درهم تنیدگی سرمایه داری و خلاء هژمونی!


عظیم هاشمی


• درونمایه ذکر مصیبتها و توهم پراکنی های ترامپ در کنگره آمریکا چیزی نبود به جز دعوت از هر دو حزب مبنی بر کمک برای بازگشت عظمت از دست رفته ی آمریکا. محور مهم و مقصود اصلی چنین دعوت و تلاش برای احیاء مجدد عظمت گذشته چیزی نیست جز آنچه خود او در کنگره عنوان کرد: «متحدان ما خواهند فهمید که آمریکا بار دیگر آماده رهبری استـ»! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۵ اسفند ۱٣۹۵ -  ۵ مارس ۲۰۱۷



شرایطی که سرمایه داری جهانی اکنون در آن بسر می‌برد با گذشته تفاوتهای آشکاری دارد. تفاوت هایی که چنانچه به درستی مورد توجه قرار گیرد می‌تواند روشنگر بسیاری از پرسشهایی گردد که اکنون با آن مواجهیم. پرسشهایی که بدون پافتن پاسخهایی مشخص برای آن‌ها، مبارزه اجتماعی بازهم دچار معضلات و نارساییهایی بمراتب افزونتر ازآنچه شاهد آن هستیم خواهد گردید.
سالهاست از صف بندیهای دو طرف اصلی یعنی اتحاد شوروی به عنوان مرکز ثقل سرمایه داری دولتی بلوک شرق و ایالات متحده آمریکا به عنوان هدایتگر انحصارات سرمایه داری در غرب اثر چندانی باقی نمانده است اما بدلایلی هنوز گذار ازآن مرحله قبلی بطور کامل صورت نگرفته است. از هم گسیختگی دولتهای حزبی در شرق و تن سپاری بورژوازی آن کشورها برای جاری نمودن راهکارهای سیاسی – اقتصادی غرب بر پیکره جوامع خویش باعث تفوق اولیه هر چه بیشتر سرمایه داری غرب و بطور اخص ایالات متحده گردید. از چنین تفوقی تمامی سرمایه داری غرب بهره مند گردیدند. بنا به موقعیت برتر اقتصادی و نظامی آمریکا، چر خ دنده ها نمی‌توانست بدون محوریت آمریکا حرکت کند. چنین محوری نه تنها ضروتی بودبرای کشورهایی که قبلا هما هنگ با آمریکا بودند بلکه دولتها ی جدید که در پیوند با آن‌ها قرار گرفتند نیز برای حفظ موقعیت خود ناچار بودند برنامه‌های سیاسی – اقتصادی خود را بر اساس چنین محوری تنظیم نمایند. آن محورهای منطقه ای که از گذشته باقی‌مانده بودند ( آنچه قبلاً از آن‌ها به عنوان ژاندارمهای منطقه ای نام برده می‌شد) و نیز محورهایی که بنابه شرایط جدید ایجاد شده بودند نمی توانستند برنامه های خود را خارج از راستای چنین محوری تنظیم نمایند. در مناسبات سرمایه داری موجود تاکنونی این پاسخ مناسبی بود برای حفظ نظم موجود بطور کلی و بویژه ادامه سلطه و تحکیم و حفظ موقعیت آن بخش از سرمایه داری که قدرت دولتی را در دست دارد. فروپاشی یوگوسلاوی، تهاجم به عراق و ازهم پاشیدگی رژیم بعث، وضعیت کنونی سوریه و اکرایین را می‌توان از همین زاویه دید. این ضروت عام در بر گیرنده جناحهای مختلف سرمایه داری درون حکومتی که در صدد این برمی آیند تا سهم خود را از قدرت دولتی بیشتر نمایند و یا جریاناتی که توسط بخش مسلط از دست یابی به قدرت دولتی محروم گشته اند نیز می‌شود. بموازات آن،ضرورت دیگری بیش از قبل خود را نمایان می‌کند و آن پیشبرد سیاستهایی که بتواند مانع از رشد وگسترش اعتراضات درون کشوری گردد. عرصه‌ای که بدون یک هماهنگی در سیاستها، امکان غلبه یافتن بر آن میسر نیست و درنتیجه اغلب اوقات شاهد تبادل تجربیات وکمکهای متقابل اطلاعاتی- امنیتی دولتها با یکدیگر می باشیم. نقش مهم سازمانهای قدرتمند ی مانند بانک جهانی، سازمان بین‌المللی کار، صندوق جهانی پول ،کمیسیون اروپا و غیره را در همین راستا می‌توان دید. با اینهمه اکثریت بر این امر واقفند که برای مقابله با مزد بگیران نسخه یکسانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. وضعیت درونی سرمایه داری در هر کشوری، حجم تولیدات و مبادلات آن، نوع تولید و موقعیت ژئوپلیتیکی تأثیر بسزایی در پیشبرد برنامه‌ها ی آن‌ها دارد. اما پیشینه و موقعیت کنونی مبارزاتی وتوازن قوا مهمترین فاکتور برای چگونگی اجراء راهکارهای سر مایه داری می‌باشد. بر همن مبنا شاهد کمکهای گسترده در زمینه های مختلف به برخی از دولتها ویا سهولت دادن اعتبار به برخی و فشارهای فزاینده بر پاره‌ای از آن‌ها هستیم. بطور نمونه ما شاهد کمکهای مختلف به دولتهای اسرائیل و مصر واردن وپاکستان هستیم و یا سهولت در اعتبار دادن به دولتهای اکرائین،اسپانیا و ایتالیا و در همان حال فشارها و محودیتهایی بردولتهای ایرلند و یونان اعمال می شود. البته کشورهایی مانند ونزوئلا و زیمبابوه هم که جای خاصی دارند.

