سایه دلگادو، نوشته: یورگ فاوسر


علی اصغر راشدان


• زن پول کامپاریش را که پرداخت، مرد دیگر رویا نبافت. کیف چرم پوست مارش با یک مجموعه کارت اعتبار، پر و قلنبه به نظرمیرسید. زن یک دقیقه کامل وقت لازم داشت تا یک اسکناس هزار پزوتائی پیداکند. تبدیل کردنش خیلی زمان برد، سر آخر کیف پولش را تو کیف بند دار شانه ایش گذاشت و رفت سراغ نوشیدنیش. مرد خنده و اولین سطرش را آماده کرد:
« از اینجا مستقیم به طرف غرب، شهر بعدی اسمش چیه؟ » ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣۰ دی ۱٣۹۵ -  ۱۹ ژانويه ۲۰۱۷


 

Jörg Fauser
Delgado Schatten
یورگ فاوسر
سایه دلگادو
ترجمه علی اصغر راشدان


(۱۶جولای ۱۹۴۴-۱۷جولای ۱۹٨۷،داستان نویس آلمانی بود.)



      زن داخل که شد، مردجلوی بارایستادوروزنامه ای را ورق زد. تنهالازم بودمنتظر سفارشش بازبان پردست اندازاسپانیائیش بماند. زن را براندازکرد: میانه چهل، یک وهفتادوپنج باپاشنه های بلند، چندپونداضافی، همه چیزش توباسن ها، ازاهالی راین، طلاق گرفته، بلوندهنری تشنه زندگی. آرایشش: لباس ابریشمی سیاه ویک کپه جواهرات، شانه روشن وبازوهای خیانت پیشه که ظاهراخورشیدخلوت راترجیح میدهند. مردبه آغوشش فکرکرد: پستانهای بزرگ پودربرفی. پستانهائی که مردمی توانست درباره ش رویاببافد.
    زن پول کامپاریش راکه پرداخت، مرددیگررویانبافت. کیف چرم پوست مارش بایک مجموعه کارت اعتبار، پروقلنبه به نظرمیرسید. زن یک دقیقه کامل وقت لازم داشت تایک اسکناس هزارپزوتائی پیداکند. تبدیل کردنش خیلی زمان برد، سرآخرکیف پولش راتوکیف بنددارشانه ایش گذاشت ورفت سراغ نوشیدنیش. مردخنده و اولین سطرش راآماده کرد:
« ازاینجامستقیم به طرف غرب، شهربعدی اسمش چیه؟ »
زن بلوندبلافاصله عکس العمل نشان داد « اینو میتونم دقیقابهت بگم، دوسلدرف، بعدیشم کلن. ازروآبگیرم، میامی بیچه. »
« فکرکردم هاواناست. »
« ازهاوانام خیلی دورنیست. کی میخوادبره اونجاکه دیگه سرگرم کننده نیست. »
« شماتومیامی بیچ بودی ؟ »
« سه دفه. میخوای یه چیزی بهت بگم ؟ دراین باره هیچکس نمی پرسه که طرف دیگه آبگیرچه خوابیده. »
این قضیه یک اشاره امیدوارانه سیاسی بود؟ زن یکی ازآنها نبودکه مردهارادرامورکثیف سیاسی نابودکرده اند. هیچ چیزبی اعتمادتراززاری کردن شبانه درباره ازدواج نبود. دردفترانباشت وروش مشارکت حزب سیاسی یایک دستیارزن درکمیته کشاورزی ناموفق بود.
«متاسفانه اینو نمیتونم ارزیابی کنم. »
« تویه جورائی هم وطنی؟ »
مردشانه بالاانداخت « یه پاسپورت چیه؟ آدم اونجائی توخونه ست که دوست پیدامیکنه. »
زن خندید « من تاوقتی گیلاسم خالی نباشه، می نوشم . »
«تو لاپالما، هیچ چی آسون ترازداشتن یه گیلاس پرنیست، سینیورا...»
