هیس!
اثری از آنتوان چخوف


علی اصغر راشدان


• ایوان ایگورویچ کراسنوخین، روزنامه نگاری متوسط، شب دیر به خانه برمیگردد. حالتی تیره، جدی و تمرکزی غیر عادی به خودمی گیرد. انگارمنتظر یک خانه گردی یا تو فکر خودکشی باشد، قیافه ای گرفته به خودمیگیرد. مدتی در اطاقش جلو می رود و برمیگردد و ایستاده در جاش میماند، موهاش را مچاله میکند و با طنین صدای لایرتز (برادر اوفلیا )خود را آماده می کند که انتقام خواهرش را بگیرد: ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۹ بهمن ۱٣۹۵ -  ۷ فوريه ۲۰۱۷


 
 


Anton Checov
Psst!
انتوان چخوف
هیس !
ترجمه علی اصغرراشدان


       ایوان ایگورویچ کراسنوخین، روزنامه نگاری متوسط، شب دیربه خانه برمیگردد. حالتی تیره، جدی وتمرکزی غیرعادی به خودمیگیرد. انگارمنتظریک خانه گردی یاتوفکرخودکشی باشد، قیافه ای گرفته به خودمیگیرد. مدتی دراطاقش جلومیرودوبرمیگرددوایستاده درجاش میماند، موهاش رامچاله میکندوباطنین صدای لایرتز(برادراوفلیا )خودراآماده میکندکه انتقام خواهرش رابگیرد:
« سودازدگی روان رافرسوده میکند، مالیخولیای سرکوبگردرقلب – آدم باچنین حالتی بایدبنشیندوبنویسد! وآن رازندگی بنامد!چراهنوزهیچکس این معضل دردناک راتشریح نکرده. اندوهگین که بوده، ازیک نویسنده الهام نگرفته، امابایدجماعت رامتحیرکند. یاسرخوش که هست، بایداشک های سفارشی ریخته شود؟ من بایدبیهوده، آرام وسردیاسودازده باشم. من رازیرسلطه سودازدگی مجسم کنید. من برگزیده مریضم، کودکم روتختخواب مرگ درازاست، یازنم الان رهاشده !»
    این سنخ حرفهاراباخودمیزندوبامشت تهدیدمیکندوچشمهاش راگردمیکند...میرود آطاق خواب وزنش رابیدارمیکند.
« نادیا، میشینم کنارمیزتحریر...لطفامواظب باش هیچکس مزاحم نشه. بچه هادادوبیدادیاآشپزهاخرخرکه میکنند،نمیتونم بنویسم...مراقب این قضیه م باش که چایم آماده باشه و...یه استیک کوشته م داشته باشی بدنیست...میدونی که، بدون چای نمیتونم بنویسم...چای، تنهاچیزی که وادارم میکنه تندتربنویسم.»
    برمیگرددتواطاقش، کتش راکنارمیگذارد، جلیقه وچکمه ش رادرمیاورد. لباسش راآهسته درمیاورد، حالت بی گناه صدمه دیده ای به چهره ش میدهدوکنارمیزتحریرمی نشیند. هیچ چیزتصادفی وبه طورعادی رومیزنیست. همه چیز، حتی کم ارزش ترین ها، کاراکتری ازرفاه وبرنامه ای ریاضت کشانه درخوددارد. پیکره هاوتصاویرکوچک نویسنده های بزرگ رومیزدیده میشوند، یک بسته ازپیش نویسهای خام، یک کمربندبلینسکی باکناره های خمیده، یک جمجمه به جای زیرسیگاری، یک روزنامه بی دقت، طوری روهم تاشده که زیرصفحه های باخودکارآبی خط کشی شده پیداوحاشیه نویسی های باحروف درشت موردتوجه باشد: معمولایک دوجین مدادمدادتازه تراشیده شده هم هست، جاقلمی باقلم تازه که ظاهرابه شکلی اتفاقی آنجاگذاشته شده. سرچشمه پرواز خلاقیت به صورتی رها، از درون است ونه لحظه ای ازعلل خارجی، چیزهائی مثل قلم لکه دارمزاحم وباعث قطع خلاقیت میشوند...
    کراسنوخین باچشمهای بسته رومبل خودرابه عقب تکیه میدهد،ذهن خودراآماده خلق یک عنوان میکند. می شنودزنش چگونه بادمپائی لخ لخ میکندوبرای سماورتراشه می شکند. هنوزکاملابیدارنیست، چراکه یکریزازدرپوش سماورصدادرمی آوردوکاردازدستش میافتدپائین. وزوزسماروفش فش سرخ شدن گوشت بالامیگیرد. زنش یکریزتراشه میبردوباشعله لغزنده کوره تلق وتلوق میکند. کراسنوخین ناگهان درهم می پیچد، وحشتزده چشمهاش رابازمیکندوبومی کشد.
