فقر بدیل؛ انقلاب محال!
نقد و معرفی کتاب "درک مارکس از بدیل سرمایه داری"


امید بهرنگ


• با هدف تقویت نگرش علمی – انتقادی و از منظر سنتز نوین علم کمونیسم تلاش میشود به کتاب "درک مارکس از بدیل سرمایه داری" بپردازیم. (۱) نقد این کتاب ازآنرو اهمیت دارد که نه تنها به آرای یکی از متفکران بزرگ تاریخ میپردازد بلکه موضوعی بس حیاتی و جذاب را در بردارد. موضوعی که چالش روز بوده و از فوریت عملی برخوردار است چراکه آینده بشریت بدان گره خورده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٣ اسفند ۱٣۹۵ -  ۲۱ فوريه ۲۰۱۷


نقد و معرفی کتاب "درک مارکس از بدیل سرمایه داری"
نویسنده: پی تر هیودیس
مترجم: حسن مرتضوی، فریدا آفاری
نشر روزبهان / پاییز ۱۳۹۴


فقر بدیل؛ انقلاب محال!
امید بهرنگ – بهمن ۱٣۹۵

طی سالهای اخیر کتابهای فراوانی درباره مارکسیسم – مشخصاً اقتصاد مارکسیستی – در ایران ترجمه و منتشرشده است. اغلب این آثار متعلق به افراد دانشگاهی و آکادمیسین هایی است که هریک خود را از منظری متفاوت پیرو مارکسیسم میدانند. انتشار این آثار میتوانند مفید و مثبت باشند و هر یک به نوبه خود به جوشش فکری فعالین چپ در داخل و خارج از کشور خدمت کنند. اما متأسفانه برخورد بسیاری از روشنفکران و فعالین چپ چنین نیست، بخش عمدهای بی تفاوت اند و برایشان محتوی و درستی یا نادرستی این آثار چندان مهم نیست، میخوانند و میگذرند و حداکثر میگویند "اوه چه جالب!" آنان ارتباطی میان ایده های مندرج در این آثار با پراتیک تغییر جهان و پیشبرد مبارزات انقلابی در جامعه و به طورکلی تدارک امر انقلاب پرولتری نمی بینند. در مقابل کسانی هم هستند که این کتابها را به هویت خویش بدل میکنند. حول آثار ترجمه شده استادان دانشگاه های آمریکا، کانادا، انگلیس، فرانسه و ژاپن "مکتب فکری" به راه میاندازند و به جان هم میافتند. تعصب و پیشداوری جای بحث و جدل علمی را میگیرد. شگفتی اینجاست که اغلب نویسندگان این آثار ترجمه شده نه خود چنین ادعایی داشته اند و نه به فکرشان خطور میکرد روزی در کشوری "حول ترجمه این یا آن اثر" (و بدتر از آن حول مترجمان این آثار) اینهمه مکتب فکری "مارکسیستی" به راه افتد و هر یک دیگری و به طوری کلی گذشتگان را تجسم خطا بداند و خود را ذات حقیقت پندارد. این یکی از آسیب های جامعه روشنفکری ایران در کل و نشانه سردرگمی و آشفته فکری فعالین چپ ایران است.
علت این امر را باید در فقدان روش و رویکرد علمی در میان اغلب فعالین چپ دانست. هنوز بسیاری در مورد اینکه مارکسیسم را علم بدانند دچار تردیدند یا درکشان از علمی بودن مارکسیسم به شدت به تجربه گرایی آغشته است. علمی دانستن مارکسیسم ملزومات خویش را داراست. داشتن اندیشه آزاد و تفکر انتقادی، اولین شرط لازمه برای ورود به ساحت علم است. البته نمیتوان تفکر انتقادی در رشته ای داشت اگر به طور نسبی بر دانش انباشت شده در آن زمینه مسلط نبود. نمیتوان برای دانش انباشت شده بشر در زمینه ای احترام قائل بود اگر آن را حاصل تلاش و پشتکار هزاران هزار آزمایشگر بیباک و متفکر جسور ندانست. چگونه میتوان بدون تسلط بر اصول، مفاهیم و شالوده های مارکسیسم، ادعاها و نوآوری های واقعی یا دروغین را از یکدیگر تشخیص داد. چگونه میتوان بدون اطلاع از پراتیک انقلابی صدها میلیون انسان در گوشه و کنار جهان، به طور مشخص پراتیک جنبش کمونیستی بین المللی طی ۱۷۰ سال گذشته، در مورد راستی و ناراستی تاریخ یک جنبش به قضاوت نشست. چگونه میتوان بدون توجه به تکامل مفاهیم علمی و در نظر داشت تداوم ها و گسست های این مسیر تکاملی، تشخیص داد که کدام تئوری منطبق بر واقعیت عینی است و از انسجام لازمه برخوردار است، کدام نیست. برای همین مارکس تأکید کرد که "برای علم شاهراهی وجود ندارد و خوشبختی رسیدن به قله های درخشان آن فقط نصیب کسانی میشود که به خستگی بالا رفتن در جاده های پرفرازونشیب آن نیندیشند."
غالباً بسیاری نگرش علمی را با علمگرایی اشتباه میگیرند و درکشان از علم کاربردی و فنی است. حال آنکه پایه و مبنای روش و رویکرد علمی تأکید بر عینیت و تائید حقیقت و احترام گذاشتن به رویارویی نظریه با شواهد تجربی است. تأکید بر عینیت و تائید حقیقت ما را در برابر پیشداوری و تعصب مصون نگه میدارد. تأکید بر عینیت به این معنا که جهان بیرونی ای هست که ویژگی آن از هر یک از افراد انسان و در حقیقت از کل انسانها مستقل است. بدون برخورد با جهان به آنگونه که هست، بدون انطباق نظریه با واقعیت عینی نمیتوان صحبت از کشف حقیقت کرد. بدون فهم دشواریها، پیچیدگیها و پیوند مستقیم و غیرمستقیم میان نظریه و شواهد، میان تئوری و آزمونهای تجربی، نمیتوان دریافت که کدام نظریه یا تئوری به طور واقعی به تجارب انسجام میبخشد و به درستی واقعیت را بیان میکند، راه را برای آزمایشهای جدیدتر باز میکند و به عبارت دیگر راه را برای دخالت گری و تغییر در واقعیت می گشاید. درعین حال بدون به رسمیت شناختن جدال میان گرایشهای مختلف نمیتوان به کشف حقیقت یاری رساند. تاریخا هر رشته علمی شاهد رویارویی بین نظریه های مهم برای درک عمیقتر واقعیت بوده است. ارج نهادن به رویارویی میان نظریه ها و روشنی بیان و اثبات انسجام نظری از ملزومات دیگر رفتار و رویکرد علمی است.
با هدف تقویت نگرش علمی – انتقادی و از منظر سنتز نوین علم کمونیسم تلاش میشود به کتاب "درک مارکس از بدیل سرمایه داری" بپردازیم. (۱) نقد این کتاب ازآنرو اهمیت دارد که نه تنها به آرای یکی از متفکران بزرگ تاریخ میپردازد بلکه موضوعی بس حیاتی و جذاب را در بردارد. موضوعی که چالش روز بوده و از فوریت عملی برخوردار است چراکه آینده بشریت بدان گره خورده است. پرواضح است که اگر بدیلی در مقابل بن بستی که نظام سرمایه داری – امپریالیستی فراهم آورده، طرح نشود و عملی نگردد، شاهد رنج بیشتر مردم جهان، تباهی بیشتر زندگیها و تخریب فزونتر محیط زیست و قهقرای ارتجاعی تر در جهان خواهیم بود.

*****
کتاب "درک مارکس از بدیل سرمایه داری" نخستین بار به زبان انگلیسی در سال ۲۰۱۲ و در سال ۱۳۹۴ به زبان فارسی منتشر شد. (۲) کتاب از یک مقدمه طولانی، چهارفصل، یک نتیجه گیری و یک پیوست تشکیل شده است.
نویسنده در مقدمه تحت عنوان "چرا درک مارکس را از فرا رفتن از تولید ارزش کندوکاو میکنیم؟ چرا اکنون؟" ضمن توضیح موضوع و هدف پژوهش خود تلاش میکند تمایزات فکری خود را در زمینهٔ تبیین سرمایه و سرمایه داری و نقد از آن با برخی از آکادمیسین ها و اقتصاددانان معاصر چپ همانند اونو، پوستون کریس آرتور، تونی اسمیت، تونی نگری روشن کند.
در فصل های بعدی، نویسنده به پژوهش در آثار مارکس میپردازد و سعی میکند آنچه مارکس در دوره های مختلف زندگی خود درباره جامعه پساسرمایه داری نوشت را بازخوانی کند و ارزیابی خود را از نظرات مارکس در هر دوره و به طورکلی ارائه دهد.
فصل یک به موضوع ازخودبیگانگی و چگونگی فرا رفتن از آن در آثار مارکس جوان میپردازد. فصل دوم به نکاتی که مارکس در مورد جامعه بسا سرمایه داری، هنگام تهیه پیشنویس های کتاب کاپیتال و دیگر آثارش قبل از نگارش کتاب کاپیتال ابراز داشته اختصاص دارد. فصل سوم به آنچه مارکس در خود کتاب کاپیتال در این زمینه گفته اشاره دارد. فصل چهارم عمدتاً شامل فرازهایی از جمعبندی مارکس از تجربه کمون پاریس و همچنین نوشته کوتاه و معروف "نقد برنامه گوتا" است. در خاتمه نویسنده به طور مختصر ارزیابی خود را از دیدگاه های مارکس در مورد جامعه آینده بیان میکند. پیوست کتاب گزیده ای از یادداشت مارکس درباره فصل منطق در پدیدارشناسی روح هگل است.
پیتر هیودیس با روایت خود از مارکس چند تز و نتیجه مهم در کتاب خود جلو میگذارد که بحث حول آنها از اهمیت بیشتری برخوردار است. ازنظر او:
۱ - کمونیسم هدف نهایی جامعه انسانی نیست. هدف ایجاد جامعه ای است که نیاز به تولید یا بازتولید مادی بر آن حاکم نباشد.
۲ - تفاوتی میان سوسیالیسم و کمونیسم موجود نیست.
۳ - هسته مرکزی ساماندهی جامعه آینده باید لغو ازخودبیگانگی انسان باشد.
۴ - جامعه ای سوسیالیستی است که در آن قانون ارزش هیچ نقشی ایفا نکند.
۵ – تجربه ساختمان سوسیالیسم در قرن بیستم ربطی به درک مارکس از جامعه آینده نداشته است.


۱ - انتظارات و متد


همانگونه که گفته شد بحث در مورد موضوع بدیل سرمایه داری از ضرورتهای سیاسی زمانه است و از فوریت عملی برخوردار است. به ویژه در شرایطی که بورژوازی بین المللی با تمامی امکانات و ذخایر نظری – سیاسی خود طی چند دهه اخیر تلاش کرده که با خاک پاشاندن و تحریف تجارب انقلابی گذشته به مردم جهان حقنه کند که راه حل دیگری غیر از قبول نظام سرمایه داری موجود نیست. افزون بر این روزمره شاهد آن هستیم که چگونه به خاطر فقدان افق، دورنما و بدیل انقلابی اغلب مبارزات و خیزش های توده ای در گوشه و کنار جهان به هرز میروند و مردم به اشکال گوناگون مجبور میشوند از میان قطبهای مختلف ایدئولوژیک سیاسی ارتجاعی و تاریخا منسوخ، از میان بد و بدتر یکی را انتخاب کنند که نتیجه ای جز پراکندگی، تجزیه و تلاشی مبارزاتشان ندارد.
مضاف بر این، کنکاش در آرای مارکس درزمینهٔ مختصات جامعه آینده نیز امر مثبتی است. برای خواننده ای که خواهان آشنایی بیشتر با روند فکری مارکس در این زمینه در دوره های مختلف بوده مطالعه این کتاب تا حدی میتواند مفید واقع شود.
تمرکز این کتاب حول درک مارکس از بدیل سرمایه داری در حیطه اقتصادی است. هیودیس کمتر به مختصات درک مارکس در حیطه روبنای جامعه آینده میپردازد. اینکه نهادهای سیاسی و اشکال ایدئولوژیک در جامعه آینده چه شکلی به خود خواهند گرفت، بحثی به چشم نمیخورد. اینکه بشر چگونه بر پدیده هایی چون دولت، قانون و ارتش فائق خواهد آمد سخنی در میان نیست. تئوری دولت و چگونگی اضمحلال آن که یکی از خدمات مهم و برجسته تئوریک مارکس بوده در این کتاب تقریباً حضوری ندارد. مارکس نه تنها درک خود از بدیل سرمایه داری – به عبارتی مختصات کلی هدف نهایی – را جلو گذاشت، بلکه در تمامی دوره های زندگی اش تلاش کرد راه رسیدن به این هدف را نیز توضیح دهد و به حداکثر از تجارب انقلابی زمانه خود – مشخصاً انقلاب کمون پاریس – درس گیرد. هیودیس به جز کتاب جنگ داخلی در فرانسه و نقد برنامه گوتا به دیگر آثار سیاسی مارکس نمیپردازد. به ویژه آثاری که مارکس در آنها اظهارات مهمی در مورد ضرورت دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا کرده است. این جدل برانگیزترین مقوله سیاست پرولتری و راه حل کمونیستی برای تغییر جهان تقریباً جای چندانی در کتاب هیودیس ندارد.
خواننده کنجکاو در کتاب هیودیس درزمینهٔ "راه رسیدن به هدف" نیز با بحث جدی روبرو نمیشود. هیودیس از کنار بحثهای "ویران گرایانه" مارکس میگذرد و فقط به درک مارکس از "ساختن" میپردازد. "ساختن نو" بدون "ویران کردن کهنه" ممکن نیست. هیودیس فقط به حکم درست مارکس مبنی بر "اینکه طبقه کارگر نمیتواند ماشین کهنه دولتی را در جهت منافع خود بکار گیرد بلکه باید به دورش بیندازد" اشاره میکند ولی در مورد اینکه چگونه میتوان این ماشین را سرنگون کرد و به دور افکند، حرفی نمیزند. تقریباً در سراسر کتاب هیچ اشاره مشخصی به چگونگی سازمان دادن امر انقلاب پرولتری و ابزارهای ضروری برای پیشبرد آن نمیشود.
در این کتاب تجارب سیاسی نیز حضور چندانی ندارد. نویسنده با نگاه و درنظرداشتن مجموعه تجارب موج اول انقلابهای پرولتری (۱۹۷۶ – ۱۸۴۸) به مسئله بدیل نمیپردازد. به غیراز تجربه کمون پاریس تجارب سیاسی انقلاب های دیگر موردتوجه قرار نمیگیرد. هر یک از انقلابها (حتی اگر بنا به دید هیودیس پرولتری نبوده باشند) به نوبه خود با تضادها و پیچیدگی های معینی روبرو بودند که از زاویه سیاسی درس آموزند. اینکه طبقه کارگر چگونه باید با پیچیدگیهای سیاسی مشخص روبرو شود و تضادها را حل کند، امر تئوریک پیشینی نیست. خود بخشی از تکامل تئوری در مورد چگونگی پیشبرد امر انقلاب است. برای مثال نمیتوان به راحتی در مورد اینکه انقلاب به ناگزیر نخست در یک کشور معین (یا برخی از مناطق جهان) صورت میگیرد نه یکباره در تمامی جهان، چشم فروبست و به این معضل مهم و واقعی نپرداخت. یا اینکه چگونه زمانی که کشور انقلابی مورد هجوم متحدانه تمامی قدرتهای امپریالیستی و سرمایه داری قرار میگیرد باید از خود دفاع کند و چگونه میتوان و باید از تضادهای میان دشمنان برای حفظ خود سود جست. اینها مسائل سیاسی واقعی اند که هر خیزش انقلابی - خواه پرولتری، خواه غیر پرولتری - با آنها روبروست. هیودیس حتی در زمینهٔ کمون پاریس نیز چندان به پیچیدگی ها و مشکلات سیاسی که کمون با آن روبرو بود نمی پردازد. به ویژه از منظر امروز و جمعبندی ها و بحثهایی که بعد از مارکس صورت گرفته است. برای مثال پاسخی برای علت اساسی شکست کمون و عدم دیرپایی آن ندارد. اینکه کمون چگونه باید به تضاد میان پیشرفت انقلاب در پاریس با دیگر مناطق فرانسه میپرداخت یا چگونه باید به معضل فقدان رهبری متمرکزی میپرداخت که بتواند همه نیروها را متحد و همراه کند، فرصت بخرد و شکست را به تعویق اندازد. یا چگونگی برخورد به اقشار و طبقات غیرپرولتری مانند دهقانان که از وزنه و جایگاه نسبتاً مهمی در جامعه آن زمان فرانسه برخوردار بودند. موضوعات سیاسی مهمی که بعدها لنین از آنها جمعبندی کرد و درسهایش را برای پیروزی انقلاب اکتبر روسیه به کاربرد.
اگرچه مقدمه کتاب به نقد و بررسی آرای برخی اقتصاددان چپ – مشخصاً در مورد درک از کاپیتال مارکس و قانون ارزش - میپردازد اما آرای مهمترین صاحبنظران که تاریخا نقش تعیین کننده در انباشت دانش بشر در زمینهٔ قانون ارزش داشته اند، مسکوت گذاشته میشود. کسانی که نقش مستقیم در تئوری و پراتیک جنبش کمونیستی – مشخصاً درزمینهٔ ساختمان سوسیالیسم در قرن بیستم - داشته اند. از لنین تا استالین تا مائو. میتوان مخالف این رهبران بود، میتوان مخالف حزب و حزبیت بود اما نمیتوان در زمینهٔ مبارزه تئوریک به راحتی از کنار غولهایی گذشت که آتوریته تئوریک احزاب کمونیست بوده اند، حرفی برای گفتن داشته اند، آثار مهمی نگاشته اند. هر محققی بنا بر درکش میتواند مخالف یا موافق تجربه یا تجربه هایی باشد اما وجدان علمی حکم میکند که نباید از کنار دانش انباشت شده بی تفاوت گذشت و سرِ خود را چون کبک زیر برف کرد. برای مثال درزمینهٔ بدیل اقتصادی سرمایه داری چشم بر مباحث پیشرفته ای بست که در دهه شصت میلادی در جنبش کمونیستی، عمدتاً از جانب مائوئیستها و همچنین آکادمیسین های مارکسیست بر سر "سوسیالیسم چیست؟" جاری بود. یا کتاب بسیار مهم و تاریخی چون اقتصاد سیاسی شانگهای را نادیده انگاشت. کتابی در مورد تجربه ساختمان سوسیالیسم در چین زمان مائو با مقدمه و موخره راهگشای ریموند لوتا اقتصاددان مائوئیست که در سال ۲۰۰۰ منتشر شد. متأسفانه این محدودنگری به ضعفی آشکار در سراسر کتاب "درک مارکس از بدیل سرمایه داری" بدل شده است. این امر نه تنها مانع برخورد خلاقانه علمی - انتقادی به خود مارکس میگردد بلکه سرزندگی و شادابی را از بحث بدیل سرمایه داری میستاند.
البته ارائه مختصر دیدگاههای متفکران مختلف توسط هیودیس در مقدمه و برخی صفحات دیگر برای خواننده ای که آشنایی چندانی با نظرات برخی مفسران امروزی اقتصاد سیاسی مارکس ندارد خالی از فایده نیست. نباید منکر شد که برخی نکات در معرفی و نقد آرای دیگران طرح میشود که تازگی دارند. برای مثال هیودیس نشان میدهد که چگونه دیدگاههای مختلف با تأکیداتی که بر آثار مارکس در دوره های مختلف میگذارند راه را برای برداشتهای مختلف باز میکند. چگونه برخی ها که عمدتاً بر کاپیتال تأکید دارند، گروندریسه و آثار جوانی مارکس را نادیده میگیرند، برخی دیگر فقط بر کتاب گروندریسه مارکس به زیان کاپیتال تأکید میکنند و اساساً به جلدهای دوم و سوم کتاب سرمایه توجهی ندارند. هیودیس مدعی است که هر دو گروه فوق چیزی درباره واپسین کارهای مارکس نمیگویند و درمجموع با تکه تکه کردن تفکر مارکس کلیتش را نمیفهمند. پرسش اصلی اینجاست که آیا هیودیس از کار مارکس در کل سر درآورد یا خیر؟ آیا با نگاه "تازه" هیودیس میتوان کلیت مارکس را فهمید؟ چگونه میتوان از سرهم بندی التقاطی - تفننی دوری جست و به یک کلیت بخشی درست دست یافت؟ چگونه میتوان مارکس و "تناقضات" میان افکار دوره های مختلفش را بدون تکیه بر تکاملات مارکسیسم، دانش امروزی و تجارب انقلابی کسب شده فهمید؟
مارکس مانند هر متفکر بزرگی، دوره های تکاملی مختلفی را از سر گذارند. مارکس در دوره های مختلف ایده های گاها متضاد در مورد جامعه آینده ابراز داشته است. البته این امر برای کسی که برای اولین بار در حال پایه گذاری علم معینی است، طبیعی است. کشف قوانین تاریخ تحت عنوان علمی به نام ماتریالیسم تاریخی پروسه و زمان برده است. مارکس هم میبایست با تفکرات قبلی خود و دیگران دست و پنجه نرم میکرد؛ آنها را سره ناسره میکرد هم سنتزی از ایده های درست (قبلی) و ایده های جدید خود ارائه میداد. مسیری که مدام با تداوم و گسست از دیگران و از خود همراه بود. زمان برد تا مارکس اصول، مفاهیم و شالوده های علمی به نام مارکسیسم (به عبارت صحیحتر کمونیسم) را به عنوان علم رهایی جامعه تدوین کند. در این پروسه مارکس میبایست از تفکرات بورژوا دمکراتیک اولیه خود گسست کند، از ایده آلیسم به سمت ماتریالیسم گذر کند، تا درک عمیقتر و صحیحتری از تاریخ و قوانین حاکم بر آن دست یابد. برای همین مهم است که درک شود که هر اثر مارکس متعلق به چه دوران فکری، در مسیر کدام جهت گیری ها و بر بستر کدام وقایع سیاسی و تجارب مهم و محدودیتهای تاریخی بوده است. تنها از این طریق است که حتی میتوان خطاها یا محدودیت های نظری مارکس در هر دوره تاریخی را درک کرد. البته که تفکر مارکس در کلیت آن قابل درک است اما در پرتو تجارب انقلابی و تئوری های تولیدشده در جنبش کمونیستی باید بدان نگاه انتقادی داشت تا عناصر غیرعلمی در تفکرش – هرچند بسیار فرعی و درجه دوم – را شناسایی کرد. مارکس را نباید همچون پیامبری بی خطا و بدون محدودیت تاریخی فرض کرد و "اعمال نادرست" جنبش کمونیستی را به گردن گناهان و بدفهمی "پیروان شرورش" انداخت. تنها با نگاه انتقادی، به دوره های مختلفی که مارکس از سر گذراند تا مارکسیست شود و توانست افکارش را به بهترین وجهی تکامل دهد، میتوان بهتر از قبل اساس تفکر مارکس را "کلیت بخشی" کرد، دوباره بر صحت آن تأکید نمود و از آن دفاع کرد.
کتاب "بدیل سرمایه داری" فاقد چنین متدی است. هیودیس تقریباً نه تنها انتقادی بر هیچ دوره ای از مارکس را برنمیتابد بلکه ناتوان از نشان دادن کلیت واقعی تفکر مارکس در زمینهٔ بدیل سرمایه داری است. با کنار هم چیدن دلبخواهی برخی مفاهیمی که مارکس در هر دوره بکار برد و جمع حسابی آنها، نمیتوان به کلیت تفکر مارکس در مورد جامعه آینده پی برد. طنز ماجرا این است که هیودیس در پرتو نگاه امروز خویش – خاصه جمعبندی یکجانبه و غلطی که از تجربه شوروی سوسیالیستی دارد - به مارکس مینگرد و بر مبنای پیشداوری ها امروزیاش این یا آن جنبه – غالباً غیر عمده مارکس - را به شکل غلطی برجسته میکند.