این امکان وجود دارد که در مقطعی بنا به شرایط ویژه ای در یک بخش ویا حتا در یک جامعه، سرمایه داری عقب نشینی هایی کرده باشد اما اگر برآیند سیاستهای اعمال شده را در نطر بگیریم متوجه می‌شویم در شرایط کنونی صرفنظر از اینکه کدام جناح بر اریکه قدرت دولتی تکیه زده باشد میان آن‌ها فصل مشترکی وجود دارد. در واقع پس از فرو پاشی سرمایه داری دولتی در شرق تهاجم به دستاوردهای تاکنونی و بازپس گیری بسیاری از آن‌هافصل مشترک همه جناحهای بورژوازی    می‌باشد. این موضوعی است که نه تنها در فرانسه، ایتالیا، اسپانیا، انگلیس، روسیه، ژاپن و… وبه درجه ای در آلمان و کشورهای شمال اروپا اعمال می‌شود بلکه در یونان پس از قدرت گیری چپهای سیریزایی نیز در حال انجام یافتن است. اگر در قرن گذشته جریاناتی وجود داشتند که تحت فشار مبارزات کارگری و برای جلوگیری از رادیکالیزه شدن جنبشهای کارگری ناچار بودند بر پرچم رفرمیستی خود خواستهای رفاه عمومی بنویسند اما اکنون نه تنها کمترین نشانی از آن‌ها دیده نمی‌شود بلکه رفرم امروزی چیزی نیست بجر تهاجم بیشتر به دستاوردهای طبقه کارگر و تحمیل شرایط کاری نامناسبتر و حتا زیر پا نهادن آن حداقلهایی که توسط برنامه ریزان اقتصاد سرمایه داری به عنوان ضروریات زندگی محسوب می‌شوند. جریانات رفرمیستی سنتی که در گذشته با نام دولتهای رفاه جلو ه گر می‌شدند مدتها است بخش عمده‌ای از برنامه‌های رفاهی خود را در پیشگاه راستترین جناحهای طبقه سرمایه داری ذبح نموده اند و همواره درصدد این هستند تا کوچکترین نشانه‌ها وخطوط تحمیلی باقی‌مانده گذشته را از پرچم خویش بزدایند. اغلب اتحادیه های کارگری نیز که دل درگرو مذاکره با سرمایه داری برای انسانی نمودن آن بسته بودند اکنون برای فرو نغلتیدن به موقعیتی نامناسبتر از آنچه تاکنون با آن دست بگریبانند در وضعیتی واکنشی بسر می برند. چنین واکنشهایی نتیجه‌ای در بر نداشته است . فرانسه یکی از نمونه‌های برجسته آن می باشد.

آنچه گفته شد به معنای یک بُنی بودن مجموعه رفرمیسم نمی باشد چرا که شاهد سر بر آوردن جلوه‌های دیگری از آن می باشیم. جلوه هایی که با جستجو در زباله های باقیمانده از رفرمیسم سنتی به دنبال این است تا تکه پاره های دور ریخته شده را پیدا نماید و با سر هم بندی کردن آن‌ها و یاری طلبیدن از پاره‌ای قوانین، پرچمی برای خود بسازد. چنین پرچمی به هر اندازه هم که بتواند بخشی از توده ها و عده‌ای از کارگران در پیرامونش جمع نماید ولی واقعیات مختلف چنان خود را نمایان می سازد که سریعتر از تصور رهبرانش رنگ می‌بازد. این واقعیت تسریع کننده این می‌شود تا آن‌ها نیز با تفاوتهای زمانی، سیاستهای خود را در جهت حذف زواید دست وپا گیر تحمیلی برپرچم خود تنظیم و مسیر حرکتی خویش را با مسیر رفرمیستهای پیشین منطبق تر نمایند و در این زمینه می‌توان از یونان تحت حاکمیت سریزا به عنوان یکی از شاخصترین آن‌ها نام برد.
تنظیم برنامه‌ها و سیاستها در راستای تهاجم بیشتر به دستاوردها و معیشت استثمارشدگان نه تنها مقطعی و یا مختص یک کشور نمی‌باشد بلکه به علل مختلف از جمله پیوستگی بحرانهای چند ساله اخیر، امر عمومیت یافته‌ای است که تمامی جریانات سرمایه داری موجودیت خود و حفظ نظم را در گرو انجام آن می‌بیند.
مهمترین شرط لازم برای مطلوب بودن در نظم سرمایه داری، تحکیم پایه‌های درونی و سلطه قدرتمندانه در داخل کشور می‌باشد. بدون انجام چنین شزطی هیچ دولتی نخواهد توانست حتا در سطح منطقه ای مورد پذیزش و توجه قرار گیرد تا چه رسد در سطح جهانی. قدرت‌هایی که در صددبدست آوردن و یا حفظ نقش هژمونیک خود می‌باشند نمی توانند بدون وجود انسجام درونی به مقصود خود دست یابند و ایالات متحده که نقشی هژمونیک برای خود قائل می‌باشد نیز مثتثنی از این قائده نیست. عملکردهای دولت های مختلف در آمریکا که هر زمان فرصت بدست آورده‌اند و البته توازن قوا اجازه داده باشد تهاجم به دستاوردهای مردم را در دستور کاری خود قرار داده‌اند از همین منظر باید نگریست. هر چند دستورات تهاجمی، در اکثر موارد موجب واکنشهایی از جانب توده ها گردیده است اما بدلیل عدم وجود تشکل های رزمنده و پایدار کارگری اغلب نتوانسته طبقه سرمایه دار را چنان وادار به عقب نشینی گرداند که دستاوردهای مشخصی نصیب توده هاگردد. با این وجود کلیت سرمایه داری درون آمریکا در عرصه های مختلف با چالشهایی حتا فراتر از چالشهای دوران جنگ و شکست در و یتنام روبرو می باشد. می توان گفت همین چالشهاست که پایه‌های هژمونیک آمریکا را در سطح جهانی بیشتر از گذشته آسیب‌پذیر نموده است. آن درونگرایی که از مقطع روی کار آمدن اوباما شروع گردید بطوری که وی عنوان کرد“ در دنیا خیلی اتفاقات می‌افتد اما ما که نمی‌توانیم همیشه نقش پلیس ایفا نماییم“ و با روی کار آمدن ترامپ عده‌ای در انتظار تشدید آن هستند، موجب شده است تا سرمایه داری جهانی برای حفظ سلطه خود در وضعیت خاصی قرار گیرد.

