"ابد و یک روز"


اسد رخساریان


• تیتر "ابد و یک روز" به لحاظِ قضایی معنایی خاصِ خود دارد. این فیلم این معنا را پوچ می انگارد. "ابد" در این داستان، در جریانِ یک زندگی غیرِ متعارف در سایه ی فقر و محرومیّت و محکومیّت به تحمّلِ این همه شکل گرفته است. "یک" روز شاملِ آن نمی شود، و اصلاً باید از جنسی دیگرش دانست. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۶ آذر ۱٣۹۵ -  ۱۶ دسامبر ۲۰۱۶


 
فیلمی به کارگردانی سعید روستایی
تهیّه¬ کننده سعید ملکان
محصول سال ۱٣۹۴


داستان در حول و حوش آماده- سازی یک خانواده برای عروسی یکی از دخترهای آن شکل می گیرد. فضای خانه را بوی عزا گرفته است، به گونه ای که در آن تشنّج حاکم است. چرایی آن را فقرِ، اعتیاد یکی از برادرها، سرنوشتِ دخترها و خودِ خانه که هر ازگاهی توالت اش میگیرد، بازگو می کند.

تیتر "ابد و یک روز" به لحاظِ قضایی معنایی خاصِ خود دارد. این فیلم این معنا را پوچ می انگارد. "ابد" در این داستان، در جریانِ یک زندگی غیرِ متعارف در سایه ی فقر و محرومیّت و محکومیّت به تحمّلِ این همه شکل گرفته است. "یک" روز شاملِ آن نمی شود، و اصلاً باید از جنسی دیگرش دانست.

شاید بتوان گفت: "ابد و یک روز"، به معنای یک محکومیّتِ طولانی- مدّت و روزی دیگر و آغازی دیگر است. سنگِ توالتِ فرنگیِ خریداری شده و افتاده گوشه ی دیوارِ حیاطِ خانه انگار همین حکایتِ تأویل- پذیر را نمایش می دهد. تأویل- پذیر به این دلیل که این تحفه در غوغای فقر، اعتیاد و جلوه های متفاوتِ افسردگی، یأس و پناه بُردنِ به انزوای حقیرانه ی خودخواسته ی افرادِ خانواده خریداری شده است. گویا راوی داستان، می خواهد بگوید: این سنگِ توالت، یک روز نصب خواهد شد و دیگر توالتِ سنّتی بر مغز و بینی افرادِ خانواده گند نخواهد زد و محکومیّتِ مادر که عمری را با رنج و بدبختی در هر سوراخ سُنبه ی این خانه سپری کرده است، حالا که پیر شده و بیشتراز بقیّه از ناتوانی پاهایش رنج می برد، پایان خواهد یافت.

پایانِ آن محکومیّت ابدی، روزی دیگر است، روزی که "نوید"، کودکِ تیزهوش دبستان و خانواده، با تمامِ تجاربی که دارد به مغز و روح خود لعاب می زند، سر بلند خواهد کرد. نوید، کودکی نیست که کم کم دور شود در کوچه ی سنجاقک ها. او برادر معتادش را می بیند که پایش به سنگ خورده و انسانیّت خود را زیرِ پا نهاده و دارد در میان مرگ و زندگی دست و پا می زند. و خوبترین خواهر را می بیند که هیچ کم از زیبایی و مهربانی ندارد و در عینِ حال در خانه نشسته و دارد افرادِ له شده ی آن را تیمار می کند.

"لیلا"، نامِ برگزیده ای است برای یکی دیگر از دختران خانواده. چهره ی این زن، نمایشگرِ اندوهِ تنهایی، درماندگی، ناچاری و در نهایت خشم و برافروختگی همیشگی است. او دخترِ زیبایی است. امّا زیبایی اش حتّا در اوجِ جوانی رو به پژمردگی نهاده و خود نیز نمی¬ تواند به فکرِ آن یعنی زیبایی خود باشد. چرا که ممکن است برادرها او را در کوچه و خیابان ببینند و بعد در خانه توبیخ اش کنند. "لیلا"، درست می گوید: دخترهایی که شوهر کرده اند، به خاطر ترس است، ترس از این که بهشان نگویند: دخترِ ترشیده! او می دود که بیکار نماند و حتّا چندتا گربه ی دست و پا شکسته به خانه آورده که ازشان مواظبت کند و به این خاطر پولی درآورد.

