سریال آخر
دوازده قطعه برای انتخابات


علی عبدالرضایی


• مثلن می‌خواهند همه رأی دهند که رییسی رییس جمهور نشود؟ آیا رییسی قدرتی کمتر از رییس جمهور دارد که نگران قدر شدن او هستند؟ تاجزاده می‌گوید اگر رییسی بیاید چهل سال رییس جمهور خواهد ماند، یکی هم نیست بگوید او چهل سال رییس جمهور بوده و اگر جمهوری اسلامی دوام بیاورد، چه انتخابش بکنید چه نه، تا آخر عمرش، فراتر از رییس جمهور باقی خواهد ماند! مانده‌ام ملتی که رهبرش دجالی چون خامنه‌ای‌ست چرا از ریاست جمهوری یک خرده دجال می‌ترسد؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۶ ارديبهشت ۱٣۹۶ -  ۱۶ می ۲۰۱۷


مخاطب ایرانی

آدم واقع بینی ست، یعنی این طور نشان می دهد. اخبار را دنبال می کند در روزنامه ها، کاغذ را که از دستش بگیری یک کاره جعبه ی جادویی روشن می شود و می رود روی بی بی سی نیوز و بعد هم فلان تلویزیون خبری امریکا! اگر بگویی بیا دمِ پنجره یکی تصادف کرده محال است بیاید، چون سی ان ان دارد ماشینی را نشان می دهد که وسطِ خیابان له شده! او خودش را در واقعیت دخیل می‌داند و نمی‌داند که تنها تفاوتش با شیء این است که چشم دارد. او وانموده‌ای از انسان قرن نوزدهم است، به او رُل تماشاچی در سینمایی داده‌اند که سرمایه‌داری تولید کرده. او حتی نمی‌تواند زندگی خودش را تغییر دهد اما مدام از مارکس می‌گوید که وقتی ازش درباره ی حزب سوسیال دموکرات فرانسه که خود را مارکسیست می‌دانست پرسیدند، گفت: "خوب است که حداقل می‌دانم من مارکسیست نیستم."
او آدم واقع‌بینی‌ست چون مدام در حال دیدن واقعیتی‌ست که رسانه‌های سرمایه‌داری تولید می‌کنند. برای او صدّام و بن‌لادن و داعش می‌سازند و وادارش می‌کنند وارد جنگی شود که چیزی جز جنگ رسانه‌ها نبوده و همین که درمی‌یابد سرِ کاری بوده به یک عروسک دیگر نقش هیتلر می‌دهند تا ترس همچنان در کمین باشد. متاسفانه آن‌چه او می‌بیند وجود ندارد ولی چون رلِ تماشاچی را به او داده‌اند مجبور است ببیند. او شیء است و تنها تفاوتش این است که چشمی دارد به درشتی رسانه! مدیاها جای او می‌بینند، ژورنالیسم جای او فکر می‌کند و تا به خودش می‌آید که بگوید "نه!" ملایی دست و پا می‌کنند که حرفِ دلش را بزند پس می‌شود مثل ملا که مثل خودشان است. کاپیتالیسم گرچه خالق دمکراسی‌ست اما هرگز آری را به نه ترجیح نمی‌دهد چون برای جوریِ بار هم که شده به هر دو احتیاج دارد. درست است اکثریتی می‌خواهد که آری بگوید اما هم زمان نیاز مبرم به نه دارد که در مقابل قرار دهد، پس اقلیتی تولید می‌کند شدیدن چپ! که هر دو اویند؛ اویی که حتی نمی‌تواند زندگی‌اش را تغییر دهد، با این همه واقع‌بین است و هرچه خارج از این مناسبات باشد جز ایده‌ای فراواقعی و ایده‌آلیستی نیست! او انسان موفق امروز است، شاعر است، متفکر است، کارگر است، مهندس و پزشک و مهم‌تر از همه واقع‌بین است اما واقعیت را که هر لحظه در خیابان پیش پایش جان می‌دهد نمی‌بیند چون تلویزیون نشانش نمی‌دهد! اجتماع این‌همه او یعنی همین واقع‌بین، می‌شود مردم! مردمی که وقتی دیشب یکی از رفقا در نهایتِ بددهنی، فقط برای اینکه می‌خواهند رای دهند به آن‌ها توهین کرد ناراحت شدم. رفیقم نمی‌دانست بلاهت یک‌جور بیماری‌ست که دوا ندارد، کاش مردم همه معتاد بودند و یک حبّه تریاک می‌انداختند بالا و آرام‌شان می‌کرد اما بلاهت اعتیاد نیست، راحت دست از سرشان برنمی‌دارد، وادارشان می‌کند بنشینند جلوی تلویزیون و مناظره‌ی شش ابله را تماشا کنند و از این شباهت لذت ببرند. مردم همه دنبال خودشانند، کم‌هوشی و بی‌سوادی این شش نفر امیدوارشان می‌کند، اصلن بحث بد و بدتر نیست، اتفاقن جماعت ابله همیشه بدترین‌ها را انتخاب کرده‌اند تا با خود قیاس کنند وگرنه تنها برای انتخاب بین خوب و خوب‌تر پای صندوق می‌رفتند!


