تظاهرات سرنوشت ساز
لقمان تدین نژاد
•
از وقتی که از خواب بلند شده بودیم مسعود و مهدی را ندیده بودیم. آنها دیشب با چندتا دیگر از بچهها جدا از بقیه در اتاق مهندس خوابیده بودند. حدود ساعت ده بود که مهندس خودش مخصوصاً یکی-یک-کار آمد دم در اتاق اشاره کرد به رحیم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۲ دی ۱٣۹۵ -
۱ ژانويه ۲۰۱۷
هوا هنوز کاملاً تاریک بود که همه بیدار شدیم و آمادهی خواندن نماز و بیرون رفتن از خانه شدیم. اول یکی یکی به مستراحهایی که یکیشان در ته حیاط و دیگری در طبقهی دوم منزل مهندس حضرتی واقع شده بود رفتیم. همه عجله میکردیم که هم هرچه زودتر نوبت مستراح بقیه برسد و هم بتوانیم به کارهایمان برسیم. مهندس چندبار به بچههایی که موقع وضو گرفتن بلند بلند غرغره و استنشاق و اَخ و تُف میکردند تذکر داد که آنقدر سر و صدا نکنند. از همه بدتر اسکندر لُره بود که در تاریکیهای حیاط نشسته بود پای حوضچه هی آب از لوله میگذاشت کف دست بعد میگذاشت توی دهن هی غرغره میکرد با صدای بلند. یا انگشتش را تا ته میکرد توی دهن دندانهایش را با انگشت مسواک میزد و هی بلند بلند تُف میکرد جلوی پای خودش. مهندس حق داشت. نمیخواست همسایهها مشکوک بشوند و بگویند توی آن خانه چه خبر است و اینهمه شهرستانی آنجا چکار میکنند.
از وقتی که از خواب بلند شده بودیم مسعود و مهدی را ندیده بودیم. آنها دیشب با چندتا دیگر از بچهها جدا از بقیه در اتاق مهندس خوابیده بودند. حدود ساعت ده بود که مهندس خودش مخصوصاً یکی-یک-کار آمد دم در اتاق اشاره کرد به رحیم. رحیم بیرون رفت مدتی پچپچ کرد با مهندس بعد آمد توی اتاق یواش طوری که جلب توجه نشود اشاره کرد به مسعود و مهدی. آنها هم بالشهایشان را زدند زیر بغل یواشکی از اتاق زدند بیرون. علی درِ گوش من گفت،
«سر صد تومن شرط میبندم خبریه!»
بنظر من که چیز عجیبی نبود. اتاق مهندس جا بیشتر داشت گفته بود مسعود و مهدی بیایند آنجا بخوابند. خوب چه اشکالی داشت. اشکال از خود علی بود که عادت داشت همیشه ناباور باشد و مشکوک. علی بعد به طعنه گفت،
«اینا سطحشون بالاس. ما قابل اونها نبودیم!»
رحیم هم که دیشب با ما توی یک اتاق خوابیده بود پیدایش نبود.
دقایقی قبل از اینکه صفهای جماعت را در اتاق بزرگ طبقه همکف ببندیم و آمادهی خواندن نماز بشویم مسعود و مهدی و رحیم در نیمه تاریکیهای پیش از شفق دَمان در حیاط را باز کردند و سه تایی ساک بدست وارد شدند. از سه پلهی هال که وارد شدند از سر و صورتهای شسته صفا داده و ساکهایشان معلوم شد دارند از حمام سرِ خیابان برمیگردند. صفهای جماعت را بسته بودیم و منصور هم شروع کرده بود اذان اقامه را بجا بیاورد که رحیم و مسعود و مهدی وارد اتاق شدند و خودشان را در صف اول جا کردند بین بقیه. یکی دوتا از بچهها مجبور شدند جایشان را بدهند به آنها بیایند صف سوم بغل من و علی. هنوز این سه نفر کاملاً در صف جا نگرفته بودند که عبدحسین رفیق جان جانی رحیم که توی صف دوم بود دستش را دراز کرد انگشتانش را سر نیزه کرد زد به پهلوی رحیم و با صدای آهسته سر بسر گذاشت،
«باز تو شیطانی شدی یتیم؟ آخه چقدر شیطانی میشی یتیم...؟»
و خندید. اما صدای عبدحسین آنقدرها بلند بود که بغل دستیها و دورتر بفهمند و همه زدند زیر خنده. منصور اولهای خواندن اقامه بود. مکث کرد. مَحمَد یَه-نَری از صف جلو برگشت نگاه عصبانی خود را دوخت به عبدحسین و هیس داد. مهندس با قیافهی جدی خبردار در یک حالت نظامی منتظر ایستاده بود روی سجادهی مخمل زرشکی منتظر تمام شدن اذان اقامه که نیت بکند. او هم از آن جلو برگشت با نوعی اخم و عصبانیت ولی بدون اینکه چیزی بگوید چشم غرّه رفت به عبدحسین. عبدحسین که حسابی از عکسالعملها کنف شده بود سرش را از خجالت انداخت پایین و دیگر هیچ نگفت. بقیه بچهها هم همینطور بر و بر نگاهش کردند. بیشتر بچهها قیافه جدی به خودشان گرفته بودند ولی در همان حال زیرجلکی میخندیدند از ترس مهندس و بچههای صف اول. بعد از نماز و تا قبل از اینکه از خانه بزنیم بیرون، دیگر همه فهمیده بودیم که آن سه تا رفته بودهاند غسل شهادت که اگر امروز سعادت شهادت نصیبشان شد بقول مهندس آماده و «طیّب و طاهر» باشند.
پریشب ساعتهای حدود هفت بود که ده دوازده نفری به اتفاق مهندس عازم تهران شده بودیم. نیّت بر این بود که بموقع به تظاهرات بزرگ یا بقول مهندس، «تظاهرات سرنوشت ساز» برسیم. مهندس میگفت این تظاهرات آیندهی حکومت اسلامی را تعیین میکند. مهندس جدا از بقیه برای خودش بلیط درجه یک گرفته بود و سر ایستگاه بدلایل امنیتی تظاهر میکرد که با ما نیست و ما را اصلاً نمیشناسد. بچهها میگفتند سازمان امنیت همه جا مثل سایه دنبال مهندس است و تمام حرکات او را دنبال میکند. مهندس خودش را زیاد آفتابی نمیکرد و در انتهای سکوی قطار و در تاریکیهای نزدیک «دیپو» ایستاده بود و هی تسبیح پادزهر دانه درشتش را با اضطراب میچرخاند دور مچ هی باز میکرد و دوباره میچرخاند. او به همهی ما سپرده بود که کسی طرفش نیاید و اگر امر واجبی پیش آمد فقط رحیم مسئول رساندن پیغامها باشد. مهندس در تاریکیهای ته ایستگاه با نگرانی و هر از چند دقیقه در امتداد ریلها سرک میکشید و دنبال نور قطار میگشت که هر آن باید از طرف ایستگاه سبزآب نمودار میشد. رحیم میگفت پیش خودمان باشد اما مهندس پشت تمام تظاهرات و اعتصابات دانشجویان مسلمان دانشگاه «عاریازمهر» است. میگفت از بچههای انقلابی ردههای بالاست که مدتها با «دکتر» دمخور بوده و دستنویس هایش را تایپ و پلی کپی میکرده و پخش میکرده در سطح دانشگاه های تهران و قم و اهواز. میگفت که او در تماس دائم با طلاب انقلابی حوزه قم است و هروقت لازم باشد کلاسهای دانشکده را ول میکند مخصوصاً میرود قم برای استفتائات شرعی و یا شرکت در مراسم انقلابیِ نماز عید فطر یا برای گرفتن رهنمود از آیات عظام و حجج اسلام انقلابی برای حرکات انقلابی و اعتصابات دانشگاهی.
پاسبان میانسال ملایری که دم در ایستگاه بلیطها را کنترل میکرد به جمعیت ما کنجکاو شده بود. عباس نزدیک تر از همه نشسته بود پاهایش را دراز کرده بود بر زمین سیمانیِ ایستگاه تکیه داده بود به ساک خود و طبق معمول داشت با غلام بحثهای مکتبی میکرد. آنشب هم داشتند سر این بحث میکردند که باغ بهشت توی یمن بوده یا در هند و وقتی که خداوند آدم و حوا را از بهشت پرت میکند بیرون آنها میافتند در بیابانهای بیرون مکه یا یک جای دیگر و آن جای دیگر کجاست و چه مدرکی هست برای اثبات آن. پاسبان در حینی که داشت بلیط یکی از مسافرین را نگاه میکرد خیلی عادی از عباس پرسید،
« کجا دارین میرین اینهمه آدم...؟»
امیر که بالای سر عباس و غلام ایستاده بود این پا و آن پا میکرد زرنگی بخرج داد و بموقع جواب داد،
«مشمولیم سرکار، میریم خودمونو معرفی کنیم پادگان لشکرک...»
پاسبان در حالیکه داشت بلیط یک مسافر دیگر را کنترل میکرد نگاه سریعی انداخت به بچهها که پراکنده بودند آن دور و بر، معنیدار لبخند زد، لبهایش را از روی ناباوری ورچید و ابروهایش را بالا انداخت و همانطور ایستاد سر پستش منتظر مسافران دیگری که حالا دیگر داشتند یکی پس از دیگری وارد ایستگاه میشدند. مثل اینکه ته دلش داشت میگفت«خر خودتی.» خیلی از بچهها سنشان به مشمول جماعت نمی خورد. رحیم که چند قدم آنسوتر به یک ستون تکیه داده بود، صدای پاسبان و بچهها را که شنید از آن دور داد زد،
«میخوایم بریم تهران روزگار یه نفرو سیاه کنیم برگردیم...!»
