همان نقل‏قول دو سوم توصیه‏های این مخزن فکری توسط دولتِ ریگان اجرا و عملی شد. بخشی از سیاست‏هایی که این دولت در فاصله‏ی دو دوره ریاست جمهوری عملی کرد، مورد اشاره قرار می‏دهم:
عمده‏ی توجه این دولت به مداخلات سیاسی و نظامی، گسترش سلاح‏های فوق‌‏مدرن، افزایش بودجه‏ی نظامی و ... معطوف شد. در ۱۹٨۱ بودجه‏ی نظامی امریکا به میزان ۶/۱ تریلیون دلار برای دوره‏ای پنج ساله افزایش یافت، چیزی که امریکا و جهان را وارد دوره‏ی جدیدی از مسابقه‏ی تسلیحاتی میان شرق و غرب نمود.
با شکست در ویتنام و باقی گذاشتن بیش از ۵۰۰۰۰ کشته، افکار عمومی امریکا آمادگی پذیرش دخالتِ نظامی‏ای دیگر و اعزام تفنگداران امریکایی به نقاطی دیگر از جهان را نداشت؛ در عوض اسرائیل، متحد منطقه‏ای امریکا به قصد در هم شکستن مقاومت فلسطین به لبنان حمله و بیروت را اشغال کرد، کشتار در اردوگاه‏های صبرا و شتیلا، افکار عمومی بین‏المللی را علیه اسرائیل و سیاست اشغالگری این کشور تحریک کرد؛ دولت ریگان که حملات اسرائیل را مورد حمایت تام و تمام قرار داده بود، ناچاراً نیروهای نظامی خود را به بیروت روانه، و زمینه‏ی عقب‏نشستن ارتش اسرائیل را فراهم نمود. دخالت نظامی‏ای که با بمب‏گذاری در پایگاه تفنگداران دریایی امریکا و کشتار ۲۴۱ نظامی امریکایی، به عقب‏نشینی و خروج نیروهای امریکایی از بیروت انجامید.
در اکتبر ۱۹٨٣، کشور کوچک گرانادا (جمعیت ۹۱۰۰۰ نفر) مورد حمله‏ی نیروهای امریکایی قرار گرفت، حکومت ساقط و نظامی نو مستقر شد.
در پی انفجار بمبی در دیسکوتکی در برلین در ۵ آوریل ۱۹٨۶ کشته شدن سه نفر و صدها زخمی، به فاصله‏ی ده روز در ۱۵ آوریل، دولت ریگان هواپیماهای شکاری و بمب‌افکن خود را به لیبی روانه کرده، مناطقی از این کشور و محلِ اقامت قذافی را بمباران کرد.
همزمان با انقلاب در ایران، جبهه‏ی ساندینیست، با گرایشات چپ در نیکاراگوئه قدرت را به دست گرفت. دولت ریگان با تسلیح و کمک‏های گسترده‏ی مالی، از طریق خاک هندوراس و تا حدودی نیز گواتمالا به یاریِ ضدانقلابیون نیکاراگوئه رفت. در حالی که دولت پیشین، دولت کارتر دولت کودتاچی نظامی در آرژانتین را به دلیل نقض مستمر حقوق بشر محکوم کرده بود، دولت ریگان سازمان سیا را به همکاری با سرویس‏های امنیتی آرژانتین گماشت و مقدمات سازماندهی «کنترا»ها را فراهم آورد. این گروه آموزش نظامی را در هندوراس و در مجاورت مرز نیکاراگوئه دنبال کرده، و سپس در دسته‏جات مختلف در نیکاراگوئه به اقدام نظامی و خرابکارانه وامی‏داشت. منابع مالی تأمین‏کننده‏ی کنتراها در نیکاراگوئه، مدتی بعد در قضیه‏ی ایران - کنترا وضوح بیشتری یافت.
طی جنگ ایران ـ عراق در سال ۱۹٨۵ ریگان به امید آزادی گروگان‎‏های امریکایی در لبنان، اقدام به فروش پنهانی اسلحه به جمهوری اسلامی کرد، دلارهای دریافتی از ایران در مقابل اسلحه‏ی قاچاق در اختیار کنتراهای نیکاراگوئه قرار می‏گرفت. این امور پنهان از چشم کنگره‏ی امریکا در جریان بود.
در افریقا، با خروج استعمار پرتغال از آنگولا در ۱۹۷۴، این کشور استقلال خود را بازیافت و سه جبهه‏ی متفاوت FNLA (جبهه‏ی رهایی ملی آنگولا)، MPLA (جنبش توده‏ای رهایی آنگولا) و UNITA (اتحاد ملی برای استقلال کامل آنگولا) برای گرفتن قدرت در این کشور از استعمار رهایی‏یافته اقدام کردند. دولت ریگان، با همکاری دولت نژادپرست افریقای جنوبی، همه‏ی حمایت و همکاری خود را متوجه جبهه‏ی یونیتا به رهبری یوناس ساویمبی، علیه دو جریان دیگر کرد، و با تسلیح و ارسال کمک‏های مالی به یاری آن‏ها رفت.
در افغانستان ریگان همه‏ی همت خود را متوجه حمایت از «مجاهدین» افغان کرد. گروه‏های مختلف «مجاهدین» افغان طی دوران جنگ با اشغالگران شوروی، از حمایت گسترده‏ی مالی و تسلیحاتیِ دولتِ ریگان، عربستان سعودی و پاکستان برخوردار شدند. در این دوره، در میانِ انواع کمک‏های تسلیحاتی ارائه شده به «مجاهدین» افغان، موشک‏های ضدهواییِ استینگر، یکی از شاخص‏ترین‏ها بود. ریگان نمایندگان این گروه‏ها را به کاخ سفید دعوت کرد و آن‏ها را ملقب به «مبارزین آزادی» کرد.
در آسیای جنوب شرقی رژیم پل‏پت در کامبوج، پس از ورود نیروهای ویتنام به کامبوج، بیش از دو هفته دوام نیاورد و در ۱۹۷۹ حکومت خمر سرخ در کامبوج سرنگون شد. اما چین و دولت ریگان، به حمایت‏های مالی و تسلیحاتی از خمر سرخ ادامه دادند؛ آن‏ها و از سویی تایلند را برای در اختیار نهادن امکانات به خمرهای سرخ تحت فشار قرار داده، و از سوی دیگر با توجه به قدرت و نفوذ خود در شورای امنیت سازمان ملل تا سال‏های طولانی، خمر سرخ را به عنوان نماینده‏ی کامبوج به سازمان ملل و جهان تحمیل کردند.