مدیا

کاش هیچ مدیا و رسانه‌ی فارسی زبانی که سیاسی می‌نویسد وجود نداشت. این روزها حتی آن‌هایی که واقعن مخالف حکومت اسلامی‌اند دقیقن آن‌گونه مخالفت می‌کنند که دلخواه دیکتاتوریِ اسلامی‌ست! طی دو هفته‌ی گذشته حتی یک مدیا ندیدم که اختلاف نظر یا دشمنیِ بین روحانی و خامنه‌ای را تیتر نکرده باشد. دیشب سخنرانی روحانی را در لرستان می‌شنیدم، فقط عمامه داشت، وگرنه از چگوارا هیچ کم نداشت، و این یعنی شرکت مردم در انتخابات این دوره‌ی ریاست جمهوری آنقدر برای آقا مهم است که دیکتاتور برای جذب آرای بیشتر، اجازه‌ی همه جور ویراژی به روحانی داده طوری که یک لحظه فکر کردم حکومت عوض شده! انگار این بار نیاز دارند همه پای صندوق های رای حاضر شوند، بیخود نیست که اصلاح‌طلب‌ها به التماس افتاده‌اند! محمد خاتمی هم که انگار فقط وقت انتخابات اجازه دارد از مردم خواهش کند رای بدهند، پریشب دوباره فتوا داد و از مردم خواست رای به محللِ حسن روحانی را تکرار کنند! خاتمی این بار هم یادش رفته که در سال‌های آخر ریاست جمهوری‌ش خودش گفته که در حکومت ایران رییس جمهور از یک تدارکات‌چی بیشتر نیست! پس چرا هر چهار سال یک بار به همه امر می‌کند که رای دهند؟ او امام زمانی‌ست که تنها وقت انتخابات ظهور می‌کند و چون از فمن یعملِ لازم برخوردار نیست این بار هم از مال روحانی مایه گذاشت! ملای خندان هنوز به این گمان است روحانی محللی‌ست که برایش عروس باقی می‌گذارد! برادرش محمدرضا خاتمی که این روزها عین گدا این شهر و آن شهر می‌کند در تبریز گفت "هر طور شده باید آن‌ها را که قصد شرکت در انتخابات ندارند، به پای صندوق‌های رأی بیاوریم و مطمئن باشید اگر این‌ها بیایند، فقط به روحانی رأی خواهند داد و سال ٨٤ هم اگر تحریمی‌ها پای صندوق‌های رأی می‌آمدند، آن هشت سال پیش نمی‌آمد!" کاش یکی به این خنثای پرادعا بگوید مسبب آن هشت سال نه تحریمی‌ها بلکه ریدمان برادرش در دوره‌های ریاست جمهوری‌ش بود که خون قلم ریخت، هروقت یاد روزی می‌افتم که پوینده را دفن می‌کردیم انزجارم از خاتمی و ذات خواجه‌اش بیشتر می‌شود، شده عینهو خامنه‌ای که چند سال پیش به تحریمی‌ها التماس کرد اگر از حکومت متنفرید لااقل برای کشورتان رای بدهید! یکی هم نیست به این دجال‌ها بگوید جای این‌که وقت انتخابات به تحریمی‌ها التماس کنید، طی چهار سالی که جز قتل و چپاول نمی‌کنید به حقوق‌شان احترام بگذارید که اگر چنین می‌کردید و حالا روحانی کارنامه چهارساله‌اش تمام تجدید نبود نیاز نداشتید التماس کنید تحریمی‌ها رای دهند! خلاصه اوضاع‌شان بدجور قمر در عقرب است، کاش ایرانی‌ها درکی از خودزنی داشتند و می‌فهمیدند با هر رای که در آن آشغالدانی‌ها می‌ریزند مادری را عزادار می‌کنند.


کراوات‌های حزب‌اللهی

یکی را می‌شناسم که وقت وزارت مهاجرانی رییس اداره سانسور بود، وقتی عطا لندنی شد او هم با خانواده‌اش آمد اینجا و همسرش یک کاره روسری‌اش را برداشت، خودش هم برخلاف قبل، حالا خوب می‌پوشد، خوب حرف می‌زند و در بی بی سی و حالا امام اعتراض است! دیگر در او اثری از شکنجه‌گر نیست اما هنوز در نهایت یکی از اکبرهای گنجی‌ست که آزادی خواهی‌اش هم بوی گند و گُه می‌دهد. یک حزب‌اللهی حتی اگر خودش را با صابون گلنار بشورد نمی‌تواند سمت چپ مجلس بنشیند. حزب‌اللهی عوض بشو نیست؛ تا ابد حزب‌اللهی باقی خواهد ماند. عقم می‌گیرد وقتی یکی از این فاطی کماندوهای لندن‌نشین خودش را آپوزیشن می‌خواند. این‌ها حتی کلمات را خراب کرده‌اند! هیچ ملایی هرگز عوض نشده؛ تاریخ می‌گوید که ملاها مدام عوضی‌تر شده‌اند، پس هنوز گپی در کار است و شکافی باقی ست و هرگز صف از بین نخواهد رفت، صف هنوز وجود دارد، آن‌ها فقط می‌توانند ادعا کنند حزب‌اللهی بهتری شده‌اند، می‌توانند در بی‌بی‌سی و صدای آمریکا سکسی بپوشند، باد ولی چادرشان را همیشه ترجیح خواهد داد. در یکی از بالماسکه‌های انتخاباتی، خود حکومت اعلام کرده بود تنها پنجاه درصد مردم تهران در انتخابات شرکت کرده‌اند اما قریب به اتفاق نسل اصلاح شده‌ی حزب‌اللهی، هنوز آن پنجاه درصد را مردم حساب نمی‌کنند. این‌که آن بار خیمه‌‌ شب ‌‌‌بازی نتوانسته بود نیمی از تهران را تحت تاثیر قرار دهد اتفاق کوچکی نبود اما هرگز ندیدم مدیایی از این رویداد بزرگ بگوید چون حزب‌اللهی‌ها مثل کرم همه جا وول می‌خورند. آن‌ها جهان را به اصول‌گرا و اصلاح‌طلب تقسیم کرده‌اند. موافق و مخالف هر دو خودشانند و لاغیر! این روزها حزب‌اللهی‌ها دیگر پیرهن یقه ملایی نمی‌پوشند. حالا کراوات‌ها، مینی ژوب‌ها، حزب‌اللهی‌ترند. آنها آمده اند تا هر نام و نامیده ی پیش تر عزیزی به گند کشیده شود و دنیا ببیند که حتی تبعیدی ها از مردم ایران می خواهند که در انتخابات شرکت کنند!