اگر چه بلوک بندیهایی در سطح کلی دیده می‌شود اما اکنون چنان درجه‌ای از یک درهم تنیدگی بوجود آمده است که هر بلوک و یا حتا دولتی نمی‌تواند بدون هماهنگی با دیگران سیاستهای خود را به پیش ببردو اگر بنا به شرایطی هیات حاکمه ای دست به عملکردهایی بزند که کلیت این درهم تنیدگی را زیر سوال ببرد باید خودرا آماده مخالفت سایرین نماید. جایگاه و موقعیت داخلی و منطقه ای، اشکال ومحتوا، میزان مقبولیت داخلی و جهانی می‌تواند تأثیری مهم در نوع واکنشها بگذارد. چنین واکنشهایی البته در برگیرنده اتخاذ سیاستها در سطح درون کشوری نیز می‌باشد چرا که درهم تنیدگی سرمایه داری مرزها را درهم شکسته است و نمی‌توان برنامه تولید سرمایه داری را حتا در کوچکترین کشور بشکل چند دهه قبل سازماندهی نمود تا چه رسد به شکل ملوک الطوایفی دوران فئودالیته. مخالفتهای بخشهای وسیعی از سرمایه داران داخلی وجهانی با برنامه‌هایی که ترامپ برای پیشبرد سیاستهایش در داخل آمریکا مورد نظر قرار داده نمونه‌ای است آشکار که تا کنون در هیچ مقطع تاریخی و برعلیه هیچ دولت قدرتمند سرمایه داری صورت نگرفته است. این کاملاً درست است که سیاستهای راست و نداشتن پایگاهی وسیع در میان مردم تشدید کننده این مخالفتها بوده است اما بستر اصلی چنین مخالفتهایی چیزی بجز ضرورت حفظ موقعیت کنونی جهان سرمایه داری نمی باشد. این واقعیتی غیر قابل انکار است که ترامپ وافراد ی همچون او از قِبَلِ همین درهم تنیدگی توانسته اند میلیاردها دلار انباشته نمایند اما اینکه او برای انحراف افکار توده ها از مبارزه با توسل جستن از معضلات مختلفی که مسبب آن نظم موجود می‌باشد دست به بحران سازیهایی می‌زند نیز واقعیتی است. همین واقعیت، خود ناشی از واقعیت دیگر ی است و آن اینکه هیات حاکمه کنونی و دولت ترامپ راهکارمشخصی حتا برای حفظ موقعیت کنونی آمریکا ندارند تا چه رسد به اینکه بتوانند آن را به جایگاهی فراتر ارتقاء بدهند. این موضوع پاشنه آشیلی است که سیاستمداران و سرمایه داران نه تنها نمی‌توانند آن را نادیده گیرند بلکه اورا فرا می‌خوانند تا حتا به منظور انحراف از مبارزات اجتماعی باز هم از توسل به چنین ترفندهایی اجتناب کند چرا که می‌تواند موجب زیر سوال رفتن سرمایه داری در ابعاد وسیعتری گردد. این چنین است که برخی از تقابل کنندگان بورژوا پروایی ندارند تا اورا مزین به راسیست و فاشیست نمایند. آنها هر گونه گفتار وعملکردی درزمینه انسداد مرزها یا محدودیت گردش کالا و سرمایه را به مثابه اخلالی هولناک درتولید کلی سرمایه داری و انباشت آن می‌دانند. آن‌ها می‌دانند علاوه براینکه چنین اختلالی می‌تواند مجموعه نظم موجودرا بیش از گذشته دچار بحران گرداند موجب واکنشهای توده‌ای خواهد شد. واکنشهایی که در تداوم خود ممکن است راه گشای این گردد تا توده ها ضمن گذر از موانع ایجاد شده، سنگرهای مبارزاتی خود را تحکیم و به دستاوردهای جدیدی نائل گردند. از این نقطه نظر است که حتا حرف زدن از آن هم خطرناک می دانند. بدینگونه شرایط بنحوی رقم خورده است که بخشهایی از سرمایه داری آمریکا بر این امر واقف گردیده اند که آمریکا نمی‌تواند همچون گذشته ایفاگر نقشی هژمونیک باشد. چنین عدم توانی از یکطرف سبب می‌شود تا آنچه به نام ارزشهای آمریکایی قلمداد می‌شد و به تبع آن دولت وسیاستهاییش را ارزشمند می‌کرد حتا در میان سران دولتهای قدرتمند و صاحبان سرمایه در سطح جهان نیز با پرسش و در برخی مواقع با استهزا روبرو گردد.اکنون بنظر می‌رسد چنین پرسشی در سطح یک سوال باقی نخواهد ماند و فراتر از آن خواهد رفت.

باتوجه به روند نزولی نقش هژمونیک آمریکا، سر مایه داری جهانی در پی این بر آمده است که چگونه سیاستهایی مورد نظر قرار گیرد تا وضعیت فعلی دچار اختلال جدی و عمده ای نشود.