زن بانگاهی دلگرم کننده گفت «ایرینه »
مردگفت « منم دلگادو هستم. »
وبانگشتش به مسئول بارکه باتفاهم کامل اربرداشتش ازسفارش پوزخندمیزد، اشاره کرد. دوگیلاس شراب، یک بشقاب ماهی مرکب وبرندی اجباری کنارقهوه گذاشته شد. ایرینه جلوی بارایستاد، لازم داشت لحظه ای به خودسازیش برسد. بادداغ ازطرف کلبه های کاهگلی کنارساحل وصحراکشیده شده وماسه های سیاه راباخودمی چرخاندومیاوردوتلق تلوق صندلی های اجاره ای رادرمیاورد، مسافرهابه طرف پیشخوان هجوم میاوردند.
ایرینه به دلگادوگفت « واسه ساعتای سیاه هیچ چی نیست، وسیله داری؟ »
« وسیله م متاسقانه توتعمیرگاست. »
« پس مال منوورمیداریم. »
« اگه میتونی منوتو« لوس لانوس پائین بندازی ...»
ایرینه دریک گلف سفیدرابست « امیدوارم ازاون مردائی نباشی که بعدازدوگیلاس شراب خبراززخم معده میدن؟ »
« بایداینجورباشه، شماچیزبهتری نداری؟ »
ایرینه نگاهی به مردانداخت وگفت « من هیچ چیزبهتری ازبهترینش ندارم . »
    دلگادوسرآخرروشن شدکه زن یک شانس چاق وچله است، اگرتنهادرست لمسش کند، یاخودش رادرست دراختیارش بگذارد.گفت:
« پیشنهادمیکنم بعدازظهرتو « تازاکورت » بشینیم وادامه بدیم. یه رستوران خوراک دریائی ایده آل، درست روبه رودریا، کیکای عالی. ازطرف صحرام خورشیدفرورفته. »
ایرینه گلف راتوکوه راندوگفت« ازطرف صحرا،وقتی خورشیدغروب میکنه، میتونیم تصویرمحشری داشته باشیم. »
   ایرینه توخروجی یک روستاجلوی رستورانی ساخته شده تودهنه غارسنگی توقف کرد. مردم کاملادلپذیربین بشکه ها نشسته وشری می نوشیدند.
   مدتی طولانی برای خوردن شام روبه روی صحرانشستند. گونه به گونه هم گذاشتندوترانه « باندسه نفره » راگوش دادند.
ایرینه برندی رانوشیدوپرسید « خوشت میاد، دلگادو؟ »
مردجواب داد « کاملا. »
    مردحساب کردبهای خوراک میتواندچقدرباشد. هنوزبه اندازه پرداخت صورتحساب داشت، بعدبایدمیرفت سراغ قطار. ایرینه دقیقا اززن هائی بودکه روزبعد،وقتی آدم به خودمیاید، نمیتواندچیزی به خاطربیاورد. مردفکرکرد:
« بایدچیزی ازت قرض کنم؟ بایدمنوعوضی گرفته باشی، خوشکل خیلی نادر، میخوای مثل یه شوهرمنواداره کنی...»
ایرینه دلخورران خودراناخن کشید « درباره من فکرمیکنی ؟ »
« آدم درباره خورشیدفکرنمیکنه، فقط درباره سایه هافکرمیکنه. »
ایرینه ضربه ای روگونه مردزد« چه جورسایه هائی می سازی تو، دلگادو ؟ »
مردآه کشید « توهمچین شبی آدم نمیخواددراین باره حرف بزنه. بدبختی میاره. مثل پژمردن گل، نگاه بدوکلماتی مثل فکرکردن. درباره خورشیدحرف بزنیم، عزیزم. »
« خورشید، درباره آدم نمیشه فکرکرد؟ »
« خورشید، ایرینه ست. »
« ایرینه بایفاس خیمنز – میتونه یه خورشیدنامیده شه؟ »
« من خورشیدروشناخته م، اسمش هیلده گارد اشمیته .»
ایرینه بازوی مردراخاراندوگفت « تواززنائی که الان اشاره کردم خوشت میاد. آدم این روزاتنهابه مردای نادری برمیخوره که زنارو دوست میدارن. منظورم اینه که واقعادوست بدارن. درکشون نمیکنن، محشرشون می بینن، یاحشری. »
« هوم ...»