امام‌بازی

سال ٥٧ است، خمینی می‌آید و مردم او را در قرص ماه زیارت می‌کنند و جمعی از اهالی کانون نویسندگان ایران که می‌خواستند با مردم همراهی کنند، به دست‌بوسیِ امام می‌روند تا نسخه‌شان پیچیده شود و امریه بگیرند که زین پس چنین و چنان بنویسند! این واقعه تنها یک اشتباه نیست بلکه بیانگر عدم شناخت روشنفکری ایرانی از ماهیت اسلام و مردمی سراسر مذهبی ست! روشنفکری که مدام مردم را دنبال کند جز نامجویی نمی‌کند. او هنوز نمی داند حتی اگر بدنام شود ناچار است چنین مردمی را دنبال خود بکشاند.
صادق هدایت در تمام زندگی‌اش نسبت به خطر ملا و استعمار عربی هشدار داده بود، اما این عده از اعضای کانون که قریب به اتفاق‌شان شیفته‌ی ادبیات صادق بودند به پابوس ملا می‌روند و به اصلاحات او دل می‌بندند! چرا شاملو که خود آن زمان دبیر کانون نویسندگان بود، فریب پیشنهاد برخی از اعضای کانون را نمی‌خورد و علاوه بر این‌که در آن ضیافت ملایی شرکت نمی‌کند؛ در تاریخی‌ترین سرمقاله‌اش نسبت به یورش ارتجاع و آخوندیسم هشدار می‌دهد!؟ نصرت رحمانی که آن زمان در تهران زندگی می‌کرد چرا در آن بالماسکه شرکت نمی‌کند!؟ دلیل مشخص است! چون امثال این هر دو نفر، از دیدمان تاریخی و روشنفکرانه برخوردار بودند و از لیدرِ هیچ حزبی سفارش نمی‌گرفتند. بین اسامی حاضر در بیت امام، اسم ساعدی و مختاری هم آمده که در پاکیزگی سیاسی‌شان هیچ شکی نیست اما چرا این هر دو نیز مرتکب آن اشتباه تاریخی می‌شوند!؟ اشتباهی که چون تکنیکی در فیلمی کمدی هنوز دارد اتفاق می افتد، حالا هم همه روشنفکران شعاری دل بسته اند به اعجاز یک روحانی دیگر! هر لحظه از همه سمتی دارند اعلامیه می دهند همه در انتخابات شرکت کنند!


ژورنالیسم ایرانی

من به ژورنالیست ایرانی مشکوکم؛ ژورنالیست ایرانی حقیقت ندارد؛ ژورنالیست ایرانی اثبات کرده که دلال است؛ ژورنالیست ایرانی پرانسیپ ندارد، همه جا کار می‌کند، همه جور کار می‌کند؛ ژورنالیست ایرانی همکار سانسور است، سانسورچی‌ست، به خارج هم که می آید جز سانسور هیچ کاری از او برنمی‌آید. اول دنبال صف می‌گردد، بعد دم سرحلقه را می‌بیند و جای ملای مثلن مخالف وطنی، حالا می‌شود مرید یک اشکول تا دیروز حکومتی که اخیرن خارجی شده، بعد هم سنگ حقوق بشر را به سینه می‌زند. اساسن این سال‌ها پول فقط توی حقوق حشر است؛ پول‌هایی که کمپانی‌های آمریکایی و اروپایی خوب می‌دانند بین چه کسانی تقسیمش کنند، اخیرن هم ریال عربستان وارد بازار خبری شده و دارد کولاک می‌کند! خیلی ها را خریده اند، دیگر پوند و دلار و ریال ایرانی صرف نمی‌کند. تلخ است اما واقعیت دارد. همه هم از این بازار مکاره خبر دارند اما کسی دم نمی‌زند، چون بلاهت رحم نمی‌کند، طوری برات پاپوش درست می‌کند که خودت هم نمی‌فهمی از کجا خورده‌ای. سکوت در چنین شرایطی نام دیگرش خیانت است. آیا این همه فعال سیاسی چپ نمی‌داند که دارد چه بر اوضاع می‌رود!؟ تکرار شعارهای نخ‌نما و انفعالی سابق دیگر نه به کار می‌آید نه کاری‌ست.
طرف تا وقتی که ایران بوده کسی نبوده جز معاون وزیر یا عضو شورای سردبیری فلان روزنامه‌ی حکومتی، همین که از ایران مثلن فرار می‌کند، می‌شود دبیر فلان بخش صدای امریکا، یا معاون بی‌بی‌سی، این دو جا که نشد می‌رود رادیو فردا یا زمانه یا یکی دیگر از بنگاه‌های خر رنگ‌ کنی خبری، بعد هم یاد می‌گیرند توپ را چگونه بین هم پخش کنند. این همه زندانی در ایران داریم، از بهایی گرفته تا کارگر و معلم و فعال چپ، کسی حتی اسم‌شان را نشنیده، اما نیاید آن روز که ژورنالیستی اُردنگی بخورد آن وقت اسم نداشته‌اش در تمام مدیاها تیتر می‌شود، تقریبن همه‌شان هم مثل هم کار می‌کنند چون همه‌شان از یک جا مایه می‌گیرند، البته این وسط این‌ها یک فرقی هم با هم دارند، چون برخی به دلار و برخی پوند و تعدادی هم یورو و این اواخر همه ریال می گیرند.
ژورنالیسم ایرانی این موجود بی‌سواد وطنی طی این سال‌ها تقریبن همه چیز را به گُه کشیده؛ مثلن در زمینه مسائل سیاسی اکبر گنجی با آن تحلیل‌های بندتنبانی همه‌جا هست. در واقع او تحلیل نمی‌کند، تنها اطلاعات درست و غلطی را که توسط نوچه‌های خبرنگار به دستش می‌رسد سرهم بندی می کند؛ در حقیقت کار او نه تحلیل سیاسی بلکه جاسوسی خبری ست، خبرهایی که تنها وقت انتخابات تولید می شود تا فضا داغ و دیکتاتوری احساس چیره شود، امثال او کم نیستند، اسم‌هایی که شناسنامه نداشتند و ناگهان مثل قارچ همه‌جا سبز شدند. در زمینه مسائل فرهنگی علی‌الخصوص ادبی که اساسن رسوایی را در زنبیل کرده‌اند. تقریبن ما دیگر در ایران شاعر و نویسنده‌ی مستقلی که در نشریات فعال باشد نداریم؛ ژورنالیسم کثیف ایرانی همه را خانه‌نشین کرده؛ اوضاع اصلن خوب نیست؛ جمهوری اسلامی اگر در تمام زمینه‌ها شکست خورده باشد از حیث صادرات ژورنالیسم واقعن موفق عمل کرده، در چنین بلبشویی محال است یکی کار خبری کند و اندک استقلالی داشته باشد. از یک مرید، از یک نوچه آیا کاری ساخته‌ست!؟ ژورنالیسم ایرانی در تولید و ترویج دروغ رقیب ندارد، نگاهی بیندازید به نشریات داخلی و خارجی فارسی زبان، همه دارند تشویق می‌کنند که مردم در انتصابات شرکت کنند، با هر که گفت‌وگو می‌کنند، از هر که مقاله‌ای منتشر می‌کنند مروج شرکت در انتخابات است، این اگر سانسور صدای مخالف و اساسن اعدام صدا نیست، نامش چیست؟ تازه تک‌تک‌شان هم از حذف و سانسور می‌نالند!