اینکه سرمایه داری جهانی برای برون رفت ازشرایط هژمونیک مستأصل شده کنونی چه نوع برنامه و سیاستی در پیش خواهد گرفت بستگی به فاکتورهای مختلفی دارد، اما آنچه روشن است اینکه بدون برون رفت از شرایط برزخی کنونی، نظم موجود با چالشهای بمراتب بیشتری روبرو خواهد گردید. هر چند با قطعیت نمی‌توان نتیجه گرفت چنین چالشهایی درجهت منافع طبقه کارگر و تود ه ها باشد، ولی می‌تواند دامن زننده نابسامانیهای بیشتر در سرمایه داری وبعلت کشمکشهای مختلف موجب از هم گسیختگی جوامع بیشتری گردد. اگر چه دولتها وجریانات مختلف هر یک بنوعی در صدند تا مانع چنین از هم گسیختگی گردند اما بدون وجود قدرتی هژمونیک که بتواند مسئولیت اصلی برای هماهنگی سرمایه داری را همانند آنچه تا کنون جاری بوده است را بر عهده گیرد، چشمنداز ی برای ایجاد مسیر ی مناسب و یا برون رفت از وضعیت موجود وجود ندارد. آیا با اجماعی کلی و بدون وجود قدرتی هژمونیک می توان مانع ناسامانی نظم موجود گردید پرسشی است که با توجه به معضلات افزایش یابنده در بلوکهای موجود مانند اتحادیه اروپا و نفتا و … ناکارآمدی آن از هم ‌اکنون مشخص خواهد بود. بر همین اساس است که می‌توان گفت وجود قدرت هژمونیک می‌تواند نتایج موثر و مطلوبی برای کلیت سرمایه داری بهمراه داشته باشد.حال پرسش این است آیا آمریکا که حدود ۱۰۰سال در چنین موقعیتی قرار داشته است اکنون در وضعیتی هست که بتواند حتا افتان وخیزان آن نقش هژمونیک را ادامه دهد؟ شواهد درزمینه‌های مختلف گویای دشواری و حتا نا ممکن بودن چنین امری است. استناد به آمارهای منتشر شده در عرصه های مختلف می‌تواند موضوع گفته شده را را به درجه ای مطلوب روشن نماید. دامنه چنین آمارهایی که از شمار روزافزو ن زندانیان -حدود دومیلیون وسیصد هزار نفر- تا بدهی های نجومی دولت -بیش از ۲۰ هزار میلیارد دلار-در بر میگیرد چنان گسترده است که پرداختن به انها به مبحثی جدا گانه نیازمند است و در نتیجه به برخی شواهد عمومی تر اکتفا می‌کنم .

علیرغم برتری نظامی آمریکا و حضور گسترده در سطح جهان ولی تعمیق مشکلات اقتصادی مانعی است عمده بر سر راه اینکه حتا بصورت مقطعی بتواند باردیگر خلاء هژمونیک کنونی را پر نماید. صحبتهایی که ترامپ در رابطه با تحمیل کردن هزینه‌های بیشتر بر دیگر کشورها بیان می‌کند موید همین موضوع می باشد. اگر در اوائل قرن گذشته و حصوصا پس ا ز جنگ دوم هر سال شاهد افزایش قدرت همه جانبه آمریکا وتثبیت هر چه افزونتر نقش هژمونیک آن بودیم بنحوی که توانست چین را نیز بسمت خود جلب نماید و در زمینه‌های مختلفی پیرو سیاستهای خود گرداند اکنون اوضاع بگونه ای تغییر یافته که ترامپ بهمراه دستگاه دولتی آمریکا برای اینکه به موقعیتی فرو تر از وضعیت کنونی دچار نگردند به تایوان رو می‌آورند. مقایسه وضعیت کنونی با دوره ای که نیکسون بر سر کار بود - مقطع اولیه تلاش آمریکا برای هماهنگ کردن چین با سیاستهای خود- جلوه بهتری از اوضاع کنونی پیش روی ما مجسم می کند. برخی ممکن است مشکلات مختلفی که آمریکا در عرصه داخلی و بین المللی با آن مواجهه است را کم اهمیت تلقی کنند و یا آن را گذرا بدانند ولی واقعیات خصوصا در ده ساله گذشته خلاف آنرا نشان داده است.البته نمی‌توان این را نادیده گرفت که هنوز هیچ دولتی وجود ندارد که بتواند خود را همطراز چنین قدرتی قرار دهد.

با این وصف یک واقعیت دیگر نمی‌توان از نظر دور داشت و آن دو روند متفاوتی است که جهان سرمایه داری در آن قرار دارد، یک روند نزولی و یک روند صعودی. بنظر می‌رسد که علیرغم نرخ رشد های مقطعی آمریکا امادر قله روند نزولی قرار گرفته ودر روند صعودی دو یال بسیار عمده یعنی آلمان و چین خود نمایی می کنند. استحکام هر چه فزاینده جایگاه آلمان در سرمایه داری جهانی آشکارتر از آن است که کسی بتواند منکر آن شود و می‌توان با مراجعه به آمار های مختلف برجستگی آنرا بهتر درک نمود، حتا با یک نگاه کلی به موضوعاتی مانند پایین بودن نرخ بیکاری، صادرات گسترده،تراز بازرگانی بسیار مثبت، سلطه استوارو وهماهنگ شده دوحزب قدرتمند بورژوازی در راس هرم قدرت،مدیریت بحران سالهای ۲۰۰٨ – ۲۰۰۹ و از سر گذراندن آن با معضلات بمراتب کمتری نسبت به آمریکا،فروریزی حداقلی -به نسبت آمریکا و انگلیس وفرانسه -انسانها به زیر خط فقر،تحمیل سیاستهای مورد نظر به سرمایه داری کشورهایی همچون یونان،اسپانیا، پرتقال، تحمیل قدرتمندی خود به کشورهای قدرتمند در اروپا و پذیرش آن سیاستها توسط اکثر دولتهاو نهادهای مالی اروپایی،حضورمستمر و مشارکت گسترده در تولید سرمایه داری در سطح جهان بالاخص در چین بعنوان بزرگترین بازار مصرف کالا های مختلف و مهمترین قطب تولید سرمایه داری، نمونه‌هایی از توان بسیار بالایی است که سر مایه داری حاکم بر آلمان ازآن بر خوردار می باشد.