« شرط می بندم بازنابودن یه چیزیم واسه ت میاره. »
« واسه چی منونگاه میداری؟ واسه یه کلاه برداری ازدواج ؟ »
    ایرینه خندیدوباپای لختش روگیوه های کهنه ی مردضربه زدوگفت:
« توروواسه مخالفت باشوهرم نگاه میدارم – شوهرسابقم که دقیقا روبرتوخیمنزه. »
« اسپانیائی ؟ »
« ونزوئلائی . »
« این قضیه خیلی خرج ورمیداره. »
« به اونشم فکرکرده م . »
« اما نبود؟ »
ایرینه خندید، خنده ش مضحک نبود.
« شایدیه چیزدیگه م هست، روبرتوهمیشه واسه یه شگفتزدگی خوبه. »
« فکرکردم جداشدین . »
« آدم آجازه نداره زندگی خصوصی شوبابده بستوناش قاطی کنه. »
« واسه چی من درمقابل روبرتو هستم ؟ »
« واسه این که توواقعافریبکارنیستی. »
« پس تومنوواسه یه فریبکاری ارزون انتخاب کردی؟ »
« من تورو به خاطرمردی انتخاب کرده م که می فهمه ومنوتورختخواب نمیبره، فقط توگوشم زمزمه میکنه چه معامله بزرگی رواداره کرده . »
دلگادوبه موقع فرارفکرکرد « توهم باتجربه همیشگیت ازازدواج شتابزده ازهم پاشیده ت که میخواهدازشرت خلاص شود، کبدخراب ودنیای ویرانت. »
    دلگادوآن وقت صورتحساب خوراک راکه پرداخت، حداکثر ۲۵۰۰پزوتابراش مانده بودوباهواپیمابرگشت تنریفاکه احتمالاباحکم بازداشت منتظرش بودند. فکرکرد« خیلیم خوب.»ومثل گاوبازی خنده ش راتحویل مولتای خودداد.
« الان قضیه رومیخوای یانه؟ »
ایرینه زانوش راجمع وزمزمه کرد« بلاخره چی شد؟»
   دوباره رونمازخانه نشست و بااولین تلاش به نتیجه رسید... خورشیدفرورفته بود، هنوزبه اندازه کافی روشنائی داشتندکه اتوموبیل راپیداوطرح راعملی کنند. ناگهان جلوشان پیداش شد، انگارازتوغارتوماشین پرید – پسری بودلاعرباموهای پف کرده وپیرهن وشلوارپاره پوره وزنجیری ازبلوط دورگردنش. ناامن به نظر نمیرسید، سبدی جلوشان گرفت وچیزی سیاه به ایرینه ارائه داد،
باگرمی گفت « آواکادو »و به اسپانیائی، انگلیسی وفرانسوی اضافه کرد:
« میوه این ولایته . »
دلگادوکه تازه ۲٨۵۰پزوتابرای شام پرداخته بود، آه کشیدوجیب شلوارش راگشت، پنجاه تابیشترنداشت. گفت:
« بگیر، یه گیلاس شراب واسه خودت بخروبزن به چاک!...»
ایرینه گفت « اون میخواست یه چیزی به من هدیه کنه. »
آواکادوراگرفت وتوکیف بندی شانه ایش انداخت.
« اون میخواست یه تکه یادگاری باخودمون ببریم. »
سرخوشانه فرمان گلف راپیچاندتوخیابان سرپنتین وپائین رفت. دلگادونفس ترشیده خانه به دوش راروگردن خودحس کردو گفت
« ازکجااومدی اینجا، مرد! »
خانه به دوش انگارحرفش رانفهمید،گفت« کشورخوب، لاپالما. »
« منظورم اینه که ملیتت چیه. فرانسوی؟ انگلیسی؟اسپانیائی؟ »
خانه به دوش پچپچه کرد« گذشته، عبور یکسان. »
« مدرک نداری؟ »
ایرینه دخالت کرد« مثل یه گاونرسئوال میکنی. »
« من فقط کنجکاوم. »
خانه به دوش گلوصاف کردوگفت « اینجا خوبه . »
ایرینه گفت « این یه خیابونه توکوه، مامیتونیم توروببریم کناردریا. »
خانه به دوش خندیدوگفت « کشورخوب، روهمرفته خوبه. »
دلگادو گذاشت پیاده شود، یک سیگاربهش دادودوباره پرسید:
« تودیگه مدرک نداری؟ »
خانه به دوش شانه بالاانداخت. سیگاررانصف ونصفش راپنهان کرد، گفت :
« قبلامدرک داشتم: ملیت، مدرک وسایه، بعدخیلی دورافتاده بود. »
« کجا؟ »
خانه به دوش دورتاریکی رانشان داد« بعدازاون دیگه ملیت لازم ندارم. مدرک ندارم. سایه م ندارم. »
« توسایه لازم نداری ؟ »
خانه به دوش سرش راتکان داد، عمیق نفس کشیدوگرفتارسرفه دنباله داری شد. »
دلگادو گفت « مزخرف. »وگذاشت که درجاش بماندودیگرنگاهش نکرد.
