سیمای زنی مجرد در میان جمع
نفیسه آزاد


• من برای کار کردن عموما به کافه می‌روم، قرارهایم را در رستوران یا کافه می‌گذارم، همیشه در کافه‌ها و رستوران‌ها کاری برای انجام دادن دارم یا کسی که با او حرف بزنم، اما این بار هیچ کاری نداشتم و کسی هم نبود که با او حرف بزنم. احساس می‌کردم بیخود و بی‌جهت به مردم نگاه می‌کنم و دلم نمی‌خواست به نظرعجیب بیایم. آیا عجیب بودم؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ اسفند ۱٣۹۵ -  ۲۰ فوريه ۲۰۱۷



یک هفته پیش، جایی برای سه‌شنبه شب در یک رستوران رزرو کردم، در واقع رستوران کوچکی نزدیکی خانه‌ام هست که دو سه ماه پیش وقتی با دوستی در کوچه‌های اطراف پرسه می‌زدیم پیدایش کردیم و شامی آنجا خوردیم. شماره موبایلم را گرفته بودند و مسیج داده بودند که برنامه خاصی دارند، اشاره‌ای به شب ولنتاین نکرده بودند اما خوب مشخص بود که برنامه برای این مناسبت است، یک جا گرفتم. از وقتی جا را گرفتم با خودم وارد نبردی شده بودم، یک نفر در سرم می‌گفت برو، خیلی خوب و بامزه است و یک نفر می‌گفت بری تنهایی رستوران؟ در شب عشاق؟ واقعا که!

سه‌شنبه شب، ساعت هشت و نیم رسیدم به خانه، اول تصمیم گرفتم که نروم، شام هم در خانه حاضر بود و خسته بودم و آماده کنسل کردن برنامه. از همه بیشتر اما انگار می‌ترسیدم، راحت نبودم و حتی خجالت می‌کشیدم. آخر سر بر خودم غلبه کردم، لباس عوض کردم و راه افتادم. پیاده رفتم تا رستوران و اسمم را گفتم و در برابر سوال پذیرش که گفت تنها هستید با لحنی مشکوک و خنده گفتم: بله. خندید و گفت: خیلی هم خوب. مرد بسیار جوانی بود با موهای بلند و دستبندهای زیاد روی هر دو مچ دست، راهنمایی کرد که پشت میزی بنشینم، میز کوچکی بود که دو صندلی داشت، انتهای سمت راست سالن رستوران بود.

وقتی نشستم و نگاهی به اطراف کردم، متوجه شدم از جایی که نشستم به بخش زیادی از سالن مربع شکل رستوران مسلطم. جای بزرگی نبود و علاوه بر میز من شاید هفت یا هشت میز دیگر آن‌هم نه خیلی بزرگ در سالن بود. پسری که پذیرایی را برعهده داشت، منوی غذا را به دستم داد و گفت صندلی اضافه را برمی‌دارد. یک منوی دست‌نویس که غذاهایی با اسم‌های بامزه روی آن نوشته بود. اسم‌هایی مثل : «امشب را فراموش نخواهم کرد»، «خوشمزه‌ترین غذایی که خوردم»، «یادگاری بزرگ» و … که هرکدام شرح و تفصیلاتی هم داشتند که نشان می‌داد محتویاتش چیست و چطور پخته شده، من «یادگاری بزرگ» را سفارش دادم، ترکیبی بود از بادمجان و انواع سبزیجات که در یک رول نان کامل پیچیده شده و سرخ شده بود با یک سس مخصوص که سیر هم داشت. موزیک ملایمی زنده اجرا می‌شد. پسر وقتی سفارشم را می‌گرفت برایم توضیح داد که قرار بوده موزیک جدی‌تری داشته باشند ولی به خاطر ایام عزاداری تلطیف کرده‌اند.