۲ – "آزادی راستین" یا فرار از ضرورتها؟


یکی از محوریترین تزهای کتاب هیودیس این است که کمونیسم هدف نهایی جوامع انسانی نیست و مرحله دیگری هم پس از آن خواهد آمد. به نوعی این تز همچون نخ تسبیحی فصلهای مختلف کتاب را به یکدیگر متصل میکند. رجوع هیودیس برای اثبات این تز، اثر "دستنوشته های اقتصادی فلسفی ۱۸۴۴" مارکس است. هیودیس بر این نقل قول مارکس تأکید میکند که «کمونیسم شکل ضروری و اصل پویای آینده نزدیک است، اما کمونیسم به معنای دقیق کلمه هدف تکامل انسانی و شکل جامعه انسانی نیست.» (از دستنوشته ها ... نقل شده در صفحه ۱۰۸ کتاب درک از بدیل سرمایه داری) هیودیس در تفسیر از این جمله مارکس ادامه میدهد که «اگر کمونیسم هدف فعلی اما هدف نهایی نیست، مارکس در واقع برای چه چیزی میکوشد؟ به نظر میرسد هدف او همان چیزی است که آن را "تمامیتی از تجلی های انسانی زندگی" مینامد. وی به این جامعه جدید چون جامعه ای استناد میکند که "انسان را در غنای تمام عیار هستی اش می آفریند – انسانی غنی که عمیقاً از موهبت تمامی حواس به عنوان واقعیت پایدارش بهره مند است."» (ص ۱۰۹) هیودیس در جمعبندی از کتاب "دستنوشته ها ..." مینویسد: «مارکس در دو سطح به جامعه آینده مینگرد یک سطح – ایده کمونیسم که وظیفه اش حذف مالکیت خصوصی و کار بیگانه شده است. دیگری تحقق آزادی که بی انتهاتر و تعریف آن و حتی دادن نامی به آن دشوار است. زیرا مستلزم بازگشت بشریت به خود به عنوان موجودی حسی است که تمامیت نمودهای زندگی را به نمایش میگذارد. مارکس این را "پیشرفت واقعی" میداند.» (ص ۱۱۰) (۳)
در بخش های بعدی کتاب، هیودیس تلاش میکند رد پای این تفکر اولیه مارکس در مورد کمونیسم را در دیگر آثارش دنبال کند و آن را با عباراتی چون "تحقق آزادی راستین"، "تحقق فردیت آزاد" و "ارضای نیازها و توانمندی های انسان" تکمیل نماید. و سرانجام خود چنین نتیجه گیری کند که در جامعه کمونیستی «روابط انسانی هنوز تابع ضرورت طبیعی مصلحت بیرونی خواهد بود. جامعه تحت حاکمیت تولید مادی باقی میماند. اما قلمرو راستین آزادی فراسوی همه اینهاست.» ( ص ۲۷۷) و «مارکس البته افق خود را به مرحله اولیه سوسیالیسم یا کمونیسم محدود نمیکند. وی درباره این مرحله اولیه، به عنوان جزئی از درک چیزی به بحث می پردازد که برای تحقق مناسبات اجتماعی گسترده تر در مرحله بالاتر کمونیسم لازم است. مارکس این مرحله را به عنوان گذار به فراسوی ضرورت طبیعی درک میکند – نه به معنای اینکه کار به معنای دقیق کلمه به پایان میرسد، بلکه به این معنا که نیاز به تولید یا بازتولید مادی دیگر بر جامعه حاکم نیست.» (۴) (ص ۲۹۱ - تأکیدات از ماست)
در اینجا ما با دو معضل روبرو هستیم. یکم، درک مارکس جوان از کمونیسم، دیگری برداشت هیودیس از آن. هیودیس در فصل اول کتاب خود اشاراتی به برخی محدودیتهای فکری مارکس قبل از نگارش کتاب "دستنوشته ها...." میکند. اینکه مارکس هنوز از "نظام سرمایه داری گسست کامل نکرده بود" هنوز "مفهوم پرولتاریا را کشف نکرده بود" و "تمایزی بین کار و نیروی کار" نمی گذاشت. اما هیودیس فراموش میکند بر مهمترین محدودیت فکری مارکس هنگام نگارش "دستنوشته ها ..." انگشت گذارد. یعنی عدم گسست کامل مارکس از ایده آلیسم – مشخصاً ایده آلیسم هگلی. این نکته ای است که هیودیس در جمعبندی هایش نه تنها از آن دوری میجوید بلکه مدام تلاش میکند رگه های ماتریالیستی که امروزه در فلسفه هگل کشف شده را به رخ کشد. هر نسبتی که مارکس با هگل داشته باشد یا هر رگه ماتریالیستی که در فلسفه هگل موجود باشد واقعیت تاریخی غیرقابل انکار این است که مارکس در آن مقطع در حال گذار از ایده آلیسم به ماتریالیسم و درک عمیقتر و صحیحتر از قوانین حاکم بر تاریخ بود. (۵) این گذار در فاصله کوتاهی با نگارش تزهایی در مورد فوئر باخ در بهار سال ۱۸۴۵ و کتاب ایدئولوژی آلمانی در نوامبر همان سال به پایان رسید. این آثار بیان تسویه حساب قطعی با تفکرات قبلی بودند.
مارکس دوران "دستنوشته ها..." هنوز تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولیدی را به عنوان سنگ بنای جامعه و مبارزه طبقاتی را به عنوان نیروی محرکه تاریخ تحلیل نکرده بود. مارکس در آن کتاب از پول حرف میزند نه از سرمایه، به "ازخودبیگانگی" کارگر میپردازد نه استثمار طبقه کارگر. مفاهیم مهم و کلیدی چون روابط تولیدی و نیروهای مولد، زیربنا و روبنا هنوز توسط مارکس مفهوم سازی نشده بودند. به عبارتی هنوز مارکس راز تاریخ را کشف نکرده بود. تأکیدات مارکس در زمینهٔ تعاریفش از "انسان، ذات انسانی، انسان نوعی"و "آشتی ذات و وجود" و "ازخودبیگانگی" و" آزادی" در آثار جوانی اش را باید در چارچوب فوق قرار داد تا محدودیت های این تعاریف و فرمولبندی ها روشن شود. به عبارتی مشخصتر هنوز مارکس به درک علمی از ضرورت ها (به معنای شرایط و محدودیت های زیر بنایی طبیعی و اجتماعی) دست نیافته بود و رابطه درستی میان ضرورت و آزادی (به معنای قابلیت ها و افق انسانها) برقرار نکرده بود. به این معنا هنوز مارکس کشف نکرده بود که انسانها به نوعی اسیر "جبر تاریخ" هستند و نمیتوانند در هر دوره تاریخی هر جور که دلشان خواست زندگی کنند. انسان ها بدون اینکه بخواهند یا خود انتخاب کرده باشند مجبورند درگیر نوعی از تولید و روابط تولیدی معینی شوند که توسط اراده خودشان تعیین نشده است. (۶) این روابط همواره به مثابه یک نیروی "خارجی" عمل میکند این نیرو که مقابل تمامی انسانها قرارگرفته، بنا به خواست هیچکس (منجمله هیودیس) و هیچ زمان "درونی" نخواهد شد. این ضرورتی است که باید با آن دست و پنجه نرم کرد. آزادی در چارچوبِ چنین ضرورتی است که معنا پیدا میکند و ممکن میگردد. همان اندازه انسان از ضرورت نیروی جاذبه آزاد است که از ضرورت روابط اجتماعی تولید. ظهور مارکسیسم به مثابه علم، اساساً با کشف این ضرورت (که برای اولین بار در کتاب ایدئولوژی آلمانی فرموله شد) همراه بود. تمامی کارهای مارکس – به ویژه کارهای واپسین او - تأکید بر این کشف مهم و غنا بخشیدن بدان بود.
اما این واقعیت دارد که اینجا و آنجا مارکس و انگلس حتی در آثار واپسین خود – مانند کاپیتال یا آنتی دورینگ - از "عبارات ابهام آمیزی" چون "قلمرو راستین آزادی" یا "به کنترل جمعی درآوردن طبیعت توسط بشر" نیز استفاده کرده اند. اگرچه هیودیس خود بر درک اساساً درست مارکس بر رابطه انسان و طبیعت و ضرورت هماهنگی عقلانی میان انسان با محیط زیست تأکید میکند اما به راحتی از کنار نقل قولهای نقل شده از گروندریسه چون «تکامل همه جانبه سلطه انسان بر نیروهای طبیعت، چه طبیعت خویش و آنچه به اصطلاح طبیعت نامیده میشود.» (ص ۱۷۱) یا نقل قول طولانی که از جلد سوم کاپیتال می آورد، میگذرد. درست جایی که مارکس به تصویر مشخصتر جامعه آینده می پردازد:
«قلمرو آزادی به واقع فقط هنگامی آغاز میشود که کار تعیین شده بر اساس ضرورت و مصلحت بیرونی پایان یابد؛ این قلمرو بنا به خود ماهیتش فراتر از سپهر تولید مادی به معنای دقیق کلمه قرار دارد. همانطور که انسان بدوی باید با طبیعت کلنجار برود تا نیازهایش را برآورده و زندگی اش را حفظ و بازتولید کند، انسان متمدن هم باید چنین کند، و باید در همه شکلهای جامعه و تحت همه شیوه های تولید چنین کند. این قلمرو ضرورت طبیعی با تکامل او گسترش مییابد، زیرا نیازهای او نیز گسترش مییابند. آزادی در این سپهر {ضرورت} میتواند فقط عبارت از این باشد که انسان اجتماعی شده، تولیدکنندگان همبسته، بر سوخت و ساز انسانی با طبیعت به شیوه ای عقلانی حاکم هستند و آن را تحت کنترل جمعی خود میآورند، به جای اینکه توسط آن به عنوان نیروی کور تحت سلطه قرار گیرند؛ و این امر را با صرف کمترین انرژی و در شرایطی که شایسته و مناسب طبیعت انسان باشد تحقق میبخشند. اما این همیشه در قلمرو ضرورت باقی میماند. قلمرو راستین آزادی، تکامل نیروهای انسان به عنوان غایتی در خود، فراسوی آن آغاز میشود، گرچه صرفاً میتوان با این قلمرو ضرورت به عنوان پایه اش شکوفا شود.» (ص ۲۵۲)
در این نقل قول در درجه اول، مارکس درک علمی ماتریالیستی تاریخی خود از آزادی و ضرورتی که بشر با آن مواجه است را جلو میگذارد. مارکس به درستی و به اندازه کافی بر ضرورت به عنوان مبنا و پایه تأکید میکند و به همان اندازه بر امکان تبدیل ضرورت به آزادی انگشت میگذارد. برخلاف هیودیس که دنبال جامعه ای است که نیاز به تولید مادی بر آن حاکم نباشد، مارکس از حفظ و بازتولید زندگی در هر شیوه تولیدی سخن میراند. منجمله در جامعه آینده ای که به تصویر میکشد. قابل ذکر است که به طورکلی هیودیس رویکرد خوشی نسبت به مفاهیمی چون آزادی و ضرورت و کلاً علمی به نام ماتریالیسم تاریخی ندارد. (۷) او هر آنجایی که مارکس از زاویه ضرورت و آزادی در مورد جامعه آینده سخن میراند، سریعاً گذر میکند و آگاهانه آنها را نادیده می انگارد.
حال در پرتو نگاه تکامل یافته امروز، ما باید از کنار عبارات ابهام آمیز مارکس "مانند قلمرو راستین آزادی" و "طبیعت را تحت کنترل جمعی درآوردن" و "تکامل همه جانبه سلطه انسان بر نیروهای طبیعت" بگذریم یا آنها را نقد کنیم و کنار بگذاریم. هیودیس نه تنها از چنین متدی برخوردار نیست بلکه این عبارات ابهام آمیز را به دلخواه خود تفسیر کرده و آنها را به سمت نهایت ابهام منطقی میراند. چگونه میتوان بر طبیعت سلطه یافت؛ چگونه میتوان نوع بشر را که خود بخشی از طبیعت است تحت کنترل خود درآورد؟ چگونه میتوان از آزادی راستین و انسان به عنوان هدف غائی سخن راند. یا همانند انگلس در کتاب آنتی دورینگ از "جهش نوع بشر از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی" سخن راند.
کمونیسم قطعاً جهشی تعیین کننده در تاریخ بشر خواهد بود و در آن آزادی بشر بعد کاملاً جدیدی به خود خواهد گرفت. اما معنای کمونیسم رسیدن بشر به آزادی مطلق نیست. یا به زعم هیودیس به گونه ای که بر جامعه "دیگر ضرورت تولید و بازتولید مادی حاکم" نباشد. مسئله این است که ضرورت ها به ویژه ضرورت تولید و بازتولید مادی - در جامعه کمونیستی همچنان برقرار خواهند بود، ضرورتها باقی خواهند ماند، دائماً عوض خواهند شد و نوع بشر به ناگزیر با مصاف ها و تنگناهای جدید و با فرصتها و مسیرهای جدید روبرو خواهد شد. به این معنا بشر هرگز نمیتواند "کاملاً آگاهانه" تاریخ خود را بسازد. همیشه شناخت وی از واقعیت عقب میماند. جامعه کمونیستی، تضادهای خود را دارد. در جامعه کمونیستی نیز تضادهای میان ضرورت و تصادف همیشه عناصر غیرمنتظره جدیدی را به صحنه میآورد که بشر باید با آن دست و پنجه نرم کند. اگر چنین به کمونیسم نگاه نشود، کمونیسم بهمثابه "پایان تاریخ" قلمداد خواهد شد. هیودیس برای فرار از "پایان تاریخ" دانستن کمونیسم – که در جنبش کمونیستی همراه با درک اجتناب ناپذیری کمونیسم سابقه طولانی دارد – به زعم خود مرحله دیگری پس از کمونیسم می آفریند که درواقع به معنای دقیق کلمه، تاریخ کاملاً پایان می یابد. تاریخ جوامع بشری با تضاد میان نیروی مولد و روابط تولیدی رقم خورده و خواهد خورد. ایده آلیستی است اگر کسی فکر کند زمانی خواهد رسید که بر جامعه بشری این تضاد حاکم نباشد. البته هیودیس با تکیه به بحث های مارکس در مقابل کسانی که جامعه کمونیستی را جامعه ای تصویر می کنند که در آن نیاز به کار کردن به کلی از بین خواهد رفت، دلایل نسبتاً قانع کننده ای می آورد. اما خود دنبال تحقق جامعه ای است که دیگر نیاز به تولید و بازتولید مادی بر آن حاکم نباشد.
برخلاف تصور هیودیس و دنباله روی اش از "عبارات ابهام آمیز"مارکس، بشر هرگز به نقطه ای نخواهد رسید که خود را به صورت هدف غائی ببیند و بتواند تمامی "نیازها و توانمندیهای" خویش را ارضا کند یا "تمامیت توانمندیهای فکری، حسی و معنوی" خود را آشکار کند. زیرا نیازها و توانمندیها امری در خود، ثابت و ذاتی نیستند. نیاز و توانمندیها مدام پابه پای تکامل نیروهای مولد و روابط تولید تعیین خواهند شد و تغییر خواهند یافت. با ضرورتهای جدید، آزادی ها جدید در برابر انسان ظهور میکند. به قول مائو: «تاریخ بشریت، تاریخ رشد مداوم از قلمرو ضرورت به آزادی است. این پروسه را انتهایی نیست.» ناگفته نماند که این مائو بود که در "گفتگو پیرامون مسائل فلسفی" در بحبوحه انقلاب فرهنگی تأکید کرد که "آزادی تنها درک ضرورت نیست بلکه تغییر آن نیز هست." و کمونیسم را به عنوان هارمونی بزرگ مورد انتقاد قرار کرد. این ملاحظه نقادانه مائو از انگلس در زمینه ی رابطه میان آزادی و ضرورت و تحول و درک علمی تر از جامعه کمونیستی امروزه در سطح بالاتری توسط باب آواکیان تدوین شد. او می گوید: «تا آنجا که به جامعه کمونیستی مربوط میشود، تفاوت اساسی این نیست که در آنجا دیگر با ضرورت مواجه نخواهیم بود. یا هیچ معیار و محدودیتی – نه فقط در طبیعت که به لحاظ اجتماعی نیز – وجود نخواهد داشت، بلکه تفاوت در این است که موجودات بشری به صورت فردی و در درجه اول به لحاظ جمعی میتوانند با ضرورت مواجه شوند، به آن بپردازند و تغییرش دهند؛ بی آنکه تقسیم بندی های طبقاتی و سایر روابط ظالمانه اجتماعی و ایده های منطبق بر آن مانعشان شود. یکی از موانع، تحریف و دفرمه شدن درک واقعیت از پشت منشور روابط آشتی ناپذیر اجتماعی و طبقاتی و ایده ها و دیدگاه های منطبق بر آن است. کمونیسم آزادی مثبت را در یک بعد کاملاً نوین تصویر میکند و در آینده تجسم خواهد بخشید: مردم به شکل فردی اما در درجه اول به صورت مشترک و از طریق عمل متقابل و مرتبط با یکدیگر (که این شامل مبارزه غیر آنتاگونیستی هم هست) به تغییر و تحول عمیق جامعه و طبیعت (و رابطه میان این دو) میپردازند و بر این فرایند تأثیر میگذارند؛ تا مداوما حیات مادی و فکری و فرهنگی جامعه به مثابه یک کل و نیز افراد تشکیل دهنده آن را بهبود بخشند.» (۸)
هیودیس "فردیت آزاد" را نیز همچون مفهوم آزادی ایده آلیزه میکند. همانگونه که ضرورت و آزادی یک وحدت اضداد را تشکیل میدهند، فرد و جمع (یا فرد و جامعه) نیز یک وحدت اضداد مشخص را تشکیل میدهند. وحدت دیالکتیکی بین فرد و جامعه موجود است و نمیتوان یکی را به نفع دیگری قربانی کرد. مضاف بر این نمیتوان جنبه عمده این تضاد (منافع جمعی) را نادیده انگاشت. نه جامعه جمع حسابی تک تک افراد است نه انسانها به طور فردی با ضرورت های پیشاروی جامعه روبرو میشوند. در جامعه آرمانی هیودیس "سرانجام فرد بالفعل چون سوژه مطلق ظاهر میشود." و "فردیت آزاد" کاملاً متحقق خواهد شد. هیودیس در برابر تمامی نقل قولهایی که مارکس در آنها در مورد چگونگی متحول شدن طبقه کارگر، آزادی انسان ها، آزادی جامعه سخن میگوید به دلخواه "فرد آزادشده" قرار میدهد (برای نمونه رجوع شود به صفحات ۲۵۹ و ۲۶۰) او روابط اجتماعی را به روابط میان افراد تقلیل میدهد. حال آنکه این روابط اجتماعی (در جوامع طبقاتی روابط طبقاتی) است که روابط میان افراد را تعیین میکند نه برعکس.
مسئله صرفاً این نیست که مارکس اینجا و آنجا چگونه از عباراتی چون "فردیت آزاد"، سود جست، مسئله درک علمی مارکس از رابطه فرد و جامعه است. (۹) حتی زمانی که مارکس از "فردیت آزاد" سخن میراند آن را "متکی بر تکامل همگانی افراد و تبعیت بهره وری اشتراکی و اجتماعی که در تملک اجتماعیشان است" میداند. (ص ۱۶۲) مارکس همواره و به روشنی در بدنه آثارش تأکید میکند که فردیت در جامعه طبقاتی درون روابط طبقاتی شکل میگیرد و توسط این روابط کاملاً مشخص تعیین میشوند و برای عناصر یک طبقه امکان ندارد که بر شرایط اجتماعی موجودیتشان غلبه کنند مگر اینکه آن را در کلیتش نابود کنند. (۱۰)
درست است که در جامعه همواره انسانها همچون افرادی مجزا زندگی و کار میکنند اما نقش آنها در تولید و در جامعه توسط روند کلی تولید اجتماعی و تقسیم کار اجتماعی، شکل گرفته و تعیین میشود. قطعاً در جامعه کمونیستی آینده افراد نقش کیفیتا متفاوتی ایفا میکنند به این دلیل که دیگر اسیر روابط متخاصم طبقاتی و تبعیت برده وار از تقسیم کار اجتماعی نیستند. اما کماکان بین فرد و جامعه تضادی موجود است. البته مارکس به این تضاد چندان نپرداخت و تنها و به درستی در مانیفست کمونیست تأکید کرد که در جامعه آینده "رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزادی همگان" خواهد بود. از برخی شباهتهای ظاهری فرمولبندیهای هیودیس با برخی نقل قولهای مارکس که بگذریم. هیودیس درکی جلو میگذارد که در اساس با کلیت تفکر مارکس در تضاد است.
هیودیس نعل وارونه میزند. ازنظر او در سوسیالیسم نیازهای "انسان غنی"، "توسط نیازهای حسی مشخص افراد فراهم میشود." (ص ۱۶۱) هیودیس نیازهای جامعه در کل و نیازهای جمع در کل را به نیازهای حسی افراد تقلیل میدهد و به طورکلی تبعیت افراد از منافع گسترده تر جامعه (در سوسیالیسم و کمونیسم) را کنار میگذارد. به ظاهر هیودیس برای رفع و رجوع برخی اشکالاتی که در زمینهٔ رابطه فرد و جامعه در جوامع سوسیالیستی پیشین به چشم میخورد، بر "فردیت آزاد" و "فرد بالفعل بهمثابه سوژه مطلق" تأکید میکند. ازآنجاییکه چشم بر تجربه (با تمامی دستاوردها و کمبودهایش) و مباحث و جمعبندی تئوریک از این تجارب و به طورکلی واقعیت های اجتماعی می بندد، به گذشته رجوع میکند. به امانوئل کانت! به اصل "طلایی" اخلاق کانتی: "انسان نه به عنوان وسیله بلکه به عنوان هدف غائی". اصل اخلاقی که نه در جوامع طبقاتی کاربرد دارد و نه در جامعه کمونیستی. زیرا متکی بر ضرورتها – روابط تولیدی اجتماعی – نیست. در جوامع طبقاتی مبتنی بر استثمار که با تمایزات عمیق طبقاتی و جنسیتی و نابرابریهای گسترده اجتماعی رقم خورده، برخورد افراد به یکدیگر به صورت هدف غائی بی معناست. در جامعه کمونیستی نیز همواره میان منافع گسترده تر جامعه با نقش افراد تضادی باقی خواهد ماند. تضادی عینی که مانع از آن خواهد شد که هر فرد و نیازهایش را بهمثابه هدف غایی دید. در آن جامعه همه نمیتوانند بسیج شوند که به نیازهای یک فرد پاسخ دهند. نیازهای جامعه به لحاظ کمی و کیفی قابل قیاس با نیازهای یک فرد نیست. مگر نیازهای یک فرد چه میزان است که برای تأمین آن نیاز به اقدام تمامی جامعه باشد. رابطه دیالکتیکی میان فرد و جامعه موجود است اما منافع فرد هرگز نمیتواند بالاتر یا حتی همسنگ روابط اجتماعی درون جامعه و جهان باشد و این مسئله حتی زمانی که تمایزات طبقاتی محوشده اند، صادق خواهد بود. به هر میزان هم که بشر پیشرفت کند منافع و مصالح جامعه در کلیت خود همیشه نسبت به منافع این یا آن فرد اولویت خواهد داشت. در جامعه کمونیستی نیز جایگاه فرد و روابط میان افراد به عنوان جزئی از دگرگونی روابط میان نیروهای اجتماعی، دچار تغییر میشود.
البته هیودیس برای اثبات دیدگاهش دوباره سراغ مارکس جوان (شاید بهتر است گفته شود نوجوان) میرود که تعلقاتی به کانت داشته است. مارکسی که هنوز تحت تأثیر این ایده قرار داشت که "باید به خود و دیگران چون غایتی در خود نگریست". چنین نحوه استدلال در ارتباط با متفکری بزرگ که مدام در حال کنکاش و گسست از تعصبات بورژوا دمکراتیک و ایده های غلط بود، بیشتر به کار کسانی می آید که خود یا به جهان بینی بورژوائی آغشته اند که فرد را مبنای تحلیل از جامعه قرار میدهند یا میخواهند همه چیز را به شکل ذهنی و منطقی حل و فصل کنند. (یا هر دو!) کسانی که فراموش میکنند به واقعیت فرایند تکاملی ایدههای یک متفکر بزرگ نظر افکنند. آنهم متفکر انقلابی بزرگی چون مارکس که همواره در پروسه کشف حقیقت، با حقیقت همراه میشد و مدام خود را تصحیح میکرد.


