باران، نوشته: زیگمونت هاوپت


علی اصغر راشدان


• تمام روز را باید آنجا به سر می بردم، بعد انگار بخشی از چشم انداز بود، با باران کنار آمدم. انگار قرار نبود هیچ چیز آنجا تغییر کند، تنها باران بود. قبلا هیچ وقت آنجا نرفته بودم، اما بعد دوباره رفتم پائین آنجا. میتوانم خود را در هوای خشک خوب و پرتو خورشید آنجا تجسم کنم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٨ بهمن ۱٣۹۵ -  ۲۷ ژانويه ۲۰۱۷


 
       بعضی مقوله هادرتمام طول زندگی درخاطر می مانند.
       مثلابارانی رابه خاطرمی آورم. بایدیک روزتمام رادرمحلی بیگانه وکاملاناشناخته به سرمی بردم. تمام روزآنجابودم، تمام روزباران می بارید، سرشب بندآمد.
    اوایل صبح آمدم، صبح زودرسیدم، حسابی باران می بارید. تابستانی گرم بود. آن روزجزباران، هیچ چیزدیگرتغییرنکرده بود. سبزبود، سبزروشن اوایل تابستان. روشن نقره ای، نقره ای بود، چراکه همه جارابارانی تیره پوشانده بود. بایدتوایستگاه راه آهن منتظرمی شدم که شایدباران بندبیاید. توآن باران هیچ کارنمی شدکرد. بارانی پایداروسیل آسابود.
    تمام روزرابایدآنجابه سرمی بردم، بعدانگاربخشی ازچشم اندازبود، باباران کنارآمدم. انگارقرارنبودهیچ چیزآنجاتغییرکند، تنهاباران بود. قبلاهیچ وقت آنجانرفته بودم، امابعددوباره رفتم پائین آنجا. میتوانم خودرادرهوای خشک خوب وپرتوخورشیدآنجاتجسم کنم. امازمانی که آنجابودم، تنهاباران می باریدوسبزبود. منطقه راسبزبه خاطرمی آورم، انگاراین سبزی بارنگ بارانی رقیق همه جارنگ آمیزی سبزشده بود.
      گفتم تیره، اماصحیح نیست، تیره نبود. نوعی تازه وبارانی زندگی بخش بود، مستقیم فرومی بارید، شلاقکش نبود، روپنجره هاودیوارهانمی کوبید، اماتاجائی که چشم می دید، بارانی مداوم، مصمم وسفید، عمودروی چشم اندازسبزدرختها می بارید.
    تمام طول روزدوست داشتنی راآنجابودم. خالی بودوباران می بارید. مردم خودرا پنهان میکردند. اوایل فصل بود، رواین حساب مردم کمی آنجابودند. راههای شنی خالی ازآدم، مسیرهای پیاده روی گل آلودوبدون شن وباخاکسترهای پراکنده پوشیده بودند. پرچین های رنگ ورورفته ی خانه هاوویلاهاراهم میتوانم به خاطرآورم. سایه درختهای ردیف شده توخیابان،توزهکشی هاگودال های آب غلغل میکردند. برگهای خیس. هرازگاه پرنده کوچک ساکتی ازبالاپروازمیکرد، نشانه زندگی بود. پرنده ای ازپناهگاهی خیس اریب به پناهگاهی دیگر پروازمیکرد. نمیتوانم به یادآورم اسمان چه رنگی بود. همه جاازدرخت ها پوشیده بود. هواحرکت نمی کرد. احتمالاباابرهاهمدردی میکرد. بایداول باران بندمی آمد، بعدهمه چیزباران پایان می یافت.
    نمیتوانم به یادآورم به چه دلیل آن زمان آنجابودم. فوق العاده است، تنهاباران رابه خاطرمی آورم، پسزمینه باران راهم به خاطرمی آورم، اماهیچ چیزازدیدنیهاش رابه یادنمی آورم. چراباران اینطوردرخاطرم مانده؟ یادآورهزاران مقوله آوارشده درزندگیم است. احتمالابه خاطرمسئله مهمی آنجابوده م، مسئله رافراموش کرده م وبعدازیک جهش فکری، تنهاباران رابه خاطرمی آورم.
    شایدبایدکسی راآنجاملاقات میکردم که قراربودپول به من بدهد؟قول داده بود، اما مقوله ای پیش آمده بود. نمی بایدخودرابه او متکی میکردم، احتمالادهنش راخیلی پرکرده بودومن رادرپرتولامپ های صبحگاهی درمیان تکانهای قطاروباران کاشته بود. احتمالافریبم داده بود، یاشایدمن فریبش میدادم واعتمادش رانسبت به من ازدست داده بود. شایدمقصودش رانمی فهمیدم. شایدبه خاطرپرگوئی هاش درباره ازرش سکه های گرفته شده؟ بیشترنمیدانم.
    شایدقضیه دختری بودکه یک ماه پیشش گفته بود
« این آخرین باره، بایدباقطاربرگردیم طرف اونا »