در فیلیپین رژیم فردیناند مارکوس مورد حمایت تام و تمام دولت ریگان قرار گرفت. ریگان طی مناظره‏ی انتخاباتیِ دور دوم ریاست جمهوری خود در ۱۹٨۴ گفت: «می‏دانم چیزهایی در فیلیپین هست که در منظر ما از نقطه‏نظر حقوق دمکراتیک اصلاً خوب نیستند. اما گزینه‏ی جایگزین چیست؟ یک جنبش وسیع کمونیستی».
مشخصه‏ی اصلی دولت ریگان در سیاستِ خارجی، آنتی‏کمونیسم افسارگسیخته‏‎ی این دولت و به این منوال ترجیع‏بندِ «امپراطوری شر» (نامی که ریگان برای اتحاد شوروی به کار می‏برد) است. محور اصلی سیاستِ خارجی دولتِ ریگان بر مبنای معکوس کردنِ سیاست «تشنج‏زدایی» با شوروی در جریان «جنگ سرد» قرار داشته و بر این مبنا به تقویتِ گسترده‏ی نیروهای نظامی امریکا پرداخت، دستور استقرار موشک‏های پرشینگ در آلمان غربی، ساخت بمب‏افکن‏های جدید B-۱ و موشک‏های MX را صادر کرد. طرح موسوم به «جنگ ستارگان» و تسلیح فضا یکی دیگر از طرح‏های نظامی دولت ریگان بود.
در جنگ ایران ـ عراق، دولت ریگان ظاهراً موضعی خنثی انتخاب کرد، اما عمده‏ی تلاش خود را متوجه هرچه طولانی‏تر کردن جنگ و تضعیفِ هر دو طرف جنگ کرد. این دولت طی دوران جنگ، گاه به حکومت عراق و گاه به جمهوری اسلامی کمک تسلیحاتی ارائه داد. دولت ریگان با دستاویزِ حفظ و حراستِ منابع و مخازن نفتی از اثراتِ مخربِ جنگ ایران ـ عراق ناوگان دریایی خود را به خلیج فارس اعزام کرد، که هنوز در منطقه حضور دارند.
در زمینه‏ی طرح‏های اقتصادی، ریگان با کاهش مالیات‏ها در صدد رونق به بازار سرمایه‏های کلان بود. در عوض دولت فدرال برای جبران کسری بودجه‏ی حاصله از کاهشِ گسترده‎‏ی مالیات‏ها، ناچار به استقراض شد و استقراض ملی از ۹۹۷ میلیارد دلار به ٨۵/۲ تریلیون دلار افزایش یافت. در عینِ حال قرارداد تجارت آزاد در امریکای شمالی، پیمانی که بعدها نام «نفتا» به خود گرفت، میان امریکا، کانادا و مکزیک حاصل سیاست‏های اقتصادی دولت ریگان است.
دولت ریگان با بیمه‏ی درمانی همگانی مخالف بود و آن را نشانی از «سوسیالیسم» می‏دانست. «طرفداران [بیمه‏ی درمانی همگانی] وقتی شما به مخالفت با آن می‏پردازید، از موضعی احساسی و عاطفی به چالش با شما برمی‏خیزند... در رابطه با آن چه کاری از ما برمی‏آید؟ ... می‏توانیم به اعضای کنگره، به سناتورها نامه بنویسیم، می‏توانیم به آن‏ها بگوئیم که نمی‏خواهیم آزادی‏های فردی‏مان بیش از این لگدمال شود. و در حال حاضر [خدمات] پزشکی همگانی نمی‏خواهیم... اگر این‏کار را نکنید، به شما قول می‏دهم به همان یقینی که خورشید صبح فردا طلوع خواهد کرد، این برنامه هم عملی خواهد شد و به دنبال آن برنامه و طرح‏های فدرال بعدی خواهند آمد که همه‏ی عرصه‏های آزادی فردی را به نوعی که ما در این سرزمین شناخته‏ایم، هدف خواهند گرفت. تا این‏که روزی همان‏طوری که نورمن توماس می‏گفت، از خواب برمی‏خیزیم و می‏بینیم سوسیالیسم اینجاست. ».
در سال‏های ابتدایی دهه‏ی ۱۹٨۰ آلودگیِ هوای ناشی از مراکز صنعتی امریکا، موجب بارش باران‏های اسیدی در کانادا شد، نخست‏وزیر کانادا، پیر الیوت ترودو به این امر معترض شد و آژانس حفاظت از محیط زیست، از دولت ریگان تقاضای تأمین بودجه برای کاهش باران‏های اسیدی کرد، ریگان صرف بودجه در این زمینه را حیف و میل خوانده و دانش و تخصص متخصصین امر را مورد سئوال قرار داد.
دولت ریگان، همانند بخش بزرگی از جمهوریخواهان مخالف سقط جنین بود، رونالد ریگان در دوران فرمانداری کالیفرنیا قانون موسوم به «سقط جنین درمانی» را امضا و تأئید کرد. زمان امضای این قانون، چهارماه بعد از آغاز فرمانداری او بود، بعدها مدعی شد، که اگر در مقامِ فرماندار تجربه‏ی بیشتری می‏داشت، این قانون را امضا نمی‏کرد. در رابطه با حقوق زنان، ریگان در دوران ریاست جمهوری از امضا و تصویب اصلاحیه‌ی قانون حقوق برابر خودداری کرد. از دیگر قوانین و اصلاحیه‎هایی که دولت ریگان به مخالفت با آن‏ها برخاست، قانون مدنیِ ۱۹۶۴ و قانون حق رای ۱۹۶۵ بود، که توسط لیندون جانسون تصویب و به اجرا درآمده بود. در ۱۹٨٨ او به عنوان رئیس جمهور اصلاحیه‏ی قانون حقوق مدنی را وتو کرد؛ اما وتوی رئیس جمهور توسط کنگره پذیرفته نشد، ریگان در مجادلات خود با کنگره مدعی شد که این اصلاحیه تجاوزی به حقوق دولت، کلیسا و صاحبان سرمایه است. ریگان به رغم این‏که خود را نژادپرست محسوب نمی‏داشت، اما در سخنرانی‏ها و موقعیت‏های متفاوتی رئیس جمهور کنفدراسیون، جفرسون دیویس (جنوب برده‏دار در دوران جنگ داخلی) را «قهرمانِ من» [a hero of mine] معرفی و قانونِ حق رایِ همگانی را «تحقیر جنوب» توصیف کرد. در همین امتداد، به رغم مخالفتِ کنگره و حزب جمهوریخواه روابطی از نوع «تعامل سازنده» با دولت نژادپرست افریقای جنوبی برقرار کرد، تا حدی که نظرِ کنگره را در این رابطه وتو نمود. یکی دیگر از موارد مخالفت‏های ریگان و وتوی نظرِ کنگره و سنا، اعلام روز تعطیلِ مارتین لوترکینگ بود، که در این مورد نیز، وتوی رئیس جمهور با مخالفت کنگره و سنا روبرو شد.