۳ – برخورد گزینشی؛ تحریف دیکتاتوری پرولتاریا!


کمتر کسی است که مارکس را بشناسد اما نداند که مقوله دیکتاتوری پرولتاریا جایگاه کلیدی در نزد او داشته است. این مقوله آنچنان از اهمیت تاریخی برخوردار است که مارکس بزرگترین خدمت خود را کشف و توضیح آن دانست. (۱۱) نمیتوان در مورد درک مارکس از بدیل سرمایه حرف زد بدون اینکه مهمترین و تاریخی ترین فرازهای مارکس در این زمینه را یادآور نشد. مارکس مدت کوتاهی پس از انتشار مانیفست در جمعبندی از انقلابهای ۱۸۴۸ مشخصاً در کتاب "نبردهای طبقاتی در فرانسه" درک دقیق و روشنی از مفهوم سوسیالیسم و وظیفه دیکتاتوری پرولتاریا جلو گذاشت. این جملات آنچنان تیز، برنده و صریح و روشن هستند که تفسیری برنمیتابند. مارکس بعداز اینکه در مانیفست کمونیست بر "گسست از مالکیت" و "گسست از ایده های سنتی" و ضرورت تبدیل شدن پرولتاریا به طبقه حاکم تأکید کرد با جمعبندی از قوانین حاکم بر مبارزه طبقاتی، مختصات جامعه آینده - سوسیالیسم – را چنین توضیح داد: «سوسیالیسم اعلان تداوم انقلاب، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به مثابه نقطه گذار ضروری است به سوی نابودی کلیه تمایزات طبقاتی، نابودی کلیه روابط تولیدی که این تمایزات بر روی آنها بناشده اند، نابودی کلیه روابط اجتماعی که منطبق بر این روابط تولیدی هستند و دگرگون کردن کلیه افکاری که از این روابط اجتماعی نتیجه میشوند.» (مارکس – "نبردهای طبقاتی در فرانسه" ترجمه باقر پرهام – ۱۳۸۱ ص ۱۴۵)
این جملات درک عمیق مارکس از پروسه دستیابی بشر به جامعه آینده و امکان پذیریاش را نشان میدهد. این جملات صرفاً سلبی نیستند، بلکه به شکل همه جانبه رئوس و مختصات کلی جامعه کمونیستی را نیز نشانه میروند. مارکس تأکید میکند جامعه ای کمونیستی است که دیگر در آن از تمایز طبقاتی، روابط تولیدی استثمارگرانه، روابط اجتماعی ستمگرانه و ایدههای سنتی حافظ این روابط خبری نباشد.
همه کسانی که به گونه ای میخواهند خود را از زیر بار تجارب انقلاب های قرن بیستم و ربط آنها با تئوریهای مارکس و مشخصاً تعریف مارکس از سوسیالیسم رها کنند، این عبارات کلیدی و تاریخی مارکس را مسکوت میگذارند. مسئله فقط "اکونومیسم" و "اقتصادگرایی" هیودیس در معرفی درک مارکس از بدیل سرمایه داری نیست، پای حذف، سانسور و برخورد گزینشی در میان است. جهانبینی هیودیس مانع از دیدن –آنچه عیان است - میشود. مانع از دیدن اینکه سوسیالیسم یک دوران گذار است، میشود؛ مانع از دیدن نیاز به قدرت دولتی انقلابی میشود که بنیادهای جامعه را به گونهای تغییر دهد که دیگر پایه مادی دولت از میان رود.
هیودیس با انگشت نهادن بر "تناقضات" مارکس درزمینه ی دولت، درک مارکس را دفرمه میکند. او نخست ادعا میکند که مارکس در کتاب جنگ داخلی در فرانسه برخلاف آنکه در مانیفست گفته که پرولتاریا در درجه اول باید به شکل طبقه حاکم درآید، از نابودی ماشین دولتی سخن میراند. (ص ۲۵۶، ۲۵۷) هیودیس با تفسیر خود از تجربه کمون پاریس نتیجه میگیرد که "دولت ابزار اصلی دگرگونی انقلابی نیست." برای اثبات این ادعا هیودیس دوباره سراغ مارکس جوان میرود. مارکسی که در سالهای ۱۸۴۷ – ۱۸۴۵ گفته: «هنگامیکه پرولتاریا پیروز شود، به هیچوجه به سویه مطلق جامعه بدل نمیشود، زیرا فقط با محو خود و ضد آن پیروز میشود. آنگاه پرولتاریا ناپدید میشود.» (ص ۱۱۹) هیودیس به دلخواه از کلماتی چون "سویه مطلق" و "ناپدیدی پرولتاریا" نتیجه میگیرد که "پرولتاریا به طبقه حاکم بدل نمیشود." هیچ تمایزی بین حال – جامعه برخاسته از جامعه پیشین – با جامعه آینده و هیچ تفاوتی بین هدف و مراحل گوناگون و هیچ تضادی میان هدف با راه رسیدن به هدف موجود نیست. این دیگر استدلال نیست سفسطه است. حتی اگر از پیشگفتارهایی که مارکس و انگلس بعدها بر مانیفست کمونیست در تأکید دیکتاتوری پرولتاریا نوشته اند، بگذریم. کافی است مستقیماً به سه گانه سیاسی مارکس (نبردهای طبقاتی در فرانسه، هجدهم برومر و جنگ داخلی در فرانسه) رجوع کنیم تا درک مارکس از دولت و اهمیت مقوله دیکتاتوری پرولتاریا را دریابیم. آنقدر این مقوله جایگاه برجسته در تفکر مارکس دارد که هیودیس جرئت آن را به خود نمیدهد که کل این مفهوم را زیر سوال برد. او شروع به بازی با کلمات، بندبازی میان دوره های مختلف مارکس و تفسیرهای من درآوردی خود میکند. نخست میگوید منظور مارکس "دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا" بود نه "دیکتاتوری پرولتاریا"، سپس دیکتاتوری پرولتاریا را به "حکومت خود پرولتاریا" و "حکومت خود پرولتاریا" را به "دولت کارگران" تبدیل میکند. (ص ۲۸۳) که «به تدریج سلطه فراگیر سرمایه را از طریق شکل های دمکراتیک مشورت و مشارکت از بین میبرد» (ص ۲۸۳) شکل حکومتی که برخلاف سرمایه داری کاملاً دمکراتیک و فراگیر است." (ص ۲۸۴)
خلط مبحث عجیبی بین مفهوم "دولت" و "حکومت" (۱۲) صورت میگیرد تا هیودیس گریبان خود را از مقوله دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان "دولت دوران گذار" رها کند و حکم دهد که «این مفهوم که مرحله پائین تر سوسیالیسم یا کمونیسم مظهر "دیکتاتوری پرولتاریا" است که در آن تولید ارزش هنوز حاکم خواهد بود، یعنی مفهومی که عمدتاً گفتمان اندیشه "مارکسیستی" پابرجا در سده بیستم را تعریف میکرد با اندیشه مارکس بیگانه بود.» (ص ۲۸۴) به بحث قانون ارزش اشاراتی خواهیم داشت اما هیودیس هر کاری کند نمیتواند این جمله تاریخی مارکس در کتاب مبارزه طبقاتی در فرانسه یعنی "سوسیالیسم، اعلان تداوم انقلاب، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا بهمثابه نقطه گذار ضروری" را رفع و رجوع کند. مفهوم و مضمونی که مارکس دوباره در "نقد برنامه گوتا" بر آن تأکید کرد. هیودیس قادر به درک پایه های اقتصادی – اجتماعی موجودیت دولت در دوران سوسیالیسم نیست و حاضر نیست که این واقعیت عینی را به رسمیت شناسد که حتی پس از سرنگونی سرمایه داری هنوز طبقات موجودند، مبارزه طبقاتی موجود است و جامعه به ناگزیر باید بر پایه دستور کاری (دستور کار پرولتاریا یا بورژوازی) امورات خود را پیش ببرد. (۱۳)
هیودیس برای راحتی خیال خود حکم دیگری نیز میدهد: «فرقی بین سوسیالیسم و کمونیسم نیست. اینها دو مرحله متمایز از هم نیستند .... این برساخته استالینیست ها بوده است که برای دوران سوسیالیسم شاخص هر کس به اندازه کارش را طرح کردند و برای کمونیسم شاخص هر کس به اندازه نیازش را.» (ص ۲۶۴) این است عصاره تفکر هیودیس در مورد رابطه سوسیالیسم و کمونیسم. هیودیس هنگام بررسی "نقد برنامه گوتا" که در آن مارکس میان سوسیالیسم و کمونیسم تفاوت میگذارد، مینویسد: «این نخستین بار در تمامی نوشته های مارکس است که وی بهصراحت به دو "مرحلهٔ جامعه جدید اشاره میکند. اینها دو مرحله متمایز نیستند که به ترتیب "سوسیالیسم" و "کمونیسم" نام گرفته باشند. به نظر مارکس، اصطلاحات "سوسیالیسم" و "کمونیسم" – همراه با "همبستگی آزاد"، "جامعه ای از فردیت آزاد" یا صرفاً "جامعه جدید" – کاملاً مترادف اند. تصور بعدی که "سوسیالیسم" و "کمونیسم" بیانگر مرحله های متمایز تکامل اجتماعی اند – محصول اصلی جزم استالینیستی – برای اندیشه مارکس بیگانه بود و فقط پس از مرگ او وارد واژه نامه "مارکسیسم" شده است.» (ص ۲۶۲)
یکم، کسی که بدون هرگونه پیشداوری "نقد برنامه گوتا" را بخواند تفاوت اساسی میان دو مرحله سوسیالیسم و کمونیسم را درک میکند. مارکس روشن و آشکار بر دو کیفیت متفاوت انگشت میگذارد. جامعه ای که هنوز در آن "حق بورژوایی" موجود است و "به اندازه کار" در آن توزیع صورت میگیرد و جامعه ای که دیگر در آن از "حق بورژوایی" خبری نیست و "کار معیار" پرداخت نیست. درست است مارکس در "نقد برنامه گوتا" تمایل داشت که سوسیالیسم را مرحله پائین تر جامعه کمونیستی بداند اما کسی که اندک آشنایی با فرایند افکار مارکس داشته باشد این تفاوت پایه ای را درک خواهد کرد. این حق بورژوایی است که پایه عینی نابرابری در جامعه سوسیالیستی بوده و وجود دولت را کماکان ضروری میسازد. دولت هم برای دفاع از این حق، هم برای محدود کردن این حق در جهت تحول بیشتر جامعه و جهان به سمت کمونیسم ضروری است. دولتی متناقض که مختص جامعه در حال گذار است. مارکس بر تمایز میان دو مرحله سوسیالیسم و کمونیسم تأکید زیادی نکرد زیرا بنا به محدودیتهای تاریخی که به لحاظ تجربی با آن روبرو بود گذار از سوسیالیسم به کمونیسم را کوتاه مدت تصور میکرد. توجه داشته باشیم که تجربه کمون پاریس فوقالعاده کوتاه مدت بوده و نمیتوانست پیچیدگی ها تحولات آتی را رو آورد. باوجوداین، مارکس در مورد ماهیت گذاری سوسیالیسم و ضرورت وجودی قدرتی دگرگون کننده که بتواند تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی استثمار کننده، روابط اجتماعی ستمگرانه و ایده های سنتی حافظ این روابط را مدام محدود و محدودتر کند تردیدی نداشت. چگونه میتوان موجودیت جوامع طبقاتی، جابجایی عظیم تاریخی را بدون استفاده آگاهانه از نیرویی قدرتمند تغییر داد.
دوم، اولین بار لنین این تقسیمبندی را در کتاب دولت و انقلاب انجام داد. کتابی که بخش مهمی از آن جمعبندی مشخص و همه جانبه تر از کمون پاریس در پرتو "نقد برنامه گوتا" بود. فصل پنجم کتاب دولت و انقلاب به این موضوع مهم اختصاص دارد. لنین پایه های اقتصادی سیاسی تفاوت بین این دو مرحله و چگونگی زوال دولت را روشن کرد.
سوم، البته زمان برد و نیاز به کسب تجربه انقلابی و تئوری پردازی نوین بر پایه این تجارب بود تا قوانین حاکم بر این دوره گذار و پیچیدگی های حاکم بر این فرایند روشن شود. با "تئوری پردازی ذهنی و منطقی" و "تفسیرهای من درآوردی" از اظهارات مارکس نمیتوان به بدیل واقعی دستیافت. مارکس با تیزبینی تاریخی چارچوب و جهت گیری های جامعه آینده را جلو گذاشت.
نکته آخر، هیودیس به شکل مبهمی از نوعی دوران گذار به مرحله ای سخن میراند که با «مرحله پایین تر سوسیالیسم یا کمونیسم برابر نیست. زیرا در مرحله پایین تر مارکس، گسستی تعیین کننده و کیفی از سرمایه داری رخ میدهد.» (ص ۲۸۳) اینکه مرحله ای که هنوز "گسست تعیین کننده و کیفی از سرمایه داری در آن رخ نداده" چه نامی دارد، مشخص نیست. هیودیس با کلماتی چون "جامعه آزاد"، "فردیت آزاد"، "دمکراسی فراگیر" و "شکل های دمکراتیک مشورت و مشارکت" می خواهد معضل "دولتمداری در دوران گذار پیشنهادی خویش" را حل و فصل کند. انگاری تأکید بر کلماتی چون "آزادی – فرد – دمکراسی" به طور خودکار ضددولت اند و می توانند دولت را محدود و سرانجام نابود کنند. آزادی برای کی؟ فرد در چه چارچوبی؟ دمکراسی برای چه طبقه ای؟ خود پرسش هایی هستند که در هر دوره تاریخی معین توسط "اراده و قدرت حاکم" بر جامعه تعیین میشوند. نام این "اراده و قدرت" در دوره گذار هر چه باشد، از همان مکانیسم و کارکرد دولت برخوردار است. دمکراسی شکلی از دولت است. بدون دیکتاتوری، دمکراسی معنایی ندارد. "اراده و قدرت جمعی" برابر با اراده و قدرت تکت ک افراد نیست. هیچ دولت طبقاتی برابر با دولت تک تک اعضای طبقه نیست. دیکتاتوری پرولتاریا نیز "دولت کارگران" نیست. دولت یک طبقه است. تفاوت است میان در نظر گرفتن منافع تک تک کارگران و اعمال اراده فردیشان (یا حتی این یا آن قشر کارگران در هر مقطع معین) با منافع تاریخی جهانی پرولتاریا که رهایی تمامی بشریت را در سطح جهانی هدف قرار داده است. شکلهای دمکراتیک مشورت و مشارکت در جامعه سوسیالیستی که کیفیتا با اشکال بورژوایی متفاوت اند روش و شرط ضروری برای تحقق این اهداف و حل تضادهای گوناگون (منجمله منافع قسمی و حال با منافع کلی و آینده) هستند، اما به خودی خود به کارگیریشان به معنای حل تضادها نیست. دمکراتیک ترین قدرتها نیز نیازمند رهبری اند. اگر همچنین رهبری موجود نباشد در پروسه به وجود خواهد آمد مسئله بر سر ماهیت این رهبری است: آگاهانه است یا ناآگاهانه و از خوانش درست و علمی از واقعیت تضادمند جامعه و جهان برخوردار است یا خیر؟ این کلیدی ترین موضوع در تفکر هیودیس و بررسی او از تضادهای جامعه سوسیالیستی و درک وی از بدیل سرمایه داری جایی ندارد.


۴- آرمان از واقعیت برمیخیزد، اما!