پاسبان هیچ عکسالعملی نشان نداد. رحیم بعد از یک مکث کوتاه و با دیدن سکوت پاسبان باز با صدای بلند ادامه داد،
«...سربسته...!»
پاسبان بازهم عکسالعمل نشان نداد و نگاه کرد به طرف یک عده مسافر که داشتند با بقچهها و بستههای بزرگ و کوچک نزدیک میشدند به در. یکی از آنها یک بستهی بزرگ چادر لحافبند داشت روی دوشش و هی عقب میافتاد. رحیم باز با صدای بلند داد زد،
«لعنت بر یزید ملعون!»
و در حالیکه مستقیم از دور نگاه میکرد به پاسبان باز با صدای بلند گفت،
«اصحابهاش هم روش...!»
رحیم مکث کرد نگاه کرد به بقیه ما بچهها و دوباره با اعتماد بنفس در جهت پاسبان داد زد،
«سربسته...!»
پاسبان که حالا داشت بلیطهای آن چند مسافر تازه را کنترل میکرد نگاهی انداخت به رحیم در آن دورترها و پوزخند معنیداری زد و به کارش ادامه داد. ما راستش کمی ترسیدیم. رحیم با آن سر نترس خود آخرش برای ما دردسر درست میکرد خصوصاً که ساواکیها آنروزها همه جا میچرخیدند و نمیگذاشتند انقلابیون مسلمان یک نفس راحت بکشند.
ما همه از رحیم حساب میبردیم و برایش احترام زیادی قائل بودیم. دلاوری بود واقعاً. شبها که به پشت بامها میرفتیم و شعار میدادیم و تکبیر میگفتیم، رحیم خزیده خزیده از این پشت بام به آن پشت بام میرفت تا خودش را میرساند سر میدان فلکه و از آن بالا روی سر سربازها بمب آتشزا میریخت. همیشه بلافاصله صدای تیراندازی میآمد. رحیم هروقت دستش میرسید شبها میرفت بالای پشت بام مسجد جامع و باطری اتمی منفجر میکرد. صدای انفجار باطریهای اتمی تمام شهر را میلرزاند. بعد از انفجارها سربازانی که در میدان نگهبانی میدادند سراسیمه سوار ریوهای ارتشی میشدند و مثل موش فرار میکردند برمیگشتند به پادگان آنطرف رودخانه. رحیم باطریهای اتمی را از پسرخالهاش که خبرنگار تلویزیون آبادان بود می گرفت. ما با چشم خودمان دیده بودیم که پسر خالهاش چطور باطریهایی را که هنوز کاملاً مصرف نشده بودند یواشکی از پشت دوربین فیلم برداری در میآورد و میداد به رحیم. وقتی میداد به دست او هربار هشدار میداد،
«خیلی باید مواظب باشی هان... داخل اینها پر از اتم است.»
دیشب بعد از خوردن شام مختصر نان و حلواپشمک و ماست همگی جمع شدیم در یکی از اتاقهای پشتی منزل مهندس که پنجره نداشت و کسی از بیرون به آن دید نداشت. علی سر سفره در تمام مدت یواش یواش میخندید و مسخره میکرد. یکبار گفت،
«نگا کن چی گذاشتن جلو یه لشکر.»
و خنده زد و ادامه داد،
«بخدا جلو بچه بذاری قهر میکنه!»
من آهسته گفتم،
«یتیم، بخور اینقدر زبون درازی نکن. پول که ندادی؟ خرج تمام این قشون به گردن مهندسه.»
علی خم شد دم گوشم گفت،
«یتیم، چقدر خری تو آخه؟ پول اینها را حاجیهای بازار میدن نه مهندس.»
و به عادت همیشگی سر تکان داد،
«بخدا اگه تو آدم بشی. تو همیشه خر میمونی!»
من هم گفتم،
«خفه شو!»
و دهنش را بستم.
او هم دیگر ساکت شد. البته حالا از حق نگذریم بابای این مهندس خدا تومن در می آورد از انحصار لاستیک. مطمئن بودم که خرج ما جزء ناچیزی بود از بدهی خمس و زکات های او به آقا. البته مهندس همیشه به ما رهنمود میداد و اصرار داشت که غذای ما ساده و بقول خودمان علیوار باشد. او همیشه در جلسات عقیدتی-مخفیانهیی که در تعطیلات بین ترم خود در ولایت برای ما میگذاشت به نقش قناعت و سادگی و کشتن نفس و طلاق دادن دنیا و اقتدا به حضرت علی اشاره کرده بود و با دلیل و منطق و نمونههایی که خودش از نزدیک دیده بود نشان داده بود که قناعت و کشتن نفس روح آدم را تا کجا ها بالا میبرد. خلاصه مهندس اول اعلامیهی آقا را که تازه از فرانسه مخابره شده بود برای ما با حرارت قرائت کرد. اعلامیه هنوز بوی الکل میداد و معلوم بود که تازه پلیکپی شده است. مهندس بعد از قرائت اعلامیه آقا، درباره پیروزی قریبالوقوع حکومت اسلام و قرآن برای ما سخنرانی کرد و آیاتی را از سوره محمد و سوره حدید تلاوت کرد. او با دلیل های محکم علمی از روی چیزهایی که در دانشگاه خوانده بود خیلی راحت نشان داد که چطور قرآن در هزار و چهارصد سال پیش اختراع تانک و مسلسل را پیش بینی کرده و حتی طوری که اسرار آن فقط بر گوش دل مومنین بنشیند طرز ساختن آنرا هم توضیح داده است. تفسیرهای مهندس بر اساس علم روز بود و بنظر من که مو لای درزش نمی رفت. یکبار ثابت کرد که خدا در بُعد چهارم است و ضد خدا ها را با برهان و منطق های علمی بقول خودمان «گذاشت توی سوراخ قلی خَرَه زنْد درِش» و حساب همهشان را صاف کرد گذاشت کنار. من که راستش بیشتر چیزهایی را که مهندس میگفت نمی فهمیدم و در مقابل او که آنقدر با سواد بود و تا آن درجه بر قرآن و حدیث و سیره و سنت حضرت پیغمبر(ص) وقوف داشت احساس حقارت شدید میکردم. در آن اعلامیه آقا حسابی به دولت و مجلس ضد اسلامی میزد و آنها را نصیحت میکرد و ترغیب میکرد که بیایند به دامن اسلام و گرنه عواقب عملشان خیلی سخت خواهد بود.
مهندس حدود یک ساعتی برای ما حرف زد بعد به تنهایی از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه برگشت با چند کتاب. معلوم شد کتابهای «دکتر» هستند. مهندس باز هم حدود دو ساعتی کتابهای دکتر را با شور و حرارت برای ما روخوانی کرد. از وضعیت کتابها و بوی نا و کپک روی جلد معلوم بود که کتابها مدتی در جاسازی بودهاند. در تمام مدت این علیِ لامصّب نشسته بود بغل من هی وول میخورد هی بیحوصلگی نشان میداد و هی خمیازه میکشید و نمیگذاشت من با تمام وجود غرق بشوم در مطالب عمیقی که مهندس برای ما روخوانی میکرد. یکی دوبار با آرنج به او سُقُلی زدم که یکجا بنشیند و یک بار زیر لب آهسته به او گفتم،
«خو یتیم یه جا بشین بفهمیم مهندس چی میگه.»
اما او بازهم هی حواس مرا با وول خوردن خودش پرت کرد. من دیگر عصبانی شدم باز آهسته گفتم،
«خو یتیم تو که اهل این چیزها نیستی چرا با ما آمدی؟»
او هم با پر روییِ تمام جواب داد،
«یتیم من آمدم تهران را ببینم.»
مرتیکهی سوء استفادهچی با پول بلیط و خانهی مجانیِ مهندس آمده بود تهران برای تفریح و دختربازی به بهانهی تظاهرات. این علی تا جایی که من یادم می آمد از همان ابتدایی فاسد بود. اصلاً تقصیر من بود. من بیخود گفتم بیاید با ما تهران برای تظاهرات.
مهندس قبلاً در یکی از جلساتی که در ولایت برای عدهای از ما دبیرستانیهای آشنا میگذاشت در حین صحبتهایش قدری از خاطرات حسینیه ارشاد و خاطرات روزی که گارد ریخته بوده و حسینیه را بسته بوده و از زد و خوردهایی که در آنجا بین پلیس ضد اغتشاش و دانشجویان پیش آمده بوده تعریف کرده بود. او آنروز حتی جایی از سرش را که آن روز از باتون مزدورهای شاه خائن شکسته شده بود نشان ما داده بود. آنروز هم باز علی تا مهندس رفته بود مستراح و برگردد آهسته از من پرسید،
«یتیم تو باور میکنی هرچی مهندس میگه؟»
من گفتم،
«معلومه که باور میکنم. از بوام بیشتر قبولش دارم. باز منظورت چیه؟»
او باز گفت،
«یعنی تو واقعاً باور میکنی که مهندس تو زد و خورد با گارد ضد اغتشاش زده سرش با باتون شکسته؟»
من گفتم،
«تو باز پارازیت انداختی وسواسالخنّاس؟ آخه تو این دنیا یه نفر هست که تو حرفش را باور کنی اینقدر بحث نکنی؟»
او هم در حالیکه پوزخند میزد جواب داد،
«یتیم آخه تو از بچه های شهر یکی را میشناسی که سرش اقلاً یکبار از سنگ و «چوب-گِتِه» و دعوا و شیرجه توی رودخانه و اینجور چیزها نشکسته باشه؟ چقدر تو صاف سادهیی بخدا!»