دولت ریگان در زمینه‏ی آموزش و تحصیلات نیز، ابتدا دعای روزانه در مدارس را برقرار نمود، سپس در جهت تغییر مواد آموزشی کودکان اقدام به حذفِ موادی از دروس دانش آموزان کرد، از جمله‏ی این مواد، آثار مارک تواین و کتاب هکلبری فین از مواد مطالعاتی دانش‎‏آموزان حذف شدند، که می‏توان حدس زد به دلیل نگاه دوستانه‏ی مارک تواین به سیاهان در دوران بردگی سیاهان در امریکا بود.
در تداوم فقط نگاهی به محصولات فرهنگیِ این دوران در نوع خود می‏تواند جالب توجه باشد، رامبو (۱۹٨۲)، در جستجوی اکتبر سرخ (۱۹٨۴)، عروج طوفان سرخ (۱۹٨۶) و کاردینالِ کرملین (۱۹٨٨) پرطرفدارترین محصولاتِ فرهنگی این دوره‏اند.   
در واقع برای درک کاملِ دولت ریگان، می‌بایست نگاهی کمی ریزبین‏تر به پدیده‏ی «نومحافظه‏کاری» داشت و مولفه‏های اصلی این پدیده‏ی نوین تاریخی را تبیین نمود. پدیده‏ای که آغاز آن، بر خلافِ تصور عمومی، نه به دوران جورج دبلیو بوش، بلکه به دولت ریگان تعلق دارد.

نومحافظه‏کاری (Neoconservative)

ابتدا می‏بایست در نظر داشت که پدیده‏ی «نومحافظه‏کاری» نه از درون حزب جمهوریخواه، بلکه ریشه در حزب دمکرات و بخشی از «چپ» امریکایی داشته است. این مفهوم و اندیشه در مقابله با اندیشه‏ی «نسبیت فرهنگی» و پدیده‏ی «مقابله‏ی فرهنگی» (Counterculture) طرح شده توسطِ جریان «چپِ نو» در دهه‏ی ۱۹۶۰ میلادی در امریکا شکل گرفت. پدیده‏ی «مقابله‏ی فرهنگی»، واکنشی بود در میان نسلِ جوانِ مترقی امریکایی و جنبش اعتراضی که در تقابل با استیلای فرهنگِ بورژوایی، پدیده‏های نوین فرهنگی را ابداع کرد. موسیقیِ تکنو، جنبش هیپی، فمینیسم، انقلابِ جنسی، سینمای زیرزمینی، هنر خیابانی، مکتب دادائیسم، فوتوریسم و ... نمادهای مختلف این جنبش اعتراضی به همه‏ی نشان‏ و نمادهای فرهنگ مسلطِ بورژوایی بود، شکل‏گیری جنبش هیپی در امریکا و سپس گسترش آن به اروپا، و جنبش می ۱۹۶٨ در فرانسه از نمادهای بارز این پدیده و جنبش مفهومی بود .
نومحافظه‏کار به افرادی اطلاق شد که چرخشی ایدئولوژیک از چپِ ضداستالینی به سویِ محافظه‏کاریِ راست امریکایی طی کردند؛ از مشخصه‏های این اندیشه تبلیغ برای دمکراسی غرب، دفاع از منافع امریکا و پیشبرد آن، حتی به طریق نظامی، آنتی‏کمونیسم و ضدیت با هر نوع اندیشه‏ی رادیکال است. شمار قابل ملاحظه‏ای از نومحافظه‏کاران از حزب سوسیالیست و سپس حزب سوسیال دمکرات امریکا می‏آیند، گروهی که یکی از دغدغه‏هایش در دهه‏ی ۱۹۶۰ و ۷۰ ضدیت با چپ نو (New Left) و در عینِ‏حال مخالفتِ جدی با پایانِ دخالتِ نظامی امریکا در ویتنام بود. این دکترین بر پایه‏ی اعتقاد به شکست و عدم کارآییِ سوسیال ـ لیبرالیسم شکل گرفت. تئوریسین نخست این مفهوم، ایروینگ کریستول بود، که در The Autobiography of an Idea (۱۹۹۵) به شرح آن پرداخت. او که سال‏های جوانی و نوجوانی خود را در جنبش چپ طی کرده بود، ابتدا در ۱۹۷۹ در مقاله‏ی اعترافات یک نومحافظه‏کار خودخوانده‏ی واقعی (Confession of a true, Self-Confessed "Neoconservative") نقطه‏نظرات خود را طرح کرد. کریستول از سال‏ها قبل مجله‏ی Encounter را منتشر و نظرات خود را ارائه می‏داد. از دیگر نظریه‏پردازان این مفهوم، نورمن پودورتز، مقاله‏نویس مجله‏ی Commentary در فاصله‏ی ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۵ بود.
نومحافظه‏کاری در دولت ریگان در موضع قدرت، و در دولتِ جورج دبلیو بوش، صاحبِ همه‏ی ارکان اقتدار شد. چهره‏های شاخصِ این اندیشه، در دولت جورج دبلیو بوش، پل ولفوویتز (معاون وزیر دفاع)، جان بولتون (سفیر امریکا در سازمان ملل)، ریچارد پرل (رئیس کمیته‏ی مشاوران تعیین سیاست دفاعی)، پل برمر (فرماندار برگمارده از جانب دولت بوش در عراقِ اشغالی) بودند، منبعِ تغذیه‏ی فکری این گروه و دولتِ جورج بوش، مخزنِ فکری موسوم به «طرحی برای قرنِ نوینِ امریکایی» (Project for New American Century) بود، در واقع طراح حمله به عراق و توسعه‏ی میلیتاریستی امریکا بود. «تنها یک جنگ علیه صدام حسین آن ترس و وحشت را از نو قاطعانه مستقر خواهد کرد، که منافع امریکا را خارج از حیطه‏ی مرزهای‏مان و شهروندان‏مان را در خانه‏ حفاظت کند. »   
رشد چپِ نو در مجامع آکادمیک امریکا، سمت‏گیری دمکرات‏ها به سویِ چپ پس از «قراری نو»، طرحِ لیندون جانسون (Great Society)، همینطور شعار و برنامه‏ی جورج مک‏گاورن، کاندیدای دمکرات برای ریاست جمهوری (۱۹۷۲) مبنی بر ترک ویتنام، آن گروهی از دمکرات‏ها را که ناراضی از سیاستِ خارجی در پیش گرفته شده بودند را به فاصله گرفتنِ هرچه بیشتر از حزب، و پیوستن به بنیادهای این اندیشه تشویق کرد.