هیودیس در مقدمه کتابش در بحثی نسبتاً طولانی به نقد کسانی میپردازد که در جستجوی نسبت سوژه و ابژه در آثار اقتصادی مارکس به ویژه کتاب کاپیتال هستند. او برخورد این مفسران اقتصادی مارکس را به دو رویکرد ابژکتیویستی و سوبژکتیویستی تقسیم میکند. ازنظر وی ابژکتیویستها کسانی هستند که درمجموع نقش و جایگاه چندانی برای عامل انسانی به عنوان سوژه رهاییبخش قائل نیستند و از بین رفتن نهادهایی چون بازار، مناسبات پولی و مالکیت خصوصی را تنها شرط سوسیالیسم قلمداد میکنند. سوبژکتیویستها نیز کسانی هستند که مهمترین سهم مارکس را در درک او از سوژه انسانی میدانند که مدام با رانش سلطه جوی سرمایه میجنگند و میکوشند آن را ملغی کنند. سوبژکتیویستها معتقدند اگر سرمایه در یک سطح سوژه باشد در سوی دیگر نیز باید کار یک سوژه باشد. ازنظر آنان مقاومت سوژه کار است که مراحل گوناگون تکامل سرمایه داری را رقم میزند. ازنظر سوبژکتیویستها نیازی به ترسیم خطوط جامعه آینده نیست. جامعه جدید چنان در مبارزات روزمره درون ماندگار است که نیازی به بیان نظری هدفی نهایی نیست. هیودیس معتقد است ابژکتیویستها و سوبژکتیویستها از زاویه های مختلف حرف چندانی درباره جامعه پساسرمایه داری ندارند. البته خود او بین این دو دیدگاه، میانه را میگیرد و ادعا میکند که رایا دونایفسکایا با برقراری رابطه صحیح میان منطق هگل و منطق کاپیتال توانسته درک بهتری از جایگاه سوژه و پرولتاریا به عنوان سوژه رهایی ارائه دهد.
در موقعیتی نیستیم که در مورد تک تک اقتصاددان معاصری که مورد نقد هیودیس قرار گرفته اند قضاوت کنیم. (۱۳) اما میتوان در مورد آثار مارکس – مشخصاً سوژه کتاب کاپیتال و کلاً جایگاه پرولتاریا به عنوان سوژه - به چند نکته مهم اشاره کرد. هدف مارکس از نوشتن کاپیتال، بر ملأ کردن راز جامعه مدرن بود. برای همین مارکس بررسی کلیت سیستم نه عناصر درون آن را موضوع کار خود قرار داد. او در درجه اول میخواست بداند این نظام چگونه کار میکند و در بازتولید خود با چه موانعی روبرو است. او در بررسی نظام سرمایه داری همه حیطه ها (تولید، مصرف، توزیع و مبادله) را در نظر گرفت. برای مارکس در کتاب کاپیتال، بررسی پرولتاریا به خودی خود چندان مهم نیست زیرا پرولتاریا خود بخشی از سوخت و ساز نظام است. به این معنا، موضوع یا سوژه کتاب کاپیتال کشف منطق کلی سرمایه است نه توضیح اجزای بیشمار آن، منجمله جزء مهمی چون پرولتاریا. درمجموع کتاب کاپیتال نشان میدهد که پرولتاریا توان آن را دارد که راه رهائیبخش را به شرایط مادی متصل کند و به سوژه بالفعل بدل شود.
اما این واقعیتی است که مارکس تا زمانی که مارکسیست شود، ایده های مختلفی در مورد پرولتاریا به عنوان سوژه طرح کرد. بدون در نظر داشت تکامل فکری مارکس نمیتوان به درک درستی از جایگاه پرولتاریا به عنوان سوژه تاریخ دستیافت. قبل از گسست از هگل، مارکس بر مبنای الگوی "ایده مطلق" هگل، پرولتاریا را "ایده مطلق" دانست. هگل معتقد بود کسانی که روح زمانه هستند انقلاب میکنند. کمی بعد مارکس از این منطق هگلی مشخصاً از این تفکر که کدام قهرمان یا شاه یا فیلسوف است که میتواند منشأ تغییر باشد، گسست کرد. البته تکیه گاه او در این گسست فوئرباخ بود. در این دوره – که مصادف است با کتاب "دستنوشته ها ..." همچون فوئرباخ به مفهوم انسان تکیه میکند. ازنظر او انسان است که منشأ تغییر است؛ انسانی که ازخودبیگانه شده و باید دوباره به ماهیت و ذات خود بازگردد. یعنی به زمانی برگردد که ازخودبیگانه نبود، تا بتواند سوژه تاریخ شود. این دوره ای است که مارکس هنوز از چارچوب تفکرات بورژوا دمکراتیک کاملاً گسست نکرده بود. در چنین دوره گذاری است که میگوید "فلسفه مغز انقلاب و پرولتاریا قلب آن است." با گذر از این مرحله است که مارکس به این نتیجه مهم و تعیین کننده میرسد که با امر پیشینی از قبل طرح شده، نمیتوان جهان را تفسیر کرد و تغییر داد. تغییر انقلابی هم نیازمند ایده صحیح است و مهمتر از آن نیازمند نیروی اجتماعی معین. این همزمان است با دوره ای که اروپا به صحنه خیزشهای انقلابی گسترده بدل شده بود و نیروی انفجاری به نام پرولتاریا خود را در صحنه اجتماعی نشان داد. در این مقطع تاریخی، مارکس پرولتاریا را به عنوان سوژه تاریخ کشف میکند. اما هنوز این کشف خصلت تجربی دارد. خصلت تجربی که به نوبه خود مهم است و تفاوت این طبقه با دیگر طبقات جامعه و تاریخ را نشان میدهد، اما هنوز با مفهوم سازی کامل علمی فاصله دارد. فاصله است بین تأکید بر موقعیت زندگی روزمره و ویژگیهای تجربی طبقه کارگر (مانند فقر و نداری، به شکل متمرکز و جمعی درگیر تولید بودن و روحیه همکاری و ...) تا مفهوم سازی از پرولتاریا و تأکید بر نقش و رسالت تاریخی – جهانی این طبقه.
در گروندریسه است که مارکس ضمن بازگشت دوباره به منطق هگل، "سوژه انسانی" را کنار میگذارد و به مطالعه سیستم روی میآورد. همانطور که در پروسه آغازین هر پژوهشی پیش میآید، گروندریسه هنگام مطالعه و بررسی جوانب خاص با برخی غلوهای آگاهانه همراه است. در کتاب کاپیتال مارکس به پختگی کامل میرسد و بررسی ماتریالیستی عمیق سیستم را وظیفه خود قرار میدهد. او در این مقطع علیرغم اتخاذ روش بیطرفانه علمی، پیشاپیش میداند که چه نیرویی سیستم را به سوی انقلاب میراند. از این زاویه در کاپتیال اینجاوآنجا بیش از اندازه بر پرولتاریا به عنوان سوژه آماده مصرف تأکید میکند. نوعی جانبداری پیشینی – در مورد احتمال و چگونگی تغییر – در کاپیتال موجود است. باید توجه داشت که هدف کتاب کاپیتال ارائه برنامه سیاسی نیست بلکه ارائه یک تجزیه و تحلیل نظام مند از منطق سرمایه و نظام سرمایه داری است. اما این امر کاملاً واضح است که مارکس در بررسی هایش نه تنها به اصطلاح امروزی "ساختارگرا" نیست و به سوخت و ساز و کارکرد و ماهیت سیستم به صورت ساختاری ایستا و صلب نگاه نمیکند. بلکه نشان میدهد که در این سیستم انسانهایی با گوشت و پوست وجود دارند که نقش ایفا میکنند و نه تنها امکان آن را دارند که به آگاهی در مورد سیستم دست یابند بلکه قادرند آن را به کلی تغییر دهند. (۱۵)
منظور از ذکر این تاریخچه، آن است که بگوییم جملات یکسویه با تأکیدات متفاوت در مجموعه آثار مارکس در مورد سوژه و پرولتاریا موجود است. او هنگام تحلیل از کلیت این سیستم در برخی موارد بر این یا آن لحظه معین تأکید و آن را برجسته میکند. اگر کسی بخواهد همانند هیودیس با درک تک خطی به مارکس بپردازد، در فهم دقیق او شکست خواهد خورد. بدون جمعبندی کلی از افکار و عقاید مارکس (به ویژه آثار مهمی که در مورد مبارزه طبقاتی منتشر کرده) نمیتوان دقیقاً پی برد که مارکس چه میگوید. به عبارت دیگر باید در جایگاه تاریخی بالاتری قرار گرفت، به سنتز بالاتری دست یافت تا دقیقاً مارکس را درک کرد. انسانها همواره از این امتیاز برخوردارند که در پرتو نگاه امروز می توانند به گذشته بنگرند. اما تنها با تکیه به تکاملات فکری و سنتزهای جدید است که کمونیستها بهتر میتوانند، اهمیت کشف های گذشته را دریابند، درستتر و دقیقتر آنها را بفهمند و به روش بهتر و کاملتری آنها را دوباره اثبات کنند. (۱۶)
هیودیس در کتاب خود به درستی تلاش میکند که نشان دهد مارکس در مجموع در دوره های مختلف آرمان های خود را از دل واقعیت بیرون کشیده است. ازنظر او «تشخیص ایده آزادی در خود واقعیت درونمایه ای است که بر همه آثار بعدی اش (مارکس) حاکم است.» (ص ۶۵) این واقعیتی است که مارکس نه یک اتوپیست، بلکه یک ماتریالیست دیالکتیسین پیگیر بود. او همواره از دل واقعیت تضادمند، دنبال تغییر واقعیت بود. راه حل هایش مبنای مادی داشت. مارکس ضرورت مادی کمونیسم و امکان پذیریش را به طریقی علمی اثبات کرد. به این معنا حساب خود را از تمامی تفکراتی که کمونیسم را یک آرزو یا فرضیه یا ایده ستایش انگیز میدانستند - که در هر دوره تاریخی امکان پذیر است - جدا کرد. مارکس نشان داد تنها با شکل گیری نظام سرمایه داری و شکل گیری طبقه ای به نام پرولتاریا برای اولین بار به معنای واقعی پایه مادی برقراری جامعه کمونیستی شکل گرفته و امکان گذر به جامعه ای عالیتر فراهم شده است. این کمونیسم ربطی به کمونیسم جوامع اشتراکی اولیه، یا احیا آن یا بازگشت به مبدأ تاریخ ندارد.
اما مارکس در دوره های مختلف تکامل فکریش، گاها از روشها - به عبارت دقیقتر از دلایل و مثالهای فلسفی - مشخصی برای ضرورت برقراری جامعه کمونیستی سود جست که به برداشت های مختلف و نادرست پا داده است. این بستری است که هیودیس از آن سود می جوید تا میله "سوژه – ابژه" و "آرمان – واقعیت" را هر زمان که خواست به این یا آنطرف خم کند. هیودیس بین "یکپارچگی آرمانیت و واقعیت" (ص ۶۱) و آرمانیت به معنای اینکه "انسانها ذاتاً موجود آزادی هستند" (ص ۷۰) تاب میخورد. او از "وارونگی سوژه و محمول در زندگی واقعی" (ص ۷۵) به سمت ظهور "فرد بالفعل به عنوان سوژه مطلق" (۱۷۴) میرود. او از مارکسی که میخواهد «به جهان نشان دهد که به واقع برای چه چیزی میجنگد و آگاهی چیزی است که جهان باید کسب کند، حتی اگر هم نخواهد.» (ص ۸۳) به طرف مارکسی کشانده میشود که «به نحو منسجمی در سراسر زندگی اش معتقد بود که آگاهی انقلابی خودجوش ستمدیدگان در واکنش به رشته ای از شرایط مادی خاص پدید میآید و چنین آگاهی به توده ها از بیرون انتقال داده نمیشود.» (ص ۱۱۸) هیودیس از این زاویه مارکس را در مقابل لنین قرار میدهد و با متمایز کردن "آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی که خودجوش از توده ها برمیخیزد" با "نظریه و فلسفه انقلاب"، به این نتیجه میرسد که «آهنگ درون ماندگار واقعیت راه را برای بدیل باز میکند، اما به نظر نمیرسد ظهور آن بدیل به این دلیل تضمین شده است.» (ص ۱۱۸) نتیجه بندبازی بین "آرمان و واقعیت" و " سوژه و ابژه" روشن است، هیودیس نمیداند چگونه آرمان به واقعیت بدل میشود. زیرا دست او در زمینهٔ راه رسیدن به هدف، دخالت سوژه در ابژه و تحقق آرمان خالی است.
مارکس همواره در جستجوی آرمان از میان واقعیت بود. به این معنا که میدانست اگر قرار باشد نظام سرمایه داری عوض شود، تغییر آن دلبخواهی نیست. انسانها از آزادی عمل نامحدود برخوردار نیستند. تنگناهایی است که نمیتوان از انسان یا فرد بالفعل به عنوان "سوژه مطلق" سخن راند. به عبارتی جاده های تغییر یک سیستم، اختیاری نیست. واقعیت همواره محدودیتهای خود را اعمال میکند و این امر دامنه آزادی انسانها را تعیین میکند. به گونه ای که هر طور دلشان خواست نمیتوانند برای تغییر سیستم اقدام کنند. اهمیت – "آرمانی" - پرولتاریا به عنوان سوژه تاریخ از این به اصطلاح "محدودیت عینی" برمیخیزد. واقعیت عینی است که نقش پرولتاریا در تاریخ را مهم میکند. یعنی اینکه پرولتاریا در این سیستم دارای موقعیتی است که اگر شرایط او تغییر یابد، شرایط همه تغییر خواهد یافت. این تغییری جهانشمول است زیرا تغییر کل بشریت را با خود به همراه می آورد. اگر شرایط مادی که پرولتاریا را تولید و بازتولید میکند از بین برود، تمام نظام ازهم گسیخته خواهد شد. ازاینرو پرولتاریا نشانه اختصاری است. به قول مارکس راز بدبختی های امروزی بشر است، راز شرایط معاصر و بردگی مدرن بشر است. راز یا نشانه ای که برای درک کلیت نظام راهگشاست. برای گسست از تمامی لحظات سیستم نظام سرمایه داری، درواقع نقش استراتژیک و بنیادین پرولتاریا در سوخت و ساز نظام سرمایه داری و تولید و بازتولید آن است که این طبقه را به عنوان نفی مشخص سیستم مطرح میکند. این نفی مشخص نه صرفاً به معنای وجود تجربی یا عناصر این طبقه است، نه حتی این یا آن بخش طبقه در هر مقطع خاص. همان روابط اجتماعی که پرولتاریا تجسمش است عناصر انقلاب پرولتری را در بخش های دیگر جامعه (زنان، جوانان، روشنفکران، ملیت های تحت ستم و ....) نیز می آفریند. وجود عینی پرولتاریاست که موجب میشود دیگر جامعه نسبت بهت مامی جوانب کلیت سیستمی که با آن روبرو هستند حساس شوند. ازاینرو همه کسانی که از این سیستم در رنجند پتانسیل آن را دارند که جز عناصر انقلاب پرولتری باشند چراکه هیچ انقلاب دیگری به واقع آنان را رها نمیکند. آنان نیز چون اعضای طبقه کارگر اگر به رسالت تاریخی – جهانی پرولتاریا آگاه شوند، یعنی به ضرورت از بین بردن کلیه روابطی پی برند که موجب تمایز طبقاتی و همه شکل های ستم و استثمار و تبعیض نابرابری میگردد، میتوانند کمونیست شوند و به امر رهایی بشریت یاری رسانند. فقط پرولتاریا نیست که پتانسیل دستیابی به راه حل را داراست. نیروهای اجتماعی دیگر نیز در سطوح مختلف و به اشکال گوناگون توان بالقوه آن را دارند که جذب این راه حل شوند.
