هم درباره مجاهدین و هم درباره رای دادگاه‌های اروپا و امریکا - ۲


احمد باران


• اگر هم جنب و جوشی میکند و شعار مرگ بر خمینی میدهد نه برای این است که خمینی آزادی‌ها را کشته و آزادیخواهان و دگر اندیشان را اعدام کرده، نه برای این است که اندیشه ی ولایت فقیه ارتجاعی‌ست؛ بلکه برای این است که خمینی حق رهبرئی را دزدیده که به زعم آنها "مال رهبریٰ" مجاهدین بوده، و اگر میخواهد در ایران انقلاب کند برای این است که میخواهد "شیعیان ایران را به رهبری واقعی خود وصل کند." ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۲ دی ۱٣٨۵ -  ۱۲ ژانويه ۲۰۰۷


ABaaraan@yahoo.fr

توضیح: واژه‌های داخل گیومه همه یا برگرفته از ادبیات حاکم بر مجاهدین هستند و یا نقل قول از رهبری آنهاست.

پیشتر اشاره شد که یک نیاز متقابل، دیالکتیک موجود بین رهبری مجاهدین و اعضای آن را تبیین میکند. این یک رابطه ی معیوب بین رهبری خود-شیفته و پیروان "سراپا تقصیر" و خوار و خفیف شده ایست که هدفی ندارد جز تهی کردن قربانیان از آخرین تمایلات انسانی آنها در مسیر سرسپردگی بیشتر به همان رهبری. در شگفتم که چگونه بعضی چنین رابطه ی ناسالمی را با یک رابطهٔ عرفانی اشتباه میگیرند. در عرفان- بویژه عرفان ایرانی- مبنای رابطه ی انسان با هستی عشق و محبت است. حال آنکه مجاهدین جز بذر کینه و نفرت نکاشته‌اند. در زبان عرفانی تهی شدن از خود مقدمه ی شکوفائی و رشدِ استعدادهای انسانی‌ست. در روابط و مناسبات مجاهدین همه چیز باید در مسیر و خواست رهبری باشد. تمام همّ و غمِّ مجاهدین این است که همه چیز از رهبری شروع و به او ختم شود. در این نظام فکری، رهبری یعنی "همه‌چیز،" تمام ارزشها با او سنجیده شده، و همه ‌چیز میتواند و باید به پای او ذبح شود. خوبی و بدی با نزدیکی و دوری از او محک می‌خورد، و در ذهن مریدان، مراد مرکز ثقل زمین است و "خورشید به خاطر اوست که طلوع میکند" و دار و ندار اعضای مجاهدین از آن اوست. در این اندیشه، هیچ‌چیز و هیچ‌کس استثنا بر نمیدارد. همسر و فرزند، مادر و پدر، برادر و خواهر، عشق و عاطفه، دوست و همرزم و ... همه و همه "مال رهبری" محسوب میشوند. رهبر مجاهدین در این زمینه اصلاً رودربایستی هم ندارد و آشکارا به مریدان خود میگوید که حتی "آن دو گَرَم" را هم میخواهد (توضیح: منظور از "آن دو گَرَم" غشای جدا کننده ی دو نیمکره ی مغز است که چیزی شبیه پوسته ی نازک روی سفیده ی تخم مرغ است و وزن آن دو گرم است). بدینسان انسانهای آزادیخواه ولی کم تجربه‌ای که روزی در سودای آزادی و عدالت اجتماعی و مبارزه با ارتجاع حاکم جذب مجاهدین شده بودند، حالا با سپردن "همه‌چیز" خود به رهبر عقیدتی به افرادی استحاله میشوند که ننگ زندانبانی و آزار همرزمان سابق خود را نیز باید پذیرا شوند. در کانون این نگرش، هر چه بیشتر در سرکوب مخالفین رهبری فرقه از خودت جدیت نشان دهی و بیشتر به آنها "تهاجم" کنی، رهبری را بیشتر خوشنود کرده‌ای، و هر چه بیشتر عنصر تخریبی خود را فعال کنی و بر "دیگران" تیغ بکشی پاداش بیشتری از رهبری دریافت میکنی. این است معنای تهی شدن از ارزشهای انسانی و "خودسپاری" به رهبر عقیدتی. از این پس دیگر این خودِ حقیقی فرد نیست که عمل میکند بلکه انسان مسخ‌شده‌ای ست که "روی دو پای رهبری" راه میرود. در این سیستم ارزشی، کسب خوشنودی رهبر، بالاترین ارزش و در نقطه ی مقابل، تردید در رهبری او از بدترین گناهان است. در این دستگاه فکری هر کس و هر چیز تا آنجا ارزش دارد که در خدمت این ایدئولوژی و دستگاه رهبری ان باشد. در این میان آنچه که بیش از هر چیز دیگری قربانی میشود همان ارزشها و سنتهای انسانی هستند که روزی خود انگیزه ی جذب به فرقه بودند. ولی حالا این انسان طور دیگری فکر میکند، به دنیا و مسائل آن فقط از دیدِ محدود و منطق فرقه می‌نگرد، آرزویش رساندن رهبری به قدرت در "پایتخت شیر و خورشید" است، و اگر هم جنب و جوشی میکند و شعار مرگ بر خمینی میدهد نه برای این است که خمینی آزادی‌ها را کشته و آزادیخواهان و دگر اندیشان را اعدام کرده، نه برای این است که اندیشه ی ولایت فقیه ارتجاعی‌ست؛ بلکه برای این است که خمینی حق رهبرئی را دزدیده که به زعم آنها "مال رهبریٰ" مجاهدین بوده، و اگر میخواهد در ایران انقلاب کند برای این است که میخواهد "شیعیان ایران را به رهبری واقعی خود وصل کند." پس در این مسیر هرچه مانع است باید برداشته شود، هر دستی مجاز است که شکسته شود، هر دهانی میتواند دوخته شود، و هر دروغی مجاز هست که گفته شود. به این ترتیب، برخلاف رسم فرقه‌های کلاسیک، برای عرض ارادت به این رهبری، شرط نزدیکی جغرافیائی به فرقه ضرورتی ندارد. چنین مریدی میتواند در "شهر اشرف!،" در پاریس، یا در ایالت ماساچوست امریکا باشد, چرا که حالا دیگر این نحوه ی نگرش، منطق، و تفکرِ فرقه‌گونه‌ست که بر اعمال چنین فردی حاکم است که از او موجودی گرفتار ساخته، نه در "جوار خاک میهن" بودنِ او. هر چند که برای رهبری مجاهدین، در حصار نگه داشتن قربانیان و قطع ارتباط با دنیای خارج به طور فیزیکی نیز ارجحیت مضاعف و استراتژیک دارد. برگردم به اصل موضوع.