بعد هم شاخ سرش را نزدیک آورد و پوست سفیدِ جای شکستگی را نشان داد و با پوزخند گفت،
«منهم تو حسینیه ارشاد درگیر شدم با گارد ضد اغتشاش باتون خوردم سرم شکست جاش موند! تو بمیری!»
آنروز هم من دیدم بحث با این علی فایده ندارد دیگر محلش نگذاشتم. بگذریم.
دیشب مهندس با اینکه نقش خودش را عمده نمیکرد و هی مرتب شکسته نفسی میکرد، ولی ما همه از حرفهایش به راحتی فهمیده بودیم که چه انقلابی خُلّصی است و عضو مخفیِ یک سازمان مذهبی است و تا چه اندازه برای هدف سرنگونی طاغوت و نصرت اسلام فعال است و چه سر نترسی دارد. بعد از تحلیل و تفسیرهایی که آن شب ارائه داد ایمان من به او صد برابر بیشترشد و بازهم بیشتر فهمیدم که چه عنصر انقلابی و بقول مسعود جامعالاطرافی است. در آن شب مهندس چند بار در حین صحبتهایش از برادر رابعی، یکی از همشهریانمان یاد کرد و از سواد ومعلومات و رشادتهایش تعریفها کرد. ما همه از شنیدن سرگذشت این برادر و رشادتهای او غرق هیجان شده بودیم. من یکی که از شنیدن دلاوریهای او موهایم سیخ میشد. قرار شد بعد از ختم جلسه به طبقه سوم برویم و اتاق سابق برادر رابعی را ببینیم و بقول مهندس «انگیزه» بگیریم. در تمام مدتی که مهندس حرف میزد و یا روخوانی میکرد مسعود سرش را انداخته بود پایین و غرق بود در افکار خود. مدتها بود که رفتار مسعود عوض شده بود. همیشه توی خودش بود و تقریباً با هیچکس حرف نمیزد. نماز هم که میخواند غالباً سر سجود به گریه میافتاد و از سر مُهر بلند نمیشد بطوریکه بچهها گاهی مجبور میشدند بروند جلو و هی شانههایش را محکم تکان تکان بدهند و بلند بلند صدایش بزنند که از عوالم بالا و حضور قلب در بیاید و به حالت عادی برگردد. مهندس در این جور مواقع میگفت،
« اینها همه از علائم خوف خدا و حضور قلب عمیق است... ایکاش این سعادت نصیب من میشد...!»
دیروز هم در مقابل تمام بچهها به مسعود گفت،
« من میدونم که تو آخرش شهید میشی... ! من به تو حسودیم میشه... ! خوشا به سعادتت... !»
و در همانحال اشک در چشمانش حلقه زد.
مهندس تا برای یک دقیقه رفته بود بیرون، عبدحسین خم شد و با انگشت بشوخی زد زیر چانهی مسعود و سرش را بلند کرد و سربسر گذاشت،
«سرتو بلند کن یتیم... ! نزدیکه پیشونیت بخوره زمین بشکنه!»
و باز مسخره کرد،
«اگه سرت شکست من جواب خالهمو چی بدم...؟ میگه منو ببین که بچهامو سپردم دست کی...!»
دوسه تا از بچهها محکم زدند زیر خنده و غش و ریسه رفتند و مسعود بدون اینکه عکسالعمل نشان بدهد متفکرانه همه را از نظر گرداند و هیچ نگفت. در همین اثنا مهندس به اتاق برگشت و بچهها جلوی خنده خودشان را گرفتند و خود را جدی نشان دادند.
بعد از اتمام جلسه، همه راه افتادیم دنبال مهندس و تا طبقه سوم و اتاق کوچکی که تا همین پارسال در اجارهی برادر رابعی بوده. اتاق برادر رابعی بدون اغراق کمی بزرگتر از یک صندوقخانه بود و یک رختخواب بزحمت در آن جا میگرفت. یک تاقچه هم داشت که در آن چند جزوهی دانشگاهی خاک خورده به چشم میخورد. مهندس باز هم از رشادتها و از جان گذشتگیهای برادر رابعی تعریف کرد و در جواب اصرارهای حامِد و یکی دو تا دیگر از بچه ها که خیلی علاقه نشان میدادند، جریان فرار معجزه آسای برادر را شرح داد. مهندس تعریف کرد که یک روز صبح خیلی زود مزدورهای ساواک خانه را تا چند چهارراه محاصره کرده بودند و کوماندوهای نره غولِ نیروی ویژهی هوابرد (نوهِد) روی تمام پشت بامهای محل مستقر شده بودند. بگذریم از هلیکوپتری که همینطور بالای خانه برای خودش میچرخید و همه جا را از آن بالا زیر نظر گرفته بود. برادر رابعی که از مدتها پیش منتظر چنین روزی بود و از پیش تمام مقدمات فرار را مهیا کرده بود موقع فرار ساواکیهای مزدور را از همین دریچه به مسلسل بست و در آخرین لحظات از همانجا خودش را به پشت بام همسایه بغلی انداخت و به کوری چشم مزدوران ساواک به سلامت خودش را رساند به یک پایگاه امن که طلّاب انقلابیِ حوزهی علمیه و مدرسهی فیضیه در اختیارش گذاشته بودند. مهندس تعریف کرد که برادر رابعی ماشاالله در همان حالی که داشته خودش را از دوطبقه بالاتر به پایین میانداخته با مسلسل یوزیاش که توی یک دست جا میشده پنج شش نفر از ساواکیها را زخمی پخمی کرده یا به درک واصل کرده است. مدتی بعد طلاب انقلابی حوزه علمیه برادر را به سلامت به لبنان میرسانند.
از حرفهای مهندس معلوم بود که برادر رابعی هنوز هم با او در تماس است و اخبار عملیات و آموزشهای نظامی و زندگی در پایگاههای نظامی اَمَل و این جور حرفها را بطور مرتب برایش مینویسد. مهندس میگفت برادر رابعی از نکته به نکته جریانات انقلاب اسلامی خبر دارد و از طریق کانالهای بینالمللی، اطلاعات موثق پشت پرده دارد که انقلاب اسلامی بزودی به کجاها خواهد انجامید ولی از آنجایی که یک سری محظورات دارد بعضی جریانات و تاریخ دقیق پیروزی را عجالتاً مسکوت میگذارد. آخر سر که از اتاق برادر رابعی بیرون میرفتیم مهندس مژده داد که دور نیست که برادر بزودی از لبنان برگردد و به شاه خائن نشان بدهد که بقول خودمان «کی مادرش پسر زاییده» و نقش فعال خود در پیروزی انقلاب و اسلام را ایفا کند. مهندس در پایان با لحنی گرفته و انگار از شهادت قریبالوقوع خود اطلاع داشته باشد و بخواهد وصیتی بما کرده باشد توصیه کرد که در بازگشت برادر به هر قیمتی شده حامی او باشیم و کاری بکنیم که شهر ما خودش را بعنوان یکی از ستونهای اصلی انقلاب اسلامی تثبیت کند.
از اتاق برادر رابعی که بیرون رفته بودیم علی همانطور ایستاده بود پشت دریچهی ته اتاق و بیرون را نگاه میکرد. من رفتم بازویش را گرفتم گفتم،
«بیا بریم دیگه؟ چی را داری نگاه میکنی؟»
او مقاومت کرد و گفت،
«نه مرگ من بیا اینجا... بیا اینو نگاه کن...»
من جلوتر رفتم و علی پشت بام پایین پنجره را نشانم داد و گفت،
«مرگ من تو بگو چطور یه نفر میتونه از اینجا بپره روی این پشت بوم و قادِش در نره، پاش نشکنه.»
و در حالیکه منتظر جواب من مانده بود باز گفت،
«یتیم ما از این بلندی تو آب میپریم اگه مواظب نباشیم گُندهایمان می ترکه.»
من هرچه برایش از اعتقاد گفتم و توضیح دادم که ایمان به خدا چه نیروهای خارقالعادهیی در آدم ایجاد میکند به گوش او نرفت و نگاه کرد توی چشمان من و پوزخند زد. بعد هم او را ول کردم رفتم دنبال بقیه بچه ها.
خلاصه...، بعد از نماز صبح که چقدر هم فضای باروحی داشت نشستیم و همه باهم نان و پنیر و چایی خوردیم و بیصبرانه منتظر شدیم که هرچه زودتر از خانه بزنیم بیرون و به تظاهرات بپیوندیم. تدریجاً که صدای مردم از طرف خیابانهای خوش و سلسبیل و قصرالدشت بلند شد ما هم یکی یکی از خانه بیرون زدیم و سر چهارراهی که مهندس قبلاً قرارش را گذاشته بود جمع شدیم. میخواستیم همه باهم باشیم و در طول تظاهرات به تمام ایران نشان بدهیم که شهر ما یکی از ستونهای عمدهی انقلاب و حکومت اسلامیِ آینده است و بقول مهندس از همان اول میخ را کوبیده باشیم. مهندس دیشب در حین صحبتهایش میگفت که از یک منبع موثق و از کسی که خیلی به دربار نزدیک است شنیده که شاه خائن یک روز به یکی از وزرا گفته،
«حرف این شهر را جلوی من نزنید. از اسمش هم متنفرم با آن آدمهایی که تحویل مملکت داده.»