اما هر بالقوه ای، بالفعل نمیشود اگر شرایط مهیا نشود. اگر انسانها آگاه نشوند، توان بالقوه، بالفعل نخواهد شد. مسئله سوژه، بلا واسطه و مستقیم به مسئله آگاهی ارتباط دارد نیاز به درک درستی در زمینهٔ آگاهی، پایه مادی آگاهی، چگونگی دستیابی بدان و نقش و تأثیر آگاهی است. جنبشی که پرولتاریا میآفریند نه تنها حاصل شرایط مادی خاصی است بلکه هدفش تغییر شرایط مادی و همچنین تغییر خود انسانهای درگیر در آن جنبش است. این جنبش از پایه مادی مشخصی برخوردار است. آگاهی از این پایه مادی برمیخیزد. تمثیلی بگوییم از ماده "بخار" آگاهی متصاعد میشود. این "بخار" زمانی که از ماده برخاست، در هوا نمیماند برمیگردد به آن پایه ای که از آن برخاسته و آن را عوض میکند و دوباره به ماده تبدیل میشود. دوباره از ماده جدید "بخار" برمیخیزد و بدل به آگاهی میشود. تا زمانی که انسان و جامعه انسانی موجود باشد چنین روندی که مارپیچی تکامل مییابد تکرار میشود. یعنی تئوریزه کردن شالوده و درعین حال کمک کردن به تغییر آن و دوباره تئوریزه کردن آن. از درون این فرایند – تبدیل ماده به آگاهی و بازگشت آگاهی به ماده - سوژه ظهور پیدا میکند. سوژه خودبه خود تولید نخواهد شد. هیچیک از بازیگران روی صحنه، سوژه آماده مصرف نیستند، بلکه باید سوژه شوند. مسئله کلیدی، درزمینهٔ سوژه "بودن و بایستن" و یا "بودن و شدن" است. برای همین مارکس بر آگاهی پرولتاریا تأکید کرد و گفت پرولتاریا، یا انقلابی است یا هیچ. لنین این مسئله را عمیقاً دریافت و بر شکاف بین "بودن و شدن" و شکاف میان "عنصر آگاهی و عنصر خودانگیخته" تأکید کرد. برخلاف تصور هیودیس مفهوم "آگاهی از بیرون" به معنای محدود انتقال آگاهی توسط روشنفکران به میان کارگران نیست. هرچند کسانی که به "فلسفه و نظریه انقلاب" دست پیدا میکنند، بالاخره باید آن را به میان کارگران و دیگر اقشار و طبقات ستمدیده ببرند و ایده های رهائیبخش را با مبارزات توده ها متصل کنند. مگر اینکه معتقد باشیم "آگاهی انقلابی طبقاتی سوسیالیستی خودجوش در میان توده ها" برای امر انقلاب کافی است. مفهوم "آگاهی از بیرون" به معنا پا را از "مدار خریدوفروش نیروی کار" بیرون گذاشتن است، به معنای پا را از تقسیم کار میان کار فکری و یدی بیرون نهادن است. به معنای پا را بیرون کشیدن از حلقه آگاهی جزئی و قسمی و روزمره به قصد کسب آگاهی از کلیت نظام است. پا را از حلقه "بودن" بیرون گذاشتن به قصد "شدن" است. این تضاد است که ایجاد ابزاری به عنوان حزب پیشاهنگ کمونیست را ضروری میکند. اینکه هیودیس به طورکلی بر این ابزار برای حل تضاد میان "بودن" و "شدن" تأکید نمیکند خود بیان عدم درک درست از مقوله سوژه است. او مانند تمامی مارکسیست های هگلی کارگران را سوژه آماده مصرف میداند. حالآنکه تا زمانی که طبقه کارگر به "فلسفه و نظریه انقلاب" دست نیابد ابژه نیروهای سیاسی وابسته به طبقات دیگر است.
هیودیس بین "آهنگ درون ماندگار واقعیت که راه را برای بدیل باز میکند" با "به نظر نمیرسد ظهور بدیل تضمین شده باشد" در نوسان و شک و تردید است. واقعیت به طور خودبه خودی راه را برای بدیل باز نمیکند. واقعیت دست وپا ندارد که بدیل بسازد. این انسانها هستند که از دل واقعیت، بدیل بیرون میکشند و در برابرش قرار میدهند. ارائه بدیل ملزومات خود را داراست. در مرکز این ملزومات سوژه انسان آگاه و دخالت گر قرار دارد که خود جزئی از همان واقعیت اجتماعی است. انسانی که هم عامل ساختن واقعیت است هم مشاهده گر آن.
هیودیس میان "آهنگ درون ماندگار" با "فقدان تضمین" سرگردان است. او درمان سرگردانی و شک گرایی اش را در فرایند خودبه خودی و سر برون آوردن ناگزیر جامعه نو از جامعه کهنه جستجو میکند.


۵ – مارکس نه "مخبر" تاریخ بود نه "قابله" آن!


هیودیس در کتابش به کرات از دو مفهوم فلسفی "ازخودبیگانگی" و "نفی نفی" برای ارائه بحث بدیل سرمایه داری نزد مارکس استفاده میکند. مارکس و انگلس در دوره های مختلف، از این دو مفهوم برای توضیح برخی مثالها و نظراتشان سود جستند. هردوی این مفاهیم میراث فلسفی هگل بودند. هرچند مارکس و انگلس به روش خود این مفاهیم را بکار بردند اما قبول و به کاربست این دو مفهوم در جنبش کمونیستی بین المللی همواره جدل برانگیز بود. هر یک از این دو مفهوم به نوبه خود به گرایش تاریخ گرایانه و پیروزی کمونیسم به عنوان امری اجتنابن اپذیر در میان کمونیستها پا داده اند.
مارکس در آثار جوانی خویش مشخصاً، "دستنوشته ها ..." برای توضیح مختصات جامعه آینده از مفهوم "ازخودبیگانگی" سود میجوید و به گونهای "رفع ازخودبیگانگی" و "بازگشت بشریت به خود" را دستور کار تاریخ و انسان میداند. انسانی که به واسطه مالکیت خصوصی از سرشت خویش بیگانه شده و باید با نفی آن به "ذات انسانی" خود دست یابد. البته مارکس به درستی از این مفهوم برای توضیح بیگانگی کارگر با روند کار و نظارت بر آن و بیگانگی از محصول در نظام تولیدی سرمایه داری نیز سود میجوید. اما قابل توجه است که مارکس در ادامه کارهایش به مرور کمتر به مفهوم "ازخودبیگانگی" رجوع میکند و درمجموع آن را کنار مینهد. در مانیفست کمونیست ذکری از آن نمیشود، در گروندریسه اشاراتی بدان هست. در کاپیتال اساساً مفهوم کیفیتا متفاوت دیگری به نام "بت واره گی کالایی" (فتیشیسم کالایی) جایگزین میشود تا حاکمیت اشیاء (کالاها) بر اهداف تولید، بر پروسه کار، بر رابطه میان انسانها و انسانها با محصولی که خود خلق کرده اند توضیح داده شود. او وارونگی نظام سرمایه داری را اساساً از طریق مفهوم جدید و متفاوت "بت واره گی" اثبات میکند.
استفاده از مفهوم ازخودبیگانگی، سابقه دیرینه تری از هگل دارد. برخی پژوهشگران طرح این مفهوم را به کشیشی به نام کالوین که در قرن شانزده میلادی میزیست نسبت میدهند. کالوین از نخستین طرفداران اصلاح دینی بود که عقیده داشت آدمی به سبب "گناه اولیه" و رانده شدن از بهشت با خدا بیگانه شده است. بعدها مفهوم "ازخودبیگانگی" در اندیشه آلمانی مشخصاً در فلسفه هگل راه پیدا کرد. هگل این مفهوم را در چارچوب تفکر فلسفی خود به کار گرفت. مارکس بیشتر بعدی اقتصادی به این مفهوم بخشید. اشکال این مفهوم در بعد فلسفی آن است که دستور کار از قبل تعیین شده برای کل تاریخ و بشر تعیین میکند: دستور کاری به نام "رفع ازخودبیگانگی". مارکس در دستنوشته ها تلاش کرد با کمک این مفهوم حتی ضرورت کمونیسم را توضیح دهد و آن را «ادغام مجدد یا بازگشت آدمی به خویشتن یعنی فرا رفتن ازخودبیگانگی آدمی آگاه» معرفی کند. (۱۷)
همانگونه که پیشتر گفته شد، این درک مارکس از کمونیسم هنوز از بنیاد مادی مستحکم – یعنی تکیه به تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولیدی و مبارزه طبقاتی به عنوان نیروی محرکه تاریخ - برخوردار نیست. مارکس میخواهد کمونیسم را بر پایه "طبیعت عام انسان" و "انسان باوری و طبیعت باوری" توضیح دهد. هرچند مارکس تلاش دارد که مفهوم گسترده تری از کمونیسم به عنوان "حل معمای تاریخ" جلو نهد، اما "بازگشت آدمی به سرشت خویش" را ایده آلیزه میکند و کمونیسم را رجعتی ساده به حالت قبلی بشر قلمداد میکند، یعنی دوره ای که بشر هنوز ازخودبیگانه نشده بود.
این رجعت ساده به حالت قبلی بشر و تحقق عملی تمامی "حواس انسان" (به عنوان امری پیشینی) نزد هیودیس با مفهوم "نفی نفی" کامل میشود. (۱۸) او از مفهوم "نفی نفی" نیز به گونه ای سود میجوید که "خود جنبی" و "آهنگ درون ماندگار واقعیت" را برجسته کند. ازنظر هیودیس مارکس توانست «مفهوم هگلی خود جنبی از طریق منفیت مطلق را از آن خویش کند.»"(ص ۱۰۸) و به این نتیجه برسد که «کمونیسم راستین موضع نفی نفی است.» (ص ۱۰۷)
غیرقابل انکار است که مارکس و انگلس در آثارشان از مثالهایی سود جستند که مفهوم فلسفی نفی نفی را به میان آورد. انگلس در کتاب آنتی دورینگ "نفی نفی" را به عنوان یک قانون مهم دیالکتیک فرموله کرد. این مقوله "نفی نفی" بعدها به درک تاریخ گرایانه (به این معنا که حرکت طبیعت و تاریخ هدفمند است) در جنبش کمونیستی بین المللی پا داد. انگار حرکت طبیعت و تاریخ پیشاپیش از دستور کاری برخوردار است که "حتمی" و "اجتناب ناپذیر" است. طبق قانون "نفی نفی" و مثال معروف انگلس، جوامع اشتراکی اولیه توسط جامعه طبقاتی نفی شده اند، این نفی اول به ناگزیر با نفی دومی روبرو خواهد شد که به جامعه کمونیستی منجر میشود. نفی دوم باید به گونه ای صورت گیرد که نفی اول را دربر گیرد. به زبان ساده تر، فرزندان باید شبیه پدربزرگ و مادربزرگ خود باشند. این تفکر به برداشتی قدرگرایانه و مکانیکی از روند حرکت تاریخ پا می دهد. استفاده مارکس از "نفی نفی" در برخی موارد – هرچند بسیار فرعی - به "حتمیت و اجتنابن اپذیری" پا داده است. برای مثال در کاپیتال او مینویسد: «ناقوس مرگ مالکیت خصوصی سرمایه داری به صدا درمیآید. از سلب مالکیت کنندگان سلب مالکیت میشود .... این نخستین نفی عبارت از نفی مالکیت خصوصی فردی مبنی بر کار مالک است. اما تولید سرمایه داری که با ضرورتی همانند ضرورت حتمی و بیامان یک قانون طبیعت پیش میرود موجب نفی خود میشود. این نفی نفی است.»
اما هیودیس با ستایش از "نفی نفی" دنبال نوعی راحتی خیال است. دنبال "آهنگ درون ماندگار واقعیت" است که به طور خودجوش و با خودپویی درونی به بدیل و سوژه پا دهد و نیازی به نوعی دخالت گری از "بیرون" مانند لنین نباشد؛ نیازی به خلق ابزارهای ضروری برای پیشبرد انقلاب آگاهانه نباشد. خیالمان راحت است، زیرا واقعیت و تاریخ با ماست. این تصویر دنباله روانه و عاجزانه از تاریخ و واقعیت به دو کار میآید، یکم انقلاب را به محال وامیگذارد، دوم، جامعه بدیل را جامعه ای گل و بلبل و بی تضاد تصور میکند که با موتور خودکار "مشورت و مشارکت دمکراتیک" پیشرفت می کند، از کمونیسم گذر میکند و به مرحله ارضای "همه حواس انسانی" میرسد. تأکید هیودیس بر این قول مارکس در کاپیتال معنادار است: «تکامل نیروهای مولد کار اجتماعی، رسالت و توجیه تاریخی سرمایه است. به این دلیل، ناآگاهانه شرایط مادی برای شکل بالاتری از تولید را می آفریند.» (ص ۲۹۴) درست است سرمایه ناآگاهانه ضرورت گذار به نظام بالاتری را فراهم میآورد اما این ضرورت به خودی خود به آزادی مثبت بدل نمیشود؛ اگر انسان ها از آزادی منفی پیروی کنند و از دخالت آگاهانه در نهادهای جامعه دوری جویند.
هیودیس دنبال مارکسی است که «به ایده سوسیالیسم و کمونیسم هستی نمیبخشد، وی آن را از حرکت خود سرمایه داری استخراج میکند. به بیان دیگر، نه فقط مارکس معتقد است که جامعه جدید از درون زهدان جامعه کهن ظهور خواهد کرد بلکه به همین دلیل وی نقش خود را چیزی بیش از قابله ای نمیداند که به زایمان آن کمک میکند. مارکس با توضیح گرایش سرمایه داری به انحلال و فروپاشی به جنبش کارگری، قادر میشود عناصر عمده آن جامعه جدید را بدون اینکه در آرمانشهر باوری گرفتار شود توضیح دهد.» (ص ۲۹۴) ظاهراً هیودیس بر مارکس "واقع گرا" و مخالف "آرمانشهر" تأکید میکند. اما این "واقع گرایی" روی دیگر سکه ایده آلیسم "سوژه مطلق" است. درواقع "سوژه و آزادی مطلق انسانی" در برابر تیغ برنده واقعیت به کرنش و خودرویی در می غلتد. درست است ایده سوسیالیسم و کمونیسم از ضرورت و واقعیات جامعه برخاسته اند اما به نوبه خود، به واقعیت نیز "هستی" دگرگونه میبخشند. به قول مائو "ماده به شعور پا میدهد، شعور نیز به ماده بدل میشود." سوسیالیسم و کمونیسم از دل "گرایش سرمایه به انحلال و فروپاشی به جنبش کارگری" بیرون نمی آید. نظام سرمایه داری بارها و به اشکال گوناگون انواع مختلف فروپاشی ها را تجربه کرده است اما تا زمانی که دستان قدرتمند انسانهای آگاه تحت رهبری کمونیستی بکار نیفتاد و نیفتد سوسیالیسمی بیرون نیامد و نخواهد آمد. نظام سرمایه داری اگر با انقلاب آگاهانه روبرو نشود میتواند از درون هر دور فروپاشی خود را کارآمدتر بازسازی کند. این منطق سرمایه است.
هیودیس با وام گیری از افلاطون که فیلسوفان را به مثابه قابله دانش تصور میکرد، وظیفه مارکس (و به طورکلی مارکسیستها) را همچون قابله، کمک به زایمان میداند. بگذریم که مارکس بر مفهوم قهر به عنوان قابله جامعه کهنی که آبستن جامعه نو است سخن راند. اما رابطه زایمان و قابله روشن است. قابله چه بخواهد یا نخواهد نوزاد توسط نیرو و رانش طبیعی بدن زن متولد خواهد شد. "طبیعت باوری" هیودیس کار دستش میدهد. وظیفه قابله کمک به پیشرفت یک روند طبیعی است. قابله تا حد محدود و معینی میتواند دخالت کند و به بیرون آمدن نوزاد از رحم مادر یاری رساند. اما وظیفه کمونیستها فراتر از قابلگی است. بین کمک به یک روند طبیعی با رهبری و خلق یک وضعیت جدید مشخصاً جنبش انقلابی که بخواهد جامعه را زیر و کند، تفاوتی بنیادین و کیفی موجود است. به واقع حرکت طبیعی موجود است اما این موج طبیعی ذات بورژوایی را در بطن خود حمل میکند. "طبیعت" و "ذات" سرمایه داری خودرویی است. وظیفه دائمی کمونیست ها خلاف موج "طبیعی" رفتن است. زیرا هر آنچه در نظام سرمایه داری "طبیعی" است مهر بورژوایی بر خود دارد. تنها با تکیه به آگاهی است که میتوان از خودرویی دوری جست.
"آهنگ درون ماندگار واقعیت" سطوح مختلفی دارد. آگاهی نیز بخشی از واقعیت درون ماندگار است که سازوکار و قانونمندیهای خاص خویش را داراست که باید به رسمیت شناخته شود. به قول مارکس «انسان زنده حقیقی است که همه کار انجام میدهد.» (۱۹) سرنوشت از قبل تعیین شده و اجتناب ناپذیری در انتظار تاریخ موجود نیست. وظیفه کمونیستها این نیست که به مردم "خبر" تولد نوزادی را بدهند یا به مردم بگویند قطار تاریخ به کدام سو روان است. کمونیستها "مخبر" نیستند که هرازچندگاه اعلان کنند که این قطار چه بخواهید یا نخواهید به ناگزیر به سمت کمونیسم میرود، پس بشتابید و سوار آن شوید. واقعیت اساسی این است که قطار انقلاب باید مدام طی حرکت خویش آگاهی لازمه را تولید کند در غیر این صورت کمونیسمی در کار نخواهد بود و به راحتی قطار میتواند وارد مسیرهای دیگری شود که اصلاً نشانی از کمونیسم در آنها نباشد، اصلاً نوزادی در کار نباشد. نیاز به تئوری و رهبری کمونیستی است تا در هر گام، سمت حرکت تضمین شود. هیچ گرایش خودبه خودی "سرمایه به انحلال و فروپاشی" نمیتواند جایگزین این وظیفه مهم گردد. کمونیستها باید در پرتو دانش و تجربه کسب شده از زمان مارکس تاکنون به طریق علمی به مردم توضیح دهند که سیستم چگونه کار میکند و چرا نابودی آن ضروری و امکان پذیر است و در این مسیر افکار غلط توده ها و روندهای فکری خودبه خودی را به چالش گیرند. تنها در جریان مبارزه آگاهانه علیه خودرویی و تأکید بر درک ضرورتهای هر دوره و تولید آگاهی لازمه برای دگرگونی این ضرورت است که به واقع انسانهای جدید متولد میشوند. انسانهایی که آگاهانه و داوطلبانه در امر تغییر خود، جامعه و جهان سهم میگیرند.