به جز ایروینگ کریستول از دیگر نظریه‏پردازان این مفهوم نورمن پودورتز، چارلز کروتامر، فرانسیس فوکویاما، جیمز بورنهام و ... بوده‏اند. از دیگر مقالات مهم در شناسایی این نحله‏ی اندیشگی می‏توان به مقاله‏ی نورمن پودورتز دغدغه‏های نومحافظه‏کاری در رابطه با سیاستِ خارجی ریگان (The Neoconservative Anguish over Reagan's Foreign Policy) نیویورک تایمز ۲ می ۱۹٨۲ اشاره کرد. یکی دیگر از این مجموعه‏ی نظر پردازان خانم جین کرک‏پاتریک، استاد پیشینِ علوم سیاسی در دانشگاه جورج‏تاون (۱۹۷٣) بود، ایشان با تفکری عمیقاً آنتی‏کمونیست، طی سال‏های دهه‏ی ۱۹۷۰ دائماً حزب دمکرات و دولتِ کارتر را هدف انتقاد گرفت؛ در جریان مبارزات انتخاباتی رونالد ریگان، به رغم تعلق حزبی به حزب دمکرات، مشاور ریگان در کمپین انتخاباتی بود. سپس در این دولت، مشاور ریگان، عضو شورای امنیت ملی و نخستین سفیر زنِ امریکا در سازمان ملل در فاصله‏ی سال‏های ۱۹٨۱ تا ۱۹٨۵ بود. «دکترین کرک‏پاتریک» معتقد بود «دولت‏های خودکامه سنتی به نسبتِ حکومت‏های مستبد انقلابی کمتر به فشار و استبداد روی می‏آورند» از همین رو دولت امریکا می‏بایست حمایت از رژیم‏های خودکامه‏ی ضدکمونیست را در سراسر جهان، در صورتِ حرکتِ در جهتِ منافعِ واشنگتن در دستور کار گذارد. خانم کرک‏پاتریک نیز، همچون برخی دیگر از پایه‏گذارانِ نظریه‏ی نومحافظه‏کاری، از گذشته‏ی «چپ» می‏آمد و در دوران نوجوانی خود (۱۹۴۵) مدتی را در جریان سوسیالیستی گذرانده بود.
نورمن پودورتز در مصاحبه‏ای نومحافظه‏کاری را با این جملات تعریف کرد:
«نومحافظه‏کاری با پیشوند «نئو» برای تأکید بر «نو» بودن آن می‏آید. ما یک گروه نسبتاً کوچک روشنفکرِ چپ بودیم، که در پایان سال‏های دهه‏ی ۶۰ به محافظه‏کاران پیوستیم، زیرا علیه فساد و گندیدگی ایده‏ها و اندیشه‏های مترقی شوریدیم. ما به مبانیِ ایدئولوژیک‏مان مراجعه و تصمیم گرفتیم که ریشه در جایی میان مرکز و راست بدوانیم. چرا «نئو»؟ چرا که ما برای محافظه‎‏کاران ایده‏های تازه داشتیم. جوهر اندیشه‏ی ما مبنی بر این بود که امریکا تجسم‏دهنده‏ی یک قدرتِ خیر در جهان است ... ما از امریکا در مقابلِ نقدهایی که از چپِ به آن می‏شود، دفاع می‏کنیم و طرفدارِ این هستیم که قدرتِ ما می‏بایست در مسائل جهان نقشی فعال به عهده داشته باشد، تا آزادی و دمکراسی را به هرکجای جهان که امکانش موجود باشد، برده و بگسترانیم.»
در دوره‏ی پایانی ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش، ژانویه ۲۰۰۹، جاناتان کلارک ویژگی‏های اصلیِ نومحافظه‏کاری را به این ترتیب تعریف و تبیین کرد: «گرایشی متمایل به دیدنِ جهانی دوسویه از نوع خیر / شر، کم‏تحمل در دیپلماسی، حاضر به یراق و آماده به کار برای استفاده از نیروی نظامی، تأکید بر اقداماتِ یک‏جانبه، خوارشماری و تحقیرِ تشکیلات و سازمان‎‏های بین‏المللی، تمرکز توجه به خاورمیانه».   
نومحافظه‏کاران در کنارِ تمرکزِ واقعیِ خود بر سیاستِ خارجی، در زمینه‏ی اقتصادی نیز مخالف دولتِ رفاهِ مدل اروپایی، و آسوده خاطر با کسری بودجه‏اند. بطور مثال همانطور که پیش از این مورد اشاره قرار گرفت، در دوره‏ی ریگان میزان استقراضِ ملی امریکا از ۹۹۷ میلیارد دلار به ٨۵/۲ تریلیون دلار جهش کرد، و امریکا از جایگاه اصلی‏ترین طلب‏کارِ جهان، به بزرگترین بدهکار جهان منتقل شد. کریستول معتقد است که «برای محافظت از دمکراسی، گاه دخالت دولت و کسری بودجه الزامی است. »   

هیلاری کلینتون

در روندی تاریخی، با نگاهی به دو سده‌ی اخیر در تاریخ ریاست جمهوری امریکا، می‏توان مقایسه‏ای ابتدایی میان پروسه‏ای که حزب دمکرات و جمهوریخواه طی نموده‏اند را شاهد مثال گرفت. در حالی‎‏که حزب جمهوریخواه آغازِ کارِ خود در کاخ سفید را با مبارزه علیه برده‏داری و چهره‏ی شاخصی چون آبراهام لینکلن مشخص کرده است، در تداوم روند تاریخیِ خود به پدیده‏هایی چون، رونالد ریگان، جورج دبلیو بوش و سپس دونالد ترامپ فراروئیده است. در حالی‏که حزب دمکرات که بخشِ سنتیِ آن ریشه در جنوب داشته و در جریان جنگ‏های داخلی و مبارزه علیه برده‏داری، عمدتاً در کنار برده‏داران جنوبی و حتی کوکلوکس‏کلان ایستاد، در تداوم تاریخی خود به انتخاب ریاست جمهور در میان سیاهان (باراک اوباما) و سپس انتخاب میان کاندیداهایی چون برنی سندرز (طرفدار دولت رفاه و سوسیال دمکرات) و کاندیدایی زن برای مقام ریاست جمهوری فراروئید.
در یک نتیجه‏گیریِ ساده می‏توان گفت، که در عرصه‏ی سیاستِ کنونی امریکا حزب دمکرات در «چپ» و حزب جمهوریخواه در «راست» ایستاده‏اند. برای تدقیق بخشیدن به این امر، می‏بایست تأکید نمود که مفاهیم «چپ» و «راست» تنها در زمینه‏ی سیاست معنا و مفهوم می‏یابند و نه الزاماً در زمینه‏ی ایدئولوژی.