    نتوانستم قضیه رادرک کنم، رابطه دوباره دیدنش ومرورگذشته واصلاح جریان مختل شد. اوضاع بدون دخترتیره بود. خیلی تیره، به سادگی نمی شدفهمید. نمیخواست خودراقانع کندوتادم دربیایدوچیزی بگوید. همه چیزتنهایک سوءتفاهم بود. بیرون آمد، می خندید. بیرون آمد، به نوعی شرمنده بود. یک ماه بعدازجداشدن مان هنوزروحرفش پافشاری میکرد. کلاه خودرامحکم چسبیدوقضیه رامثل گذشته ازگوشه چشم نگاه میکرد.
   انگارکسی من رافرستاده بودیک نفررابکشم. انگارتوجیب خیس پالتوگاباردینم هفت تیری سنگین خوابیده بودکه به طورمکانیکی همیشه ضامنش کشیده وآماده شلیک بود. کسی راهی آنجام کارم کرده بود، منتظربودم ازدرپشتی مهمانخانه خارج شودوشلیک وپوکه هاراتوخاکسترکنارراه پنهان کنم. چهره کسی که بهش شلیک کردم وباپشت روبه بالاافتاده وپاهاش به شکلی کمیک توهم پیچیده بودراندیدم.
   میتوانست یک قضیه خیلی مهم، خاص وسرنوشت سازهم بوده باشد. چیزی ازآن زمان درخاطرم نمانده، تنهاباران است. سبزنقره ای، مثل جیوه سیال. باران متمایل به سفیددرخاطرم مانده. وسط سبزیها، باران یکنواخت وفوق العاده تازه بود، نمیتوانم هیچ چیزدیگری به یادآورم.
    سرشب باران بندآمد. شب بود، فانوس های خیابان توآب گودالهامنعکس شده بودند. توشب تاریک وهوای تازه بارانی نامشابه، بازهم بایدزیردرختهای خیس درجائی منتظرچیزی میماندم. بعدبرگشتم ایستگاه ورفتم طرف قطار. این محل رادیگرهیچ وقت ندیدم. تنهاباران درخاطرم مانده است.
   این داستان رابه این شکل به پایان رساندم وهمه توجهم رامتوجه کارم کردم. ازکجاش بایدتعریف کنم؟ بایدمشمول پیام سرگرم کننده کدام سفارتخانه باشد؟ بایدتنهاعلامتی باشدکه میتواندگیرنده داستان رابه تامل وادارد؟ یاداستان زبان خاص وهنری من است؟ یانوعی افسانه عبرت انگیزکه تنهابرای خودم قابل درک است و دارای تحرک است وتوی روزنامه هاعرض وجودمیکند؟
    قابل درک خواهدشد؟ این داستان بایدازکاستیهای درک انسانی حرف بزندیاازثروت وتمام امکانات وهمه ی گوناگونیهائی که درخوددارد؟ بایدچطورباشد؟
احتمالاتنهادرنتیجه یک سنخ بی نظمی عناصر، داستان ریتم یاآهنگی فرونشسته دارد، یابه هردلیل ازپیش تعیین شده، شبیه اهداف ماشه فیزیولوژیکی موردپسندقرارمیگیردوتحریک میکند. به این دلیل آدم بایدداستانش بنامد، یک تابلوراهنمای عمومی پاسخگوی ارتعاشات ؟
    باران، ازهمه ی اینهابایدتنهاباران بماند. رواین حساب همه چیزناپایداراست:
« همه چیز جاریست، هیچ چیزساکن نیست. »
    این قضیه درواقع خواستاراخلاقیست که ماهمیشه باهاش درقلمرواشیائی که اصلاوجودندارند، زندگی کرده ایم. تنهاباران میماند. ازیک تناقض آسمانی احساس هرج ومرج میکنم. بعدازآن زندگیم باباقیمانده های مهم ازیک کسب وکاربیست زلوئی، من رابه یک استان ووسط باران راند. ازبی صبری ناخن می جویدم، یانیش دردآورونومیدی عمیق ازنبوددخترقبلی، که به خاطرخودشیفتگی گرفتاروضع فعلی شده بود؟آن روزبارانی موفق میشودکارمنحصربه فردی بکندکه دریک مجموعه رویدادهای تراژیک تمامی زمانهاارزشمندخواهدماند. یاآن روزگرفتارخودباختگی بدی بودکه من آن راازنام چیزی، یک مسئله یابه دلیل آن، درروزی مرطوب زیربرگهای خیس یک کوچه، تویک محل آبمعدنی، اوایل یک فصل، کارش راتمام کرده م، کشتن انسانی ازپشت سر. چهره ش راهرگزندیده م، شبیه مستی وحشتزده به دستهام خیره ماندم وحمله کردم، چکش رابین دیوارهای جهان فروکوفتم...
      دیگرچیزی نمیدانم... تنهااین رابه خاطرمیاورم که وقوع حادثه درهمین روزبودو زندگیش پایان یافت. برگشتم ایستگاه ورفتم توقطار. دیگرهرگزاین محل راندیده م. تنهاباران درخاطرم مانده...