کالبد‌شکافی معشوق
در "معشوق من" اثر فروغ فرّخزاد


اسد رخساریان


• اگر شاعر یا راوی شعرِ "معشوقِ من" در عریانی معشوق به بی شرمی اشاره می‌کند و در همان لحظه، استواری ساق ‌پاهای او به شگفتی اش وا‌می دارد، د‌چار دوگانگی نیست، حسّی که دارد دوگانه است. او بر خود تسلّط دارد. دو کیفیّت گوناگون را می بیند و در سرشتِ آنها به کنجکاوی و وسوسه نگاه می‌کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٨ آبان ۱٣۹۵ -  ۲۹ اکتبر ۲۰۱۶


 
اگر شاعر یا راوی شعرِ "معشوقِ من" در عریانی معشوق به بی شرمی اشاره می‌کند و در همان لحظه، استواری ساق ‌پاهای او به شگفتی اش وا‌می دارد، د‌چار دوگانگی نیست، حسّی که دارد دوگانه است. او بر خود تسلّط دارد. دو کیفیّت گوناگون را می بیند و در سرشتِ آنها به کنجکاوی و وسوسه نگاه می‌کند. با این نگاه، هم از خویشتن خویش خبر می دهد و هم از معشوق خود. انگار در کیفیّتِ ساختاری انسانی زنده کنکاش می کند. باستان شناس نیست، امّا هستیِ غریزی باستانیِ انسان را در دوایر احساس و غرایزش می بیند و خود یا هستیِ خود را مثلِ آینه‌ در برابرِ آن می گیرد. آناتی را از سر می گذراند، که می تواند در بستر آن ها فراغریزی رفتار کند؛ چنان حالتی که هم عریانی معشوق را گزارش کند و هم از شرمزدگی خود در رویارویی‌ با آن، پرده بردارد. آنچه در این آینه ی‌ کنکاشِ پدیدار می شود، نمادهایی هستند که بدون اراده ی شاعر وجود داشته و خواهند داشت. "مولوی" گفته است:
"وه چه بیرنگ و بی نشان که منم/ کی ببینم مرا چنان که منم."
فروغ با ویژگی هایی چنین، یعنی با بی رنگی و بی نشانی، هم خود و هم معشوقِ شعر خود را تصویر می کند:
"معشوقِ من/ با آن تنِ برهنه‍ی بی‌شرم/ بر ساق های نیرومند‌‌‌‌ش/ چون مرگ ایستاده است."
در حالی که "معشوق" در شمایلِ نیرویی شکست‌‌‌ ناپذیر، در برابرِ راوی – عاشق- ایستاده است، رازی پنهانی خود را آشکار می کند. این راز، از تقابلِ عریانی معشوق که شاعر شرمِ خود را از "او" گرفته است، همراه با یک نوع شگفتی که زاده ی همان تنِ برهنه، که چون مرگ ایستاده است و از نیرو و با‌ورِ به خود سرشار است، در قلمرو احساس او – شاعر- پدید آمده است.
داستانی است! زن در اینجا به دلخواه خود، باکرِگی اش را در برابر نیرویی مانندِ مرگ، پدیدار آمده از وجودِ مرد، می میراند. از زیباییِ اندام‌ او در شگفت است. باکرِگی و ستاندن آن توسّط مرد که مثلِ مرگ ایستاده است، در نظر زنِ داستان یعنی، تجربه ی شکست. تجربه ای شیرین که با تأیید صمیمانه ی قدرت، قدرت معشوق که همچون طبیعت، مفهوم ناگزیرِ صریحی دارد، خود را به ثبت می رساند!
"معشوقِ من/ همچون طبیعت/ مفهوم ناگزیر صریحی دارد/ او با شکست من/ مفهوم صادقانه ی قدرت را/ تأیید می‌کند."
در همین بزنگاه، به داوری های زن – راوی- اگر نیک بنگریم، نگاه او را شایسته ی هیچ تقدیری نمی‌یابیم. امّا او هم چنین انتظاری هم ندارد. او کیفیّت نمادهای فرهنگیِ فرو نشسته در ژرفای هستیِ خود را به اسمِ منِ "نوعی" در بوته های شیرین ترین احساسا‌تش نشان می دهد. او نیز مانند معشوق خود بومی و وحشی است. در پذیرش اش از مرگ، این نمادِ مردِ وحشیِ متعلّق به دوران های گذشته، سراپا هوس و انگیزش و تمنّا است.
"او وحشیانه آزاد است/ مانند یک غریزه‍ی سالم.
"او در فضای خود/ چون بوی کودکی/ پیوسته خاطرات معصومی را/ بیدار می‌کند."
"او با خلوص دوست می دارد/ ذرّات زندگی را/ ذرّات خاک را/ غم های آدمی را/ غم های پاک را."

