در مورد مرگ مارکس
نامه انگلس به: Adolph Sorge - برگردان: ایرج فرزاد


• چراغهای کم فروغ تر، اگر از جان گرفتن مدافعان پرچمهای دروغین صرفنظر کنیم، میدانی برای ابراز وجود دارند. پیروزی حتمی است، اما با از دست رفتن کسی چون مارکس، حرکات زیگزاگی، اشتباهات موقتی و محلی ̵ پدیده هائی که حتی اکنون هم غیرقابل اجتناب اند، بیشتر از هر زمان دیگری عمومیت خواهند یافت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۹ اسفند ۱٣۹۵ -  ۹ مارس ۲۰۱۷



در مورد مرگ مارکس
نامه انگلس به:
Adolph Sorge
در هوبوکن
۱۵ مارس ۱۸۸۳
ترجمه: ایرج فرزاد، مارس ۲۰۱۷

بخاطر تغییرات مداوم وضع سلامت مارکس، ممکن نبود که شما را بطور منظم در جریان بگذارم.
مارکس به فاصله کوتاهی پس از مرگ همسرش در اکتبر ۱۸۸۱، دچار یک حمله عفونت ریه شد.
او پس از آن حمله، بهبود یافت، اما وقتی در ماه فوریه ۱۸۸۲ به الجزیره فرستاده شد، در راه بازگشت با هوای سرد و مرطوب روبرو شد و دچار یک حمله دیگرعفونت ریه شد.
هوای بد ادامه داشت، او وقتی کمی بهتر شد، به منظور اجتناب از تابستان داغ پیش رو، به "مونت کارلو(موناکو) فرستاده شد.
او به موناکو رسید، اما همراه با یک حمله دیگرعفونت در ریه ها، گرچه کمی خفیف تر از دفعات پیشین. آنجا هم، باز آن هوای لعنتی.
وقتی بالاخره حال او بهتر شد، به ارگنتول در نزدیکی پاریس برای دیدن دختر خود، مادم لانگوت رفت.
برای خلاصی از برونشیت که سالها از آن رنج میبرد، به سوی چشمه های سولفور، نزدیک انگین رفت. آنجا هم هوا بسیار بد بود، اما با وجود این، بودن در آن محیط قدری به معالجه او کمک کرد.
سپس به مدت شش هفته به "وو وی" رفت و در ماه سپتامبر به لندن بازگشت. تقریبا تماما سلامت او اعاده شده بود.
او اجازه یافت که زمستان را در ساحل جنوب انگلستان سپری کند. اما خود او از این حالت گشت و گذار در سرگردانی و انجام ندادن هیچ کار و فعالیت، خسته بود. به نظر میرسید دور دیگری از زندگی در تبعید در جنوب اروپا بیشتر از آنچه به نفع سلامت او باشد، به ضررش بود.
وقتی هوای مه آلود بر لندن مسلط شد او را به جزیره "ویت" فرستادند که اقامت در آنجا فقط با هوای بارانی همراه بود. در نتیجه او بار دیگر سرماخوردگی گرفت.
من و "شورلمر" تصمیم داشتیم که در سال نو به ملاقات مارکس برویم، که با خبر شدیم از "توسی"، یعنی النور جوانترین دختر مارکس، خواسته شده بود که فورا به مارکس ملحق شود.
پس از آن مرگ جنی، همسر مارکس اتفاق افتاد و حمله دیگری از برنشیت.
با همه اتفاقاتی که قبلا برای مارکس پیش آمده بود، و در آن سن و سال، آن وضعیت دیگر برای او خطرناک شده بود.
مجموعه ای از گرفتاریها سر باز کرده بودند، که جدی ترین و خطرناکترین آنها، ورم ریه و کاهش شدید وزن بود.
با اینحال، علیرغم آن اوضاع سخت، از شدت بیماری مارکس کاسته شده بود.
پزشک معالج، که یکی از معروفترین دکترهای جوان لندن بود و توسط ری لنکستر(Ray Lankester) به مارکس معرفی شده بود، خبر مسرت بخش بهبود او را به ما داد.
اما هر کس که حتی برای یکبار بافتهای ریه را زیر میکروسکوپ دیده باشد، متوجه خواهد شد که تا چه اندازه خطر پاره شدن رگها در ریه ای عفونی، بالاست.
از این جهت، در خلال شش هفته اخیر، و هر روز صبح که من از گوشه خیابان می پیچیدم، با این احساس وحشتناک و دلهره دست به گریبان بودم که ممکن است پرده پنجره خانه مارکس پائین کشیده شده باشد.
دیروز بعد از ظهر در ساعت ۲ و نیم ̵ که مناسبترین وقت برای ملاقات مارکس است ̵ من آنجا بودم و خانه را غرق در اشک دیدم.