ایرینه گفت « میتونستی یه چیزآرامش دهنده بهش بگی. »
« فقط صبرکن، تاسوزش نیش کک روخودت حس کنی. »
    ایرینه خندیدودوباره بالای باسن خودرابهش هدیه کرد. دلگادو تاجلوی یک بلوک آپارتمان حومه شهرلوس لانوس بالای باسن رادراختیارداشت. تنگاتنگ درهم پیچیده، داخل شدند. ایرینه زمان زیادی لازم داشت تاکلیدراپیداولامپ راروشن کند.
« توانگاریه قرنه هیچ چی گیرت نیامده! »
    ایرینه سرآخرباآخ واوخ وناله کیف بندی روشانه ش راپائین گذاشت وخودراازشرش رهاکرد.
دلگادوگفت « هزارساله چیزی گیرم نیامده. »
    دوراطراف خودراوارسی کرد. ازآپارتمانهائی بودبااستاندارداوقات تعطیلی که درنقطه پایان درماندگیش می شناخت – تصاویررودیوارهامیتوانستندهمه ازآتلیه های مشابه بنجل تهیه شده باشند: این بندرآبیزا، آن یکی خشکباروادویه جات طنجه، یااین یکی اشاره به آتشقشان تنگویاست. آپارتمان بوی گل پژمرده واسپری ضدعفونی کننده میداد.
دلگادوروتخت نشست. تخت هاازبهترین نوعش بودند. ایرینه برندی تودوگیلاس ریخت.
« به سلامتی چی بنوشیم، دلگادو؟ »
« به سلامتی یه هزارساله دیگه. »
« یه دفعه دیگه واسه من خیلی زیاده . »
« قضیه تازه شروع شده . »
« توکاری میکنی که دردم میاد. »
« اونو خودتم دوست میداری . »
« تومطمئنی ؟ »
« تموم زنای باپستونای سفیداونودوست دارن. »
« ازکجامیدونی من پستونای سفیددارم ؟ »
« اینو یه پیشگوازقول لک لکای مکنزبهم گفته.پیشگوبهم گفته توبایدیه هزارسال توکویرسوزان خودتو بکشی، توزنائی باماسه های سیاتوگیس هاوپستونائی مثل گدازه های سیاه وبعد – رویه جزیره درانتهای نهائی غرب – بازنی باخورشیدی توگیس هاش وپستونائی پودربرفی برمیخوری وهزاره دوم رو باهاش شروع میکنی. »
ایرینه دهن مردراجستجوکردوگفت « من بازم یه نوشیدنی دیگه میخوام. »
« همین الان؟ »
« برندی بااین قضیه می چسبه. »
« الان میارم.»
ایرینه برجستگی توی شلوارمردراکه دید، خندید. یک قلپ پرنفس برندی نوشید، بعدگیلاس رابه برجستگی مردفشرد:
« نگا کن،انگارتفنگ بزرگی داری. »
« حالااونجوریشو نگانکن. »
« امیدوارم ازاونائی نباشی که باروت شونوشلیک وبعدپرچم سفیدبلندمیکنند. »
مردفکرکرد « ولش کن، بعضیا بایداول درباره قضیه پچپچه کنن. »
دلگادوصبورانه روزهامنتظرمانده بود – سرآخرباصبری فرشته گون تادندانهاش مسلح شده بود – این آخرین مقوله خواهدبود، پول می خندد. سرآخریک خانم کمک دندانپزشک باهزارمارک تودفترچه پس اندازش نبود، زنی بودباپستانهای تیزبرای یک هزارسال دیگر.