فراموش نمی‎‏بایست کرد که عمده‏ی نظریه‏پردازانِ «نومحافظه‏کاری» و گرایشِ سیاسیِ راست افراطی امریکا گرد آمده در حزب جمهوریخواه و حاشیه‏ی این حزب، ریشه در حزب دمکرات و در کنار آن جنبش تروتسکیستی و سوسیال‏دمکراتیک امریکا داشته‎‏اند. هیلاری کلینتون در چنین زمینه‏ای قابل شناخت و بررسی است. خانم کلینتون تجربه‏ی هشت سال اقامت در کاخ سفید به عنوان بانوی اول امریکا، از سال ۲۰۰۰ نخستین سناتور زنِ نیویورک و سپس وزارت خارجه را دارد. کارنامه‏ی سیاسی خانم کلینتون نه در دورانِ به عهده داشتنِ مقامِ «بانوی نخست» و نه سناتور و سپس وزیر خارجه، چندان درخشان و پرموفقیت نیست. خانم کلینتون در دوران اقامت در کاخ سفید کوشید طرحِ بیمه‏ی بهداشتِ عمومیِ کلینتون را اجرایی کند و موفقیتی در این زمینه نداشت، در دورانِ به عهده داشتنِ مقام سناتور منتخب نیویورک، پس از حملاتِ تروریستیِ به عمارت‏های تجارتِ جهانی، موافق حمله به افغانستان بود و رأی تأئید کننده‏ی خود را به حمله به افغانستان داد، در سال ۲۰۰٣ مجدداً حمله و اشغال عراق را تأئید کرد و در کنارِ جورج بوش و تیمِ نومحافظه‏کارانِ طراحِ سیاستِ خارجی امریکا ایستاد. خانم کلینتون بعدها از این رأی مثبت خود اظهار پشیمانی کرده و آن را خطا خواند. در دوران به عهده گرفتنِ پستِ وزارتِ خارجه‎‏ی دولت باراک اوباما، ایشان حامی حضور و شرکت ناتو در حمله علیه لیبی بود، در حالی‏که در سال‏های پیش از آن (۱۹۹۹) از طرح ناتو برای بمباران یوگسلاوی نیز حمایت کرده بود؛ ایشان در جریان و طرحِ تحریم علیه جمهوری اسلامی در مقابله با پروژه‏ی هسته‏ای فعال و تأثیرگذار بود؛ در سال ۲۰۱۲ خانم کلینتون بارها از تسلیحِ «ارتش آزاد سوریه» در عملیات علیه رژیم اسد حمایت کرد و در این زمینه کوشید، تلاشی که چندان قرین موفقیت نبود؛ هیلاری کلینتون به عنوان یکی از مدافعانِ سرسختِ اسرائیل در خاورمیانه شناخته می‏شود و طرفدار ادامه‏ی حضور تأثیرگذار امریکا در خاورمیانه از طریق اسرائیل است. «آن‏گاه که موضوع موجودیت و امنیت اسرائیل طرح است، امریکا هرگز نمی‏تواند خنثی و بی‏طرف بماند. » خانم کلینتون در جریان تهاجم اسرائیل به لبنان در ۲۰۰۶ نیز همچنان به حمایت از «حق اسرائیل به دفاع از خود» پرداخت.
هیلاری کلینتون که سال‏های جوانی خود را در کنار حزبِ جمهوریخواه گذرانده، بعدها وقتی به توصیفِ این دوران خود پرداخت، خود را «ذهنی محافظه‏کار و قلبی لیبرال» در این سال‏ها خواند.
خانم کلینتون تا کنون در مواردی مختلف ناچار به پاسخگویی به کمیسیون‏های تحقیق اف‏بی‎‏آی و باقی نهادهای امنیتی و قضایی شده است. مواردی چون تحقیقاتِ موسوم به زمین‏ها و ویلاسازیِ موسوم به «وایت‏واتر»، موضوع اخراج برخی کارمندان کاخ سفید و ... بالاخره ای‏میل‏های فوق محرمانه‏ی ارسالی ایشان در دوران وزارت خارجه با استفاده از ای‏میل شخصی بخشی از آن‏ها بوده است. در مجموع خانواده‏ی کلینتون، چه در دورانِ به عهده داشتنِ مقام ریاست جمهوری و چه در زمان‏های پیش از آن، موضوع مجادلات متفاوتی در حوزه‏ی تحقیقاتِ قضایی و خانوادگی بوده است، و کارنامه‏ی خانم کلینتون در گزارشات و بررسی‏های صورت‏ گرفته، چندان بی‏خدشه نیست، از جمله نکاتی که می‏توان مورد اشاره قرار داد، مشاورت رابرت کاگان از نومحافظه‏کاران شناخته شده در جمعِ مشاوران ایشان است.

دونالد ترامپ

آقای ترامپ را می‏توان به نوعی نتیجه‏ی منطقیِ گذار سریعِ حزب جمهوریخواه امریکا به دورانِ «نومحافظه‏کاری» خواند. این حزب اگر در ابتدای موجودیتِ خود، اعضا و بنیانگزارانِ خود را در میانِ وکلا، روزنامه‏نگاران، فعالین اجتماعی و مبارزینِ استقلال و ضد برده‏داری می‏یافت، با جهت‏گیریِ هر چه بیشتر به سوی «راست»، این‏بار چهره‏های شاخص و معرفِ خود را در میان هنرپیشه‏های رده چندم هالیوود، «ملکه‏ی زیبایی» و تجار نه چندان خوشنام جستجو کرد. رونالد ریگان، سارا پیلین، آرنولد شوارتزنگر و بالاخره دونالد ترامپ نمونه‏های مشخصی از گذار این حزب به دوران جدید بوده‏اند. در این ساختار سیاسی، رئیس جمهور و ساختارهای کنترل و قانونگذار کشور تعیین‏کننده‏ی سیاست پیش‏برده شده توسط مخازنِ فکری (Think-Tank)اند. این مخازن فکری تعیین‏کننده‏ی سیاست‏های اقتصادی و به ویژه سیاستِ خارجی کشور بوده و رئیس‏جمهور تنها عامل اجرای سیاست‏های تعیین شده توسط این مخزن فکری است. این امر در دوران جورج دبلیو بوش به شیوه‏ی کاملی پیش رفت، امر شاخصی که حتی در عرصه‏ی جهانی، از «کم‏دانشی» و حتی در مواردی «بلاهت» بوش سخن گفته می‏شد، اما گردانندگان واقعیِ سیاستِ خارجی و حتی امور داخلِ کشور، نه جورج بوش، بلکه هسته‏ی تعیین کننده‏ ی نومحافظه‏ کاران بود؛ در دوران ریگان همکاری فکری گسترده‏ی بنیاد Heritage عامل پیشبرد امور بود، و به نظر می‏رسد که در دوره‏ی احتمالی آقای ترامپ نیز به همین روش اکتفا خواهد شد و مخازن فکری نومحافظه‏کار تعیین کننده‏ ی راه و روش حکومت ایشان خواهند بود.