سیاست‌مدار ایرانی

یک سیاست‌مدار ایرانی فقط آن‌جا به هوش احتیاج دارد که بخواهد بلاهتش را ترویج کند، برای همین تمام روسای جمهورِ ایران یا ژورنالیست بودند یا ژورنالیستی معاون اول‌شان. آقای خامنه‌ای که واحد دشمن‌سازی را با هیتلر پاس کرده از وقتی که رییس جمهور شده بر این نکته واقف بوده و با اینکه از زبان‌شناسی هیچ نمی‌داند، سمیولوژیستی قهار است که از نشانه‌های شمایلی بهترین استفاده‌ها را می‌کند. این ژورنالیست ژنی از شیطنتی شیطانی برخوردار است که در فجیع‌ترین وضعیت هم بی‌خیالش نمی‌شود. آقا این بار خاتمی را خوب کوک کرده به او حال اصیل انگلیسی داده تا همه را برای رأی سلبی هم که شده پای صندوق بکشاند. در انتخابات مجلسین پیشین، هم خاتمی هم رفسنجانی از این لحاظ در انجام مأموریت‌شان موفق بودند و باعث شدند ملت شهید پرور به داوطلبان خبرگان تهران لیستی رأی دهند تا امید از دست نرود اما شیطنتِ ژورنالیستی خامنه‌ای بالاخره باید یک جایی گل کند. پس ناگهان جنتی تهِ لیست برگزیدگانِ خبرگان تهران می‌نشیند تا نفرت سراسری از او که مردم را پای صندوق کشاند، احساس نکند به پیروزی رسیده امیدشان بدل به کشک شود! از طرفی خامنه‌ای موفق شد توسط هاشمی، مصباحِ جاه‌طلب را که می‌توانست فردا مزاحم اصلی رهبری مجتبای جوان شود از میدان خارج کند تا نرخ امید در بیت رهبری صعودی باور نکردنی داشته باشد. اوضاع اصلن خوب نیست، دوباره مردم دارند خطای دو سال پیش را عینهو تکرار می کنند! همیشه ملتی که امیدش را از دست بدهد ترجیح می‌دهد بخوابد، ایرانی‌ها نخوابیده‌اند، فقط خودشان را به خواب زده‌اند، برای همین محال است بتوانی بیدارشان کنی. متاسفانه هر چه صدایت را بالا ببری صدای خر و پف‌شان بلندتر می‌شود و همین بی‌خیالی مردمی، نویسنده‌های مستقل ایرانی را دچار افسردگی کرده است و جز تنهایی انجام نمی‌دهند؛ البته هیچ نویسنده‌ای در هیچ کجای جهان شاد نیست اما وقتی واقعن احساس بدبختی می‌کند که بدبختی را نتواند بفهماند.


سکتاریسم

یک جاهایی تجربه بدل به علم می‌شود؛ مثلن وقتی نیوتن سقوط سیب را تجربه کرد، خانه تکانیِ بزرگی در فیزیک اتفاق افتاد. یک وقت‌هایی ولی تجربه سنّت را پدید می‌آورد و خیلی‌ها عدم تبعیّت از آن را برنمی‌تابند و غافلند سنّت به دکترینی در زمانی وابسته‌ست که با توجه به شرایط اجتماعی و سیاسیِ خاصی شکل گرفته. متاسفانه این‌ها دکترین را با علم این‌همان کرده، اغلب دچار سکتاریسم شده، قادر به خلق تاکتیک‌های تازه نیستند و گاردهای سیاسی و اجتماعی‌شان به شدت کلاسیک و سنتی‌ست، برای همین تازه را برنمی‌تابند و چون از درک نو عاجزند جای تأمل و تعمق، به مخالفت و هوچی‌گری پرداخته، در سکت‌هایی قرار می‌گیرند که علی‌رغم شعار و ظاهر مدرن‌شان، آب در آسیاب ارتجاع می‌ریزند. روشنفکری ایرانی از این رفتارزنی‌های سکتاریستی و فرقه‌ای بیشترین ضربه‌ها را متحمل شده؛ مثلن وجود انواع فرقه‌های سیاسی سال‌های اوایل انقلاب که باعث تضعیف نیروی روشنفکری شعوری آن زمان شد حاصل سکتاریسمی‌ست که در ایرانی‌ها نهادینه شده! فرقه‌هایی که علی‌رغم شعار مردم محورشان تنها چیزی که برای‌شان اهمیت داشت نه مردم بلکه خواست لیدر یا فرد بوده است. متأسفانه این بینش و نگاه رهبرسالار به نسل نو نیز سرایت کرده، حالا دیگر سکتاریسم تنها مانع اتحاد طبقات مختلف اجتماعی‌ست. در ‌واقع مردم‌خواهی این‌ها جز بزکی اپورتونیستی نیست و روشنفکریِ شعاری هنوز دارد مشق‌های قبلی خود را بازنویسی می‌کند.
سکتاریسم محصول جمود فرهنگی و دگماتیسمی سیاسی‌ست که چون سرطانی مهلک روشنفکری ایرانی را عقیم کرده، طوری که دیگر کسی برای مبارزه صنفی و سندیکایی تاکتیکی تازه ابداع نمی‌کند مبادا سکترها به او حمله‌ور شوند. بیخود نیست که هر روزه بر تعداد روشنفکران شعاری و سکتاریست اضافه و از جمعیت روشنفکران شعوری کاسته می‌شود. این روزها دیگر کسی تولید فکر و تاکتیک تازه نمی‌کند و اگر معدودی خودشان باشند و از سنت روشنفکری کلاسیک سیاسی پیروی نکنند و شیوه‌ی تازه‌ای را برای مبارزه شعوری برگزینند به سرعت انگ خورده و محال است دستآوردهای شعوری‌شان در نظر گرفته شود.
مدیاهای سرمایه‌داری نیز در این آشفته بازار بیشترین سود را می‌برند. مدیاها فکر و فرد را برنمی‌تابند چون طرح فکرِ تازه می‌تواند منافع مراکز سرمایه‌داری را که در بانک‌ها مستقرند به خطر بیندازد. مدیا سکوی پرتاب سکترهاست؛ با آن‌ها مصاحبه می‌کند چون می‌داند درکی فراتر از باورهای سیاسی مردم ندارند و سوژه‌ی مخالفت‌شان تکراری‌ست و واکسن مقابله با آن را پیش‌تر به اذهان مردمی تزریق کرده‌اند. سکتاریست‌ها این روزها دارند در ایران کولاک می‌کنند، کاری کرده‌اند که حتی آنها که تا دیروز نسبت به انتخابات پیش رو، یک نهِ بزرگ بودند، حالا دچار شک شده اند.


