ترجمه ی سه داستان کوتاه از جورجیومانگانلی


علی اصغر راشدان


• یک پری از سرزمین پریان، به دلیل بازیگوشیها و یکی از کارهای بی فایده تحریک آمیز مشهورش، روزی سوار قطاری در مسیری اشتباه شد و از سرزمینی دیگر سر درآورد. خیلی کم وابستگان خونی و پریهای غیرمنطقی آنجا زندگی میکردند. این سرزمین اصلاپری نداشت، کسی هم هیچ نشانی از آنهانداشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۱ اسفند ۱٣۹۵ -  ۱ مارس ۲۰۱۷


 
 


سه داستان کوتاه از
Giorgio Manganeli
جورجیومانگانلی
ترجمه علی اصغرراشدان



Die zerstreute Fee
پری بازیگوش



      یک پری ازسرزمین پریان،به دلیل بازیگوشیهاویکی ازکارهای بی فایده تحریک آمیزمشهورش،روزی سوارقطاری درمسیری اشتباه شدوازسرزمینی دیگرسردرآورد. خیلی کم وابستگان خونی وپریهای غیرمنطقی آنجازندگی میکردند. این سرزمین اصلاپری نداشت، کسی هم هیچ نشانی ازآنهانداشت.
   پری ازقطارپیاده که شد، همان اول متوجه شدکه نمیداندکجاست. به امیدبرخوردبایک پری دیگر، مدتی درازدراطراف پرسه زد.
خیلی زودفهمیدآنجاسرزمین پریها نیست. سراسیمه حس کردکاملاگم شده. شدیداگرفتارتشویش شد. نمیدانست چه قطاری رابه جای قطاراصلی سوارشده، به همین دلیل نمیتوانست برگردد.
    پری تصمیم گرفت کمی ازوسیله باشکوهش استفاده ویک نفرراپیداکندوکمک بگیرد. خودراقابل دیدن کرد. بچه هادربرخی مواردمفیدبودند، امانتوانستنداطلاعات قابل استفاده ای بهش بدهند. پیرهاهم نتوانستندمفیدواقع شوند. پری ازپرچانگی وکنجاوی ودرهرفرصتی خودرا مفیدجلوه دادن شان ترسید. سرآخرنجیب زاده باشکوه متفکری رابرگزید. طبیعتانجیب زاده کمی متوهم وخاکستری بود، خیالاتی خیال پردازانه به زبانی دیگرداشت:دارای نظریات روشن وواقعی فوق العاده فراوانی درباره دنیابود. به پریها، داستانهای جادوئی وکشتی ارواح اعتقادداشت.
پری ظاهرکه شد، حسابی خوشش آمدوبایک سخنرانی هوشیارانه خوشایندخرسندی خودراازبرخوردباپری آنهمه زیباابرازداشت. نجیب زاده بااین که انسانی کوچک بود، توانست براش مفید باشد؟ بله، توانست وازاین قضیه خیلی هم خوشحال بود. پری جریان خودرابرای نجیب زاده باشکوه توضیح داد. نجیب زاده باشکوه متفکرباادب به ایستگاه همدایتش کرد، توقطارمسیردرست نشاندش، براش توضیح دادبایددرکدام ایستگاه پیاده شود، به تعظیمی تاکمرخم شدوباهاش خداحافظی کردوباچشمهای غرق اشک دورشد. فهمیده بوددرآن لحظه ازسراسرزندگیش، یک پری بهش ظاهرشده وهرگزتکرارنخواهدشد.
    پری حسرت رادروجنات نجیب زاده باشکوتشخیص دادوفکرکرداگرهرازگاه برگرددوبه دیدارش برود، احتمالابراش مفیدخواهدبود، بعدفراموش کرد. نجیب زاده باشکوه متفکرهرگزپری رافراموش نکرد. هرازگاه میرفت ایستگاه تاقطارمورداشاره راببیند. گاهی سوارقطارمی شد، دویاسه ایستگاه میرفت. دوباره پیاده میشدوبرمیگشت. تلاش میکردآن کارکوچک اماپرمحتوای هدیه الهی یک پری بازیگوش راتودست های کوچک خودحفظ کند. درتمام شهرمرددومی به حماقت ونادانی اونیست...


