آزاد را به مدرسه می برم
مجید نفیسی
•
هر روز صبح, آزاد را به مدرسه میبرم.
در ایستگاه اتوبوس, سرِ خیابان پیکو
سربازانِ سابق, جنگ را ادامه میدهند.
مردی از گوشهی چشم به آزاد نگاه میکند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۴ دی ۱٣۹۵ -
۲۴ دسامبر ۲۰۱۶
هر روز صبح, آزاد را به مدرسه میبرم.
در ایستگاه اتوبوس, سرِ خیابان پیکو
سربازانِ سابق, جنگ را ادامه میدهند.
مردی از گوشهی چشم به آزاد نگاه میکند
و ناگهان کلاهش را به خیابان میاندازد.
اتوبوس آبی هفت, درجا ترمز میکند.
آزاد میگوید: "ترانسفر!"
و برگهی سفید را در هوا تکان میدهد.
در صندلی آخر, زنی شیرِ بچه میفروشد.
آزاد برای رانندهی پشتی دست تکان میدهد,
شمارهگردانِ اتوبوس را میگرداند
و فاتخانه میگوید: "یازده!"
امروز دوشنبه است:
روز خریدِ شانسی از دکان کرهایها.
میگوید: "باز هم یک ساعت طلقی!"
میگویم: "بخت بال دارد"
و ظرف غذا را به دستش میدهم.
از پشت میلهها برایم بوسه میفرستد.
کودکستانِ من هم درِ میلهای داشت
و زندان شهربانیِ اصفهان هم.
مثل همیشه از خیابان پشتی برمیگردم.
خانهها هنوز خمیازه میکشند
و بویِ تورتیا و قهوه میدهند.
برگهای زرد همه جا را پوشاندهاند.
از کنار گورستانِ وودلان رد میشوم.
پیچکها از پشت میله به بیرون چنگ میزنند
و از من سراغِ همسر اولم را میگیرند.
پس از سقط جنین یکروز به خانه آمد
اشگ میریخت و میگفت: "من یک انسان را کشتم".
وقتی تیرباران شد تازه فهمیدم چه میگوید.
ماشینهایی را که میگذرند نمیبینم
اما همهمهشان را از بزرگراه مجاور میشنوم.
به کلیسای نُقلیِ ادوِنتیستها میرسم.
آیا رستاخیزی در کار خواهد بود؟
شمشادها همه یک سرخط دارند,
بر لبهی پنجرهها گلدانی دیده نمیشود
و زیرِ طاقنماها کبوتری نمیخواند.
از پلکان چوبی بالا میروم.
همسایهی مکزیکی گیتار میزند
و همسایهی حبشی, شَروِه میخواند.
برای یکروز دیگر, آزاد را به مدرسه بردهام.
یازدهم سپتامبر ۱۹۹۲
|