نماز جماعت

محمد و موسی، بودا و عیسی، شاید این‌ها همه پیش‌ترها عشق‌شان را پخش می‌کردند، گلی بودند که بوی خوش می‌داد، حالا ولی بی شک پلاسیده‌اند. البته این خصلت قدیم است، باید دوباره عشقی تازه پخش کرد و نفرت را کنار زد. نفرت نشان بیماری و عشق علامت سلامت است. متاسفانه این روزها این هر دو با هم عجین شده‌اند و معمولن آدم‌های امروزی عشق‌شان را با نفرت نشان می‌دهند. می‌گویند از جمهوری اسلامی انزجار دارند اما حالا اغلب شان ثانیه شماری می‌کنند که پای صندوق‌های رای بروند!
زندگی غیر مذهبی‌ست، پر از سیب است، پس آزادی را تبلیغ می‌کند. جامعه ایرانی اما به شدت مذهبی‌ست، نمی‌خواهد سیب را گاز بزنی، می‌گوید نگاهش کن تا پلاسیده شود، وقتی که از شاخه افتاد مال خودت! دین آدمی را فقط لایق مرگ می‌داند و دیگر هیچ! محمد و موسی سادیست بودند، مسیح و بودا مازوخیست، پس این‌ها هیچ فرقی با هم ندارند چون مسلمان‌ها و مسیحی‌ها، با این همه فرق، هر دو مازوخیستند! این هر دو سیب را گناه می‌دانند و آدم را، آدمی را این طور تحریف کرده‌اند. به جرم عاشقی ما را از بهشت برین رانده‌اند که بر این جهنم که زندگی‌ست برینیم! برده ـ سربازانی به جنگ فرستاده‌اند با کونِ گُهی! این را من نمی‌گویم، این همه را دین فریاد می‌زند! دین عشق را فقط لایق یک موهوم که هرگز حاصل نشود می‌داند، راهی پیش پای‌مان گذاشته که مقصدش فقط نرسیدن است. اگر ببیند عاشق کسی شده‌ای برای اینکه باز برده‌ات کند اول شیرت هم می‌کند، می‌گوید آفرین! تو استعداد زیباپرستی داری و زیبایی بزرگ، خداست! عشق برای دین خطرناک است چون فقط عاشق است که می‌تواند عصیان کند، برای همین است که قدغنِ بزرگ در ایرانِ اسلامی هنوز عاشقی‌ست. می‌گویند برو زنی را برای نیم ساعت هم که شد صیغه کن و این فحشا نیست چون داری با اجازه‌ی خدا می‌کنی! در واقع خدا را بهانه می‌کنند که عشق را تخریب کنند. عشق خطرناک است چون به آدم‌ها فردیت می‌دهد، مسجد که فرد نمی‌خواهد، در مسجد اگر فردا بخوانی پیش نماز شاکی می‌شود. مسجد جماعت می‌خواهد؛ مردمی می خواهد مدام در حال رکوع و رکود! بیخود نیست که روحانی همه را به نماز جماعت پای صندوق‌های رای فرا می خواند، نماز جماعتی که لااقل دوازده نفر در آن شرکت داشته باشند!


خدا تنوع طلب است

من خدای اسلام را از نزدیک می‌شناسم، خودخواه و باهوش است، بیش از دو میلیارد نوکر و چاکر دارد که باید به درد دل و مشکلات همه‌شان برسد. سرش شلوغ است، با این همه به هر که او را آغاز کند گوش می‌دهد؛ مثلن برای بار اولی که در نمازش می‌ایستی برایت وقت می‌گذارد و با اینکه می‌داند این حرف‌ها را آن دیگری و دیگران پیش‌تر گفته‌اند، تو را تا به آخر می‌شنود و دربست قبولت می‌کند.
اما تو احمقی، فرداش هم نماز می‌خوانی؛ در واقع نماز نمی‌خوانی، ضبط صوتی می‌گذاری و همان حرف‌ها را باز تکرار می‌کنی. خدا که مثل تو نیست، او واقعن احمق نیست، این حرف‌ها را پیش‌تر شنیده، برای همین است که دیگر تو را نمی‌شنود. گفتگو زیباست، درد دل کردن خالی‌ات می‌کند اما حرف دلت را بزن، این کلمات عربی را نه تو می‌فهمی، نه دیگر خدات قبول می‌کند. احمق نباش! او را صدا بزن، اگر پاسخ نداد ولش کن! اصلن برای یک بار هم که شده خودت را جای او بگذار. ترانه محبوبت را بنشین به گوش، هزار بار تکرارش کن، سرسام گرفته‌ای نه!؟ تو با خدات داری همین می‌کنی، کلافه‌اش کرده‌ای، برای همین است که هرچه با آن زبان احمقانه صداش می‌زنی، تحویل نمی‌گیرد. خدا تنوع‌طلب است، می‌خواهد که حالا تجدید نظر کنی اما محمد خاتمی تو را به شورش علیه خدا فرا می‌خواند! می‌گوید که تکرار کن و باز به روحانی رای بده! تکرار شعار ملاست! او خوب می‌داند که اگر رای‌ات را تکرار نکنی و اصلن رای ندهی تازه می‌شوی و هوس تجدد کرده مدرن می‌شوی و این خطرناک است، ملاها همه از مدرنیسم وحشت دارند.