آقای ترامپ، که پیش از شناخته شدگی در زمینه‏ی سیاست، اشتهار خود را مدیون نقشِ خود در تجارت، «شو بیزنس» و ورزشِ نمایشی است، چندین بار تاکنون گرایش سیاسیِ خود را میان حزب دمکرات و حزب جمهوریخواه تغییر داده است. عمده‏ی سیاست‏هایی که ایشان به عنوان برنامه‏ی عملِ خود اعلام کرده، الگو برداری شده از دوران ریگان است. او در برنامه‏ی انتخاباتی خود، وعده‏ی افزایشِ بودجه‏ی نظامی کشور و افزودن بر حجم ارتش، سلاح‏های جدید و ارتشی بزرگ‏تر (ایشان عمدتاً از «سایز» ارتش می‏گوید و نه از قدرتِ آن) می‏دهد، در زمینه‏های اجتماعی همانند ریگان مخالف سقط جنین، مخالفِ ازدواجِ همجنس‏گرایان، مخالفِ کنترل بر حملِ اسلحه و طرفدار مجازات اعدام است. ترامپ طرفدار کاهش شدید مالیات کمپانی‎‌ها و سرمایه‏داران کلان است، او معتقد است که با افزایش مالیات بر کالاهای خارجی (چین و اروپا) و در کنار آن کاهش مالیات بر کمپانی‏ها و سرمایه‏های بزرگ در امریکا قادر به حفظ مشاغل در امریکا شده و بازار کار را رونق خواهد بخشید، او وعده‏ی ایجاد ۲۵ میلیون فرصت شغلی در دهه‏ی در پیش‏رو می‏دهد. آقای ترامپ تغییرات جوی و گرمایش زمین را نیز جعلیات و فریب می‏خواند؛ ترامپ ظاهراً تمایلات نژادپرستانه ندارد، اما معتقد است کارگرانِ مکزیکی که به‏طور غیرقانونی به امریکا وارد شده‏اند، می‏بایست اخراج و به مکزیک و یا کشورهای خود برگردانده شوند، او برای ممانعت از ورود مکزیکی‏ها به امریکا در صدد بنا کردن دیواری مرزی میان امریکا / مکزیک است؛ دیواری که گویا هزینه‎‏ی برپایی و ساخت آن به عهده‏ی مکزیک خواهد بود. علاوه بر این امر، ترامپ معتقد است که مسلمانان مقیم امریکا خطری بالقوه برای این کشورند و می‏بایست از این پس مانع ورود و حضور مسلمانان در خاک امریکا شد. او در نظر دارد نیرویی تحت عنوان «نیروی اخراج» (Deportation Force) ابداع و خلق کند تا جمع مهاجران غیرقانونی به امریکا را شناسایی و اخراج کند.
در زمینه‏ی سیاست خارجی، اما، ترامپ چندان پرگو نیست. او در ابتدا تأکید خود را بر «اول امریکا» و سپس عمده‏ی تبلیغات خود را متوجه «تروریسم» (از نوع اسلامی) و داعش می‎کند. سکوت و یا حتی نوعِ گفتارِ پرمسامحه‏ی ترامپ در رابطه با روسیه و سیاست‏های دولت پوتین، حمل بر «هماهنگی» میان اندیشه‏ی راهنمای ترامپ در سیاست خارجی شده است. ترامپ در منازعات میان اسرائیل و فلسطین، حامیِ تداوم شهرک‏سازی‎های اسرائیل در مناطق اشغالی کرانه‏ی غربی رود اردن است، با «توافق هسته‏ای» میان جمهوری اسلامی و اعضای شورای امنیت به اتفاق آلمان مخالف، و طرفدارِ اعزام نیروی نظامی به مناطق تحتِ سلطه‏ی داعش در عراق و سوریه است.

چه خواهد شد و چشم‏انداز چیست ؟

انتخابات امریکا، برای ما ایرانیان از یک جهت حائز بیشترین اهمیت است. رئیس جمهور جدید امریکا چگونه سیاستِ خارجی‏ای برخواهد گزید و نحوه‏ی ارتباط‏گیری و بده‏بستان او با جهانِ خارج از محدوده‏ی جغرافیایی امریکا، و به ویژه ایران چگونه خواهد بود؟ بر همین مبنا می‏بایست در نظر گرفت که انتخاب هر کدام از گزینه‏های پیش‏رو، چه پیامدهایی برای ایران و ایرانیان در پی خواهد داشت. اما در این زمینه نیز، می‎‏بایست دو جنبه‏ی متفاوت را در نظر داشت؛ در این زمینه در ایران، عملاً دو ساختارِ متفاوتِ ارزش‏یابی حاکم است، رفتار و سیاست‏های کدام گزینه در راستای منافعِ نظامِ جمهوری اسلامی در سپهر جهانی خواهد بود؛ و یا کدام گزینه شانسِ بروزِ جنگی جدید در منطقه را کاهش داده، امکانِ نقضِ مستمرِ حقوقِ بشر در ایران را محدودتر نموده، و گشایشِ دروازه‏ی جامعه‏ی جهانی به رویِ مردم ایران را فراهم‏تر خواهد کرد؟
«انقلاب اسلامی» و به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی در ایران، مصادف با دوران ریاست جمهوری جیمی کارتر، کاندیدای حزب دمکرات؛ پافشاریِ این دولت به تشویق و فراخوانیِ متحدین منطقه‏ای خود در خاورمیانه به پایبندی به اصول اعلامیه‏ی جهانی حقوق بشر، منعِ حکومتِ دیکتاتوریِ شاه از زندان و شکنجه‏ی مخالفین سیاسی، و دعوتِ نظامِ شاهنشاهی ایران به گشودن فضای سیاسی کشور و ... بود. در واقع می‏توان به نوعی نتیجه گرفت که گشایش فضای سیاسیِ کشور، انحلال حزب رستاخیز، آزادی زندانیان سیاسی، سلب قدرت و سپس انحلال ساواک و ... در مجموعِ خود زمینه‏های پیروزی جنبشِ اجتماعی، سقوط نظام پیشین و استقرار نظام نو را آماده کرد.