۲


Wunder
معجزه



       آقائی چاق وچله باریش ولباسهای سبک چروکیده، ساعت سه ونیم کشف کردکه صاحب هدیه ای شده ومیتواندمعجره کند. تنهایک اشاره ساده شست دست راست طرف شمع باریک، یاکشیدن انگشت وسط وانگشت حلقه ی همان دست روشمع باریک کافی بود. طبیعی است که معجزه اول ناخودآگاه رخ دادوباکشیدن دست، یک گربه گری گرفته راشفاداد. گربه بامعجزه ای واقعی معالجه شدونه باتحقق یک آرزو.
    باردیگراشاره کردومبلغی کلاملامعقول پول خواست، نامیدش کردند، کسی نبودکه استفاده کندوهیچ اتفاقی نیفتاد. بچه ای راشفاداد، اسبی راآرام کرد، هجوم خشم یک قاتل دیوانه شده راتسکین دادودیواری که فرومیریخت وپدرومادربزرگ ونوه شان راتهدیدمیکرد، نگاهداشت. کلمه منزجرکننده دیگری وجودنداشت. هیچوقت باورنداشته بودکه معجزه آنطورومی توانست به آن ارزانی باشد. تنهامقوله ای اضافی بودکه آقای چاق وچله توانست تجربه کند. مقوله مهمتر این که آقای چاق وچله خداناباوربودوبه چیز ی اعتقادنداشت. درواقع خداناباورهم نبود. رواین حساب، حس میکردذهنی فیلسوفانه دارد. مذهبی هاسرزنشش میکردند. آنهاچرابایداین داستان رادربرخوردبااو، معجزه به حساب میاوردند؟ فرض کنیم معجزه به عنوان یک نیروی مافوق ثابت میشد، چه نوع نیروئی بود، آن نیرو؟ یک دوجین خدایان، نیمه خدایان، شیاطین، اجنه وارواح وجوداشت. معجزه موردعلاقه آقای چاق وچله نبود، مقوله ای به منزله یک شوخی بود؟ تلاشی درجهت عوض کردنش؟ یایک سنخ   وراه گمراه کردنش؟آقای چاق وچله یک مزاحم بود.
      به چهلمین معجزه ش رسیده بودکه متوجه شدبعضی هاشروع کردندبه پچپچه. تصمیم گرفت وظیفه ای انجام دهد. رواین حساب، یک روزسرزنده وهمراه بااکراه واردکلیسای شهری درهمسایگی شدکه آنجاهنوزمعجره نکرده بود. به طرف کشیش رفت وبی پرده حرفش رازد، گفت:نه تنهامذهب راباورندارد، بلکه توضیح دادمعجزه میتواندکاملاازطرف خدائی دیگرآمده باشدکه دراین کلیسامحترم شمرده میشود. کشیش خودراسردرگم نشان نداد، گفت:
« این اولین حادثه نیست، گرچه تاهنوزبرای ماچنین حادثه ای رخ نداده. اردواج کرده ای ؟ »
« نه »
« چراکشیش نشدی؟ »
جواب داد « به این دلیل که خداناباورم. »
«چه کسی امروزه خداباوراست؟ ببین، تومعجزه میکنی، اگرریاضیدان بودی، هدایتت میکردم مهندس شوی. »
آقای چاق وچله پیش ازمعجزه آخرش، رودگرگونی وواداربه توبه کردن کشیش پافشاری کرد. آخرین معجزه ش نفی خودش بود، بااین کارش توانست کشیش رامتقاعدکندکه دراوهم معجزه ای رخ داده، کشیش هم خودرانفی کرد. این آخرین معجزه آقای چاق وچله نزدکارشناسان فوق العاده مشهوراست.....


٣


Die arme Stadt
شهرفقیر


       فقرشهربه گفت نمی آید. ساکنین مدتهاست ازیادبرده اندحتی یک محل را بهترکنند. به زندگی درتنهائی، انزواوسکوت بسنده میکنند. به مرورجمعیت کاهش میابد، نه به خاطرمهاجرت کسانی به خارج - هیچکس حال بیرون رفتن نداردکه به اصطلاح « به جستجوی خوشبختی برود » - به این دلیل که مرده هاجابه جانمی شوند. کودکی متولدکه می شد، حادثه خیلی نادری بودوبه شهرهای مجاورهدیه می شد، کسی پیداوکودک رابرمی گزید.
   خانه هاکهنه اندوبامصالحی ساخته شده اندوخاصیت امروزی بودنشان باسرعتی شتاب زده کاهش می یابد. هیچ ساختمان مناسبی وجودندارد. هرازگاه تعدادمعینی ازساکنین باخبرمی شوندکه تعدادی سنگ را – سه یاپنج – ازیک خیابان به خیابانی دیگر حمل کنند. سنکهاینج عددکه هست، ده شهروندمی آیندوهرکدام نصف راه سنگ راحمل می کند. سکه هائی سائیده شده وناخوانابه عنوان دستمزدبه آنهاداده میشودکه درهیچ شهردیگردرگردش نیستند. به ندرت آنهارا خرج می کنند، باسکه هاتوشهرنمی شودهیچ چیزخرید. بادرآمدناچیزباغ های میوه شان زندگی می کنند. باغ هارا مردمی دیگرساخته اندوآنهانه زحمات به وجودآورندگان باغهای میوه رادرک می کنندونه سپاسگزارشان هستند. دارندگان این باغ ها، هیچوقت یاتقریباهیچ وقت به خیابانهانمیروند. کاملاهمزمان وهواهرطورکه هست، حس می کنندبه زودی باران شروع می شود. درشهرآرایشگاه نیست، لباس هاشان به مرورمی پوسد. باکمترین امکاناتی که به دست میاورند، میتوانندسرکنند. منتظرنابودی کامل شهرند. سرچشمه چنین فلاکتی بزرگ ناشناخته است. ظاهراهرج ومرج مذهبی منتهی به این سردرگمی کشنده است. شبکه ای ازناامیدی درعشق، مردهاوزنهاراازهم جداوبه انزواو تنهائی میراند. دیگرانی به ازدواج بدون عشق واشتیاق تن میدهند. دراین شهرسالهاست دیگرکسی عاشق نمی شود. مردم درساعتهای طولانی تهی داستانهای عشقی میخوانند، اماکسی به مسئله ای به عنوان یک بازی ناعادلانه نمی اندیشد.
    درابتدایک کمیسون مطالعات به شهرآمدتاسازوکاراین فلاکت باورنکردنی راکشف کند. سیرکی رابه شهردعوت کردند. دوروزبه صورت رایگان درمیدان بازار برنامه اجراکرد. تنهایک مردبه تماشای سیرک آمد – مردناشنوابودوفکرکردمراسم مذهبی تشییع جنازه است. باقی شهروندها، همه توخانه هاشان ماندندوازهمهمه ی باشکوه سیرک شدیدارنج بردند. آدم نمیتواندبگویدآنهامنتظرپایان خودوپایان شهرند، به سختی می دانندکه درانتهای راهند...