۸ مارس زیباتر میشد اگر... ! - عظیم هاشمی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۷ اسفند ۱٣۹۵ -
۷ مارس ۲۰۱۷
مرگ دلخراش ۴ دانش آموز خردسال دختر در استان سیستان و بلوچستان * روان هر انسانی را آزرده میکند وخشم از رژیم حاکم افزونتر میسازد.
به همراه این خشم و آزرده گی بیاد موضوعی در سال ۱٣۵۹ افتادم. آقا مراد راننده مینی بوس بود و در مسیر سه راه آذری – گمرک کار می کرد، راننده ای بود مانند بقیه رانندگان زحمتکش ، اما یک فرق بین او و دیگران وجود داشت، در ماشین او از ترانه های کوچه بازاری که عموما اغلب رانندگان خود را با آن مشغول میکردند خبری نبود. او آهنگهای فلکلور می گذاشت و اغلب هم آهنگهای کردی، روزی آهنگی کردی گذاشته بود و بنظرم جالب بود. رفتم نزدیک و سر صحبت با او باز کردم و از آهنگ سوال کردم. گفت این حسن زیرک است و کلی راجع به او برایم توضیح داد. بنظرم آدم جالبی آمد از او شرح زندگیش را پرسیدم. گفت ده سال است که از کردستان به تهران آمده است. پرسیدم حتماً بخاطر آن اصلاحات ارضی و خرابی وضع اقتصادی راهی تهران شدی. اما جواب منفی داد و گفت نه ! علت آمدن من دو دخترم بودند. پرسیدم چرا؟ گفت حق داری که نتوانی حدس بزنی! من بخاطر درس خواندن آنها مجبور شدم دیار خود را ترک کنم و راهی تهران شوم. دوباره سوال کردم یعنی در آنجا مدرسه نبود گفت اتفاقاً مدرسه ای هم دائر کردند که دختران بتوانند به مدرسه بروند و من اولین نفری بودم که دو دختر خود را به مدرسه بردم. اما همان شب در مسجد محله امام جماعت تکفیرم کرد. با خشمی فرو خورده و ناراحتی بسیار به خانه برگشتم دو دخترم خوابیده بودند. نگاهی به قیافه معصومانه آنها در خواب انداختم و برگشتم. شروع به جمع کردن وسائل خانه کردم، خانمم علت را پرسید اما چنان درهم ریخته بودم که نمیتوانستم جواب بدهم، تمام ذهنم پیش آنها که در خواب شیرین بودنند تا فردا صبح زود از خواب بر خیزند و به مدرسه بروند بود.! با خشم و ناراحتی ماوقع را به خانمم توضیح دادم و به او گفتم اینجا دیگر جای ماندن برای ما نیست، هرچه او خواست مرا آرام کند خشم من بیشتر شعلهور میشد بطوری که چند بار داد سرش زدم و گفتم تو هیچ چیزی از زندگی نفهمیده ای! انگار میخواستم همه خشمم را سر آن بیچاره که هیچ تقصیری نداشت خالی کنم. آن شب تا صبح نخوابیدم و هرچه زمان می گذشت مصمم تر میشدم که اینجا دیگر جای زندگی کردن نیست. این بود که اسباب و اثاثیه را جمع کردم و روز بعد یک اینترناش (کامیونی قدیمی) گرفتم و راهی تهران شدیم. اولین کاری که کردم نه اینکه دنبال کار بگردم بدنبال مدرسه برای دود خترم رفتم و آنها را ثبت نام کردم...
اکنون پس ازحدود ۵۰ سال از آن تصمیم آقا مراد، همپالگی های آن آخوند مرتجع که سکانداری حکومت را بدست گرفتهاند اگرچه بخاطر چرخاندن اقتصاد سرمابه داری و نیز از ترس خشم توده های مردم علنا نمیتوانند تحصیل دختران را تکفیر نمایند اما سدهای مختلفی بر سر راه زنان و دختران قرار دادهاند. گسترده گی این سدها به وسعت تمامی ایران است اما بنا بدلایل مختلف برخی مناطق جغرافیایی مانند سیستان و بلوچستان از وضعیت بمراتب اسفناکتری برخوردار هستند.
بدون شک آقا مراد با هزاران رنج و مشقت، زندگی را خود را چرخانده است و بعید است که خانم و دخترانش هم از رنج آواره گی در امان بوده باشند. اما با وجود رنج آواره گی و سختی کشیدن های بسیار همینکه دختران تا حدودی از نکبت پیشینیان رها شده بودند یقینا احساس آرامش می کردند. ولی اکنون پس از ۵۰ سال آقا پیرزاد پدری که میخواست ٣ دخترش تحصیل نمایند اگر چه در دیار خود اما در سوگی بزرگ نشسته است سوگی که با اقدامی جزیی و صزف بودجه ای اندک واقعاً اجتناب پذیر می بود. براستی روز ٨ مارس زیباتر خواهد شد اگر دخترانی چون دختران آقا مراد مجبور به تحمل رنج آواره گی نگردند و سعیده، زبیده، زهرا و فاطمه اکنون در مدرسه بودند و زهرای عزیز هم بجای بیمارستان در کنار آنها مشغول بازی و درس بود. برای تکرار نشدن چنین فجایعی راه این است که اعتراض بر مسببان چنین فجایعی گستردهتر گردد.
با امید به اینکه هشت مارس ها باز هم بتواندچون گذشته رقم زننده چنین اعتراضاتی شود این روز را به همه زنان مبارز و آزادیخواه شادباش می گویم.
*
www.magiran.com
|