نحوه‏ی «تعامل» نظام جدیدِ ایران با امریکای کارتر، گروگان‏گیریِ کارکنان سفارت امریکا در تهران بود؛ اما گروگان‏ها پس از ۴۴۴ روز در لحظه‏ی سوگند خوردنِ رونالد ریگان به مقام ریاست جمهوری آزاد شدند. گروگان گیریِ کارکنانِ سفارت امریکا در تهران، موجبِ قطعِ روابطِ یک‏طرفه با جمهوری اسلامی از جانبِ دولت کارتر شد، این روابط در همه‏ی سال‎های استقرار نظام نو در ایران، از نو برقرار نشد، اما هم دولت ریگان و هم نظامِ نوینِ مستقر شده در ایران، روابط و بده‏بستانِ سیاسی و اقتصادیِ خود را در فضایِ جنگِ ایران و عراق ادامه دادند. ارسال سلاح به ایران از امریکا و اسرائیل، در جهتِ تداومِ جنگ، امری بود که هم دولت ریگان و هم نظام جمهوری اسلامی را در پیشبرد مقاصد خود یاری می‎‏کرد.
دوران جورج بوشِ پدر، مصادف با پایانِ جنگِ سرد و فروپاشیِ شوروی بود؛ در ایران، جنگ با عراق به پایان رسیده و هر دو حکومت ایران و عراق مدعی پیروزی در این جنگ ویرانگر بودند. هم ایران و هم عراق اهدافی توسعه‏طلبانه در سر داشته و می‏کوشیدند، «پیروزی» خود در جنگِ هشت‏ساله را در منطقه‏ی خاورمیانه تبدیل به تأثیرگذاری سیاسی کنند. جمهوری اسلامی در مرزهای شرقی از طریق گروه‏های «مجاهد» شیعه در صدد تأثیرگذاری در تحولات منطقه بود، اما از آنجا که در مرزهای غربی و جنوبی (خلیج فارس) با حضور ارتش قدرتمند عراق و ناوگان دریایی امریکا، امکان اقدام به عمل نداشت، عرصه‏ی تحرکاتِ خود را به لبنان منتقل کرده و عموماً از طریق گروگان‏گیریِ اتباع و روزنامه‏نگارانِ اروپایی و امریکایی توسطِ گروه‏های خلق و ساخته شده توسط ایران، «تعامل» و تأثیرگذاریِ خود بر عرصه‏ی دیپلماسی جهان را تنظیم کرد. رفتارِ توسعه‏طلبانه‏ی صدام حسین و اشغال کویت توسط ارتش عراق، معادلاتِ منطقه را کاملاً برهم زد. عراق که تا این مرحله ادعای «رهبریِ جهان عرب» و مقابله با «جمهوری اسلامی» را می‏کرد و این «رهبری» تا حدودی توسط جهانِ عرب پذیرفته شده بود، در میانِ متحدانِ عربِ خود در انزوا قرار گرفت و حتی متحدین بین‏المللیِ تاریخی عراق نیز حمایتِ خود را از حکومت صدام حسین دریغ کرده و او را به انزوا راندند. حمله‏ به عراق و بیرون راندن نیروهای عراقی از کویت، به رهبری امریکا، با حمایتِ گسترده‏ی دولت‏های عربی، و شرکت نیروهای نظامی این کشورها صورت پذیرفت. جورج بوشِ پدر برای حفظِ تعادلِ منطقه‏ای، نیروهای خود را پشتِ دروازه‏های بغداد از حرکت بازداشت. در این میان کشتارِ گسترده‏ی شیعیان جنوب و کردها در شمال عراق مقابلِ چشمان نیروهای امریکایی و باقی متحدین، موجبِ هیچ واکنشی در آن‏ها نشد. نخستین نتیجه‏ی تضیعف عراق در منطقه، قدرت‏گیری گسترده‏ی نظام جمهوری اسلامی در منطقه بود.
دوره‏ی بیل کلینتون برای جمهوری اسلامی، دوره‏ی تداوم همان سیاست پیشین بود، کلینتون در دوره‏ی نخست ریاست جمهوری خود، جمهوری اسلامی را به عنوان کشوری «حامی تروریسم» معرفی نمود و هر گونه معامله‏ی نفتی با ایران را تحریم و کمپانی‏های امریکایی را از معامله و مراوده با ایران برحذر داشت، اما در دور دوم ریاستِ جمهوری با انتخاب محمد خاتمی به ریاست جمهوری و جنبشِ موسوم به دوم خرداد، کوشید موضع ملایم‏تری در پیش بگیرد. خانم مادلن آلبرایت وزیر خارجه‏ی وقت، مطابق درخواست دولت ایران اعلام کرد که امریکا در کودتای علیه دولت قانونی دکتر مصدق نقش داشته و دولت امریکا از این امر متاسف است؛ آقای خاتمی رئیس جمهور وقت ایران به استقبال این موضع دولت امریکا رفته و آن را قدمی مثبت ارزیابی کرد، اما رهبر جمهوری اسلامی به فاصله‏ی کوتاهی در سخنرانی‎‏ای «آن‏هایی» را که از اقدام امریکا استقبال کرده‏اند را «بی‏غیرت» خواند، و هرگونه امیدی به گشایش و احتمالِ تجدیدِ محدودِ روابط را به ناامیدی بدل کرد. در همین دوره، در سال ۱۹۹۶ انفجارِ برجِ خُبار در عربستان سعودی و کشتار شماری از مستشاران نظامی امریکایی، به حزب‎‏اله و سپاه پاسداران در ایران نسبت داده شد، اما روند روابط دو دولت همچنان بر همان مدار پیشین گشت.
نظام جمهوری اسلامی، بیشترین بهره‏ی سیاسی و توسعه‏طلبانه‏ی منطقه‏ای را در دوران دولتِ جورج دبلیو بوش نصیب خود کرد. جورج دبلیو بوش به قصد «صدور دمکراسی» به عراق حمله کرد، سرنگونی حکومت صدام و ایجاد خلاء قدرت در عراق، علاوه بر از میان برداشتنِ مانعی در مقابل توسعه‏طلبیِ منطقه‏ای جمهوری اسلامی، دستِ نظامِ حاکم در ایران را برای اعمال قدرت در عراق کاملاً گشود. جریاناتی از نوعِ مجلس اعلای انقلاب اسلامی، حزب‏الدعوه، حزب فضیلت اسلامی و جیش‏المهدی و ... که از حمایتِ تام و تمامِ حکومت ایران برخوردار بودند، در راس قدرت قرار گرفتند. در واقع به قدرت رسیدن گروه‏های عقیدتی شیعه در عراق و پیوندهای بسیار نزدیک این گروه‏ها با حکومت ایران، به یک رویای چند صد ساله‏ی روحانیتِ شیعه در ایران جامه‏ی عمل پوشاند. این روحانیت که از دوران حکومت صفویان، همواره شاهد بوده که «قبور متبرکه» و مزار رهبران عقیدتی‏اش در سرزمینِ عثمانی و تحتِ تسلطِ اهلِ تسنن بوده، این بار در اثرِ خطای محاسبه‏ی دولت جورج دبلیو بوش و تغییر توازنِ قوای منطقه‏ای، حاکم کامل و بلافصل مناطقی شد که در رویاهای خود نیز نمی‏دید و هشت سال جنگ و بیش از یک میلیون کشته و زخمی برای دسترسی به آن، به مردم ایران تحمیل کرده بود.