بانگاهی کوتاه به یال دیگر یعنی چین واقعیاتی چند در جلو چشم ما خود نمایی می‌کنند: نرخ رشد بی‌وقفه اقتصادی که در مقاطعی بالاترین نرخ در سطح جهان بوده است،حضور گسترش یابنده اقتصادی درکشورهای مختلف خصوصا کشورهای افریقایی،تراز بازرگانی مثبت با بسیاری از کشورها از جمله ایالات متحده آمریکا،جذب روزافزون سرمایه ازانحصارات اروپایی و آمریکایی وهدایت مناسب وسازمان یافته آن‌ها در فرایند تولید،گسترش وتحکیم ساختارهای آموزشی و دانشگاهی و هماهنگی بسیار گسترده برای تبادلات علمی در زمینه‌های مختلف،سازماندهی گسترده‌ترین نیروی کار در سطح جهان – اگر چه سرمایه داری در چین هنوز نتوانسته تمامی نیروی کار را برای تولید سرمایه دارانه بکار گیرد و سالها زمان نیازداردبا اینحال سرمایه داری در چین گسترده‌ترین نیروی کار را برای تولید سازماندهی نموده است که چندین برابر آلمان می باشد-قدرت مستحکم در راس هرم قدرت با سلطه متمرکز حزبی واحد،بهرمندی از منابع کانی وسیع و بر خورداری از عنصرهای خاص معدنی، قدرتمندی بی‌وقفه یووان و مقبولیت آن بمانند یورو در جهان سرمایه داری،ظاهر شدن بعنوان نجات بخش در بحرانهای پیش آمده مانند بحران اقتصادی ۲۰۰٨ -۲۰۰۹ با خریدمیلیاردها دلار اوراق قرضه دولتی در آمریکا و یا سرمایه‌گذاری گسترده در کشورهایی مانند یونان و اسپانیا و … ذخائر طلا و ارزی بالا، این‌ها نمونه‌هایی است که نشاندهنده موقعیت سرمایه داری چین می‌باشد. با توجه به آمارهای مختلف تشابهات مختلفی میان دو اقتصاد آلمان و چین مشاهده می‌شود.اما دوفرق عمده میان این‌ها وجود دارد اول وضعیت اجتماعی و معیشتی مردم ودوم نیروهای نظامی دو کشور. اگر سرمایه داری آلمان از چنان قدرتی بر خوردار است که توانسته حدود ۹۵ درصد نیروی کار را به اشتغال وادارد-حدود ۴۰ میلیون نفر - و پایین‌ترین نرخ بیکاری را داشته باشد اما در چین ما شاهد چنین وضعیتی نیستیم و هر چند آمارهای روشنی از نرخ بیکاری در دسترس نیست ولی گزارش‌هایی که وجود دارد گویای این است که بخشهای وسیعی از چین هنوز وضعیتی بمانند کشورهای پیرامونی آفریقایی دارند. وضعیتی که بعید است کسی بتواند حتا درکوچکترین روستاهای آلمان هم مشاهده کند. با توجه به در دسترس نبودن آمارهای واقعی از نیروهای بیکاردر چین شاید بتوان از طریق آمار صادراتی دو کشور تا حدودی واقعیات را درک نمود.

آلمان با نیروی کاری اندک نسبت به چین توانسته اولین صادر کننده کالا در سطح جهان گردد ودر نتیجه اگرچین با نیرویی که در حال حاضر برای تولید سرمایه داری سازماندهی کرده است- طبق برخی گزارش‌ها ۴۰۰ میلیون نیروی کار سازمان یافته در چین وجود دارد- توانسته بود ۱۰ برابر آلمان صادرات داشته باشد آنگاه می توانستیم بگوییم تا حدودی نسبتی یکسان در امر سازماندهی نیروی کار میان هردو کشور برقرار است.چنانچه نیروی کاری آلمان ملاک قرار دهیم چین می بایستی حداقل ۶۰۰ میلیون نفر در امر تولید سازماندهی نماید تا بتوان سرمایه داری آنجا را در ردیف آلمان قرار داد و بنابراین با چنین نیروی کاری اگر صادراتی ۱۵ برابر آلمان داشت آنگاه می توانستیم صادرات آلمان و چین را همطراز یکدیگر بدانیم.اما از آنجا که هنوز تولید سرمایه داری نتوانسته بطور کامل همه دیوار چین را درهم کوبد در نتیجه صادرات آن کشور در چنین وضعیتی قرار دارد. درصورتیکه صادرات ایالات متحده ملاک قراردهیم هرچند آمزیکا نسبت به آلمان در مرتبه پایینی قرار دارد اما با توجه به نیروی کاری بکار گرفته شده برای تولیدسرمایه داری بازهم آمریکا در پله های بالاتری از چین قرار دارد.
اما نکته مهم این است که چین یکی از ارتشهای بزرگ جهان را دارد و نیروی نظامی وارتش آلمان به هیچ وجه قابل مقایسه با آن کشور نمی باشد. هر چند وجود تکنولوژی در ارتش آلمان موجب می‌شود تا کارایی آن بیشتر گردد ولی با توجه به تبادلات و اطلاعات در زمینه‌های گوناگون میان بخشهای مختلف سرمایه داری،بجز آن موارد خاص که هر دولت سرمایه داری ممکن است برای خود نگاه دارد، می‌توان گفت در عرصه تکنولوژی نظامی فرق چندانی میان ارتش چین وآلمان نمی تواند وجود داشته باشد.چنانچه مسلح بودن آن نیروها به سلاحهای اتمی هم در نظر بگیریم نیروی نظامی چین در مرحله بمراتب بالاتری قرار می گیرد. وقتی چنین توان نظامی را با حق وتو در شورای امنیت -در‌واقع هرکدام تضمین کننده دیگری است- درنظر بگیریم متوجه می‌شویم که در عرصه نظامی، چین از جایگاهی مستحکم برخورداراست و یکی از مهمترین اهرمهای بازدارندگی آن علاوه بر داشتن حق وتو، این قدرت نظامی می باشد.تمامی گزارش‌ها وشواهد نیز حاکی از گسترش هر دم فزاینده قدرت این نیروی نظامی است. صحبتهای مقامات حاکم بر چین در مورد اینکه آن‌ها آماده پر کردن خلاء هژمونیک موجود هستند را نمی‌توان موضوعی قلمداد نمود که از سر تفنن و یا بزرگنمایی توسط افرادی بر زبان جاری شده است بلکه با توجه به اوضاع سرمایه داری،نتیجه واقعیاتی است که به بخشی از آنها اشاره نمودم .