ایرینه پرسید « برندی ناب نیست ؟ »
« واقعاعالیه . »
« واسه چی کفشاتوپوشیدی؟ درشون بیار. »
« این کارو میکنم. »
« توفکردمپائی هات نبودم، دلگادو. تو بایه جوراستیصال پیش من اومدی. میتونی همه چیزرو پیشم اعتراف کنی. »
      استیصال، نه کمترازآن. مردهم یک قلپ نوشیدو گفت:
« تودرست میگی، آدم یه شنونده که داشته باشه، معمولاخوش میگذره. »
وداستان زندگیش رابرای زن ۴۵ساله تنها مانده، باآرزوهای برآورده نشده مادری، به شکلی متفاوت تعریف کرد. خانم کمک دندانپزشک – مردداستان متفاوت رابه شکلی فشرده تمرین کرده، امادردرازمدت کنارش گذاشته بود – باچشم اندازگشت وگذاری میان پستانهای پودربرفی – که زن بیشتراوراحس کند. شایدسالهای معروف میانی بودند، پنج دهه،دهه های بحران، آزاردهنده وپالایش که اکنون داستانش بالهجه ای سرنوشت سازارائه میشود. شایدلبه هاوچین وچروکهاومعابدتیره هم یک داستان لازم داشتند .
    عملیات دلگادوروایرینه تمام که شد، ایرینه بادهن بازخوابش بردوتوخواب خیلی بیشتراز۴۵سال نشان میداد. شروع به خرخر که کرد، دلگادوآهسته ازتخت پائین خزیدوپیش ازاین که باکیف بنددارشانه ای ایرینه توحمام ناپدیدشود، دمپائی هاش رادرآورد.
    آواکادوملایم وسردوتقریبارسیده بود. آواکادوراتوجیبش پنهان کرد:
« آدم هیچوقت نمیتونه سردربیاره. »
    پاسپورت زن راپیداکرد « ایرینه بایفاس خیمنز،متولد۲٣آگوست ۱۹۴۱درمتمان، محل سکونت دوسلدرف، اس. اس. ۱٨ »
   پاسپورت راباسرعت ورق زد، بعداجازه اقامتش راپیداکرد، صادره ازاداره استان تنریفا – واجازه کار، دارای اعتباره یک ساله، صادره برای شش ماه درسانتاکروز تنریفا:
« خوبه، ماده سگ تومیدون کوپی یابااتوخپله م به شکل فصلی خدمت میکرده – کالای ساحلی وثروتازه ی بادآورده. ماده سگ به صدهانفرداده وبااین وضع، بازم واسه م قیافه میگیره. مثل وقتی تومتمان تورستوران سرپائی هورتن بود، هنوزم شوخ وشنگه. اماماده سگای کوپی وقتی میرن که ازتعطیلی لاپالمالذت ببرن، ثروتای کوچک شونو باخودشون به اطراف نمی کشن.
    پاسپورت راجای اولش گذاشت.
« اوراق بورس، دلگادو. حالاوسرآخراوراق بورس روبکش بیرون. »
یک دسته بود، دلگادوازش متنفربودوبیرون کشید. خیلی زمان برد،صلات ظهروگرمای درخشان وسوزان وسط روزبود. تنهااووتمام گاوهای دنیا، زمان پروازهوپیماهائی بودکه توحرارت شعله ورایستاده بودند. مقوله ای ده ثانیه ای بود، میتوانست برای همیشه خودراازشردربه دری خلاص کند.
« فروکن توش، دلگادو. درغیراین صورت تو باقیمونده زندگیت، به این خاطربایدهزینه بپردازی، بایدکناراوتوخپله شیشه پاک کنی وخواب پستون پودربرفی ببینی...»