در راستای نمایش قدرت و شکست‌ناپذیری فرقه مجاهدین و رهبری، آنها از چند متد مشخص استفاده میکنند: پرهیز مطلق از اعتراف به شکست، تبلیغات مستقیم، سرکوب روانی اعضإ ، بزرگنمائی کاذب، و هیاهو برای پیروزیهای واهی. پایه ی مشترک همه ی این روشها امّا یکی بیشتر نیست: فریب

آنهائی که با مجاهدین آشنائی دارند و یا نشریات آنها را خوانده‌اند خوب می‌دانند که در هیچ‌کجا نمی‌توانند مطلبی پیدا کنند که دال بر پذیرش شکست یا اشتباه از سوی رهبری مجاهدین باشد. نشریات مجاهدین مملو از "پیروزیهای مقاومت" است. تو گوئی در فرهنگ لغتِ آنها واژه ی شکست وجود ندارد. مجاهدین خوب میدانند که اعتراف به شکست - ولو شکست مقطعی و تاکتیکی- در یک دستگاه فکری مطلق گرا که همه‌چیز را سیاه و سفید می‌بیند چه عواقب ناگواری برایشان در پی خواهد داشت. در صورت چنین اعترافی پایه‌های اعتمادِ مطلقِ اعضای فرقه به رهبری عقیدتی به لرزه خواهد افتاد و حصار فکری مبتنی بر نآاگاهی تَرَک برخواهد داشت. از این رو پرهیز مطلق از اعتراف به شکست از خط قرمزهای چنین دیدگاهی محسوب میشود که عبور از آن میتواند شکافی پر ناشدنی بین مریدان و رهبری فرقه ایجاد کند.