مدافعان حرم

حتی اگر بپذیریم این دروغ بزرگ را که سردارها می‌روند برای مرده‌ها در سوریه می‌میرند، یعنی تأیید کرده‌ایم فرهنگ مرده‌پرستی را. مرگ افسران عالی‌رتبه‌ی پاسدار را نمی‌شود لاپوشانی کرد، اما چرا هرگزا هرگز نشنیده‌ایم از مرگ فوج سربازان ایرانی در سوریه!؟ مگر می‌شود سرداری بمیرد و صدها سرباز پیشِ پایش قربانی نشوند؟ سردار سلیمانی این محبوب قلب‌های ایرانی با سوری‌های حکومت ستیز همان می‌کند که مزدوران حزب‌الله لبنان طی جنبش سبز با جوانان ایران کردند. "مدافعانِ حرم" نامیده‌ای که باب شده تا خون تشیع به جوش بیاید و ظلم حکومت ایران در سوریه توجیه مذهبی داشته باشد! مدافعان حرم! همه دارند از این نام حمایت می‌کنند بی آنکه بدانند این قاتلان انسان می‌میرند تا دیکتاتوریِ اسد پابرجا بماند! چو انداخته‌اند اگر سردارانِ سپاه در شام نجنگند داعش به ایران حمله خواهد کرد و این لطیفه دیگر نقل مجالس است و حتی یکی نیست درباره‌ی غبنی بنویسد که بر مردم سوریه می‌رود.
چند سال است که با تحمیق و تطمیع هزاره‌های خراسان (افغانستان) این مردمانِ در وطن غریب که از شرِّ تبعیض نژادی به ایران پناه آورده‌اند، سنگرهای مرگ را در سوریه پر می‌کنند و این‌گونه زندگی‌شان را می‌کشند! مردمی که مثلن آمده بودند نزد خواهران و برادران هم زبان‌شان در ایران روی خوشِ زندگی ببینند! اما اقامت نمی‌گیرند مگر که اول در سوریه بمیرند و با پولی که عایدشان می‌شود هم شکم خانواده‌ی در قرنطینه مانده‌شان سیر شود هم مرگ‌شان موجب صدورِ ویزای اقامت‌شان در ایران!
تراژدی مهلکی‌ست؛ این که ناگزیری در سوریه بمیری تا در جهنمی چون ایران زندگی کنی! آیا سزاست که ایرانی و خراسانی بمیرد تا دیکتاتوری خون‌خوار اسد زنده بماند!؟ ظلمی که جمهوری اسلامی دارد بر مردم سوریه می‌کند تاوان دارد. سرانجام این ورق برخواهد گشت و مردمانِ شام به خواسته‌شان خواهند رسید و آن وقت نه تنها از حکومت ایران، بلکه از هرچه ایرانی انتقام خواهند گرفت و ما همه بی آن‌که در غبنی که بر آنان می‌رود دخیل باشیم، بعدها تنها به جرم شرکت در انتخابات و مشروعیت بخشی به حکومت ایران، ناگزیر خواهیم بود که تاوان بدهیم. سیاست‌های خارجی جمهوری اسلامی آبرو برای ایرانیِ باقی نگذاشته. در نقطه نقطه‌ی جهان ما را مقصّر می‌شناسند؛ در شرق و غرب، علی‌الخصوص در سوریه حتی در خراسان این وطن زبانی‌مان منفوریم، برای چه!؟ چون ایرانی‌ها طی ٣٨ سال حکومت اسلامی بارها رفته‌اند پای صندوق‌های رای که قتل و قاتل را انتخاب کنند.