۶ – لولویی به نام قانون ارزش!


اهمیت بحث قانون ارزش در فهم نظام سرمایه داری روشن است. ترسیم جامعه بدیل بدون درک عمیق و همه جانبه از نقش و عملکرد این قانون اساسی سرمایه داری میسر نیست. طبق این قانون در نظام سرمایه داری، ارزش کالا توسط زمان کار اجتماعا لازمی که برای تولید آن به کاررفته تعیین میشود و مبادله کالایی بر پایه اصل مبادله ارزشهای برابر صورت میگیرد. پرسش اصلی در ارتباط با قانون ارزش، این است که چگونه میتوان از شر این قانون خلاص شد؟ آیا در جامعه نوینی که هنوز مهر و نشان جامعه سرمایه داری را به ناگزیر بر خود دارد میتوان یکشبه و با صدور فرمان این قانون را ملغی کرد؟ شاخص اصلی غلبه یا عدم غلبه قانون ارزش بر یک جامعه چیست؟ چگونه و با انجام چه اقداماتی میتوان مدام نقش و دامنه عملکرد این قانون را محدود و محدودتر کرد؟
در این نوشتار قصد آن نیست که بحث مفصلی درزمینه ی قانون ارزش ارائه شود. (۲۰) تنها به مهمترین اظهارات هیودیس در این زمینه خواهیم پرداخت. تکیه کلام او این است که جامعه ای سوسیالیستی است که در آن قانون ارزش هیچ نقشی در جامعه نداشته باشد. هیودیس با پیروی از رایا دونایفسکایا حکم میدهد که چون در زمان استالین، اقتصاددانان شوروی به عملکرد قانون ارزش اذعان داشتند. پس شوروی جامعه ای سرمایه داری بوده است. قابل ذکر است رهبران شوروی - مشخصاً استالین - هیچگاه ابراز نکردند که قانون ارزش بر جامعه شوروی حاکم است بلکه فقط تأکید داشتند که این قانون هنوز در حیطه محدود – وسایل مصرف – عمل میکند. فرق است بین نقش و عملکرد یک قانون در یک جز با غلبه آن قانون بر کل جامعه. مسئله صرفاً کاربرد درست و صادقانه کلمات نیست. مسئله درک پیچیدگی های جامعه سوسیالیستی به عنوان دوران گذار است؛ جامعه ای که از دل جامعه سرمایه داری بیرون میآید و باید به جامعه کمونیستی گذر کند. مارکس این واقعیت دوران گذار را دید و ازاینرو به درستی تشخیص داد که مهمترین مهر و نشان جامعه کهنه آن است که هنوز در این جامعه "هر کس به اندازه کارش" دریافت میکند. اصلی که از یکسو بیان لغو استثمار است و از سوی دیگر بیان وجود نابرابری هایی است که مارکس آن را "حق بورژوائی" نامید. زیرا توان انسانها به لحاظ جسمی، فرهنگی، مهارتهای فنی و موقعیت خانوادگی نابرابر است. مارکس با تکیه به این واقعیت تأکید کرد که هنوز در جامعه آینده تعیین ارزش باقی است. «پس از الغا شکل تولید سرمایه داری، اما هنوز با حفظ تولید اجتماعی، تعیین ارزش همچنان باقی خواهد بود. به این مفهوم که تنظیم زمان کار و توزیع کار اجتماعی بین گروه های تولیدی مختلف و سرانجام حسابرسی که همه اینها را در برمیگیرد، پیش از هر زمان اساسی میشود.» (سرمایه جلد ۳ / نقل شده در کتاب سرمایه مارکس چگونه شکل گرفت؟ – رومن رودلسکی) یعنی هنوز جامعه مجبور است از قانون ارزش برای تنظیم محاسبات بر مبنای کار سود جوید. تا زمانی که جامعه تحولات اساسی تری را (هم در زیربنا هم روبنا) از سر نگذرانده باشد و نتواند بر مبنای "هرکس به اندازه توانش و به اندازه نیازش" (که تنها در سطح جهانی امکانپذیر است) عمل کند، استفاده از ارزش به عنوان مبنای محاسبه در برخی زمینه ها ناگزیر است. اما استفاده از این قانون تیغ دو لبه است زیرا قانون ارزش، "تنظیم کننده بیطرف" اقتصاد جامعه نیست. از یکسو جامعه ناگزیر است از آن برای انجام برخی تنظیمات سود جوید از سوی دیگر خود این استفاده از جنبه های منفی برخوردار است که اگر مدام محدود نشود میتواند نابرابریهای ناشی از حق بورژوایی را گسترش دهد و به نابرابریهای بزرگتر و حتی احیاء سرمایه داری منجر شود. استالین درزمینه ی محدود کردن دائمی نقش و عملکرد قانون ارزش، تأکید چندانی نکرد و فکر میکرد قانون ارزش فقط در حیطه کالاهای مصرفی (نه حتی درزمینه ی تولید، مشخصاً در مبادلات میان بخشهای مختلف تولیدی تحت مالکیت و کنترل دولت) عملکرد دارد. تنها پس از تجربه شکست و احیا سرمایه داری در شوروی بود که مائو درک تئوریک روشنی در زمینهٔ چگونگی مقابله با قانون ارزش (در زیربنا و روبنا) جامعه جلو نهاد و تأکید کرد که "توزیع برحسب کار در جامعه سوسیالیستی تفاوت اندکی با جامعه کهن دارد".
هیودیس از مارکس شکایت دارد که چرا مارکس در جامعه سوسیالیستی هنوز کار را مبنای مقیاس قرار میدهد و با خود سخن میگوید که اگر «اصل حاکم بر چنین جامعه ای "از هر کس بنا به توانایی اش، به هرکس بنا به کارش {باشد} ... اگر چنین باشد نمیتوان درک کرد که مرحله پائین تر سوسیالیسم یا کمونیسم با آنچه در سرمایه داری است چه تفاوت چشمگیری دارد، حتی اگر کارگران کنترل سیاسی بر فرآیند اقتصادی داشته باشند. عملکرد کارگران همانند سرمایه داری بر اساس شدت کار سنجیده میشود، شدت کاری که در رابطه با مزدبگیری انعکاس مییابد.» (ص ۲۷۲ و ۲۷۳)
جدا از خلط مبحث همیشگی میان سوسیالیسم و کمونیسم (و به رسمیت نشناختن سوسیالیسم به عنوان دوران گذار، به عنوان یک شیوه تولیدی معین و به عنوان یک شیوه حاکمیت مشخص) هیودیس نمیتواند درک کند که در جامعه گذار هنوز تولید کالایی در جوار تولید سوسیالیستی و خاک سرمایه داری در کنار خاک سوسیالیستی موجود است. جامعه سوسیالیستی کماکان جامعه طبقاتی است ازاینرو به عنوان یک جامعه طبقاتی به قول مائو تفاوت اندکی با دیگر جوامع طبقاتی دارد. هرچند چارچوب و جهتگیری آن کیفیتا با سرمایه داری متفاوت است و هدف متفاوتی پیش رو دارد. "مقیاس بر مبنای کار" همان "نقصی" است که مارکس در ارتباط با جامعه سوسیالیستی بر آن تأکید میکند. در این جامعه هنوز طبقات و دولت موجودند؛ هنوز جامعه مجبور است از قانون ارزش برای قیمت گذاری تولیدات برحسب مقدار کار اجتماعی میانگین تا حدی سود جوید، هنوز کار میانگین اجتماعی مورداستفاده قرار میگیرد تا در زمان کار اختصاص داده شده به تولید یک محصول صرفه جویی شود. هنوز جامعه با دولت متناقضی روبرو است که از یکسو به قول لنین نوعی "دولت بورژوایی بدون بورژوازی است" (زیرا مبنایش دفاع از حق بورژوایی است) از سوی دیگر با کنترل فرایندهای سیاسی و اقتصادی و انجام تحولات زیر بنایی و روبنایی (مشخصاً محدود کردن حق بورژوایی به شکل تدریجی یا جهش وار) جهت گیری جامعه به سمت کمونیسم را تضمین میکند. به این معنا معیار تعیین کننده آن است که چه کسانی "کنترل سیاسی بر فرآیند اقتصادی داشته باشند." و آیا کنترلشان از محتوی درستی برخوردار است یا خیر؟ به عبارتی دیگر از خط ایدئولوژیک سیاسی درستی برخوردارند یا خیر؟ خطی که دائماً از دامنه شکافها و نابرابریهای اجتماعی میکاهد و واقعاً جامعه را به سمت کمونیسم هدایت میکند.
هیودیس با وصله پینه کردن کلمات و عبارات میخواهد، از این مفهوم مارکس (در نقد برنامه گوتا) که چرا حتی در جامعه سوسیالیستی "کار به عنوان مقیاس باید بر اساس شدت یا مدت تعریف شود؟" شفاعت کند. هیودیس پیشنهاد میدهد که به جای "شدت کمیت برون داد"، "برون داد انرژی" بگذاریم تا مسائل حل وفصل گردند. (ص ۲۷۳) او فکر میکند در این صورت «شدت افزوده شده را میتوان بدون نقض اصل جبران بنا به زمان کار به حساب آورد، تا زمانی که برون داد انرژی و نه برون داد کمیت محصول به عنوان عامل تعیین کننده در نظر گرفته شود.» (ص ۲۷۳) به عقیده او اگر بر مبنای انرژی صرف شده زمان کار واقعی را بسنجیم دیگر «هیچ تولید ارزشی وجود ندارد، زیرا تولید بنا به میانگین انتزاعی که در پشت سر تولیدکنندگان عمل میکند انجام نمیشود. به این دلایل، این ادعا که بحث مارکس درباره " شدت یا مدت" مستلزم "توزیع بنا به کار" است، کاملاً قابل قبول میشود.» (ص ۲۷۳) عجب خیال و مانور بیهوده ای!! انگار با تعویض نامها، ماهیت پدیده ها نیز عوض خواهند شد و تضادهای عینی از میان برداشته خواهند شد. هیودیس فکر میکند با استفاده از سیستم اندازه گیری متفاوت میتواند بر اختلاف قد و وزن میان انسانها فائق آید. نه "شدت و مدت صرف شده" نه "انرژی صرف شده" هیچکدام قادر نیستند حق بورژوایی (حق به نابرابری) که در جامعه سوسیالیستی موجود است را دور بزنند و به کناری نهند.
چشمبند "فردیت آزاد" به هیودیس اجازه نمیدهد که این جملات مارکس در نقد برنامه گوتا را ببیند که در جامعه سوسیالیستی محاسبه و "جبران کار" نه به شکل فردی که کماکان در حد میانگین به مقیاس یکسان یعنی کار صورت میگیرد. کماکان میزان معینی از یک شکل کار در کلیت خود با میزان مشابهی از شکل کار مبادله شود. مارکس در نقد برنامه گوتا تأکید کرد که: «مبادله ارزشها برابر در قالب تبادل کالا فقط در حد میانگین برقرار است و نه در هر مبادله انفرادی». جامعه مجبور است علیرغم ممنوع بودن استثمار و خریدوفروش نیروی کار، "مبادله کالایی" را تا حدی بکار برد. زیرا هنوز از ساختار اقتصادی اجتماعی فرهنگی پیشرفته ای برخوردار نیست. تضاد میان کار فکری و یدی، شکاف میان شهر و روستا، کارگر و دهقان، زن و مرد موجود است. هنوز جامعه مجبور است تا حدی با کمک قانون ارزش، حجم تولیدات را محاسبه کند، از تمام پتانسیلهای تولیدی مبتنی بر شرایط واقعی سود جوید، مرتباً متدهای تولید را بهبود بخشد، هزینه های تولید را پائین آورد، قیمتهای معقول تعین کند و حسابرسی اقتصادی را بکار برد. بدون تکیه به حد میانگین اجتماعی انجام این امور غیرممکن است.
افزون بر این هیچ تولیدی بدون مبادله امکانپذیر نیست. هیودیس خواهان جامعه ای هست که در آن دیگر مبادله ای در کار نباشد. او اتوپی "آزادی راستین" و فراروی "از حاکمیت تولید مادی را در سر میپروراند." که در آن دیگر از "بده و بستان" خبری نباشد. او از این بحث مارکس که دیگر در جامعه کمونیستی کار مبنای قیاس نخواهد و هر کس به اندازه نیازش دریافت خواهد کرد این نتیجه را میگیرد «"از هر کس بنا به توانایی اش، به هرکس بنا به نیازش" بیانگر تکامل چشمگیری در قیاس با مرحله پائین تر است، زیرا توزیع دیگر بر پایه مبادله هم ارزها عمل نمیکند. مرحله پایینتر بیانگر گسست ریشه ای از تولید کالایی است، زیرا مبادله هم ارزهای مشخص و محسوس - مبادله فلان مقدار از ساعات کار با بهمان مقدار جنس و خدمات تولیدشده در آن مقدار زمان واقعی - وجود دارد. چنین مبادله ای در مرحله بالاتر سوسیالیسم و کمونیسم رخ نمیدهد. "از هرکس بنا به نیازش" یک بده و بستان نیست. چنان نیست که گویی نیازهای فرد فقط تا حدی برآورده میشوند که منطبق با تجلی مجموعه معلومی از تواناییها باشند. اگر چنین اصلی حاکم باشد، روابط انسانی هنوز تابع ضروریات طبیعی و مصلحت بیرونی خواهد بود. جامعه تحت حاکمیت تولید مادی باقی میماند. اما قلمرو راستین آزادی فراسوی همه اینهاست.» (ص ۲۷۷) درست است اصل کمونیستی "هر کس به اندازه نیازش" یک بده بستان رایج نیست. تکامل جامعه به مرحله ای که این اصل بر آن حاکم باشد، صرفاً بیان تحولی اقتصادی نبوده بلکه بیان تحول ایدئولوژیک فرد کارکن نسبت به کار نیز هست. یعنی انجام کار به عنوان نیاز نه اجبار، یعنی انجام کار داوطلبانه بدون چشم داشت به پاداش و انگیزه های مادی. فراگیری رویکرد کمونیستی نسبت به کار در درجه اول بیان "ریشه ای ترین گسست از مناسبات مالکیت و ریشه ای ترین گسست از افکار سنتی" و گسست همه جانبه از ایدئولوژی بورژوایی است. اما برخلاف تصور هیودیس چه بخواهیم نخواهیم شکلی از "بده - بستان" باقی خواهد ماند. کمونیسم به معنای پایان "مبادله" نیست. زیرا هرگز زمانی نخواهد رسید که تولید (به این یا آن شکل) توسط واحدهای جداگانه در جامعه به پیش برده نشود و درنتیجه نیاز به نوعی مبادله (هرچند نه مبادله کالایی) نباشد. در جامعه کمونیستی، تطابق میان مالکیت اجتماعی و تصاحب همگانی مطلق نخواهد بود بلکه نسبی است. همواره بشر با عدم تطابقی میان "شیوه تصاحب و شیوه مالکیت" روبرو خواهد بود، چراکه دخل و تصرف در طبیعت و سازمان دادن تولید تا حد معینی فقط در سطح کلکتیوهای مجزا امکانپذیر است و این کلکتیوها مجبورند فرآورده های خود را با یکدیگر مبادله کنند. عدم تطابق میان "شیوه تصاحب و شیوه مالکیت" برخاسته از تضاد یا عدم تطابق بین نیروهای مولد و روابط تولیدی (و زیربنا و روبنا) است که در شرایط مختلف و مراحل گوناگون به اشکال متفاوت بروز خواهد یافت. هرچند که این عدم تطابق به شکل تمایزات طبقاتی بروز نخواهد یافت. آرزوی الغای "مبادله" در "قلمرو آزادی راستین" فقط بیان تفکر متافیزیکی و ایده آلیستی است.
پاسخ هیودیس به پرسش «اما دقیقاً چگونه میتوان تولید ارزش را نابود کرد؟» (ص ۲۲۴) نیز جالب توجه است. او پاسخ میدهد: «این پرسش بر موضوع زمان متمرکز است با ایجاد انجمنی آزاد از افراد که آگاهانه تولید و توزیع محصول اجتماعی را برنامه ریزی میکنند، کار دیگر تابع دیکتاتوری زمان به عنوان نیرویی بیرونی، انتزاعی و نفوذناپذیر نخواهد بود که بر تولیدکنندگان صرفنظر از اراده و نیازشان حکومت خواهد کرد ... کار دوباره به طور مستقیم اجتماعی خواهد شد اما بر مبنای آزادی. هنگامیکه دیکتاتوری زمان مجرد بر عوامل اجتماعی در فرایند واقعی تولید الغا شود.» (ص ۲۲۴) نه اتوپیسمی در این پاسخ است نه واقعگرایی در آن. این پاسخ نیست، توتولوژی (همانگویی) است. "قانون ارزش بد است زیرا بد است. وقتی نابود میشود که الغا شود."
هر نوع دیکتاتوری بد است منجمله "دیکتاتوری زمان". (۲۱) کافی است "انجمن آزاد از افراد ..." فرمان اعدام این دیکتاتور را صادر کنند تا "کار مستقیم اجتماعی" شود. درواقع دستان هیودیس درزمینه ی راه حل خالی است. او در بهترین حالت، هدف را راه حل جا میزند. کل فرایند را به نقطه بدل میکند. نمیتوان فرایندی که ما را به هدف میرساند با خود هدف یکسان انگاشت. راه حل یعنی ترسیم مسیری که ما را به هدف میرساند. در جنگ، فاتح کسی است که هم نقشه جنگ را طراحی میکند، هم راه حل لازم را میباید هم مسئولیت اجرا را بر عهده میگیرد. تمام بحث بر سر این است که چگونه باید معضلات و پیچیدگیهای گوناگون این مسیر – مشخصاً مهر و نشان باقیمانده از جامعه کهن و تضادهای نوینی که سربلند میکند – را یک به یک حل کرد تا به تولید مستقیم اجتماعی کامل دست یافت. چگونه میتوان از شر بقایای تولید کالایی و تضاد بین ارزش مصرف و ارزش در جامعه نوین خلاص شد؟ بقایای تولید کالایی که در کنار دیگر بخشهای تولید که مستقیماً اجتماعی اند، قرار دارند. چگونه بدون بحث در مورد مالکیت خصوصی و الغای آن و برقراری شکل مالکیت اجتماعی و تکامل همه جانبه آن میتوان از تولید اجتماعی مستقیم سخن گفت. چگونه میتوان از تولید اجتماعی سوسیالیستی بزرگی که میلیونها، دهها و صدها میلیون انسان را در برمیگیرد سخن گفت اما از پیچیدگی روابط میان "انجمنهای آزاد" با یکدیگر سخن نگفت.
هیودیس تحت عنوان مرزبندی با "کمونیسم دولت سالار" به نقد کسانی میپردازد که مالکیت دولتی را شاخص سوسیالیسم می دانند. اینکه صرفاً بر پایه شکل مالکیت نمیتوان در مورد سوسیالیستی بودن یک جامعه قضاوت کرد یک امر است اما نفهمیدن اهمیت جایگاه نظام مالکیت در تغییر و تحول جامعه امر دیگر. این اولیه ترین درس مارکسیسم است که هنگام مطالعه جامعه عمدتاً باید شیوه مالکیت بر ابزار تولید آن را مورد تأمل قرار داد. الغای مالکیت خصوصی پیش شرط اصلی هرگونه تحول سوسیالیستی است. هرچند که این تنها شرط نبوده و باید به تحولات در دیگر حیطه های روابط اجتماعی تولید (مانند نظام توزیع و روابط انسانها هنگام کار) و همچنین روبنای جامعه نیز توجه جدی کرد.
تحولات در نظام مالکیت، نظام توزیع و روابط انسانها هنگام کار و تغییرات در روبنا هر یک به نوبه خود اهرم های تعیین کننده در راه رسیدن به اهداف عالی هستند. نمیتوان این تحولات و اهرم های ضروری را به کناری نهاد و در انتظار "الغای یکشبه دیکتاتوری زمان"، "لغو یکشبه ازخودبیگانگی" و "رسیدن یکشبه به تولید اجتماعی مستقیم" با صدور فرمان "انجمن های آزاد" بود. این "ناب گرایی" نیست، نوعی تقلیل گرایی در پوشش "ناب گرایی" است.