بنابراین اعلام آمادگی سرمایه داری حاکم بر چین مبنی بر مسئولیت پذیری در مسائل جهانی -بخوان هژمونی در سطح جهان - به هیچ وجه نباید کم اهمیت تلقی نمود و امکان تحقق آن در آینده را نمی‌توان نادیده گرفت.البته تنگناها وکشمکشهای منطقه ای و جهانی را بعنوان پارامترهای مختلف بر سر راه چنین فرایندی وجود دارد .با اینهمه وبا در نظر داشت اینکه در شرایط حاضر چین در موقعیتی نیست تا بلافاصله عهده دار چنین مسئولیتی گردداما بنا به مجموعه شرایطی که وجود دارد پتانسیل سرمایه داری چین بسیار فراتر از سرمایه داری دیگر کشورها حتا آمریکا وآلمان می باشد. چنین پتناسیلی است که آژیرهای خطر را در بسیاری از کشورها بصدا در آورده وصحبتهای ترامپ برای مقابله با آن باید درهمین راستا مورد ارزیابی قرار دادد. صحبتهایی که البته نمی‌توان زیاد جدی گرفت چرا که اکنون سرمایه داری چنان درهم تنیده شده است که امکان اجراء قوانین یکجانبه برای محدودیت مبادلات با هر کشور قدرتمندسرمایه داری از جمله چین توهمی بیش نیست. بخشهای علنی شده از مکالمه دونالدترامپ با همتای چینی خود شی جین پینگ نیز نشان می‌دهد که هر جریانی در راس هرم قدرت آمریکا قرار گیرد متوجه خواهدشد که برخورد خصمانه با چین هیچ منافعی برای سرمایه داری آمریکا به همراه نخواهدآورد.

البته موضع گیری بر علیه هر کشور قدرتمندخصوصا در میان متروپل ها را بیشتر می‌توان پروپاگاندی به منظور انحراف از مشکلات ساختاری داخلی و یا جلب آراء برخی از مردم تلقی نمود. در این زمینه تنها ترامپ و هم
مسلکی های او نیستند که توانستند با تکیه بر پراکندن چنین توهماتی اهرم قدرت را در تسلط خود در آورند بلکه در انگلیس و فرانسه و آلمان و ایتالیا نیز بسیاری از جریانات راسیستی مشغول چنین توهم پراکنی هایی می باشند تا بتوانند بخشی از سر خوردگان اقشار مختلف را بسوی خود جلب نمایند. اگر چنین بخشی از سرخوردگان نیازمند گذر زمان هستند تا متوجه شوند آنچه به آن دخیل بسته اند اوهاماتی بیش نبوده است ولی بعید است رهبران جریانات راسیستی بر غیر عملی بودن آنچه مورد نظر قرار داده‌اند کوچکترین توهمی داشته باشند. تناقضات موجود میان دیدگاه‌های آن‌ها نسبت به کشورهای مختلف نیز تاییدی بر این موضوع است.بعنوان مثال نقش برتر و اعمال قدرت آلمان در اتحادیه اروپا تا حدودی عاملی برای شکل‌گیری جریانات راسیستی در بخشی از اروپا و بدرجه ای موضع گیری علیه سیاستهای آلمان می توان محسوب کرد،اما نمی توان آنرا کوچکترین علت سر بر آوردن جریانات راسیستی درون خود آلمان دانست.
سیاستها جاری در میان احزاب و محافل مختلف اروپایی به هر سطح از درگیریهای مختلف درون بورژوایی کشیده شودو با هر درجه از خط ونشان کشیدنها بر علیه سیاستهای آلمان، فراتر از لفاظی های انتخاباتی نخواهد رفت و بازهم همانگونه که دولتهای مختلف اروپایی می‌دانند بدون هماهنگی با آلمان و در نظر گرفتن خواستهای بورژوازی آن کشورقادر نخواهند بود سیاستهای خود را در اتحادیه اروپا به پیش ببرند.به همین نحو قدرتهای مختلف جهانی نیز این را می‌دانند که بدون هماهنگی با چین ودر نظر داشتن خواستهای بورژوازی درون چین نمی‌توانند سیاستهای   خود را به پیش ببرند. موضع گیری صریح دولت فرانسه در مقابل ترامپ در رابطه با چین، فراخوانی دولت استرالیا مبنی بر جایگزینی چین بجای آمریکای خارج شده از پیمان ترانس پاسیفیک،تغییر موضع اولیه ترامپ در رابطه با چین نمو نه های واضحی از تفاوتهای بسیار آشکار وضعیت کنونی سرمایه داری جهانی با گذشته نه چندان دور است. شاید بتوان بورژوازی امروز را همچون ارکستری تلقی نمود که ساز نا کوکی در آن کلیت صدای ان را گوشخراش خواهد کرد و اگر نوازنده ساز نتواند یاری سایرین برای هماهنگ شدن با مجموعه را بپذیرد چاره‌ای باقی نخواهد ماند بجز خارج نمودن او از ارکستر ودر انزوا قراردادنش. این آن سرنوشتی است که پیشا روی بسیاری از جریانات و دولتها قرار دارد و می‌تواند شامل راستترین ناسیونالستهای نیز گردد.

یکی از ملزومات سرمایه داری کنونی برا ی هماهنگی بیشتر در جهت پیشبرد اهداف اقتصادی و سیاسی شناخت ظرفیت و توان نظامی – اقتصادی یکدیگر است تا تناسب بهتری در سهم گیری و مسئولیت پذیری برای تحقق سیاستها صورت گیرد. چنین سهم ومسئولیتی غالبا در پیمانهای نظامی واقتصادی مدون و فرموله شده است ولی هرکجا هم رسما فاقد آن باشند نمی‌توان منافع کلی سرمایه داری جهانی را نادیده بگیرند. البته امکان دارد در موارد خاص گذزهایی ازچنین چار چوبهایی دیده شود،اما ندرتاً اتفاق می افتد والبته گذرا و کوتاه مدت و اغلب هم در کشورهایی با اقتصادهای کم تاثیر رخ می دهد.چرا که اغلب براین امر واقفند که با حفظ این تار عنکبوت درهم تنیده است که می‌توانند به طعمه های مورد نظردست یابند و فربه تر از قبل گردند.