« خدای من!گردزغال! »
    ناله میکندوچهره ش به شکلی رنج آورتوهم میشود:
«گردزغال!این زن تحمل ناپذیرهدفش اینه منوخفه کنه! به خاطرخدایکی بهم بگه، بااین وضع چیجوری میتونم بنویسم؟ »
    باشتاب میرودآشپزخانه وفریادپردردی تاتری میزند. زنش باملاحظه وترس ولرز، بانوک پنجه، یک لیوان چای میاورد. دوباره باچشمهای بسته رومبل می نشیندوتوعمق عنوان کارش فرومیرود. آرام نمی گیرد، بادوانگشت آهسته روپیشانیش ضرب میگیرد.ظاهراانگارمتوجه حضورزنش نیست...مثل قبل صورتش رابه حالتی درمیاوردکه انگارآزرده ومعصوم است.
    پیش ازنوشتن عنوان، مثل دختری که هدیه ای گرانبهابهش هدیه شده باشد، مدتی طولانی به خودورمیرود، خودرابه نمایش میگذاردوگپ میزند...دستهارابه شقیقه می فشرد، انگاردردداشته باشد، باپاهای زیرمبل، خودراخم وجمع میکند، مثل گربه، باچشمهاش بالذت به مبل خیره میشود... سرآخر،نه بی ترید،دولامیشود، دستهاش رابه طرف دوات درازمیکندوباحالتی که انگارحکم اعدامی راامضامیکند، عنوان رامی نویسد...
    صدای یکی ازپسرهارامیشنود« ماما، آب!...»
مادرمیگوید « هیس!...هیس!...»
   باباخیلی تندمینویسد، بدون تصحیح ووقفه، لحظه ای راتلف نمی کند. ورق هابرمیگردند. پیکره هاوتصاویرنویسنده های مشهورقلم سریع شتابگیرنده ش رانگاه میکنند، تکان نمی خورند، انگارفکرمیکنند:نگاه کن برادر، تودردسرافتاده ئی!
خش خش قلم « هیس!...»، بگذارنویسنده برگزیند، وقتی درگیرشوک است وپاش همراه میزمیلرزد.
    کراسنوخین ناگهان صاف می نشیند، قلم راپائین میگذاردوگوش میدهد...پچپچه های یکنواخت دردآوری میشنود...فومانیکلایویچ مستاجراست، تواطاق پهلوئی نمازمی خواند. کراسنوخین دادمیزند:
« گوش کن! نمیتونی کمی آهسته ترنمازبخونی! مزاحم نوشتنم میشی! »
نیکلایویچ شرمزده جواب میدهد« ازشمامعذرت میخوام. »
« هیس ! »
    کراسنوخین پنج صفحه کامل که می نویسد، خودراراست وریست وساعت رانگاه وناله میکند:
« خدای من، ساعت سه ست! همه خوابیدن، من...تنهامن بایدکارکنم! »
درهم کوفته، خسته وباسریک طرف کج،میرودتواطاق خواب، زنش راباصدائی بیرمق بیدارمیکندومیگوید:
« نادیا، بازم یه چای بهم بده! خیلی خسته م! »
بازهم تاساعت چهارمینویسد، دوست داردتاساعت شش بنویسد، دیگرموضوعی نداردکه ادامه دهد. به خودش ورمیرودوخودواشیاء بی جان روبه روش رانوازش وباتوجهی بیتفاوت نگاهشان میکند، کپه خاکهای کوچک مورچه ها، دیکتاتورهای خائن روبه رو! که تقدیرش راتومشتهای متجاوزخوددارندتاچاشنی ریشه هستی خودرابسازند. این دیکتاتورهای خانگی مشابه، آدمهای فروتن، کم حرف وبی استعدادکه معمولاتودفاترویراستاری بهشان برمیخوریم، چقدرکم کارند!
    درازمیشودکه بخوابدومیگوید« آنقدرخسته م که بازحمت میتونم بخوابم...کارما، این ملعون، ناسپاس، شغل محکوم، روح روبارهابیشترازجسم فرسوده میکنه... بایدقرص برمیدکالیوم بخورم...آه، خدامیدونه، خانواده ای ندارم، این کارومیندازم دور...سفارشی نوشتن! کارشاقیه! »
    تاساعت دوازده یایک بعدازظهر، یک کله وسلامت میخوابد...آه، چگونه میخوابد، چه خوابهائی می بیند. نویسنده ای مشهور، ویراستاریاناشرهم که بشود، چقدرشکفته میشود!...
   زنش چهره ش رابه شکلی ترس آوردرمی آوردوپچپچه میکند:
« هیس!...اون تموم شب نوشته! »
    خوابیدنش یک محراب است، هیچکس جرات حرف زدن، راه رفتن یاسروصداکردن ندارد، گناهکاربی حرمتی کننده بایدتاوان سختی پس دهد!
« هیس!...»، توخانه طنین اندازاست « هیس !... »