*****

جمعبندی کنیم: کتاب "درک مارکس از بدیل سرمایه داری"، روایتی غیرواقعی از افکار و ایده های مارکس در زمینه ی بدیل است. در این کتاب خواننده با مارکس از شکل افتاده و تحریف شده ای روبروست که نهایتاً عاجز از طرح بدیل بوده و قادر نشد راهی برای خلاصی از سرمایه داری – مشخصاً قانون ارزش – جلو بگذارد.
"اقتصادگرایی و اکونومیسم افراطی" هیودیس، بحث بر سر بدیل را دچار بن بست میکند. نه از اقدام سیاسی برای سرنگونی نظام سرمایه داری در این کتاب خبری هست و نه از تأثیرات و دخالت روبنا بر زیربنای اقتصادی جامعه بعد از انقلاب. در واقع کتاب قادر نیست حتی چارچوبی به عنوان راه حل در اختیار خوانندگان خویش قرار دهد. ازآنجایی که نمی توان یکشبه بر قانون ارزش فائق آمد، هیودیس به ظاهر با "دست بالا گرفتن"، عملاً سطح توقعات خوانندگان کتاب خود را پائین می آورد. غرولندها و بدوبیراه گفتن دائمی به قانون ارزش توسط وی جای چندانی در ترسیم مختصات بدیلی که او جلو میگذارد ندارد. او به دلیل غیرممکن بودن برقراری سوسیالیسم در یک کشور حداکثر دوران گذار دمکراتیکی را در تصور خویش دارد که در آن برخی اقدامات ترقیخواهانه "با مشورت و مشارکت توده ها" انجام میگیرد تا وقت گل نی فرارسد. به همین دلیل هیودیس ازنظر بدیل اقتصادی نیز قادر نیست از افق توزیع عادلانه فراتر رود. (۲۲)
انگیزه اصلی هیودیس در نگارش این کتاب به گفته خودش نفی و انکار "کمونیسم دولت سالار" در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و اروپای شرقی و ایضاً چین است. ازنظر او جوامع سوسیالیستی که در قرن بیستم به ظهور رسیده اند ربطی به نظریه های مارکس نداشته اند. آن تجارب ازنظر وی تراژدی هایی بودند که تحت نام مارکسیسم صورت گرفتند و به جنایت پا دادند. او میخواهد با روایتش از مارکس، خود را از شر «گذشته ای که چون مرده بر دوش زندگان سنگینی میکند» رها کند. (۲۹۵) البته وی هیچ تفاوتی بین مراحل مختلفی که جامعه شوروی – به ویژه پس از به قدرت رسیدن رویزیونیسم خروشچفی - از سر گذراند و همچنین تفاوت تجربه ساختمان سوسیالیسم در چین دوران مائو با شوروی زمان استالین نمیگذارد. از این زاویه نویسنده تابع "مُد روز" است. "مُد روز" به این معنا که انگار کسی هر چه بیشتر مراحل و حلقه های شناخت پیشین و مرزبندی های تاریخا شکل گرفته و دستاوردهای انقلابی گذشته را نفی، انکار و منحل کند رادیکالتر و انقلابی تر است. مسیری که هیودیس طی کرده، مسیر "خلاصی از بار گذشته" نبوده بلکه بازگشت به مردگان است. بازگشت به افق و آمال برابری طلبانه بورژوا دمکراتیک. انسان باوری بورژوایی چارچوب و مبنای نقد وی به گذشته است. او از دریچه "فرد، فردیت و منافع فردی" به جهان مینگرد. جهانی را آرزو دارد که در آن فرد با هیچ "اجباری" و جامعه با هیچ "ضرورتی" روبرو نباشد. نیازی به اعمال هیچ "زوری" برای رسیدن به اهداف نباشد. او از یکسو با روابط غیرانسانی و ارزشهای سرمایه داری "بیگانه" است اما به همان اندازه از مبنای اصلی این روابط و چگونگی از میان بردن شان نیز "بیگانه" است. یعنی از روابط تولیدی حاکم بر جامعه و نیروی اجتماعی که توان سرنگون کردن این سیستم را دارد، بیگانه است. این تفکر مختص روشنفکران خرده بورژوایی است که افق دیدشان به قول مارکس از افق دید دکانداران فراتر نمیرود.
هیودیس به درستی بر ضرورت طرح بدیل در مقابل سرمایه داری انگشت نهاد اما نیات مثبت و حسنه وی به عنوان یک پژوهشگر به بهشت ختم نشد. فرجام خوشی در انتظار پژوهشی نیست اگر پژوهشگر از متد و رویکرد علمی تخطی کند، تعصبات و پیش قضاوتیهای خود را به جای واقعیت گذارد و در برخورد به آرای یک متفکر بزرگ گزینشی و دلبخواهی عمل کند و یا بخواهد همه چیز را با پیشداوری و به طریق ذهنی و منطقی حل و فصل کند و به طورکلی به تاریخ مباحث و نظریه های تاریخا تولیدشده در این زمینه و تجارب مهم تاریخی بی اعتنا باشد.
تنها در پرتو تکاملات علم کمونیسم است که میتوان جایگاه واقعی مارکس را درک کرد. نیاز به نورافکن قدرتمندی چون سنتز نوین است تا قله ای که مارکس فتح کرد، درخشانتر از گذشته جلوه کند؛ تا از تجربه های تاریخی انقلابی و غنی از دوران مارکس تاکنون درس گرفته شود؛ تا از اهداف و اصول بنیادین کمونیسم که درستی شان مشخص است فعالانه دفاع شود و جوانبی که نادرستی شان آشکارشده یا دیگر قابل بکار بستن نیستند، نقد و کنار گذاشته شود. تنها از این طریق میتوان به تثبیت کاملتر محکمتر کمونیسم بر یک شالوده علمی یاری رساند و به راستی راه را برای انقلاب پرولتری به عنوان بدیل واقعی گشود. انقلابی که بیش از هر زمان دیگر ضرورت زمانه در سراسر جهان است.


منابع و توضیحات

۱ - برای آشنایی با جوانب گوناگون سنتز نوین به کتاب "کمونیسم نوین" اثر باب آواکیان رجوع کنید. این کتاب در سایت حزب کمونیست انقلابی آمریکا قابل دسترس است.

۲ - پی تر هیودیس از "مارکسیست های اومانیست" است که خود را پیرو آرای رایا دونایفسکایا میدانند. دونایفسکایا در دوره ای از مشاوران ترتسکی بود. او به دلیل اختلافی که با ترتسکی در مورد تحلیل از ماهیت جامعه شوروی داشته از وی رویگردان شد. او معتقد بود زمانی که رهبران شوروی اعلام کرده اند قانون ارزش در جامعه شوروی عملکرد دارد دیگر باید آن جامعه را سرمایه داری دانست. "مارکسیست های اومانیست" در طیف مارکسیست های هگلی می گنجند. آنها هگل را چندان ایدئالیست نمی دانند و بیشتر بر آثار دوران جوانی مارکس – مارکس اومانیست - تأکید میکنند. از نظر مشی سیاسی بیشتر طرفدار انتقادات سوسیال دمکراتیک رزا لوکزامبورگ از لنین هستند.

۳ - منظور از "موجودی حسی" این است که انسان های جسمانی، بالفعل - یا به عبارتی دیگر واقعیت - را با تمام حس خود درک میکنند درحالیکه نظام سرمایه داری فقط بر "حس داشتن" تأکید میکند و انسانها را از لذت بقیه حواس و "آشکار ساختن تمامیت توانمندیهای فکری، حسی، و معنوی" محروم میکند.

۴ - هیودیس در ادامه توضیح میدهد که بعد از گذر از این مرحله جامعه به جایی می رسد که «تبعیت برده وار فرد از تقسیم کار و از این طریق رفع تضاد بین کار فکری و جسمانی" الغا میگردد. این امر بدون نیروهای مولد تکامل یافته میسر نیست. اما این نیروهای مولد نیستند که جامعه جدید را می آفرینند در عوض مردان و زنان زنده این جامعه را می آفرینند. هیودیس از رایا دونایفسکایا وام میگیرد و مینویسد "زیرا وسایل تولید نیست که نوع جدیدی از انسانها را به وجود میآورد بلکه انسانهای جدید هستند که وسایل تولید را میآفرینند و شیوه جدید فعالیت است که نوع جدیدی از انسان، انسان سوسیالیست را می آفرینند.»

۵ - البته هیودیس آگاهانه قضاوت درست مارکس از هگل را نادیده میگیرد. آنجائی که مارکس درباره ی دورینگ میگوید: «او به خوبی میداند که روش پیشروی من هگلی نیست، چون من یک ماتریالیست هستم و هگل یک ایده آلیست. دیالکتیک هگل شکل بنیادی همه ی دیالکتیک هاست، اما فقط پس از آنکه از هیئت راز آمیز خود تهی شده باشد، و این دقیقاً همان چیزی است که روش مرا [از روش وی] متمایز میسازد.» (از نامه مارکس به کوگلمان ۱۸۶۸)

۶ - مارکس چراغ راه مطالعات خود را در کتاب "درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی" چنین برمیشمرد: «انسان ها در تولید اجتماعی موجودیت خود، وارد روابطی مشخص و ضروری میشوند که خارج از اراده آن هاست، یعنی روابط تولیدی منطبق بر آن مرحله مشخص از تکامل نیروهای مادی تولیدی، مجموعه این مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل میدهد؛ این زیربنای واقعی است که روبنای سیاسی و قانونی از آن برمیخیزد و اشکال مشخص آگاهی اجتماعی مربوط به خود را دارد. این شیوه تولید زندگی مادی، روند زندگی اجتماعی سیاسی و فکری را در کلیت خود تعیین میکند. این آگاهی انسان ها نیست که موجودیتشان را تعیین میکند بلعکس موجودیت اجتماعیشان است که آگاهیشان را تعیین میکند.» (مارکس، پیشگفتار و مقدمه کتاب "درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی" نقل شده در مقاله "دمکراسی: بیش از هرزمانی میتوانیم و باید بهتر از آن را به دست آوریم" – اثر باب آواکیان درج شده در مجله انترناسیونالیستی جهانی برای فتح شماره ۱۷ ، ۱۳۷۱ – به فارسی)

۷ - این رویکرد منفی هیودیس موجب میشود که وی به طور کل به کتاب "ایدئولوژی آلمانی" اثر مشترک مارکس و انگلس رجوعی نکند. کتابی که در آن مارکس اظهارات مهمی در مورد پیش شرط های رهایی واقعی انسان در جامعه کمونیستی و نقد دیگر نحله های سوسیالیستی زمانه خود ابراز داشته است. این اظهارات در بسیاری مواقع تصحیح فرمولبندی های است که در "کتاب دستنوشته ها ..." به کاربرده است.