دوران باراک اوباما، اما همچنان که پایانی بر دورانِ نومحافظه‏کاران محسوب شد، به رغمِ ظاهرِ آن، پایانی بر دورانِ «ماه‏عسل» با جمهوری اسلامی نیز بود. اوباما بر خلافِ دولتِ جورج دبلیو بوش، از درِ تهدید نظامی و جای دادنِ نظامِ جمهوری اسلامی در «محور شر» حرکت نکرد، بلکه پایه‏ی سیاستِ خود را بر «مذاکره» و گفتگو گذاشت؛ جمهوری اسلامی در همه‏ی سال‏های موجودیتِ خود، دیپلماسی را عموماً از روش‏هایی غیردیپلماتیک پیش برده بود، امتیازگیری از دولت‏های طرفِ مذاکره و گفتگو را با وسایلی از نوعِ گروگان‏گیریِ اتباعِ این کشورها و «معاملات پنهانی» دنبال کرده بود، طبیعی بود که برای گفتگویی باز و شفاف، وارد شدن به محیط و جهانیِ «متمدن» با معضلی جدی روبرو باشد. سیاستِ در پیش گرفته شده، توسط دولتِ امریکا و آمادگی برای گفتگو و از میان برداشتنِ موانع، در عین فشارِ اقتصادی و تحریم‏های فزاینده، نظام جمهوری اسلامی را برای نخستین بار طیِ دورانِ موجودیت به «نرمش قهرمانانه» و پذیرشِ «توافقات هسته‏ای» واداشت.
آنچه می‏توان در نگاه اول نتیجه گرفت، این است که نظام جمهوری اسلامی در ایران، همواره با نومحافظه‏کاران قرابتِ بیشتری حس کرده است و عمده‏ی موفقیت‏های منطقه‏ای و سیاسی خود را مدیونِ نومحافظه‏کاران امریکایی بوده است، بالطبع در انتخاباتِ آینده از پیروزی نومحافظه‏کاران و آقای دونالد ترامپ بسیار خوشوقت‏تر خواهد بود، اما درعینِ حال می‏توان اضافه کرد که بی‏تردید پیروزی آقای ترامپ در این انتخابات و سپردنِ امور به مخازنِ فکری نومحافظه‏کار، بحرانِ خاورمیانه را تشدید کرده و علاوه بر آن احتمالِ جنگ‏هایی جدیدتر، علاوه بر سوریه و عراق، را در این منطقه افزایش خواهد داد. در چنین چشم‏اندازی، با توجه به تلاش‏های مستمر دو دولتِ جمهوری اسلامی ایران و پادشاهی سعودی، به قصد دوقطبی کردن خاورمیانه و گسترشِ مناطقِ نفوذِ خود، احتمالِ گسترش منازعات میان دو دولت به رویارویی نظامی نیز وجود خواهد داشت، رویارویی‏ای که در شرایطِ حاضر دو کشور به روشی نیابتی در سوریه و یمن پیش می‏برند. چنین رویارویی و درگیری نظامیِ محتملی، موجبِ سرنگونیِ هیچ‏کدام از دو حکومت جمهوری اسلامی در ایران و پادشاهی سعودی در عربستان نخواهد شد، اما لااقل در ایران، مایه‏ی سرکوب سنگین هرگونه جنبش اعتراضی و حرکت مدنی خواهد بود. برای جمهوری اسلامی جنگ [محدود] یقیناً سراسر نعمت خواهد بود.
جامعه‏ی امریکا، از پویایی و تحرکِ اجتماعی برخوردار است. در طی دهه‏های اخیر مرکزیت و منشاء شمار قابل توجهی از جنبش‏های اجتماعیِ گسترده از اروپا به امریکا منتقل شده است. تحرکاتِ گسترده‏ی ضدجنگ و آنتی میلیتاریستی از امریکا شروع و به اروپا شیوع یافت، جنبش ۹۹ درصدی‏ها در امریکا و حولِ وال استریت آغاز و به جهانِ گسترانده شد و در آخر پدیده‏ی برنی ساندرز در انتخابات امریکا رخ داد و توده‏ی گسترده‏ی زحمتکشان و جنبش مترقی را با خود همراه کرد. سرخوردگیِ اجتماعی از نومحافظه‏کاری و کارنامه‏ی فضاحت‏بار این گرایش، در سال ۲۰۰٨ مردم امریکا را به انتخابِ اوباما به مثابه نماینده‏ی لیبرالیسم «چپ» در حزب دمکرات واداشت، اقبال وسیعِ اجتماعی به سندرز طی دوران مبارزاتِ درونی حزب دمکرات، میان هیلاری و سندرز، خانم کلینتون را که از ملاطفت و حمایتِ گسترده‏ی وال‏استریت برخوردار بوده و در عمل در جناحِ «راست» لیبرالیسم قرار می‏گیرد، ناچار می‏کند که به مطالباتی که سندرز طرح کرد و توده‏ی گسترده‏ی رای‏دهندگان به سندرز توجه داشته باشد.
ترامپ این توده‎ی گسترده را «کمونیست» نامید و گریبان خود را از هرگونه تعهدی به این توده‏ی رای‏دهنده رها کرد. شواهد چندان بر وفق مرادِ ترامپ نیست و احتمال پیروزی او در این انتخابات رو به کاهش است، سرشناسان جمهوریخواه نیز در صددند، تا با فاصله گرفتن از ترامپ، لااقل اکثریت را در کنگره به نفع خود حفظ کنند، که این امر نیز بعید به نظر می‏رسد. هیلاری احتمالاً با کنگره‏ای نه چندان مخالف با خود به کاخ سفید راه خواهد یافت، اما باید دید تا چه زمان خواهد توانست میان دو صندلی بنشیند. نمی‏توان هم حامیان سندرز را راضی نگاه داشت و هم حمایت وال‏استریت را مطالبه کرد و هم نومحافظه‏کاران را به جمعِ مشاوران خود افزود.