و اظهار نگرانی کرده بوده که،
«میدانم که این مسلمانهای دو آتشه آخرش مرا سرنگون میکنند.»
و از ته دل آه کشیده بوده و گفته بوده،
«حیف از آن سد عظیمی که برایشان زدم، حیف از آن اداره عمران و آن کانال کشیها. حیف از آن شرکت ایران کالیفرنیا و اون شرکت نیشکر و کاغذ سازی. حیف...، حیف... مردم این شهر نشان دادند که لایق باشگاه و استخر مختلط نیستند و ظرفیت این چیزها را ندارند. نمک نشناسها با آن شهر آیتالله خیز خودشان...»
البته من قبلاً از علی شنیده بودم که مَحَدحسن پسر بَسی همسایهی رحیم که تهران کار میکند یکبار که باز به ولایت برگشته بود چو انداخته بود که در آشپزخانهی قصر شاه کار میکند. حالا راست گفته بود یا خالیبندی کرده بود فقط خدا میداند. البته این را هم بگویم که این مَحَدحسن هروقت ما بچههای محل را یک جا گیر میآورد باهم تعریف میکرد از تهران و اینکه خیابانها و ماشینها و آدمها و طرز حرف زدن و رفتارهایشان چطوری است و از این حرفها. من با اینکه تهران را ندیده بودم ولی نمیدانم چرا تمام حرفهایش به دلم نمینشست. راست یا دروغ میگفت دختران تهرانی عاشق پسران جنوبی هستند بخاطر اینکه خونگرم هستند و چیزهای دیگری که اینجا نمیخواهم زبانم را به آنها آلوده کنم. میگفت اگر مواظب نباشی یکهو دیدی تو را دزدیدند بردند. میگفت تا ببینند ابرو پیوسته هستی و پوستت گندمی است میافتند دنبالت تا چند خیابان هی برایت عشوه میآیند میخواهند تو را تور کنند ببرند بکشند روی خودشان. گفتم که من تهران را ندیده بودم اما حس میکردم دارد برای ما بچههای تازه بالغ شهرستانی خالیبندی میکند. حالا اگر رحیم حرفهای مَحَدحسن را اینور آنور کرده بوده، سیاسیش کرده بوده، برده بود برای مهندس معلوم نیست. من که گردن نمیگیرم.
در خیابان آیزنهاور جمعیت موج میزد. مهندس یکجا ساختمانی را که تمام شیشههایش شکسته بود نشان داد و گفت که این همان شرکت معروف پپسی است که مال بهاییهاست. بعد با غرور اعتراف کرد که او و دانشجویان مسلمان دانشگاه «عاری از مهر» در یکی از تظاهرات زدهاند شیشههایش را شکستهاند. احترام او برای من چندین برابر بالا رفت و احساس خوبی به من دست داد از اینکه با چه شخصیتی دارم قدم میزنم در چنین روز حساسی. مهندس باز اضافه کرد که این البته فقط برای دستگرمی بوده و بهاییها را بعداً به حسابشان میرسیم و برای بهاییان خط و نشان کشید،
«باش تا صبح دولتت بدمد...»
من که اولین بار بود تهران را میدیدم تعجب کردم از اینکه اسم تمام خیابانها و تابلوهای شرکتها خارجی بود، آیزنهاور...، سینالکو...، کندی...، اطلس کوپکو...، پان-آم... آی-بی-اِم...
با اعتراض از مهندس سئوال کردم،
«آقای مهندس این چه وضعیه؟ این اسمها چیه آخه توی مملکت اسلامی؟ آخه شما دانشجویان با دیانت چطوری اجازه دادین شاه خائن این اسمها را بذاره رو خیابانها؟ هیچکس هم جلودارش نباشه...؟»
مهندس همینطور که میرفتیم و صدای شعارهای عاشورایی تمام خیابان را پر کرده بود صدایش را بلند کرد که خوب به گوش من برسد و دلداری داد،
«یه کم دندون روی جگر بذار. دفه دیگه که آمدی تهران همین خیابانها را نشانت میدهم کیف میکنی. صبر کن. دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. اسم تمام این خیابانها را عوض میکنیم: خیابان آیتالله کاشفالغطا...، خیابان حُجر ابن العُدَی...، خیابان مالک اشتر...، خیابان حبیب ابن مظاهر... خیابان امام موسی کاظم...، خیابان دوازه امام...، خیابان چهارده معصوم...، خیابان پنج تن...»
و همینطور شمرد و شمرد تمام انقلابیون مسلمان و امامان و پیغمبران و صُلَحایی را که آقا همیشه سر منبر دربارهی آنها موعظه کرده بود. من در رویای دیدن آنروز در پوست خودم نمیگنجیدم. بی اختیار قدمهایم تند تر شده بود و از ته جگر و سینه شعار میدادم. حس کردم دارم گلو درد میگیرم.
همینطور که داشتیم همراه سیل جمعیت میرفتیم و شعار میدادیم یکهو سر یک کوچه در یک چشم بهم زدن ناخودآگاه نگاهم در پیاده رو افتاد به جوانی که سبیلهای پرپشتی داشت. قیافهاش بدجوری آشنا بود. همینطور که داشتم نگاهش میکردم و با خودم فکر میکردم خدایا من کجا این جوان را دیدهام یکهو جوان سرش را برد پایین پشت شانههای آدمهای دور و بر بعد یک دست بالا آمد و یک مشت اعلامیه پخش کرد بین جمعیت پیادهرو و ما تظاهرکنندگانِ توی خیابان. همه پریدند و اعلامیهها را از توی هوا قاپ زدند یا از روی زمین بلند کردند. من هم یکی از اعلامیه ها را از توی هوا گرفتم و خواستم شروع بکنم به خواندن. در همین اثنا دو سه نفر از کسانی که مسئول پیکان تظاهرات و بلندگوی روی آن و شعارها بودند وارد پیادهرو شدند و هی اینطرف و آنطرف را نگاه کردند توی جمعیت گشتند دنبال جوان. لاتهای مسئول پیکان تظاهرات رفتند به طرف یک نفر بین جمعیت. فکر میکنم یکی دو نفر از توی پیاده رو اشاره کردند به آن جوان. به نظر من خیلی نامردی کردند جوان را نشان دادند به هیئتیها. آن سه نفر دویدند بطرف جوان و او را براحتی دوره کردند. جمعیت قدری عقب رفتند و میدان باز کردند و لاتهای هیئتی که اگر درست بخاطرم مانده باشد مال هیئتِ سهراه امینحضور بودند ریختند سر جوان و شروع کردند حالا مشت و لگد نزن کی بزن. یکی از لاتها مشخصاً بیشتر و محکمتر میزد و هی داد میزد،
« فلانَــم تو دهنت ائِلانـیه پخش میکونی...؟ مگه آغا نگفته تظاهرات امرو باهاس فَغَد مذهبی باشه...؟»
و همینطور که داشت لگد میپراند داد زد،
«هان خوارکُسه...؟ هان خوار تو و لنین و برژنفو باهم...»
برخورد آن برادر بنظر من اصلاً اسلامی نیامد. او نباید آن فحشهای رکیک را به آن جوان میداد. زدن او هم از رحمت اسلامی بدور بود. ما میخواهیم انقلاب اسلامی بکنیم که صدر اسلام را زنده کنیم. ما میخواهیم در رفتار اسلامی و عفت کلام و عمل نمونه باشیم. ما میخواهیم از حضرت علی(ع) جوانمردی یاد بگیریم نه اینکه از این کارها بکنیم. ما میخواهیم با عمل خود سرمشق مردم دنیا بشویم و به همه نشان بدهیم که چرا اسلام برترین تمام ادیان است. نشان بدهیم که تعالیم عالیهی اسلام ضامن سعادت دنیوی و اُخروی است. این کارهای زشت و این حرفهای رکیک چه مناسبتی دارند با اسلام و اهداف عالیهی انقلاب اسلامی؟
جوانی که اعلامیهها را پخش کرده بود بالاخره به هر زوری بود آن سه نفر را عقب زد و لاتهای هیئتی هم او را رها کردند و برگشتند به طرف پیکان. جوان با سر و صورت خونین تکیه داد به یک درخت چنار و با آستین خون دهن و صورت خود را پاک کرد. هرچه فکر میکردم خدایا کجا من این جوان را دیدهام یادم نمی آمد ولی مطمئن بودم که او را یکجا دیدهام. او هم مثل دیگر جوانان همشهری سبزه بود و ابرو پیوسته با چشمان سیاهِ شهلا. خون دهانش را که پاک میکرد دندانهای بقول خودمان «چَقُری» او بیرون می افتاد. بدجوری درشتِ خَرَکی بودند و کج و کوله. تا عمر دارم یادم نمیرود دندانهای درشتِ گرگی و فَرّاشههای باز دماغ او. حالا هم بعد از اینهمه سال اگر او را ببینم میشناسم، از دندانهای کج و کوله و فَرّاشههای گشادِ دماغ. بگذریم، هنوز چند سطر بیشتر از اعلامیه را نخوانده بودم و سر یک لغت خارجی مکث کرده بودم که مهندس از آن دور از لای جمعیت آمد با عجله خودش را رساند به من و زد اعلامیهها را به وَجَر از دستم قاپید و با عصبانیت پارهپاره کرد و ریخت روی اسفالت. بعد هم با چشمان دریده خیره شد به چشمهای من و آمرانه و با یک تندی که قبلاً از او ندیده بودم گفت،
«دیگه هیچوقت نبینم از این آشغالها بخونی!»