بنابراین اگر جناحهای راسیستی در کشورهای قدرتمند سرمایه داری بر اهرمهای قدرت مسلط شوند، به علت درهم تنیدگی سرمایه داری بازهم نمی‌توانند از آنچه بورژوازی کشورشان به تناسب عهده دار آن است شانه خالی کنند و اجبارا سیاستهای خود را در هماهنگی با سایرین به پیش خواهند برد،چرا که در غیر اینصورت حفظ سلطه آن‌ها بر دستگاه دولتی دیری نخواهد پایید. موضوعی که علیرغم تکیه آن‌ها بر“ ناسیونالیسم و اول کشور من“ برآن واقفند. هر بازتعریفی هم که مورد نظر آن‌ها قرار گیرد چیزی نخواهد بود بجز حفظ وضعیت درهم تنیده کنونی سرمایه داری.بعبارت دیگر برای از حرکت بازنایستادن یا کند نشدن چرخهای تولید سرمایه داری و درک ضروریات کلیت سرمایه داری وگردن گذاری بر قوانین جاکم بر آن‌ها موضوعی است که هیچ جریان سرمایه داری نمی‌تواند آن را نادیده انگارد یا بر مسئولیت خود خط بطلانی بکشد. چنین مسئولیتی برای حفظ نظم موجود خود تابعی از متغییر سهم در تولید سرمایه داری می باشد. صحبتهای ترامپ در رابطه با ناتو و تحمیل هزینه‌های بیشتر بر دیگراعضاء را می‌توان در همین راستا دید. اکنون شرایط می‌تواند به گونه‌ای رقم خوردکه درمورد ارگانها ی سیاسی ومالی مانند سازمان ملل و بانک جهانی بازتعریف مجددی صورت گیرد.حتا اگر عدم توان مالی آمریکا راهم نادیده بگیریم،چنین بازتعریفی منجر به این می شود تا دیگر قدرتهای سرمایه داری سهم بیشتری برای هزینه های چنین نهادهایی بر عهده گیرند.

بدین ترتیب به همان نسبت که شاهد کمتر شدن سهم آمریکا در نهادهای مختلف سرمایه داری می باشیم بر سهم دیگر قدرتها و در راس همه آن‌ها چین افزوده خواهدشد. نتیجه چنین افزایش سهمی، قدرت گیری هر چه بیشتر این کشور در عرصه های مختلف خواهدبود.با توجه به اینکه سرمایه داری در هیچ یک از قدرتها متروپل،ازتوانمندی سرمایه داری چین برخوردار نیست وبادرنظر داشت درهم آمیختگی آن‌ها با بورژوازی چین، ناچارندتسخیر عرصه های مختلف توسط چنین نیرویی را بپذیرند.این پذیرش ممکن است با جزر ومدهایی روبرو گردد اما بسیار بعید است بجزتسلیم شدن در برابر چنین روندی راه چاره دیگری داشته باشند.اینکه جزر ومدهای بوجود آمده در چنین مسیری منجر به تقابل نظامی گردد هم بسیار بعید است. چرا که علاوه بر اعتراضات اجتماعی توده ها که سرمایه داری به هیچ وچه نمی‌تواند آن را کم اهمیت تلقی نماید،کدام انحصار سرمایه داری وجود دارد که سرمایه های هنگفتی در چین نداشته باشد و از آن مهمتر آیا نیرویی نظامی وجود دارد که بتواند در مقابل نیروی نطامی چین صف آرایی نماید تا چه رسد به اینکه بتوانددر یک رویارویی نظامی به موقعیتی دست یابد؟
روی کار آمدن ترامپ، مخالفتهای وی با چین و حتا اجرا شدن وعده‌هایی که او را به قدرت رساند نه تنها نمی‌تواند آرایش کنونی سرمایه داری جهانی را به نفع آمریکا تغییر دهدبلکه می‌تواند علاوه بر اینکه موجب سر باز نمودن دوباره مشکلات توده هادر داخل گردد بر بخشهایی از بورژوازی آمریکا نیز تأثیرات مخربی بگذارد و کشورهایی همچون آلمان و چین قدرتمندتر از گذشته گرداند.در چنین صورتی می‌توان گفت بر سرعت اینکه چین نقش هژمونیک سرمایه داری را از آن خود سازد بیش از پیش افزوده خواهد شد.
اگر در قرن نوزدهم یعنی زمانی که چین حدود ٣۰۰ میلیون جمعیت داشت بورژوازی انگلیس در وحشت آن روزی که چین سرمایه داری شود بسر می‌برد اکنون چین سرمایه داری با حدود ۵ برابر جمعیت آن دوره رقم زننده کابوس دیگری برای بخشی از سرمایه داری درون آمریکا شده است،کابوس هژمونی طلبی غولی جدید بر جهان سرمایه داری!
کابوس اول یعنی در پیوند قرار گرفتن چین با سرمایه داری ضرورتی بود که پروسه آن توأم با صدها جنگ وخونریزی و کشتار طی گردید، موقعیت کنونی سرمایه داری وضروریات آن، چگونگی پروسه و مشخص شدن هژمونیک جدید را رقم خواهد زد.اما همانگونه که به واقعیت پیوستن کابوس اول در تضاد با منافع کارگران قرار گرفت از تغییر هژمونیک هم نمی‌توان جز آن انتظاری داشت. اکنون اگر طبقه کارگر نتواند بر سخت جانی سرمایه داری غلبه نماید و سیر رویداذها در مسیری قرار نگیرد تا تغییرات انقلابی در کشورهای قدر تمند واز جمله چین صورت گیرد، نه تنها نمی‌توان انتظار فرا رفتن از وضعیت نابسامان کنونی توده ها داشت بلکه می‌تواند وضعیتی بوجود آید که حتا آنچه اکنون در آن بسر می‌بریم حالتی نوستالژیک بخود گیرد.
درصورت عدم کنشهای گسترده و انقلابی طبقه کارگر که بتواند برنامه‌ریزیهای قدرتهای بزرگ سرمایه داری را درهم بریزد، شرایط مساعدی برای پر شدن چنین خلاء هژمونیکی مساعد تر خواهد گردید. با این وجود و حتا با در نظر گرفتن درهم آمیختگی کنونی سرمایه داری بازهم می تواند روند تحقق یافتن آن با خشونت وکشتار توأم باشدالبته چنانچه آ نرا مشابه همان روندی بدانیم که منجر به هژمونی آمریکا در اوائل قرن گذشته شد بازهم شاید سخنی واقعی بیان نکرده باشیم.