غرایزِ بشری از زمان پیدایشِ انسان تا به امروز تغییری نکرده اند. رفتارها، مناسبات و الگوهای اجتماعی دگرگون شده اند، آن‌هم در فراروی های بسیار پیچیده ی تاریخی، که انگار آنهمه نیز برای یافتن راه های گریزِ غرایز از چنگالِ مخمصه های اخلاقی سرهم بندی شده اند.
تجربه ی شگفتی است که در "معشوق من" تجزیه و تحلیل می شود. به نظر می رسد، این شعر مکاشفه‌ ای است در لحظاتِ عشق‌بازی میانِ زن و مرد. زن در مرد ستایشگرانه می نگرد. مرد نیز آنچه را باید به نام او تثبیت شود، با قدرتِ جسمانی اش به زن القاء می کند!
او "همچون طبیعت/ مفهوم ناگزیر صریحی دارد/ او وحشیانه آزاد است/ مثل خدایی است که / گویی از ابتدای وجودش/ بیگانه بوده است/ و / مردی است از قرونِ گذشته/ یاد‌آور اصالتِ زیبایی/ او مثلِ سرودِ خوش عامیانه است/ سرشار از خشونت و عریانی/ او با خلوص دوست می دارد/ ذرّاتِ زندگی را..."
در این بیتوته، شعرِ "معشوقِ من"، از غرایز انسانی رونمایی می کند. "داستایوفسکی" در جایی از رُمانِ جاودانه ی خود "ابله" از زبان یکی از بازیگرانش، گفته است: حتّا غرایز بشری نیز تغییر می کنند. فروغ فرخزاد در شعرِ "معشوقِ من" عکسِ آن را نشان می دهد و همزمان رمز و رازهایش را بر می شمارد. در این رمز و رازها، خشونت و بی پروایی مرد و شیوه ی القای مردانگی اش و تثبیت آن در هستی زن، نشان داده می شود، و تسلیمِ شدن زن و دوست داشته شدنش از جانب او و همزمان نهان کردنِ او - آن مرد- در "لابه‌لای بوته ی پستان‌های"اش.
.
معشوقِ من" یکی از زیباترین شعرهای فروغ است. واژه ای را نمی‌توان در آن جا به جا کرد. سرشار از متانت و برد‌باری و اعتماد به نفس است. از زنانه ترین شعرها است. زنی که آن را سروده است، با نگاهی مدرن از کیفیّت هایی بشری که کهنه شده اند، امّا در چشم او اصیل و زیبا و جاودانه می نمایند، سخن می‌گوید. با این وجود گویا شاعر احساس خطر می کند. چرا که "در سرزمین شوم عجایب" به سر می برد. معشوق او، انسان ساده ای است "چون آخرین نشانه ی یک مذهبِ شگفت"، و از روی ناچاری او را در "لابلای بوته ی پستان"های خود پنهان کرده است. شاید این رفتاری است که هر زنی برای سمبل هوس‌ها و کامجویی های خود دارد. نیز آن نشانه ی شگفت زنانگی است که زنان به جای گفتگو در باره اش، سکوت را دوست تر دارند.      

معشوق من

معشوق من
با آن تن برهنه‌ ی بیشرم
بر ساق های نیرومندش
چون مرگ ایستاده است.

خط های بی قرار مورّب
اندام های عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال می کنند.

معشوق من
گویی از نسل های گدشته است.
گویی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواری است
گویی که بربری
در برق پر طراوت دندان هایش
مجذوب خونِ گرم شکاری است.

معشوق من
همچون طبیعت
مفهومِ ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه ی قدرت را
تأیید می کند.

او وحشیانه آزاد است
مانند یک غریزه ی سالم
در عمق یک جزیره ی نا‌مسکون،
او پاک می کند
با پاره های خیمه ی مجنون
از کفش خود غبار خیابان را.

معشوق من
همچون خداوندی در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است.
او مردی است از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبایی.

او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار می کند.
او مثل سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی.

او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را.
غم های آدمی را
غم های پاک را.

او با خلوص دوست می دارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را.

معشوق من
انسان ساده ای ست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
در لابلای بوته ی پستان هایم
پنهان نموده ام.