سینمای ضدروشنفکری

من سال‌هاست در لندن زندگی می‌کنم. بارها پا داد ابراهیم گلستان را ببینم اما ندیدم، نخواستم! دست خودم نیست، از بس خطای باصره دارند ژنتیکی با نسل گذشته حال نمی‌کنم.
این چند جمله را مقدمه کردم که بگویم نه رابطه‌ای با گلستان دارم نه دوست دارم داشته باشم. غرض تاختن به قضاوت اخلاقی‌ست، هدف اعلام انزجار از این همه فیلم و سریال درپیتی‌ست که هروقت کم می‌آورد یکی از نام‌های ادبیات را خراب می‌کند. فیلم‌سازی که نفهمد یک تار موی آوانگاردیسم ایرج میرزا به هزار شاعرِ حکومتی و خود فروخته می‌ارزد و می‌رود سریال شهریار را می‌سازد که در مدیایی حکومتی ایرج را بزند به درد لای جرز هم نمی‌خورد! سینماگر ایرانی مخنّث و منفعل است؛ سینمای ایرانی جز تابلوی انفعال نیست. ترسوها آنقدر عقب‌نشینی کرده‌اند که نیمچه تئاتری را هم که داشتیم به گند کشیده‌اند. گفتار بدنی و حرکت هندسیِ اندام نقشی اساسی در سینما و تئاتر دارد؛ زیر مقنعه و مانتو و لباس های مسخره‌ای که این‌ها معمولن وقت نمایش و فیلمبرداری می‌پوشند، بدن، یک تبعیدی‌ست، یک نفرین شده‌ست. هیچ دهانی هرگز پشت حجاب کاری نبوده. در واقع ما در نمایش‌های ایرانی زن نداریم. زنانی داریم که مرد یا استتیکی کاملن مردانه را به اجرا درمی‌آورند. اگر از منظر یک "تماشاگر مخالف" با توجه به تئوری "مخاطب مقاوم" به این نمایش‌ها نگاه کنی می‌بینی که تئاتر ما به طرز فجیعی ضد اجراست، ضد نمایش است؛ چون جایی که زن نباشد، اشاره موکدی دارد به غیبت جان و جهان متنی! می‌خواهم بگویم که تئاتر و سینمای ایرانی صرفن اجرای قرائت تازه‌ای از تعزیه‌ست و با توجه به شناختی که از تئاتر داریم، ربطی به آن ندارد؛ چون یک تماشاگر مخالف را به عنوان یک مخاطب در متن مشارکت نمی‌دهد. آن‌چه در ایران اجرا می‌شود نمایشنامه نیست، سیاست‌نامه‌ست. موکد کردن ادبیات مذکر است و هدف اصلی‌اش دهن کجی به زن و تحقیرِ اوست؛ زنی هم که مثل ابژه‌ای اسقاطی در سینمای ایرانی بازی می‌کند صرفن فاحشه‌ای عقیم است که از حداقل امکانات برای عقیم کردن دید مردانه برخوردار نیست. سینمای ایرانی فن اخته کردن نگاه است و به زن‌ها یاد می‌دهد مدام به مردها نگاه کنند، مردانه نگاه کنند و در نهایت خود نیز زن‌ستیز باشند. چنین ماشینی که از درون و بیرون به استقبال سانسور می‌رود، چگونه جرات می‌کند خودش را به روشنفکری ایرانی که با سیلی صورت سرخ نگه داشته، تا خودش را از دست ندهد، بچسباند!؟ از این سینما، حتی اگر خودش را چاک دهد، محال است روشنفکر دربیاید بیرون! سالها پیش، ابراهیم گلستان با نگاهی پیشامدرن به روشنفکری، فیلم‌هایی ساخت که می‌توانست در ادامه به شکل‌گیری سینمای روشنفکری منجر شود، اما نشد! ما هنوز در ایران نه سینماگر روشنفکر داریم نه سینمای روشنفکری! اگرچه بعدها بهرام بیضایی گام‌هایی در این‌باره برداشت، اما در ادامه ساختار معنایی آثارش را آن قدر درگیر آرمان‌خواهیِ شیعی و مبتذل کرد که هر چه بافته بود پنبه شد. مسعود کیمیایی نیز چند پله پایین‌تر از بیضایی قربانی کیچ‌های رفتاری شد و هرگز موفق نشد فراتر از رویکردی نازی‌آبادی به روشنفکری، دیدمانی ارائه دهد. داریوش مهرجویی نیز، با این‌که نیک از پس گاو برآمد و در هامون مدعی نوعی رمانتی‌سیسم روشنفکرانه شد، در ادامه نشان داد که او هم جز قرائتی شبه عرفانی از سینما در چنته ندارد. آوانگاردیسم خودویژه‌ای که عباس کیارستمی در اغلب فیلم‌هاش ارائه داده، ریسک‌هایی که در ساختارسازی کرده اگر همراه می‌شد با زیرساخت ذهنی قدرتمندی و فقر مطالعاتی‌اش برملا نمی‌شد و اگر رادیکالیسم او تنها صوری نبود و در ساختارهای معنایی نیز دخالت می‌کرد حالا ما سینماگری داشتیم روشنفکر و نمی‌توانستیم ادعا کنیم سینمای روشنفکری نداریم.
بهمن فرمان‌آرا هم در "یک بوس کوچولو" که چندی پیش در "یوتیوب" تماشاش کردم مشتش وا شد و با آن همه ادا اطوار روشنفکرانه نشان داد در این حیطه آن قدر پیاده‌ست که با هیچ فنی نمی‌شود سوارش کرد. او در این فیلم بعد از ٣٨ سال ابراهیم گلستان را به ایران می‌برد و در برابر اسماعیل شبلی که احتمالن ترکیبی‌ست از ابوالحسن نجفی و اسماعیل فصیح، قرار می‌دهد تا در سناریویی درپیتی، طی دیالوگ‌های سانتی‌مانتالیستی ایفای نقش کنند. در واقع ناخودآگاه فرمان‌آرا پیش فرضی را در این فیلم لحاظ کرده که از اساس نادرست است.
او با توجه به ارادتی که به گلشیری دارد و احترامی که هوشنگ برای ابوالحسن نجفی قائل بود خواسته در این فیلم، شعور و داستان معاصر روبه‌روی هم قرار گیرند و گفت‌وگویی سینمایی داشته باشند اما در نهایت چیزی جز گفت و گند عاید نشد! دو نویسنده معاصر یعنی نجفی و گلستان در "یک بوس کوچولو" چنان رسوایی را در زنبیل کرده‌اند که بیننده می‌ماند این همه احساس ندامت و خیانت نشأت از کدام سوراخ می‌گیرد! یعنی ابراهیم گلستان که هر فصل بین ویلایی در ساری لندن و ویلایی در نیس فرانسه ییلاق قشلاق می‌کند هدیه ندیده‌ست!؟ ابوالحسن نجفی ماتحت پاریس را چاک داده؛ چرا کارگردان فکر می‌کند منتظر یک بوس کوچولوست تا تمام کند؟ آخر این چه استعاره‌ای ست که خرج فیلم کرده؟! از لحاظ سمیولوژیک چگونه کارکردی دارد که هدیه هر ده دقیقه مثل اجلی سکسی در فیلم سبز می‌شود!؟ من فکر می‌کنم در "یک بوس کوچولو" فرمان آرا فیلم نمی‌سازد بلکه با دیدمانی دینی، تنها ابراهیم گلستان را قضاوت اخلاقی می‌کند. قرائت سینمائیِ او از کاراکترِ ابوالحسن نجفی هم سراسر کشک است! دو زندگیِ پر ثمر از دو شخصیتِ خودویژه در ادبیات معاصر، تمهیدِ این فیلم بوده اما فرمان‌آرا با کله‌ای کلیشه‌ای و مغزی گردویی نشان داد نه گلشیری را فهمیده نه فروغ را، پس هم نجفی را به فنا داده هم گلستان را! "برداشت مضحک از روشنفکری ایرانی" می‌توانست نام دیگر این فیلم باشد، علی‌الخصوص با آن شعارهای بندتنبانی درباره‌ی کورش کبیر و ایران باستان که آن هم از دهان کسانی چون نجفی و گلستان می‌پرد بیرون! خلاصه هجمه عرفانِ کاپیتالیستی و انفعال در برابر قرائت‌های کیچ از روشنفکری موجب شده سینمای روشنفکرمآبانه‌ی ایرانی با یک بوسه‌ی کوچولوی جمهوری اسلامی گاهی به رسم هدیه و گاهی به رسم نیکی هم خودش هم شلوارش را خراب‌تر کند. این‌ها را که نمایه شعوری تاریخ سینمای ایرانی اند تمهید قرار دادم تا اشاره‌ای داشته باشم به فوج هنرپیشه‌ها و کارگردان‌های دست‌ساز جمهوری اسلامی که استفاده از فرصت‌هایی که سیمای جمهوری اسلامی در اختیارشان قرار داده باعث شده طرفدارانی میلیونی داشته باشند و در چنین فرصت‌های انتخاباتی با کثیف‌ترین شیوه‌ها از آن‌ها بهره‌ برداری شود. این روزها سینمایی‌ها همه کورس گذاشته‌اند که مردم را تشویق به شرکت در انتخابات کنند، بوی پول مشام‌شان را برداشته، مانده‌ام بازی در سریالی درپیتی چقدر می‌ارزد؟ واقعن کارگردانی مجموعه‌ای تلویزیونی مثل ملکوت که هیچ هدفی جز تحمیق مردم را دنبال نمی‌کند، چقدر ارزش هنری دارد که اینگونه تن به مزدوری داده‌اند؟ آیا دختر حمید علیدوستی تاکنون شبی را در زندان گذرانده؟ درکی از رنجی که یکی مثل آتنا دائمی می‌برد دارد؟ او از اجرای همان قانون اسلامی در دادگاه‌ها چقدر می‌داند؟ آیا هرگز شنیده از سرورش خاتمی که رییس‌جمهور در ایران جز تدارکات‌چی رهبر نیست که به طرفدارانش وعده می‌دهد روحانی می‌تواند مشکل فقرا را حل کند؟ این‌ها چرا شرم نمی‌کنند و مردمی را که طرفدار غمیش‌هاشان شده‌اند به بیراهه می‌برند؟ مثلن می‌خواهند همه رأی دهند که رییسی رییس جمهور نشود؟ آیا رییسی قدرتی کمتر از رییس جمهور دارد که نگران قدر شدن او هستند؟ تاجزاده می‌گوید اگر رییسی بیاید چهل سال رییس جمهور خواهد ماند، یکی هم نیست بگوید او چهل سال رییس جمهور بوده و اگر جمهوری اسلامی دوام بیاورد، چه انتخابش بکنید چه نه، تا آخر عمرش، فراتر از رییس جمهور باقی خواهد ماند! مانده‌ام ملتی که رهبرش دجالی چون خامنه‌ای‌ست چرا از ریاست جمهوری یک خرده دجال می‌ترسد؟ یعنی اگر رییسی نباشد گورخواب‌ها صاحب خانه می‌شوند؟ هنرپیشه‌ها چرا با اپیدمی کردن بلاهت خود می‌خواهند به حکومت دیکتاتور مشروعیت ببخشند؟ سینماگرهای خودروشنفکر خوانده ی ایرانی چرا مردم را تشویق می‌کنند تا به قتل و غارت و سرکوب رای دهند؟
کار به جایی رسیده که رضا کیانیان آن‌هایی را که نمی‌خواهند در بالماسکه‌ی انتخابات شرکت کنند احمق می‌خواند! او البته بازیگر است اما طلبه! یعنی افتخارش این است که از نوجوانی در حوزه‌ی علمیه‌ی مشهد به تحصیل دروس حوزوی و فقهی مشغول بوده و خوب یادش داده‌اند که طلبکار باشد! از زمره میان‌مایه‌هایی‌ست که با ایفای چند رُلِ درپیت در فیلم‌های بسیجی‌هایی چون حاتمی‌کیا حالا خودش را یکی از بهروزهای وثوقی سینمای خامنه‌ای می‌داند و در هر اتفاقی که می‌افتد نخودِ آش می‌شود! پوپولیستِ موج‌سواری‌ست که تا ندارد، عینهو پهلوان پفکی همه‌جا عین گوز صدا می‌دهد اما حتی یک بار ندیده‌ام علیه سانسور اظهار نظری داشته باشد.
او فقط بازیگر است! نهایت ادعایش در هنر این است که عکس درپیت هم می‌گیرد و هر چند سال، دو ده ساله‌ی کمرباریکی را هم به عنوان ضعیفه اختیار می‌کند! با این کارنامه ادعای روشنفکری‌اش گوش عالم را کر کرده، او با ماتحتی چنین گهی، علاوه بر روشنفکری، مدام سنگ آپوزیشن را هم به سینه می‌زند اما هم تلویزیون دارد، هم سینما و بقیه مدیاها! سینما و سینماگر ایرانی وقاحت را از حدّ عبور داده اما امثال کیانیان جز مزدوری نمی کنند، مزدورانی که با پُزِ بسیجی و حوزوی حالا کالیبر روشنفکری اختیار کرده‌اند!