سیر رویداهای پرشتاب کنونی سریعتر ار هر دوره ای آن فاکتورهایی را بجلو صحنه خواهدکشاندکه ترسیمگر مسیر حرکت بورژوازی برای غلبه بر خلاء هژمونی کنونی می باشد.توازن قو ا میان طبقه کارگر و توده های استثمار شده با طبقه سرمایه دار مهمترین نقش در چنین مسیری خواهد داشت.
همانگونه که اشاره کردم تغییر شرایط و سربلند کردن قدرت هژمونیک جدید می‌تواند برای بخشی ازسرمایه داری بمثابه یک کابوس محسوب گردد ولی برای بخشهای عمده آن مطلوب مورد نظر خواهد بود. مطلوبی که می تواند تحکیم کننده قدرت سرمایه داری وحفظ سلطه بیشتر آن‌ها گردد. درونمایه ذکر مصیبتها و توهم پراکنی های ترامپ در کنگره آمریکا نیز چیزی نبود بجزدعوت از هر دو حزب مبنی برکمک برای بازگشت عظمت از دست رفته آمریکا. محور مهم و مقصوداصلی چنین دعوت وتلاشی برای احیاء مجدد عظمت گذشته چیزی نیست جز آنچه خود او در کنگره عنوان کرد:«متحدان ما خواهند فهمید که آمریکا بار دیگر آماده رهبری استـ»!
اما کیست که نداند میان آنچه دلخواه ترامپ و سرمایه داری آمریکا و یا بخشهای عمده آن است با واقعیات جاری تفاوتهای بسیاری است.وقتی ترامپ کارپایه عملی مورد نظر خود را چیزی بجز افزایش بودجه نظامی قرار نمی‌دهد نشاندهنده این است که برای برون رفت از معضلاتی که آمریکا با آن رودرو است و خود وی به آن اذعان داشت مانند۹۴میلیون کارگری که خارج از محیط کار هستند**و قرار داشتن ۴٣ میلیون نفر زیر خط فقر هیچ چشمندازی وجود ندارد. باتوجه به بن‌بست برنامه‌ های اقتصادی که دولتهای مختلف در دستور کاری خود قرار داده بودند واقعیت چنین عدم چشمندازی گویا تر می‌شود. به همانگونه که در گذشته تکیه بر نیروهای نظامی نتوانست از فرو ریزی قدرت هژمونیک آمریکا جلوگیری نماید اکنون نیز اتکاء به آن نه تنها نخواهد توانست مانع چنین روندی شود بلکه با توجه به مولفه های مختلف خود موجب تسریع چنین روندی خواهد شد.اشاره به این موضوع نیز لازم است که همین تکیه بر نیروی نظامی یکبار دیگر بیهوده گویی های فریبکارانه ترامپ مبنی بر نگاه بداخل و مسئولیت داشتن در قبال مردم داخل و نه در سطح جهانی را آشکار می‌سازد.چرا که در‌واقع افزایش قدرت نظامی چیزی جز گسترش بیشتر و مجهز نمودن پایگاهها نظامی در سطح جهان برای حفظ سیادت سرمایه داری آمریکا نمی باشد.بنابراین می توان گفت عملکرد دولت جدید آمریکا نیز بجز خانه خرابی بیشتر، فقر و آوارگی بیشتر، ناامنی شغلی گسترده‌تر و وتهاجم افزونتر به دستاوردهای طبقه کارگر داخل آمریکا ارمغانی بهمراه نخواهد آورد. چنین واقعیتی صزفنظر از کنش -واکنشهایی که درون جامعه آمریکا می‌تواند صورت گیرد خود عامل مهمی است که سرمایه داری جهانی درصدد بر آید تا قبل از اینکه شالوده های درهم ریخته هژمونیک کنونی باآسیبهای بیشتری مواجهه شود، ساختمان دیگری بر آن بناگرداند. هر چند هنوز دولتی وجود ندارد که بتواند عهده دار مفصلبندیهای لازم برای این شالوده ها گردداما آیا در شرایط کنونی بجز سرمایه داری چین بخش دیگری می‌شناسیم که از پتانسیل لازم برای انجام چنین مسئولیتی بر خوردار باشد تا در آینده،سرمایه داری جهانی بتواند تولید خود را بر محور آن بگردش درآورد؟
تا رسیدن به چنین محور هژمونیکی،انباشت مورد نظر سرمایه داری با چالشهای مختلفی که اکنون نیز شاهد آن هستیم روبرو خواهد بودو می‌توان گفت هر چقدر زمان آن طولانی‌تر گرددبر ابعاد و عمق چالشهای مختلف سرمایه داری افزوده خواهد شد.در چنین فرصتی چنانچه تحرکات لازم در طبقه کارگر برای ایجاد فصل جدید مبارزاتی ایجاد گردد می‌توان گفت بشریت در مو قعیتی فراتر از آنچه تاکنون شاهد آن بوده‌ایم قرار خواهد گرفت. موقعیتی که می تواند امر درهم شکستن ماشین دولتی ونظم موجود سرمایه داری در بسیاری از جوامع را رقم زند.
----------------
** متوجه نشدم منظور ترامپ از ۹۴ میلیون خارج از محیط کار چه بوده است!آیا منظور او تماماً بیکار؟پاره وقت؟اشتغال در مشاغل فصلی؟ یا ترکیبی از همه این‌ها بوده است.با این وجود می‌توان گفت ۹۴ میلیونی که او از آن سخن گفته آسیب‌پذیرهایی هستند که اگر اکنون در زیر خط نباشندبا اتخاذ سیاستهای دولت جدید هیچ بعید نیست بزودی در کنار آن ۴٣ میلیونی قرار بگیرند که ترامپ هم اذعان نمود زیر خط فقر می باشند.