بعد در حالیکه انگار هم با من حرف میزند هم برای خودش، با عصبانیت ادامه داد،
«این کمونیستها را فقط ماها میشناسیم! ماییم که در دانشگاه از نزدیک باهاشون مراوده داریم و میدونیم چه موجودات کثیفی هستند...»
من فقط کنجکاو بودم که ببینم این کمونیستها واقعاً چه میگویند. میخواستم بعداً که برگشتیم شهرستان اگر من باز با پسر داییام بحثم شد بهش نشان بدهم که آنقدرها هم که او خیال میکند بیسواد نیستم و چندتا از آن لغتهای قلنبهای که همیشه تو حرفهایش میزند به سینهی من برگردانم به خودش. گمان کنم خودش هم درست معنیِ چیزهایی را که میگوید نمی فهمد. ولی خب نشد دیگر. تا با مجید حرف میزدی از تغییر کَمّی به کِیفی حرف میزد و مثال مخلوط کردن نخود و گوشت و پیاز نپخته و فلفل زردچوبه و نمک و وارد شدن عوامل خارجیِ چراغ گاز و زمان و تبدیل شدن آنها به آبگوشت را میزد و اینکه دیگر اجزا از هم قابل تفکیک نیستند و در اینجا دیگر تز و آنتی-تز متحول شدهاند به سنتز. من همیشه به خنده میگفتم بابا اینکه شد دستورالعمل پختن آبگوشت و او از من عصبانی میشد و دیگر ادامه نمیداد. بعد از سه سال که در دانشگاه بود بیشتر وقتها همین یک مثال را برای ما بکار میبرد. فکر میکرد با خواندن یک کتاب اصول مقدماتی فلسفه که آنرا هم از خالوی تودهای ما گرفته بود دیگر از عالم و آدم فهمیدهتر شده. مجید مدتها بود که دیگر خودش را همیشه برای همه میگرفت و با هیچکس گرم نبود. توی کوچه و خیابان با اکراه جواب سلام میداد. توی عروسیها و عیدها هم بچههای اقوام را چُس محل میکرد. این مهندسِ خدا خیر داده حتی نگذاشت ببینم اعلامیه مال کدام سازمان بود. سریع از دست من قاپید پاره کرد. درست نفهیمدم چه سازمانی بود. اسم آن چیزی بود شبیه حمید...، امید...، نَبید...، یا شاید هم نوید...، خلاصه یک همچو اسمی. پدر آمرزیده مگرگذاشت ببینم.
چند خیابان دیگر که رفتیم با اشارهی مهندس شروع کردیم به دادن شعار هایی که از قبل آماده کرده بودیم،
«سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن»
«وحدانیت، نبوت، ستونهای رسالت»
«عدالت و امامت، بشارت محمد»
« من مرد قرآنم، عاشق اسلامم»
« خیزم علیه ذلّت، با قدرت دیانت»
« سر منزل عدالت، با شمشیر و رشادت»
« سه بت شکن آمده است به دنیا، ابراهیم و محمد و روحالله»
چند دقیقه از شعار دادنهای ما نگذشته بود که چند تهرانی نره خر به ما نزدیک شدند. یکی از آنها هیکلش به گندهگی خلیل عقاب بود و هنرپیشههای کتک خور دیگر و آستینهای پیراهنِ سیاه واماندهاش را بالا زده بود. از پشت پیکانی که بلندگو بالای سقفش سوار بود و در صندوق عقبش یک موتور برق کار گذاشته بودند میآمدند. یک نفرشان در حالیکه مرتب سینهاش را جلو میداد و قیافه خشن بخودش می گرفت با لهجه غلیظ تهرانی گفت،
« بینم... شوما مال کدوم محلهاین...؟»
مرد عین هنرپیشههای کتکخور و لاتهای فیلمهای ایرج قادری و قیصر و طوقی و بقیه حرف میزد. امیر که نزدیکتر بود جواب داد،
«هیچ محلهیی آغا...»
یکی دیگر از مردها باز با یک لهجهی لاتی-جنوب شهری پرسید،
«مال کوجایین پَث؟»
حرف که میزد ته کلمات را مخصوصاً میخورد. خودش را خشن نشان میداد و بنظر من مخصوصاً زبانش را میزد به دندانهای بالا که «سین» را «ث» عربی ادا کند با یک نوع لکنت ساختگی که لابد بترساند و خلاصه خیلی لاتی و تهرانیِ اصیل جلوه کند. رحیم با صدای بلند جواب داد،
«مال تو طویله است آغا...، ما بچههای خاک پاک شهر خودمونیم... فرمایشی بود...؟»
رحیم همیشه مقابل همه میایستاد و با همه قلدری میکرد. لات دیگری که او هم شال سیاه به گردن داشت چشمانش را درّاند به رحیم و با دست به پیکان و به بلندگوی بالای آن اشاره کرد و آمرانه گفت،
« نیگا کن اِشغی ، یا با این بلندگو شوآر میدین یا میرین تو پیادهرو جیکّتون هم در نمیاد. شیرفهم شد؟»
ما بعداً فهمیدیم که لهجهی او خاص لاتهای جنوب شهر و اطراف بازار و مولوی و محلههای دیگری بوده است که البته ما با آنها آشنایی نداشتیم. لات تهرانی در همانحال سینهاش را هرچه جلوتر داد و فاصلهاش را با رحیم کمتر کرد. یکی دیگر از لاتهای همراه او مسخرهمان کرد،
«یا اینکه میرین همون ده خوتّتون...»
منظورش «خودتون» بود. و پوزخند زد. لات اولی حرف هم پالکی خود را تأیید کرد و گفت،
«راس میگه، یا میرین همون ده خودتون!»
لات-هیئتی دیگری بلند بلند تمسخر کرد و از همراه خود پرسید،
«گفتن مال کوجان؟»
لات دوم با بیمیلی جواب داد،
«چه میدونم چه طِبیلهیی... هرجا...!»
رحیم با عصبانیت به مرد نگاه کرد و دندانهایش را بهم سایید.
در آخر مرد آبله روی اولی که گفتم هم هیکل خلیل عقاب بود با لحنی تهدید آمیز گفت،
«اگرم بخواین اخلال بوکونین جاتون اونجاس...»
و در همانحال که پیادهرو را نشان میداد ابروهایش را تو هم کرد. در همین اثنا مهندس جلو آمد و با احترام کامل از یکی از آن لات و لوفرها پرسید،
«چیزی شده برادر...؟»
معلوم نشد تمام این مدت که ما داشتیم با لاتهای تهرانی بحث میکردیم او کجا بود. مهندس با یکی از لاتها به طرف جوی کنار خیابان رفتند و چند دقیقه دور از همه باهم حرف زدند. من کلماتی مثل اسلام، رسالت، المومنون اخوه، جوانان، نهال اسلام، و غیره از دهن مهندس شنیدم. آن لات هم با صدای بلند و با بی تربیتی مخصوص به خودش و دیگر هیئتیهای همراه با کلماتی مثل «سرم نمیشه» و «اخلال» و «بالا دیپلم» و «حرف نزن» و «آغا» و «دستور» و «دک و پوز» و «همینه که هس» و «دندان» و «دهن» و «سرویس» و «مسجد سرچشمه» و از این قبیل جواب میداد. آن چند نفر بعد هم از مهندس جدا شدند و به طرف ماشین پیکان نمره استتارشان برگشتند.
لاتهای تهرانی وقتی که حرف میزدند «س» را «ث» و «ق» را «غ» و «ع» را مثل «الف» تلفظ میکردند و روی برخی کلمات افراطی تاکید میگذاشتند و آهنگ جملهها را جور عجیبی بالا پایین میبردند خاص خودشان. من و دو سه تا دیگر از بچهها حسابی رفته بودیم توی نخ لاتهای تهرانی و به طرز حرف زدنشان میخندیدیم. توی آن واویلای تظاهرات هرکدام از بچهها ادای یک داش مشدی و لات و لوت فیلمهای فارسی را در می آورد و همه باهم به تهرانیها و لهجهی آنها می خندیدیم. علی صدایش را تو دماغی کرد و ادای بهروز وثوقی را در آورد،
«نه... ننه...، این کفتر که الکی که نی...، این طوغیه...»
و همه به او و طرز گفتن «طوقی» میخندیدیدم.
و رحیم خودش را خشن نشان داد و ادای ناصر ملک مطیعی را در آورد،
«به وَلای اَلی من این لکّهی ننگو پاک میکونم...»
و ما هی خندیدیم. همانطور که داشتیم میرفتیم منصور تعریف کرد که،
«از این قماش آدمها اطراف ناصرخسرو و سرچشمه و کوچه مروی و بازار زیاد هست و هیچ گُهی هم نیستند. اینها فقط با قیافه گرفتن و طرز حرف زدنشان مردم را میترسانند و فقط وقتی باهم هستند اینطوری در خانه خودشان برای «بغیه» شیر میشوند.»
و ما باز به لهجه تهرانیها و طرز تلفظ «بقیه» خندیدیم. منصور برادر بزرگهاش الکتریکی داشت و هرسال برای خرید لوازم الکتریکی اقلاً چار پنج سفر با او میرفت تهران. برای مدتها هنوز هی ادای تهرانیها را در میآوردیم که بجای «نداره» میگفتند «نَررّره» یا قاتل را میگفتند «غاتل» و «علی» را میگفتند «اَلی» و از این حرفها. بگو مگو با تهرانیها البته دیگر کار خودش را کرده بود و حسابی حالگیری شده بود. مهندس بعد آمد به تک تک ما توصیه کرد،
« بخاطر حفظ وحدت هیچ حرفی نزنید و با بلندگوی همان برادران شعار بدهید.»