اطرافم را نگاه کردم. به جز من دو میز دیگر هم آدم‌های تنها بودند، یکی خانم یکی آقا. یک میز دیگر یک خانم مسن بود و یک خانم جوان که از روی شباهتشان به نظرم مادر و دختر بودند و سخت هم مشغول گفتگو، فکر کردم که حتما جریان مهمی اتفاق افتاده و اصلا شاید برای اینکه بتوانند راحت حرف بزنند آمده باشند رستوران. دو سه میز هم زوج‌های جوان بودند با انواع کادوها و میزهای دیگر خانواده‌هایی بودند با بچه‌های کوچک و بزرگ. شاید در مجموع سی یا سی و پنج نفر بودیم. زنی که مثل من تنها آمده بود، درست در امتداد میز من نشسته بود و برای دیدنش باید گردنم را می‌چرخاندم و خوب این کار را کردم. به نظرم از من بزرگتر بود، غذایش را گرفته بود و داشت روی موبایلش چیزی را می‌خواند یا می‌دید، چون خیلی جدی و با تمرکز به آن خیره شده بود. مردی که تنها بود درست پشت سر زن بود و داشت با حوصله غذا می‌خورد، از من جوان‌تر بود خیلی. شاید بیست و دو سه ساله حتی.

من برای کار کردن عموما به کافه می‌روم، قرارهایم را در رستوران یا کافه می‌گذارم، همیشه در کافه‌ها و رستوران‌ها کاری برای انجام دادن دارم یا کسی که با او حرف بزنم، اما این بار هیچ کاری نداشتم و کسی هم نبود که با او حرف بزنم. احساس می‌کردم بیخود و بی‌جهت به مردم نگاه می‌کنم و دلم نمی‌خواست به نظرعجیب بیایم. آیا عجیب بودم؟

پسر هفت‌ساله‌ام را در خانه گذاشته بودم و بدون اینکه کار واجبی داشته باشم آمده بودم رستوران: احساس گناه. فکر کردم که بچه خوابیده و پرستار هم آنجاست.

یک عالم کار نیمه‌تمام داشتم که می‌توانستم مثل هر شب دیگری بمانم خانه و آنها را پیش ببرم: احساس گناه.

از همه مهمتر تنها بودم و مناسک رفتن به رستورانی با موزیک زنده را در شبی خاص اجرا می‌کردم: احساس شرم.

در تمام مدتی که این فکرها را می‌کردم، معذب بودم و کم مانده بود غذا نخورده بلند شوم، پالتوم را بپوشم و بروم، در واقع فرار کنم اما نشستم. به جماعتی فکر کردم که دور هم در یک سالن نه چندان بزرگ نشسته بودیم و ظاهرا ربطی به هم نداشتیم، به نظرم حضور همه آنها در رستوران موجه بود، خانواده‌ها و زوج‌ها حتی مادر و دختری که هنوز هم تند تند مشغول حرف زدن بودند، همه به جز من و آن زن دیگر که سرش توی موبایلش بود و مردی که داشت با حوصله غذا می‌خورد. از هیجانی که موقع رزرو کردن جا داشتم خبری نبود. کتابی هم نداشتم که بخوانم. در کیفم به جز عینک و کیف پول و موبایل و کلید خانه‌ام فقط یک دفترچه یادداشت و یک مداد داشتم.

تهران شهر هفتاد و دو ملت است، آدم‌هایی متفاوت و رنگ و وارنگ را در خود جا داده، با امکانات متنوعی که برای زندگی به روی آنها گشوده است (البته به نسبت پولی که خرج می‌کنید)، تقریبا بهترین مجال در بین شهرهای ایران برای سبک زندگی‌های متفاوت. اما آیا فضاهای عمومی و البته افکار عمومی آمادگی‌ پذیرش زنان و مردانی که خلاف قاعده سنتی اکثریت زندگی می‌کنند را دارند؟ خوب من آنجا نشسته بودم و به نظر نمی‌رسید که بحرانی داشته باشم، آیا یک زن تنهای سی و چند ساله که شب به یک رستوران کوچک محلی می‌رود خارج از قاعده است؟ مطمئن نبودم.