در درون مجاهدین تبلیغات مستقیم و مستمر در باره ی رهبری مجاهدین جایگاه ویژه‌ای دارد و از سال ۱۳۶۴ خورشیدی لاینقطع ادامه داشته است. پیش از این مجاهدین با یک معضل اساسی روبرو بودند که دست و پای رهبری آنها را برای تبلیغ مستقیم از خودش می‌بست. سئوال این بود که اگر این رهبر عقیدتی آنقدر که گفته میشود فرا-بشری‌ست و تحت حفاظت خداست و ...، پس چگونه میتوان انتظار داشت انسانهای زمینی به او دست یابند و او را بفهمند؟ ولی مثل هر چیز دیگری، رهبری فرقه پاسخ این را هم دارد: "حلقه ی وصل به رهبری!" یعنی موجودی که اگر چه مثل خود رهبری در عرش اعلی سیر نمیکند، ولی او را بیشتر از همه "گرفته" (فهمیده) و از این رو هر کس که خواهان وصل به رهبر عقیدتی‌ست باید از کانال این حلقه ی واسط رد شود. حالا دیگر رهبر فرقه لازم نیست که از خودش بگوید و تعریف کند تا مبادا در اعماق ذهن مریدان متهم به فردیت و خودخواهی شود، این وظیفه به "حلقه ی واسط" محول شده است تا هم ضربه‌گیر کارهای غلط رهبر "خاص‌الخاص" باشد و هم هر زمان که دهان میگشاید دیگران را ،مستقیم و غیر مستقیم، به عبودیت او فرا خواند. خانم مریم رجوی از سال ۱۳۶۴ شمسی و پس از "انقلاب ایدئولوژیک درونی" مجاهدین این مسئولیت را به‌خوبی انجام داده است. پس از این انقلاب درونی، پروسه ی فرقه شدن مجاهدین به بلوغ خود رسید و رهبر این گروه با حذف و تصفیه ی اعضایی که تن به چنین انقلابی نداده بودند راه را برای اقدامات سرکوبگرانه ی بعدی هموار کرد. "مجاهدین انقلاب کرده" به افرادی از گروه اطلاق میشد که مقدمتاً پذیرای بی چون و چرای رهبری آقای مسعود رجوی شده بودند.

کافیست به یکی از سخنرانیهای خانم رجوی در عراق گوش کنید تا به ابعاد نقش تبلیغات مستقیم ایشان در باره ی رهبر عقیدتی مجاهدین پی ببرید. همه ی آنهائی که در دهه ی هفتاد شمسی در قرارگاه اشرف بوده‌اند بخوبی بیاد دارند که ایشان در هر سخنرانی بخش مهمی از سخنان خود را به تعریف و تمجید از رهبر "خاص‌الخاص" خود اختصاص میداد. ایشان حتی مدعی بود که در جریان بمبارانهای جنگ اوّل امریکا علیه عراق این "خدا بود که مسعود را از بمبارانها حفظ کرده" و بعد در تایید حرف خودش به نمونه‌ای اشاره میکرد که گویا بمبی در نزدیکی محل اختفای آقای رجوی اصابت کرده ولی به دلایلی که معلوم نیست به ایشان آسیبی نرسیده است. یا مثلاً در جریان اعدام بنیانگزاران مجاهدین توسط ساواک شاه که آقای رجوی به دنبال فعالیتهای بی‌وقفه ی برادرشان، زنده یاد کاظم رجوی، شاه از اعدام او صرف نظر کرد را به اراده ی "خاص خدا برای حفظ مسعود" نسبت میدهند. یا تبلیغاتی که در باره ی ارتباط او با امام زمان در سازمان به راه انداختند که تماماً توسط شخص آقای رجوی هدایت میشد. از این نمونه ها به وفور در تبلیغات درونی مجاهدین و ادبیات و فرهنگ حاکم بر آنان یافت میشود؛ فقط کافیست پای صحبت یکی از اعضای جدا شده ی آنها بنیشینیم تا ابعاد نجومی این تبلیغات را بهتر دریابیم.