   اوراق بورس رابازکردوبلافاصله کارتن آبی راکه بین کارتهای اعتباری گذاشته شده بود، کشف کرد. نوشته چاپی ریزدرگوشه بالای طرف چپ «ایرینه بایفاس خیمنز »، نوشته چاپی درشت وسط « کارآگاهی اکسپرس بندرسانتاکروز تنریفا – دارای حق تقدم واختیارات تام. »
دلگادوزمزمه کرد « قادرمطلق گه ! »
ایرینه بایفاس خیمنزپچپچه کرد « اینومیتونی باخیال راحت وباصدای بلن بگی ! »
بامانتل بلندخانگی آبی شب تودرگاه ایستاده بود. باآرامش کامل لبهاش رالوله کرد، چیزی تودستش داشت، اسلحه بودوروش حساب میکرد – دلگادومستقیم به لوله اسلحه خیره شد. پچپچه کرد:
« بپاگه کاری نکنی، ناغافل گشنه م شد، اینجایه آواکادودیدم... »
« خودتوکوچک نکن،همانطورکه هستی، دلگادو. »
صداش زنگ دوستانه نداشت « وگرنه بایدریچاردعزیزصدات کنم؟ »
« ریچارد؟ »
« هنوزنبایدفراموش کرده باشی، باچه اسمی توکتاب تحقیق آلمان زندگی میکنی. »
    ازروی یادداشتی که تودست دیگرش داشت، خواند:
« پتری، ریچارد،۱۶-۷-۴۵رودزهایم، نام مستعار.دکترریچاردپنتزلر،نام مستعار. راینهولدپولتزگن،نام مستعار. رولان پالمر، فرارازپرداخت مالیات، ورشکسته ی دروغی بانکی، جعل اسناد، جرائم ارزی، اختلاس...»
قهرستی طولانی بوداززبانی مرده. مرداورادرتمام سالهای طولانی درسواحل وبندرهاودردوره دبیرستان شناخته بودو مثل زبانی مرده فراموشش کرده بود – نه به خاطرمدرسه، به خاطرزندگی. زندگی بهش وابسته است، شعله ای برای روشن کردن شب وکرایه سفربه جزیره ی بعدی. مردمفهوم فرارازمالیات وورشکستگی متقلبانه بانکی رافراموش میکند. باگیلاس دوم کمک دندانپزشک توضیحات آشپزی یادمیگیرد. مردپرتوی اولین بوسه رامیگیردوصبح بعدکه می پرسد:
« تو، تومیتونی بهم کمک کنی؟ »
مرد خندیدوبلندشد« وحالا، منوتوتله انداختی. یه کودتای کامل. سرم برای دادستان چیقدرارزش داره؟ »
« فکرکنم یه برندی دیگه لازم داری، دلگادو. »
دلگادوخوشش آمد « هیچ مخالفتی ندارم. »
«بیاتواطاق، هیچ کوششی نکن، بایدازیه چیزائی توبه کنی. »
« این قضیه روخیلی پیش پشت سرگذاشته م. »
   مزه برندی ازتمام چیزهائی که آدم اززندگی میخواهدبهتربود. ایرینه ازنوشیدن چشم پوشید.
« ازکی مشغول این کارکثیف هستی، ایرینه؟ »
« قبلاتومتمان توبخش تحقیقات جنائی وکارای تمیزی مثل اون بودم. کاری که تومیکنی، همیشگیه. »
« من نمیدونم، پرنده تودام اجازه داره به دزدبگه شغل توتمیزه. »
« تواعتراف میکنی یه دزدم هستی؟ »
« تعریف ازمن ساخته نیست. »
«پس وضعیت توروتعریف میکنم، گنجینه کوچک. توتوکتاب تحقیقات آلمان تولیست تحت تعقیب پلیس بین المللی هستی، خطوط شمالی مادرید – رم – آتن راهم نمیتونی ازخودت خالی نگهداری، فرقیم نمیکنه باچه جورپاسپورت تقلبی. مال اینجام تقلبیه؟»
ایرینه شبیه شعبده بازهاازتومانتل خواب شبش یک پاسپورت معتبراسپانیانی بیرون کشیدکه دلگادو زمستان توبیلبائو باقیمتی ارزان ازیک مرد« اتا » خریده بود. قیمت شناسان مثل سیاسیون امروزی بودند.فروشنده مجبوربوددرموردشکاف عمیق وبیرون خزیدن ازتوشلوارش تحقیق وکمکش کند. حالابین اووراه گریزش جغجغه قرارداشت. پچپچه کرد:
«نه، تقلبی نیست، خودم منم:خوان دلگادو. اون تموم دارائی منه، فاحشه گاودوسلدرفی لعنتی...»