و ما را به سعه صدر و گذشت دعوت کرد و مختصراً ارزش «کظم الغیض» را یاد آوری کرد و از تاریخ ائمه نمونه آورد که چطور امام جعفر صادق خون میخورد و هیچ نمیگفت و بدون اینکه بهانه بدهد به دست خلفای عباسی نشست و زندگیش را گذاشت پای نوشتن رساله و نوشتن اصول عالیهی تشیّع و آبیاریِ نهال آن تا به امروز که شده است چنین درخت تنومند و محکمی. مهندس اضافه کرد که ضد انقلاب منتظر بهانه و تفرقه اندازی است. او البته راست هم میگفت و لابد چیزهایی میدانست که ما خبر نداشتیم.
داش مشدیهای تهرانی که به موازات ماشین پیکانشان راه میرفتند هنوز هم از دور با غضب نگاه میکردند و ما را میپاییدند و یک چیزهایی بهم میگفتند. درها و شیشههای پیکانشان پوشیده بود از عکسهای شهید نواب صفوی و شهید محمد بخارایی و بقیه شهدای فداییان اسلام. عکس بزرگ مرحوم آیتالله کاشانی را وسط زده بودند روی در جلو. در یکی از عکسها شهید نواب صفوی را یک پاسبان داشت برای اعدام میبرد و او داشت با حالت تأثر آوری گریه میکرد. جای دیگر عکس مصدق خایهمال را زده بودند. مردکه لنگ دراز مثل یک برده تا کمر دولا شده بود و به اشرف جنده تعظیم میکرد و دستش را میبوسید. مرتیکهی زنذلیل با آن هیکل قناس خود خم شده بود داشت دست یک زنِ نصف عقل را میبوسید. نامرد. جای دیگری عکس جسد حسنعلی منصور گور به گوری را زده بودند بغل عکس شاه خائن که متأسفانه از ترور جان سالم بدر برده بود ولی صورتش هنوز خونین بود. در یک گوشهی دیگر عکس جمشید آموزگار وزیر شاه خائن را زده بودند که داشت از سینی خدمتکار زن کنیاک و عرق و گوشت گُراز بر میداشت و به دهان میگذاشت. زن خدمتکار لخت مادر زاد بود و هیئتیها سینهها و بین پاهای عکس را سانسور کرده بودند برای رعایت عفت عمومی و احترام به شئونات اسلامی.
مدتی بعد از اینکه دیگر خورده بود توی برنامهی شعار دادن ما، آقایی که برخلاف بیشتر تظاهرکنندگان موهای شانه کرده و ظاهر آراسته و کت و شلوار و کراوات داشت و مدتی بود شانه به شانهی ما راهپیمایی میکرد بمن لبخندی زد و گفت،
«شما حتماً باید خوزستانی باشین!»
با من که حرف میزد بوی ادوکلن میداد و انگار سبیلش را دانهدانه شانه زده و میلیمتری اصلاح کرده بود. آن آقا و عدهیی دیگر که شکل و شمایل و منشهایشان خیلی شبیه هم بود و قدری پیرتر از سایرین بنظر میرسیدند مدتها بود که شانه به شانهی ما راهپیمایی کرده بودند. چند نفری از آنها جوانتر بودند و شعار گروه را حمل میکردند. من تأیید کردم و مرد هم لبخندی زد و ادامه داد،
«از همون اولی که دهنتونو وا کردین من فوری فهمیدم شما مال کدوم شهرستان هستین.»
من پرسیدم،
«چطور آغا...؟»
و اولبخند زنان گفت،
«اونطور که شعار میدادید و «قرآن» را میگفتید «قرعان» و اونطور که «عین» و «قاف» و «ح» را از ته حلق در میآوردید فهمیدنش خیلی راحت بود.»
رحیم با لحنی زننده از آن مرد پرسید،
«تو از کجا میدونی مردم شهر ما اینطوری حرف میزنن...؟»
این رحیم با همه سر دعوا داشت و هنوز از برخوردی که با لاتهای هیئت تهرانی پیش آمده بود شِکال بود و توی خودش میسوخت. مرد محترم در جواب با خوشرویی گفت،
«ها... من...؟ پسرم من ده سال بازرس فرهنگ بودم. میومدم شهرهای خوزستان بازرسی...»
و خواست نشان بدهد که لهجه ما را خوب میفهمد به شوخی از ما تقلید کرد و گفت،
«کُتی بَحْتیه دام خَورُم...»
و پدرانه خندید و منتظر ماند که من یا رحیم چیزی بگوییم در تایید او. رحیم نگاه خونالودی به مرد انداخت دندان قروچه کرد و بیآنکه چیزی بگوید رفت طرف مهندس. من نفهمیدم رحیم چه چیز هایی به مهندس منتقل کرد ولی از بین حرفهایش کلمات «بازرس...، ده سال...، ساواک...، خوزستان...، خوشم نمیاد» و چند کلمه دیگر را شنیدم. من جلوتر رفتم ببینم چه میگویند باهم. مهندس برگشت مرد و همراهانش را مدتی برانداز کرد. گروه مردان جا افتاده شعاری با خود میبردند که با رنگ قرمز روی چلوار نوشته بود،
«حرّیت-اُخُوَت-مساوات...»
«کارگران صنف حروفچین»
مهندس گفت،
«من هم راستش از این مرد و بقیه همراهاش چشمم آب نمیخوره...»
و زیر لب گفت،
«راس میگی هان...! خوب نگاشون کن...!»
و با صدای بلند گفت،
«اینا یا ساواکیاند یا کمونیست...»
اما بسرعت خودش را تصحیح کرد،
«نه. بیشتر بهشون میاد چپی باشن...! صد رحمت به ساواکی...! ببین! شعار کمونیستی را معرّب کردهاند که کسی بو نبره.»
و باز قدری راه رفتیم و او آنها را زیر نظر گرفت و بعد از لحظاتی گفت،
«ما را بچه گیر آوردهاند...! رفتهاند شعار انقلاب فرانسه را کردهاند عربی که مثلاً ما نفهمیم. اینا با این لباسا و قیافه بهشون نمیاد کارگر و حروفچین و این حرفها باشند...»
مهندس بعد از اینکه یک سری حرفهای دیگر توی همین مایهها زد سرش را گذاشت بیخ گوش رحیم و چیزهایی به او گفت. رحیم هم یواشکی رفت مسعود و مهدی و بقیه بچههایی را که دیشب توی اتاق او خوابیده بودند جمع کرد و بیخ گوش آنها حرفهایی زد. بعد به بقیه ما اشاره کرد که برویم دنبالش. همگی باهم رفتیم بطرف مرد و همراهانی که زیر شعار صنف کارگران حروفچین راه پیمایی میکردند. رحیم این بار با لحنی عصبی از مرد پرسید،
«آغا...، گفتی چکاره بودی...؟»
عاقل مرد انگار خطری حس کرده باشد کمی جا خورد ولی با یک خوشروییِ توأم با احتیاط جواب داد،
«بازرس فرهنگ پسرم... ولی حالا دیگه چن سالیه که تهران...»
هنوز حرف در دهان مرد بود که رحیم داد زد،
«ساواکی...، ساواکی مادرقحبه...، طاغوتی...»
و با زانو خواباند توی شکم مرد و گلاویز شد با همراهان او که آمده بودند آنها را از هم جدا کنند. از آنطرف هم بچهها شعار گروه را پایین کشیدند و زیر پا لگد مال کردند. مسعود و مهدی کمک کردند باهم پارچه چلوار را چند بار از عرض جر دادند. عبدحسین چند تکه از شعار را مچاله کرد و برد انداخت توی جوی آب. گروه مردان با آن سن و سال و طرز رفتار معلوم بود اهل دعوا و دردسر نیستند. چند دقیقهیی با آنها دست به یقه بودیم که در آخر عدهای از میان جمعیت تظاهرکننده آمدند و درحالیکه سر ما داد میزدند،«اخلال نکن... اخلال نکن...» ما را از هم جدا کردند. مردان هم به پیادهرو رفتند و جمع شدند دور یک نفرشان که نشسته بود کف پیادهرو و از گوشه لبش خون میآمد.
دورتر که شدیم دیگر آنها را ندیدیم ولی تا مدتها هنوز حرف میزدیم از درسی که به آنها داده بودیم. مهندس در تمام مدت که ما داشتیم با گروه زد و خورد میکردیم کناری ایستاده بود و نظارت میکرد. بعد که دیده بود ما چکار کرده بودیم و چطوری روی کمونیستها را کم کرده بودیم بما دست مریزاد داد و باز هم تکرار کرد که کمونیستها را چقدر خوب میشناسد و چیزهایی در این مایهها که،
«این کمونیستها از آنجا که ملت دنبالشان راه نمی افتد و بدتر سایهشان را با تیر میزند، دارند زیر زیرکی کار میکنند. دارند صبر میکنند تا ما اول تمام شهدا را بدهیم و ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی را سرنگون بکنیم. بعد که ما شاه را سرنگون کردیم بیایند سوار موج بشوند و انقلاب را از دست من و شما بگیرند و مملکت وهمه ثروتهایش را درسته بدهند دست اتحاد جماهیرِ شوروی سوسیالیستیِ جناب استالین و برژنف. با خودشان فکر کردهاند که سختی کار همین برداشتن دوهزار و پانصد سال شاهنشاهی است. میگویند بگذارید این کار را مسلمانها بکنند و کشتهها را آنها بدهند، چرا ما بدهیم! بنظر آنها برداشتن هزار و چهار صد سال اسلام کار زیادی ندارد. بدبختهای فرصتطلب نمیدانند که کور خواندهاند. بهشان فرصت بدهی یک لائیسیته تحویلت میدهند که اون سرش ناپیدا. ولی نمیدونن که، و مکروا و مکرالله و الله خیراً ماکرا...»