شیوه ی پیچیده ی دیگری که رهبری مجاهدین برای از زیر تیغ در بردن و شانه خالی کردن از خطاهای خود استفاده میکند متهم کردن افراد به کم کاری و "عدم خودسپاری" آنها به رهبری‌ست. مثلاً پس از شکست تهاجم مجاهدین در تابستان سال ۱۳۶۷ شمسی موسوم به "فروغ جاویدان" ایشان دلیل شکست را به گردن افراد شرکت کننده در عملیات فوق انداخت که بحث معروف "تنگه و توحید" نتیجه ی آن بود. خلاصه ی حرف آقای رجوی این بود که عملیات فوق به این دلیل شکست خورد که گویا جنگجویان مجاهدین در حین عملیات کم کاری کرده بودند و بیشتر به فکر همسر و فرزندان خود بوده‌اند تا "پیش بردن فرمان رهبری." و از این طریق به اعضای گروه میفهماند که قبل از ایراد و سئوال از رهبری، خودشان باید ابتدا پاسخگو باشند که چرا در پشت "تنگه ی ذهنی خانواده" گیر کرده بودند. در این عملیات بیش از ۱۳۰۰ تن از جنگجویان مجاهدین کشته شدند که بسیاری نیز متاهل و صاحب فرزند بودند. افرادی که در آن زمان خود در بین مجاهدین حضور داشتند تعریف میکنند که پس از عملیات هر کس سراغ زن یا شوهر خود را میگرفت یا از شدت اندوه و خشمِ ناشی از فقدان همسر به خود جرات میداد که از رهبری مجاهدین سئوال کند بلافاصله مارک "طلبکار" میخورد و به او یادآوری میشد که همسر او "متعلق به رهبری بوده" و شخص مزبور هیچ ‌حقی ندارد که در باره ی او سئوال کند. و بدین ترتیب با برانگیختن احساس شرم در فرد، او را وادار میکردند که از سئوال خود صرف نظر کند. با توجه به تاثیر شرم در رفتارهای ایرانیان، رهبری مجاهدین به خوبی از این پدیده ی فرهنگی جهت منکوب کردن منتقدین خود استفاده میکند. آن تعدادی هم که قانع نمی‌شدند و مصرانه به دنبال یافتن پاسخ سئوالهای خود بودند ناچار میشدند در تنهائی خود بگریند، دم فرو بندند، یا از هر طریق ممکن راه فرار از درون فرقه را پیش بگیرند. آنهائی که از نزدیک شاهد چنین رفتارهائی از جانب رهبر مجاهدین بودند معتقدند که این فصل از کارنامه ی مجاهدین به حق نیازمند بررسی و مطالعهٔ جداگانه است تا ابعاد آن بیشتر و بهتر برای نسلهای آینده روشن شود.

در مورد بزرگ‌نمائیهای کاذب مجاهدین برای فریب اعضای خود ذکر چند مثال کمک‌کننده است. رهبری مجاهدین در ابتدای سال ۱۳۶۰ شمسی و با شروع مبارزه ی مسلحانه معتقد بود که میتواند رژیم خمینی را در کوتاه مدت سرنگون کند. کتاب جمعبندی یکساله ی مقاومت تقصیر عملی نشدن چنین خواسته‌ای را حمایت کشورهای خارجی از خمینی ذکر میکند و نه تحلیل غلط رهبری مجاهدین از تعادل قوای داخلی ایران. رهبری مجاهدین معتقد بود که مجاهدین در تمام ارکان رژیم نفوذ کرده‌اند بطوریکه "وقتی خمینی دست توی جیب خود کند مجاهدین خبر دار میشوند." ضربه ی بهمن ماه ۱۳۶۰ و پس از آن ۱۲ اردیبهشت ۶۱ بطلان چنین بزرگ‌نمائیهای کاذب را رو کرد. پس از تهاجم موسوم به "فروغ جاویدان" یکی از اعضای مجاهدین خود را تسلیم نیروهای رژیم کرد. مجاهدین از طریق همسر وی که در آن زمان از مجاهدین بود مکالمه ی بین او و همسرش را در پاریس ضبط کردند و برای اعضای خود در عراق پخش کردند. امّا مدعی شدند که نفوذی آنها مکالمات را در زندان اوین ضبط کرده و برای مجاهدین ارسال کرده است. زمانیکه بیل کلینتون رئیس‌جمهور سابق امریکا به رسم معمول و عرف نامه‌نگاریهای اداری در پاسخ‌ به تبریک مجاهدین برای انتخاب شدنش در ابتدای نامه ی خود از کلمه ی "مسعود عزیز" (Dear Massoud) استفاده کرد، مجاهدین در عراق جشن گرفتند و به اعضای خود چنین وانمود کردند که رهبری مجاهدین از نزدیکان کلینتون محسوب میشده که به او "مسعود جان" اطلاق کرده است. اگر اعضای گرفتار مجاهدین نمی‌دانستند، رهبری مجاهدین به خوبی آگاه بود که استفاده از اسم کوچک افراد و واژه ی "Dear “صرفاً یک امر ساده ی اداری و عرف مکاتباتیست تا هر چیز دیگر. ولی رهبر مجاهدین ترجیح ‌داد از آن بعنوان یک فرصت تبلیغاتی استفاده کند.
      
روشهای دیگری هم برای کنترل اعضا مورد استفاده ی رهبری مجاهدین قرار گرفته است که در مطالب آینده به شیوه ی دیگری برای بزرگ‌نمائی کاذب و شکست ناپذیری رهبری مجاهدین اشاره خواهم کرد: هیاهو برای پیروزیهای واهی.

ادامه دارد