« باله هاتوبالابگیرگنج کوچولو. من تویه تحقیق محلی کوچک هستم که هنوزتموم نشده. مشغول ادامه موضوع یک فردتحت تعقیب اهل تنریفاهستیم، ماقضیه روباگاردملی چک کرده یم. تراول چک هائی که تو ازیک دزدی از« اوزنابروک » بازخریدکرد. »
« گوش کن، چی ربطی به آلمان داره ؟ »
« بعدازچندوقت انگارقضیه تویه کارت دیده میشه، دلگادو. »
« توهنوزباورنداری که قضیه روتموم کردی، منوتوتنریفا تحویل دادی، جنده . »
« کافیه، وگرنه تحویل گاردملی لوس لانوس میدمت، مایه ش یه تلفنه. »
دلگادوخس خس کرد« ازپلیس مخفی بودن تاشکارمردم دربرابرپول. »
ایرینه بی تکلف گفت « ازطرف دیگه، مامیتونیم طبیعتاباهم یه معامله م بکنیم. »
« معذرت میخوام، من ورشکسته م. »
« تویه جنایتکاری، دلگادو. جنایتکارمناسبی درشعبه تونیست. اگه میخوای بازم هینجورادامه بدی،پیش ازاین که ممنوع السفرشی، بندراومیس روانتخاب کن. »
ایرینه درحالی که لوله هفت تیرش رادقیقاروقلب دلگادونشانه رفته بود،یک برندی دیگربهش داد. یک ضربه سریع ومسئله تمام شده بود. برای ضربه های سریع، آدم بایددستهاش درازمیبود. امازونهائی مثل ایرینه میتوانستندکاراته بازتضمین شده باشند. دلگادویک قلب دوست داشتنی نوشید.
ایرینه شیشه رارویک میزکناردستی گذاشت وگفت « جنایتکاری واسه یه کاسبی دیگه م مناسبه. وقتی آدم هیچ چی نداره که ازدست بده، درواقع میتونه تنهابرنده باشه. »
دلگادوفکرکرد « توپیشنهادی داری، ماده سگ؟ »
وگیلاس رارولبش گذاشت، اماتنهامزمزه کردوگفت:
« ازیه معامله حرف زدی، مسئله چیه ؟ »
ایرینه به شکلی دراماتیک پچپچه کرد «درباره روبرتوخیمنز، درباره سفری به غرب، دلگادو. درباره یه محموله کوکائین، که میتونه همه مونوثروتمندکنه. ثروتمندمتعفن. »
دلگادوبرندی لازم نداردتاروشن شود. سایه دارددرراه که همه رامیکوبدوسمی خالص است برای یک مردکه باسایه ش زندگی میکند.دلگادوفکرکرد:
« مسیح مقدس!شایداحمقانه باشه. »
ایرینه بالبهای گلگون وجغجغه وداستانش برگشت وبه مروربه دلگادونزدیک شد، مثل شوهرسابقش که بایک محموله کوکائین تعقیبش میکردومیخواست دردوسلدرف تنبیهش کند – جنون خالص. دلگادوفکرکرد:
« ازطرف دیگه، چندسالی توهلفدونی بودن، حادثه خوشایندیه، درمقابل توسلطان ادمای اهل منطقی. »
وبلافاصله گیلاس برندی راتوصورت ایرینه پرت کردوهمزمان روزمین درازشدوتلاش کردپاهاش رابچسبدوبکشدوموفق هم شد. روتخت افتادندووحشیانه توهم پیچیدند. دلگادوفریادزد، ستاره هاجلوی چشمش درخشیدندوباتمام نیروفشارداد. بعدازمدتی ابدی روشن شدگلوله نه به او،که به بسته آبی لباس شب وسط تختخواب اصابت کرده.
« این تپه های زلزله گرفته پودربرفی که گلگون رنگ شده وساکتن...»
   دلگادو درگوشه که بود، پاسپورت راپائین انداخت، امادرحال فرارمتوجه شدجستجوکردنش کاربیهوده ای بوده. رفتنش راادامه دادوآخرین خانه هاراپشت سر گذاشت. خورشیدپشت کوههافررفته بود. ازخم جاده ساحل تازاکورت رانگاه کردودرجاایستاده ماند. به فضای بازودریاخیره ومتوجه شددریاکاملانسبت به اوبی تفاوت است. بعدمتوجه شدآواره به درختی تکیه داده، جلوترکه رفت،متوجه شدچیزی ورای پاسپورت وآینده ش ازبین رفته. دیگرسایه نداشت....