داشتم در مورد فضاهای عمومی در شهر و زنان و فلان و بهمان برای خودم نظریه می‌بافتم که ناگهان فکر کردم که من! خود من چقدر آمادگی خارج شدن از تعاریف جریان اصلی را دارم. آیا اگر کسی، به‌خصوص مردی آن سوی میز نشسته بود باز هم با اینکه بچه در خانه خواب بود و کارهای نیمه‌تمام روی دستم مانده احساس بدی داشتم؟ یا خودم را موجه و معقول می‌دانستم؟ ترس خارج شدن از قاعده‌ای که روز و شب از رسانه‌های جریان اصلی تبلیغ می‌شود، خارج شدن از چیزی که برای سال‌های طولانی سبک زندگی من بوده، به چالش گرفتن ایده «غمگین بودن تنهایی».

من هیچ‌وقت در زندگی فکر نکردم که در مسیر جریان اصلی حرکت می‌کنم، اما زندگی نشان داده که همیشه چالش‌های عمیق‌تری برای برداشتن هست. همیشه چیزی وجود دارد که تو تا امروز به آن فکر نکرده باشی یا خودت را در معرض آن قرار نداده باشی یا از آن حتی خبر نداشته باشی. «تنها بودن» به معنای در «رابطه عاشقانه نبودن با هیچ مردی و به هیچ شکلی» برای من یکی از اینهاست، یک چالش جدید که عمیقا درگیرم می‌کند. چالش تنها بودن برای یک زن نه چالش او تنها، که انگار چالش همه اطرافیان اوست. هرکسی شما را ببیند اگر اولین سوالش نباشد قطعا سوال دوم یا سومش این است که آیا کسی در زندگی شما هست یا نه؟ همیشه گفتن «نه» به معنای دیدن واکنش‌های عجیب و غریب است یا واکنش‌هایی با این معنی که «ای وای کسی تو را نخواسته؟ متاسفم» یا آنها که نزدیک‌ترند اینکه «پس فلانی و بهمانی چی شدند؟» تازه اگر بگویید که عمدا انتخاب کرده‌اید که زمانی تنها باشید، با تعجب نگاهتان می‌کنند و لابد ته دلشان می‌گویند: «بیچاره! می‌خواهد خودش را از تک و تا نیندازد.» برای من تجربه این موقعیت تجربه جدیدی است. همیشه آدم‌هایی در زندگی داشتم که از جیبم بیرون بیاورم و به دنیا و حتی به خودم نشان بدهم و دنیا دست از سرم بردارد و خودم هم خیالم راحت باشد که همه چیز خوب است، این بار تصمیم گرفته‌ام جیبم را خالی نگه دارم

فکر کردن به اینکه اگر فقط یک نفر دیگر آن سوی میز نشسته بود، من به راحتی مشغول خوردن غذا بودم و هیچ‌کدام از این فکرها و تشویش‌ها را نداشتم ناگهان راحتم کرد، حتی باعث شد به خودم بخندم. کسی نبود، هدیه‌ای در کار نبود، با این حال موزیک خوب بود، فضای رستوران خوب بود، آدم‌ها به نظر کاری با من نداشتند و من یکی دو ساعتی فرصت داشتم که بدون اینکه کار کنم، یا چیزی بخوانم، یا با کسی معاشرت کنم فقط به صندلی چوبی طرح لهستانی رستوران تکیه بدهم و غذا بخورم، اگر خودم به خودم عادت می‌کردم، احتمال اینکه شهر هم یک روزی به من و امثال من عادت کند زیادتر بود. شب پیاده برگشتم، کمی هم ترسیدم و یک جایی را دویدم که زودتر به روشنایی چراغ برسم، به خانه که رسیدم از شدت هیجان حال و هوای هجده‌ سالگیم را داشتم.
برگرفته از: از زندگی و جامعه