مهندس توی حرفهای خود کلماتی میگفت که من اصلاً نمیفهمیدم ولی رویم نمیشد معنیش را بپرسم. تازه آنجا میفهمیدم که وقتی عبدحسین میگفت «مهندس به هفت زبان مسلط است.» یعنی چه.
قدری که جلوتر رفتیم رسیدیم به مقابل دانشکدهی آریامهر. مهندس همیشه میگفت من در دانشکدهی «عاریازمهر» درس میخوانم و «عاریازمهر» را محکمتر از معمول میگفت. مهندس شاگرد اول رشتهی دکتر-مهندسی فیزیک اتمی بود و میخواست بعد از فارغالتحصیلی تازه برود تخصص بگیرد رشتهی جرّاحیِ مغز. میگفت بیشتر این چیزهایی که میبینیم و بهشان دست میزنیم و اینطور بیتوجه از کنارشان رد میشویم، پر از اتم هستند و خودمان نمیدانیم. میگفت میخواهد اتم چیزهایی مثل سنگ خارا یا یاقوت و عقیق و لاجورد و چیزهای دیگر را استخراج کند چون اتمهای قویتری هستند نسبت به چیزهایی مثل هندوانه یا عدس. من افتخار میکردم که با چنین نابغهیی آشنا هستم و چنین آدمی همشهری و رهبر عقیدتی من است. مهندس از پشت نردههای دانشکده برجی را در ته خیابان نشان داد و اشاره کرد به آرم بالای آن. ما هم نگاه کردیم و یک آرم دیدیم و یک نوشتهی نامشخص زیر آن. مهندس وقتی که مطمئن شد که همه آرم را دیدهاند از ته دل به پیغمبر و به شرف خودش قسم خورد که فردای پیروزی انقلاب با دست خالی از برج بالا خواهد کشید و آن آرم منحوس را با قندشکن تکه تکه خواهد شکست که دیگر در دانشکده هیچ اثری از آریامهرِ عاری از مهر و دوران منحوسِ طاغوتِ زمان جود نداشته نباشد. من حرف مهندس را کاملاً باور میکردم. اگر او هم از بچههای همشهری بود، اگر او هم در بچگی از دیوار صاف بالا رفته بود و از توی سیلا-بِنگِشتهای دیوارها گنجشک و تخم کبوتر برداشته بود به راحتیِ آب خوردن میتوانست از برج دانشکدهی عاری از مهر هم بالا بکشد و آرم طاغوتیِ دانشکده را خورد و خمیر کند. خوب حالا این مهارت را میگذاشت در خدمت انقلاب. کاری نداشت برای او.
همینطور که داشتیم میرفتیم علی با انگشت زد به شانهی من و با هیجان گفت،
«نگا کن، نگا کن... میبینی؟»
من تعجب کردم که چه دیده است که اینقدر هیجانزده شده است. علی در صف زنها یک خانم را نشان داد با روسری و مانتوی بلند و خودش ایستاد هی چهارچشمی نگاهش کرد. علی از ابتدایی همین قدر فاسد بود. منهم که نگاه کردم دیدم ای داد و بیداد راست میگوید این خانمی که توی صف تظاهرات است خوانندهیی است که منهم میشناختم. علی چون خیلی سینما میرفت و خیلی صفحه داشت از آغاسی بگیر تا مانده و یساری و جبلّی و سوسن، گیتیِ خواننده را با همان نظر اول شناخته بود. مهندس که در صف جلو میرفت وقتی دید که ما برگشتهایم هی خیره نگاه میکنیم به صف زنها یواش کرد آمد طرف ما تذکر داد. من برای مهندس توضیح دادم که علی یک هنرپیشهی سینما را دیده توی صف زنها. مهندس برگشت نگاه کرد. زنها را با دقت نگاه نگاه کرد اما گیتی را پیدا نمیکرد و هی میپرسید، «کدام، کدام؟» من میگفتم آنجا را نگاه کن او نگاهش میرفت سر زنهای دیگر. البته گردن نمیگیرم آن دنیا مواخده بشوم. مهندس بالاخره بعد از اینکه گیتی را بین جمعیت شناسایی کرد لحظاتی ایستاد سر تا پای او را بدقت برانداز کرد اما در آخر شانههایش را بالا انداخت و گفت، «واللا اگه من بشناسم.» که راست هم میگفت. مهندس با آن دیانتی که در او می شناختم هیچوقت سینما نمیرفت و اصلاً رادیو را در خانه حرام کرده بود و چشمانش را با دیدن فیلمهای مبتذل و نگاه به نامحرم گناهبار نمیکرد. شأن مهندس بالاتر از این چیزها بود تا جاییکه من دیده بودم. مثل ما نبود که. منِ خاک بر سر خوب است چندبار رفته باشم فیلم دالاهو که فروزان را ببینم توی چشمه شنا میکند و بهروز وثوقی کمین کرده است پشت بوتهها دزدکی نگاهش میکند. البته مسئلهی خودم را پرسیدهام. اگر کفّاره بدهم خداوند تبارک و تعالی غفور و رحیم است. آنجا احترام من برای مهندس صد برابر شد. مهندس وقتی که دید یک خواننده و هنرپیشه اینطور وارد اسلام شده گفت،
«امروز شده است روز فدخلوا فی دینالله افواجا.»
و گفت،
«حدس میزنم که خواهری کسی او را ترغیب کرده که دست از فاحشگی و هنرپیشگی و خوانندگی بردارد بیاید بپیوندد به نهضت اسلامی و حضرت امام خمینی.»
مهندس بعد ادامه داد که،
«اسلام دین رحمت است و هرکسی را که از فحشا و کارهای زشت گذشته توبه کند با آغوش باز قبول میکند. پیش آمده که یک فاحشه یکبار، فقط یکبار، در عزای حسینی اشک ریخته و آن دنیا یک سر رفته به بهشت. این خواننده یا هر هنرپیشهی سینما هم از همین دست. اگر اینها از فساد و فحشای گذشته توبه کنند کسی کاری باهاشان ندارد. مهندس حتماً چیزهایی دیده بود که میگفت والا اول که میگفت گیتی را نمیشناسد. بعد از این جریان علی در تمام مدت هی میگشت توی صف زنها ببیند اگر یک هنرپیشهی دیگر پیدا میکند. مطمئن بودم میخواهد وقتی به ولایت برگردیم هرجا برود بگوید من این هنرپیشه را دیدم، آن هنرپیشه را دیدم و برای بچهها یک کلاغ چهل کلاغ بکند.
از بهترین شعارهای آن روز یکی آن بود که صف مردها یک بیت از یک شعار را میخواند و صف زنها جواب میداد و برای بیت بعدی برعکس، صف زنها اول میخواند و ما مردها دوم جواب میدادیم. یکی از شعارها این بود که ما مردها با صدای محکم مردانه میخواندیم،
«ای خو... ا... هر،
پیامت را شنیدم
بسویت پر کشیدم
ای خواهر من...»
و زنها با صدای ملیح خود همصدا جواب میدادند،
-«بــ ... را... در،
پیامت را شنیدم
بسویت پر کشیدم،
برادر من... »
نظر خواهری باشد ولی دخترهای تهرانی واقعاً خیلی خوشگل رنگین بودند. من در تمام عمرم آنقدر دختر خوشگل یکجا ندیده بودم. من هرچه سعی میکردم نمیتوانستم خودم را بگیرم و هی بی اراده بر میگشتم نگاه میکردم به زنها و دخترها. بنظر من که توی چادر سیاه و مقنعه خیلی خوشگلتربودند تا سر پَتی. همه به کوریِ چشم طاغوت، بدون اینکه کسی مجبورشان کرده باشد حجاب آراسته داشتند. دیگر دورهی طاغوت به سر آمده بود و شاه خائن دیگر نمیتوانست دختران دبیرستانی را مجبور کند بروند کلاس عملیِ آموزش جنسی یا در مدارس مختلط بنشینند سر یک نیمکت، توی کلاس یا توی مستراحها همه کاری باهم بکنند آزادانه.
توی صف زنان یکی از دخترها که همسن خودم بنظر میرسید دوسه بار نگاهم کرد. من از نگاه او فهمیدم که مرا میخواهد. من بعد از آن نگاه دیگر خودم نبودم و بقول خودمان وِهِرْ شده بودم و نمیدانستم کجا هستم و چه میگویم و چکار میکنم. چشمهای درشت سیاهی داشت و صورت گرد او زیر چادر و مقنعه او را صدبرابر محجوبتر و با وجاهتترنشان میداد. من از همانجا فهمیدم که این دختر هم ظاهرش خوشگل است هم باطنش طَیّب طاهر، یک عفیفهی کامل بود. وقتی که بار اول نگاهش افتاد به من و آنطور با علاقه نگاهم کرد تازه آنوقت فهمیدم اینکه میگویند دختران تهرانی عاشق جنوبیهای خونگرمِ سبزهی ابرو پیوسته و چشم شهلا هستند بیدلیل نیست و یک چیزهایی هست. من برای اینکه آن دختر صدایم را از بین جمعیت بهتر تشخیص بدهد بر میگشتم به سمت او و با هرچه در توان داشتم داد میزدم و خیلی بلندتر از بقیه شعار میدادم. آخرها دیگر صدایم بزحمت در میآمد و گلویم درد گرفته بود. هر دقیقه برمیگشتم نگاهش میکردم ببینم میفهمد چطور از ته دل برایش شعار میدهم یا نه. بنظر من شعار «ای خو... ا... هر،
پیامت را شنیدم
بسویت پر کشیدم
ای خواهر من...»