برادرِ بزرگترِ خانواده، در غیابِ پدر، که فقط بچّه پس انداخته و مُرده است، مهربان¬ترین خواهر – سُمیّه- را به پشیزِ مهریه ای به جوانی افغانستانی فروخته است. او پیشترها معتاد بوده است. امّا حالا نه. آدم بدی نیست. سرِ خود را به سنگ می کوبد تا بلکه به دامچاله های گوناگونِ جامعه که او در آن هیچ نوع اقتداری ندارد، نیفتد. در این میان، خواهر، بهترین طعمه است. و طبیعی است که در رابطه با او، برادر در ناخودآگاهِ اجتماعی خود دارد مرتکبِ جنایتی می شود و شگفتا که در خودآگاهش، یعنی آن ذهنیّت حاضر و پاسخگو در زندگی اجتماعی کنونی اش نه! و این فاجعه ای است، که در میانِ لایه های درهم پیچ خورده ی طبقه ی فقیرِ جامعه در اشکالِ گوناگون جلوه گر شده است. نمایشِ این فاجعه در این فیلم را باید به فالِ نیک گرفت؛ اگرچه این فقط یک زاویه از زوایای تاریک و تاریک تر و حتّا ظلمانی در زمانه و زندگی اکنونِ ایرانی است.
امّا سُمیّه دودل نیست. سرِ رفتن یا درست تر بگویم: فکرِ مهاجرت ندارد. مهاجرت پدرِ مردم، حسِّ جوشش، خروش و برانگیختگیِ آن ها را سوخته است. یکی از خواهرهای سُمیّه، مثلِ خیلی های دیگر گمان می کند خواهرش با مهاجرت به کشوری مثلِ افغانستان از بدبختی ای که دچارِ آن است، رهایی خواهد یافت. این گمان در سایه ی نگرانی خواهری دیگر که می گوید: در آنجا بُمب می ریزند و "طالبان"، هم در آنجایند، تکمیل می شود. امّا سُمیّه، -این زنِ دل-آگاهی که تمامِ دردهای عالم را به درونِ خود می ریزد و دم برنمی آورد،- وانمود می کند، که به هر حال خواهد رفت؛ تا شاید بقیّه به خود بیایند و مثلِ دیگران زندگی کنند. و از این راز زمانی پرده برمی دارد که در خلوتی تاریک با برادرِ کوچک – کودکِ تیزهوشِ امروز و مردِ هوشیارِ آینده- برای این که دلداری اش داده باشد، افشای راز می کند، که نخواهد رفت: که، یعنی مهاجرت نخواهد کرد.

داستانِ برادرها و خواهرها در این خانواده در تمامِ خانواده¬های طبقه ی فرودست جامعه ی ایران حقیقت روزانه ی زندگی است.

و مادرِ این خانواده با فرزندانِ بربادرفته اش در این پرده، بازتابِ بریده ی خیلی خیلی کوچکی از حال و روز جامعه ی امروزِ ایران است. امّا در پسِ پرده ی این نقش- بازی ها فجایع بسیار ژرف تری روی می دهد که شاید تا پدیداری زمانه ای که امنیّت و آسایشِ انسان را تضمین کند، هیچ سناریونویسی نخواهد آن ها را پرده به پرده و جز به جز بشکافد و علّت های ازهم-پاشیدگی روانی افراد و همزمان خانواده ها را چنان که هستند بازآفرینی کند.
امّا می گویند مشت نمونه ی خروار است. داستان این فیلم نیز آن نمونه ی اشک آمیزی است که از اقیانوس اشک های جمعیّت های بزرگِ انسانی گرفته شده است. باشد که این اقیانوس "یک روز" به خروش آید و با امواجِ توفانی خود هیولاهای رنج و وحشت را بر زمین کوبد؛ چنان که برای همیشه نفس شان بریده شود.
دسمبر ٢۰۱۶