۸ - باب آواکیان، "کمونیسم و دمکراسی جفرسونی – انتشارات حزب کمونیست انقلابی آمریکا ۲۰۰۸ نقل شده در "آجیت: تصویری از بازمانده گذشته" مقاله ای از اسحاق باران و کی. جی آ. مندرج در مجله "خطوط تمایز". ترجمه فارسی این اثر در سایت حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست) قابل دسترس است. قابل ذکر است که این اثر منبع مهمی برای درک عمیقتر و صحیحتر از رابطه میان ضرورت و آزادی و ضرورت و تصادف است.

۹ - مارکس در ایدئولوژی آلمانی تأکید میکند که: «هر فردی فقط در محدوده جامعه واجد وسایل پرورش استعدادهای خویش از همه جهات است، بدینسان آزادی شخصی تنها در درون جامعه ممکن است.... در جامعه واقعی افراد آزادی خود را در و از طریق گرد همآیی شان به دست میآورند.»

۱۰ – «در روابط پولی و نظام مبادله ای توسعه یافته پیوندهای وابستگی شخصی، پیوندهای خونی، تربیتی و غیره از هم میگسلد و بی اعتبار میشود، یا حداقل بندهای اشخاص با هم جنبه خصوصی پیدا میکند؛ (و همین مایه شیفتگی دمکرات هاست) و افراد مستقل به نظر میرسند (هرچند این استقلال توهمی بیش نیست و درواقع بیشتر بی اعتنایی به یکدیگر است تا استقلال) و به ظاهر آزادند که با یکدیگر برخورد کنند و در محیطی آزاد به مبادله با یکدیگر بپردازند. این استقلال ظاهری فقط هنگامی است که شرایط هستی، روابطی که پایه و مایه پیوندهای اجتماعی افراد با یکدیگرند، در نظر گرفته نشود (و همین خود نشان میدهد که شرایط مذکور خود کاملاً آفریده جامعه اند اما به نظر طبیعی و خارج از نظارت افراد آدمی، میرسند ... بااینهمه بررسی دقیقتر این مناسبات خارجی، این شرایط نشان میدهد که غلبه بر آنها برای توده افراد یک طبقه و غیره بدون نابود کردن آنها ممکن نیست.» (مارکس، گروندریسه – نقل شده در مقاله "دمکراسی: بیش از هرزمانی میتوانیم و باید بهتر از آن را به دست آوریم" – اثر باب آواکیان درج شده در مجله انترناسیونالیستی جهانی برای فتح شماره ۱۷، ۱۳۷۱ به فارسی)

۱۱ - «هیچ امتیاز ویژه ای به خاطر کشف وجود طبقات مدرن یا مبارزه میان این طبقات به من تعلق نمیگیرد. خیلی پیش از من، تاریخدانان بورژوا تکامل تاریخی این مبارزه طبقاتی را توضیح داده و اقتصاددانان بورژوا آناتومی اقتصادی طبقات را ارائه داده بودند. آنچه من انجام دادم و تازگی داشت نشان دادن این نکات بود: ۱) وجود طبقات صرفاً با مراحل تاریخی خاص در تکامل تولید پیوند میخورد. ۲) مبارزه طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا میانجامد. ۳) این دیکتاتوری خود تنها مرحله گذاری به امحا کلیه طبقات و به یک جامعه بی طبقه است.» (از نامه مارکس به ویدمایر در نیویورک نقل شده در مقدمه کتاب امریکا در سراشیب اثر ریموند لوتا)

۱۲ - مقوله دولت یا سیستم دولتی ناظر بر موقعیت طبقات اجتماعی مختلف در دولت است. به این معنا که دولت ابزار سلطه طبقه حاکم بر طبقه یا طبقات محکوم بوده و دیکتاتوری – دمکراسی دو روی سکه دولت هستند. درحالیکه سیستم حکومتی اشاره به شکل ساخت قدرت سیاسی دارد که می تواند اشکال گوناگون به خود گیرد.

۱۳ - برای بحث بیشتر در این زمینه به بخش "الغا دولت یا اشاعه توهم" در مقاله "نقش و جایگاه قانون ارزش در جامعه سوسیالیستی" – ۱۳۹۴ رجوع شود. این مقاله در نقد نظرات فریدا آفاری نگاشته شده است.

۱۴ - در این حد لازم به اشاره است که پروژه اقتصاد سیاسی تونی اسمیت در کتاب "جهانی سازی" نوعی بازسازی مجدد سوسیال دمکراسی و دولت رفاه است. کریس آرتور نیز در کتاب "دیالکتیک جدید و سرمایه" به دنبال کار گذاشتن فنری در اقتصاد سوسیالیستی است که نظام به طور خودکار کار کند و ماندگاریاش را حفظ کند. آنتونی نگری نیز به دنبال کمونیسمی بدون انقلاب است. (برای نقد نظرات نگری رجوع شود به مقاله "درباره امپراتوری: کمونیسم انقلابی یا "کمونیسم" بدون انقلاب" درج شده در مجله انترناسیونالیستی جهانی برای فتح شماره ۳۲) این ترجمه این مقاله در سایت حزب کمونیست ایران (م ل م) قابل دسترس است.

۱۵ - هیودیس به پیروی از دونایفسکایا این مسیر و ظرافت ها در تئوری مارکس را به عامل بیرونی نسبت می دهد. از نظر دونایفسکایا مارکس تحت تأثیر افت و خیز جنبش کارگری قرار داشته و «گروندریسه را در دهه ساکت و آرام ۱۸۵۰ نگاشت یعنی زمانی که طبقه کارگر به جنبش درنیامده بود. به همین دلیل عدم انطباقی بین عوامل عینی و سوبژکتیو در تحلیل های مارکس موجود است و مارکس فقط بر شرایط مادی برای حل کشمکشها و تضادها تأکید میورزد.» (ص ۱۸۳) به کاربست منطق تجربه گرایانه مانع از درک ظرافت و پیچیدگی در پروسه مفهوم سازی تئوریک است. انگار مارکس به عنوان یک دانشمند و انقلابی پیگیر با افت و خیر جنبش کارگری قضاوتهای تئوریکش بالا و پائین میرفت. مارکس علیرغم اینکه در تمام طول حیاتش به غیر از یکی دو دوره کوتاه شاهد انقلاب و جنبش انقلابی نبود همواره نسبت به وقوع انقلاب پرولتری اعتماد استراتژیک داشت. چراکه عمیقاً به این درک رسیده بود که: «آنگاه که ارتباط درونی درک شود؛ پیش از آنکه شرایط موجود در عمل فرو بپاشد، کل اعتقاد نظری مبنی بر ضرورت ابدی آن، ورشکسته میشود.» (از نامه مارکس به کوگلمان ۱۸۶۸)

۱۶ - در دوره کنونی بدون تکیه بر کتاب "چه باید کرد؟" لنین و همچنین اثر "چه باید کرد غنی شده" باب آواکیان امکان دستیابی به درک درست از مقوله سوژه و چگونگی تبدیل شدن پرولتاریا به عنوان سوژه رهایی میسر نیست. در ادامه متن خواهیم دید که هیودیس چگونه حلقه شناخت مهمی که لنین در مورد اهمیت جایگاه آگاهی کسب کرد را منحل میکند.

۱۷ - ازنظر مارکس در "دستنوشته ها ..." کمونیسم عبارت است از: «بازگشت کامل آدمی به خویشتن به عنوان موجودی اجتماعی (یعنی انسانی) است: بازگشتی آگاهانه و کامل در چارچوب در چارچوب کل ثروت رفاه حاصل از تکامل قبلی (جامعه). این کمونیسم که ناتورالیسمی (طبیعت باوری) کاملاً رشد یافته است، با اومانیسم (انسان باوری) یکسان است و به عنوان اومانیسمی کاملاً رشد یافته با ناتورالیسم برابر است: کمونیسم راه حل واقعی تعارض آدمی با طبیعت و آدمی با آدمی است.» (دستنوشته های فلسفی اقتصادی ۱۸۴۴ – مارکس ترجمه حسن مرتضوی - انتشارات آگاه ص ۱۶۹)

۱۸ - هگل با ارائه مفاهیمی چون "نفی"، "نفی درونی" و "منفیت مطلق" نظم و قاعده تغییر پدیده ها را کشف کرد. او با کمک این مفاهیم نشان داد که خاستگاه تغییر در درون خود پدیده قرار دارد و"نفی درونی" نیروی محرک تکامل پدیده هاست؛ به معنایی تضاد کلید هستی و تغییر است. هگل با تکیه به مفهوم "نفی" به مقابله با درک های ماتریالیسم مکانیکی پرداخت که تغییر را مساوی با تغییر مکان در مدارهای از قبل تعیین شده میدانستند. طبق نظریه ای که توسط نیوتن و دکارت عنوان میشد. آنان معتقد بودند از وقتی خدا پروسه ای را خلق کرد هیچ تغییری مگر تغییر مکان یا اضافه و کم شدن که در دایره های معین شده و منظم انجام میگیرد، نمیتواند صورت گیرد. هگل با نظاممند کردن دیدگاه دیالکتیکی ضربه اساسی به درک نادرست تکامل دوَرَانی نامحدود آنان وارد آورد. این پیشرفتی تعیین کننده بود. اما هگل خود مدلی از نحوه تکامل ارائه داد که چندان با واقعیت – یا همه واقعیت – منطبق نبود. او فکر میکرد پدیده ها یا عناصری از پدیده ها وقتی توسط ضد خود نفی میشوند، دوباره بازگشته و نفی کننده نخستین خود را – البته در سطحی بالاتر - نفی میکنند. این مدل بعدها قانون نفی نفی نامگذاری شد. نباید مقوله نفی را با قانون نفی نفی همانند دانست. اشتباه نشود، نفی دیالکتیکی جانِ قانون نفی یا قانون مبارزه اضداد است.
مشهور است که هگل با تکیه به سه پایه؛ تز (برنهاد) و آنتی تز (برابرنهاد) و سنتز (هم نهاد) مدلی برای نحوه تغییر و تکامل ارائه داد که جهانشمول است. هرچند این اصطلاحات بیشتر با فلسفه فیخته مربوط است و در فلسفه هگل کمتر با این اصطلاحات روبرو هستیم اما این سه پایه مشغولیت همیشگی هگل بود. طبق این سه پایه همواره سنتز باید به گونهای صورت پذیرد که تز را در برداشته باشد. آنتی تز باید به گونه ای انجام شود که سنتز امکان پذیر باشد، سنتزی که حتماً شیئی یا پدیده ای که در ابتدا نفی شده بود را در سطحی متفاوت و کیفیتا عالیتر دربرگیرد. درواقع نفی اول باید آنچنان صورت گیرد که نفی دوم امکانپذیر باشد و نقطه آغاز را هم در برداشته باشد. این امر نه تنها خصلت "اجباری" و "ضروری" به نفی دوم میبخشد، بلکه نوعی بازگشت به مبدأ (البته در سطحی بالاتر) را اجتنابن اپذیر میداند.
مارکس در آثارش از مثال های متعدد تکامل سه پایه ای سود می جوید. انگلس نیز در آنتی دورینگ قانون "نفی نفی" را "یک قانون بسیار عام و به همین دلیل بی نهایت مهم و فراگیر در تکامل طبیعت، تاریخ و تفکر" خواند. رواج مفهوم "نفی نفی" بیانگر تنگناهایی نیز بود که در ماتریالیسم علوم طبیعی آن روزگار وجود داشت. تفکر علمی آن زمانه به طورکلی جبر باور بود. در آن روزگار، هدف از تجربه آزمایشگاهی (با حذف پیچیدگی ها) صرفا نشان دادن جبری بود که در زیرمجموعه بغرنج زندگی واقعی پنهان بود. درک غالب از پیشرفت، کم و بیش پیوسته و تک خطی بود. به قول اریک هابسبام (تاریخ نگار) در قرن نوزده لوکوموتیو طبیعت هر چه بود، اجازه پرش نداشت. انفجار و آشوب هنوز در علم جایی نداشت. هرچند به جرئت میتوان گفت که مارکس استثنا بود و اساساً تاریخ را ناپیوسته و تناقض آمیز می دید، اما این محدودیت های علوم طبیعی تأثیرات منفی – البته کاملاً فرعی و درجه دوم خود را – به مارکس و انگلس نیز تحمیل کرد. این جوانب منفی در کتاب "آنتی دورینگ" شکل متمرکزتری به خود گرفت. در این کتاب گرایش به درک مستقیم الخط – یک، دو، سه از تکامل مشاهده میشود. هرچند انگلس نویسنده اصلی این اثر بود، اما کتاب مورد تأیید مارکس نیز بود.
بعدها، لنین در دفترهای فلسفی (دفتر هگل) نسبت به کاربرد جهانشمول قانون "نفی نفی" شک کرد و بین آنچه همیشه هست با آنچه معمول است تفاوت قائل شد. او نوشت «هیچ جای شگفتی نیست که گاهی تکامل یک پدیده اجتماعی طبق الگوی هگلی: برنهاد – نفی – نفیِ نفی جریان یابد، چراکه به طور معمول این امر در طبیعت بدین گونه رخ میدهد.» در پی مبارزات فلسفی در شوروی پس از پیروزی انقلاب اکتبر، استالین در جمعبندی از این مباحث از "نفی نفی" به عنوان یک قانون نام نبرد و آن را مسکوت گذاشت. تنها در دوران انقلاب فرهنگی چین بود که مائو قانون "نفی نفی" را به چالش کشید و نادرستی اش را به عنوان قانون دیالکتیک اعلان کرد. مائو ضمن تأکید بر مقوله "اثبات نفی، اثبات نفی" و اشاره به «تکامل اشیا و پدیده ها در حلقه ای در زنجیر اتفاقات که هم اثبات است و هم نفی» روش دیالکتیکی آنالیز و سنتز را پیش نهاد. آنالیز به معنای شکسته شدن و تفکیک پدیده به اضداد تشکیل دهنده اش و قطبی شدن و مبارزه اضداد است و سنتز به معنای غلبه جنبه نو بر جنبه کهنه از طریق آن مبارزه غلبه مغلوب پیشین بر غالب پیشین و ظهور فرایندی کیفیتا نوین میباشد. این چالش مائو مستقیماً به جمعبندی از شکست شوروی و درک علمی تر از سوسیالیسم ربط داشت، چراکه اغلب کمونیستها تا آن زمان سوسیالیسم را پدیده ای ایستا و مطلق میدانستند و آن را آخرین حد رشد جامعه و آخرین نفی جامعه پیشین میدانستند. این نقد همچنین همراه بود با مخالفت مائو با اغلب کمونیست هایی که کمونیسم را به عنوان نتیجه نهایی قانون "نفی نفی"، "هارمونی بزرگ" و جامعه ای بدون تضاد قلمداد می کردند.
در دوران اخیر، باب آواکیان، بحث مائو را بسط و گسترش داد و عناصر متافیزیکی این قانون را بیشتر شناسایی کرد. عناصر متافیزیکی که به گرایش "اجتناب ناپذیری" در مارکسیسم پا داد. این سایه کمرنگ از یک خط در تفکر مارکس، بعدها در بین کمونیست ها تشدید یافت و به صورت طرز فکری نادرست درآمد و تثبیت شد. باب آواکیان ضمن تأکید بر دیدگاه دیالکتیکی مارکس و انگلس به عنوان جهشی عظیم و بی سابقه در دانش بشری نشان داد که سنتز عمیق و همه جانبه آنان شامل "نفی نفی" که از هگل به ارث رسیده بود، نشد. ازنظر او خط سیر "نفی نفی" و گرایش "اجتناب ناپذیری" بخشی از عناصر غیرعلمی در تفکر مارکس و انگلس و دیگر رهبران کمونیسم بود که باید به کلی کنار گذاشته شود.

۱۹ - «تاریخ هیچ کاری انجام نمیدهد، مالک ثروت سرشار نیست، نمیجنگد. انسان، انسان زنده حقیقی است که همه کار انجام میدهد، مالک است و میجنگد ... تاریخ موجود جداگانه ای نیست که هدف های خود را داشته باشد و انسان را چون افزار دستیابی به این هدف ها به کار گیرد. تاریخ چیزی نیست جز فعالیت بشر که هدف های خود را دنبال میکند.» (ایدئولوژی آلمانی)

۲۰ - در این زمینه به مقاله "نقش و جایگاه قانون ارزش در جامعه سوسیالیستی" – ۱۳۹۴ رجوع شود. این مقاله در نقد نظرات فریدا آفاری نگاشته شده است.

۲۱ - "دیکتاتوری زمان" هیودیس را با این عبارت مارکس در ارتباط با مبنای سنجش ثروت در جامعه آینده مقایسه کنید: «آنگاه، سنجش ثروت دیگر به هیچ روی با زمان کار نیست بلکه با زمان خواهد بود.» (گروندریسه)

۲۲ - هیودیس در زیرنویس صفحه ۱۵۸ کتاب خویش، ضمن نقد مالکیت دولتی به عنوان شاخص سوسیالیسم در مقابل "راه بولیواری به سوسیالیسم" تأکید دارد که «مقصود این نیست که بگوییم ملی کردن صنعت و دارایی ای که مالکیت خارجی دارد اقدامی مهم و ترقی خواهانه نیست. میگوییم که این امر برای اینکه سرشت نشان جامعهٔ را سوسیالیستی یا حتی درحرکت به سوسیالیسم بدانیم کافی نیست.» یک بام و دوهوا هیودیس قابل توجه است؛ از یکسو به زعم وی چنین اقدامی در شوروی و چین قابل دفاع نیست و "فاجعه آفرید" اما در کشورهایی چون ونزوئلا قابل دفاع است.