از بهترین شعارهای آن روز بود. من چنان با یک نگاه عاشق آن دختر تهرانی شده بودم که دو سه بار تصمیم گرفتم وقتی که تظاهرات تمام شد از بچههای همشهری جدا بشوم و بروم دنبال او با او حرف بزنم و خانهاش را یاد بگیرم. ولی هر بار که فکر میکردم بچهها میفهمند و یا ممکن است در این شهر دنگال گم شوم، منصرف میشدم. اشتباه کردم دختر را به علی نشان دادم و به او گفتم که میخواهم بروم دنبالش خانهاش را یاد بگیرم. او هم از خدا خواسته گفت،
«آره، یتیم...، برو منهم باهات میام.»
مطمئن بودم میخواهد خودش به نوایی برسد. از طرف دیگر هم خودم احساس میکردم که دارم معصیت میکنم و هی خودم را سرزنش میکردم که چطور در چنین شرایط حساس تاریخی و در شرایطی که آیندهی اسلام در گرو عمل ما جوانان است من دارم اینطوری به نفس خودم میدان میدهم و به این راحتی گناه میکنم و به معصیتکاری میافتم. تا به میدان شهیاد برسیم هزار بار بیشتر با نفس اَمّاره کُشتی گرفتم و خوشبختانه در آخر به حول و قوّه الاهی سر اژدها را زیر پاشنهی پایم له کردم روی اسفالت خیابان و همینطور تا مدتها مرتب از خداوند طلب استغفار کردم.
کمی بعد از ظهر بود که در آخر رسیدیم به میدان شهیاد. به همه دیوارهای بنای وسط میدان و حتی تا آن بالا بالاها درشت نوشته بودند «میدان آزادی»و من از دیدن اسم جدید میدان و آزادی از دست حکومت ظلم و کفر طاغوت غرق شور شدم و همین را به مهندس گفتم. مهندس گفت،
«آره برای شروع خوبست اما بنظر من ما باید تمام آثار طاغوت را از سرزمین اسلامی پاک کنیم. اگر بدهند دست من دور تا دور این برج را خرج انفجاری میگذارم در عرض یک دقیقه می آورمش پایین عکسش را هم میفرستم برای شاه بیناموس و فرح هرجایی.»
کمی که فکر کردم و عمق حرف مهندس را درک کردم تازه دیدم مهندس راست میگوید و این نشانهی فساد طاغوت باید از میان برداشته شود و یک بنای اسلامی جایش را بگیرد. به میدان آزادی که رسیده بودیم دیگر جمعیت جلوتر نمی رفت. همانجا بود که مهندس یک جا از نردهی دور میدان بالا رفت و نگاه دقیقی انداخت به ته خیابان آیزنهاور از یک طرف، و بطرف جاده کرج، و جادهیی که میگفت منتهی میشود به سه راه آذری و جادهی ساوه. همینطور که داشت سَرَک میکشید به سمت انتهای جمعیت در همانحال هی سعی میکرد تعادلش را روی نرده حفظ کند و دستش را محکم گرفته بود به ساقهی یک نهال. مهندس هی حیرتزده با خودش نُچ نُچ کرد و از همان بالای نرده با اعتماد بنفس خبر داد،
«دیگه کلک شاه کنده است! دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره... ! از امروز دیگه اسلام پیروز شده رفته بحث هم نداره...!»
به تخمین مهندس جمعیت آنروز اقلاً ده میلیونی میشد اگر نه بیشتر. مهندس همینطور که آن بالای نرده بود و با یکدست ساقهی نهال را چسبیده بود دستش را سایهی چشمانش کرد و مدتی خیره ماند به آن دوردورهای خیابان آیزنهاور و بلند بلند گفت،
«اوه...، اوه...، اوه...، فَتبارکالله...، چه جمعیتی...!»
و هی خم و راست شد و به خودش پیچ و تاب داد که بهتر ببیند و ادامه داد،
«ته جمعیت سر سه راه آزمایش است. اوه... اوه... نگاه کن. راه بندان شده سر تهران نو سیل جمعیت تازه داره از طرفهای فرحآباد و نارمک میرسه به تظاهرات. اوه... اوه... جا نیست. جمعیت ایستاده تکون نمیخوره. فَتبارکالله از این جمعیت...»
و پیروزمندانه لبخند زد. من البته نمیدانستم این میدانها و چهارراههایی که مهندس اسم میبرد کجاها هستند ولی از حرف زدنش معلوم بود که باید جاهای خیلی دوری باشند.
طرفهای عصر جمعیت دیگر داشت یواش یواش متفرق میشد. ما هم دیگر کاملاً خسته بودیم و وقتش شده بود که راه بیافتیم برویم طرف خانه. به تشویق مهندس در مسیر برگشت در کوچهها و خیابانها شروع کردیم به دادن شعارهایی که یکی-یک-کار از شهرستان با خودمان آورده بودیم و لات و لوفرهای تهرانی قبلاً نگذاشته بودند بخوانیم. مردمی که شعارهای ما را میشنیدند یا اصلاً محل نمیگذاشتند یا میایستادند نگاه میکردند و مسخره میکردند و میخندیدند. خیلی از جوانها به ما تیز میدادند یا بقول خودشان برایمان شیشکی در میکردند و هی ما را بهم نشان میدادند و متلک میگفتند. همین هم ما را باز بدتر دلسرد میکرد و باعث خجالت ما میشد در شهر غریب. آنقدر حالگیری شد که بقیه راه را ساکت شدیم تا به منزل رسیدیم.
به منزل که رسیدیم واقعاً دیگر همه داشتیم میترکیدیم از فشار. همینطور بی اختیار دور خودمان پیچ و تاب میخوردیم و برای رفتن به مستراح از همدیگر سبقت میگرفتیم. میایستادیم دمِ درِ مستراح و یکدیگر را هول میکردیم که هرچه زودتر از مستراح بیایند بیرون. از این نظر تهرانیها وضع بهتری داشتند. از کوچه خیابانها که بر میگشتیم دو سه بار با چشم خودم دیدم که مثلاً یک جوانی یک روزنامه یا یک پلاکاردی چیزی گرفته جلوی خودش نشسته سر یک پله تظاهر میکند که دارد به عابرین نگاه میکند اما دستش را گرفته بود به شلوارش و از زیر پایش یک مایع زرد رنگ روان بود. خلاصه با اینکه خیلی خسته بودیم ولی بعد از خالی کردن خودمان سر و صورتها را صفا دادیم و پاهایمان را که کلی خاک گرفته بود و بوی عرق میداد شستیم و آماده شدیم برای نمازمغرب عشا. بعد از خواندن نماز و تعقیبات، کمی نان و پنیر و انگور خوردیم و همه دور هم نشستیم و آماده شدیم که مهندس جلسهی بقول خود جمعبندی را شروع کند.
مهندس در جلسه باز طبق معمول با آن سواد عمیق و اطلاعات محرمانهیی که داشت نشان داد که با تظاهرات آن روز دیگر کلک شاه و دوهزار و پانصد سال شاهنشاهی کنده شده و دیگر چیزی نمانده است که انوار حکومت اسلامی کشور کفرزدهی ما را روشن سازد. او تظاهرات آنروز و پشتیبانیِ یکپارچهی امت مسلمان را که آنطور قاطعانه ایستاده بود پشت آقا مقایسه کرد با روزی که حضرت پیغمبر(ص) پیروزمندانه به کوری چشم ابوسفیان و دیگر روسای قبایل ضد اسلام وارد مکه شده بود. او در مقایسهی آن روز با صدر اسلام و پیروزی حضرت محمّد (ص) گفت مردم ایران هم امروز به کوری چشم طاغوت شده بودند مصداق قرآن کریم و «یدخلوا فی دینالله افواجا» . او گفت امروز حتی کمونیستها هم پشتیبان آقا و انقلاب اسلامی شدهاند، بگذریم که کسی به پشتیبانیِ آنها احتیاجی ندارد و باید بروند خدا را شکر کنند که اصلاً ما اجازه میدهیم بیایند توی صفوف انقلاب و شعارهای ما را به زور یا به رضا به پیروی از ما تکرار کنند. گفت که مردم این کشور امروز رأی قاطعِ خود را دادند و تمایل شدید خود به بازگشت به احکام عالیهی اسلامی و طرد فرهنگ منحط غربی را با صدای بلند و مشتهای گره کرده نشان دادند. آنها امروز با پشتیبانیِ بی قید و شرط خودشان از آقا و انقلاب اسلامی به جهانیان نشان دادند که با عملِ امروز خود پیروزی و پایه ریزیِ حکومت اسلام و نشر اخلاقیات صدر اسلام و حکومت شرع و شریعت را بیمه کردهاند. او در پایان جلسه بار دیگر روی این نکته تأکید گذاشت که ما درست به همین دلیل است که تظاهرات امروز را میخوانیم «تظاهرات سرنوشت ساز.»
آتلانتا، ۳۰ ژانویه ۲۰۰۱
|