به نظر میرسید که نقطه پایان نزدیک شده است. برای تسکین و دلداری و تلاش برای درک عمق مساله، سوال کردم چه اتفاقی افتاده است؟
گفتند که فقط یک خونریزی خفیف بود، اما ناگهان مارکس از حال رفت.
لنچن عزیز ما (Helene Demuth که در منزل مارکس او را Lenchen خطاب میکردند ̵ م) که بیشتر از مادری که از فرزندش مراقبت میکند، مواظب مارکس بود، به طبقه بالا نزد مارکس رفت و دوباره به طبقه پائین برگشت.
لنچن گفت، مارکس خوابیده است، میتوانی بروی او را ببینی. وقتی به اطاق وارد شدم، او خواب بود، خوابی که دیگر هرگز از آن بیدار نشد. نبض و تنفس او متوقف شده بود. در آن دو دقیقه او در آرامش و بدون درد، برای همیشه رفته بود.
همه حوادثی که بر اثر جبر و ضرورت طبیعی اتفاق میافتند، صرفنظر از اینکه تا چه حد میتوانند، وحشتناک باشند، همراه با خود نوعی تسکین را هم با خود حمل میکنند.
در مورد مرگ مارکس هم، چنین است. مهارت های پزشکی و داروئی ممکن بود بتواند چند سال زندگی گیاهی او را تداوم ببخشد. ادامه زندگی گیاهی یک موجود ناتوان، و در حال مرگ، ممکن بود پیروزی علم پزشکی به حساب آید، اما، در آن صورت مرگ مارکس نه ناگهان، که بطور زجر آوری سانتی متر به سانتی متر اتفاق می افتاد.
اما مارکس ما، تاب تحمل چنان مرگ تدریجی زجر آور و ادامه زندگی گیاهی را نداشت. ادامه زندگی، برای او با تمام کارهای انجام نشده اش، که مشتاقانه آرزو داشت به پایان برساند، اما در زندگی گیاهی قطعا قادر به انجام آن نمیبود، هزاران بار دردناک تر از مرگ آرامی بود که او را از ما ربود.
مارکس معمولا به نقل از "اپیکور" میگفت: "مرگ، یک بدبختی برای کسی که میمیرد نیست، بلکه مصیبتی برای بازماندگان است".
دیدن اینکه یک نابغه قدرتمند و بزرگ به قیمت افتخارعلم پزشکی و در میان تمسخر سفسطه گرانی که مارکس در دوران توانمندی و سرزندگی خویش غالبا آنان را سرجایشان گذاشته بود، در مدتی طولانی زجرکش شود، هزاران هزار بار کشنده تر است. نه! مطلقا نه، مرگ مارکس به صورتی که اتفاق افتاد هزاران بار بهتر است. بسیار بهتر است که ما طی دو روز، جسد او را به گورستان حمل، و در کنار قبر همسرش به خاک بسپاریم.
و از آنجائی که پزشکان در مورد همه آنچه بر مارکس گذشته است، در آن حد که من میدانم، اطلاع چندانی ندارند، به نظر من آلترناتیو دیگری وجود نداشت.
با مرگ مارکس، قامت بشریت به اندازه یک سر و یک مغز، و بزرگترین مغز دوره ما، کوتاه شد.
جنبش طبقه کارگر ادامه دارد، اما عنصر مرکزی این جنبش اکنون از دست رفته است. چراغ راهنمائی که این جنبش در فرانسه، روسیه، آمریکا و آلمان در لحظات خطیر وبحرانی و در نقطه چرخشها به آن خیره میشدند تا همیشه تصویر روشن و عمیق برای درک موقعیت را؛ و در مشاوره با آن پرچمدار توانمند دریافت کنند. مشاوره هائی که فقط از عهده نابغه ای ساخته بود که تصویری کامل از اوضاع را ترسیم میکرد، خاموش شد.
چراغهای کم فروغ تر، اگر از جان گرفتن مدافعان پرچمهای دروغین صرفنظر کنیم، میدانی برای ابراز وجود دارند. پیروزی حتمی است، اما با از دست رفتن کسی چون مارکس، حرکات زیگزاگی، اشتباهات موقتی و محلی ̵ پدیده هائی که حتی اکنون هم غیر قابل اجتناب اند، بیشتر از هر زمان دیگری عمومیت خواهند یافت.
خوب، ما باید از این دوره عبور کنیم. اگر نه، فلسفه وجودی ما چیست؟
و ما به موقعیتی که شجاعت مان را از دست بدهیم و روحیه مان را ببازیم، هنوز نزدیک نشده ایم.


منبع این ترجمه، "مکاتبات مارکس و انگلس"، انتشارات انترناسیونال، متن انگلیسی و ترجمه شده در سال ۱۹۹۹ توسط
دانا تور (Donna Torr ) است. عنوان را من و از جمله ای در متن این نامه انگلس، انتخاب کرده ام.