موخره

وقتی که کیچ غالب شود تعقل از بین می‌رود و دیکتاتوری احساس وارد میدان می‌شود. دو سه روزی ست که دارند از مادران قربانیان سالهای اخیر استفاده ابزاری می کنند، چند دقیقه پیش کلیپی یک دقیقه ای منتشر کرده اند از مادر سهراب اعرابی که در استادیوم آزادی حاضر شد و در حال تبلیغ و عکس گردانی برای روحانی ست. درباره این مادر، سال هشتاد و هشت غزلی نوشتم که همان‌زمان در مجموعه شعر « ترور» منتشر شد. حالا مادر سهرابی در این فیلم فیک دارد به چه فکر می‌کند؟ کدام امید دست او را گرفته و به استادیوم کشانده؟ کسی که این صحنه را می‌بیند با چه حسی مواجه می‌شود؟ اینجا دیگر عقل هیچ‌کاره ‌است و فقط احساس فرمان می‌دهد و این همان چیزی‌ست که درباره‌اش در یکی از سریالهای «کارناوالهای انتخاباتی» مفصل نوشتم. مدیاهای ایرانی دارند همه‌کار می‌کنند تا فکر کاملن کنار برود، همه این‌روزها احساساتی شده‌اند و با رأی به روحانی می‌خواهند از رییسی انتقام بگیرند، مردم نمی‌خواهند رییسی رییس‌جمهور شود در حالی که رییسی سالهاست فراتر از رییس‌جمهور است. بیچاره ملتی که بی خیال جلادی چون خامنه‌ای شده از خرده‌جلادی چون رییسی ترسیده، دارم به حسی که پروین فهیمی در این فیلم دارد فکر می‌کنم، این مادر بیچاره حالا خوشحال است چون فکر می‌کند یکی پیدا شده می‌خواهد انتقام فرزندش را بگیرد! این جور فیلم ها را خوب تماشا کنید، به نوع موزیک و صدای مردم فریبِ ووکالیست توجه کنید، لحظه‌لحظه‌اش حساب‌شده پیش می‌رود، تماشای چنین کلیپ هایی حس سرپیچی خیلی‌ها از حکومت را تحریک می‌کند تا به تصمیم‌شان که تحریم انتخابات است شک کنند، اصلاح طلبها کارشان عالی‌ست، دارند مهندسی احساس می‌کنند، کیچ‌ها دوباره میدان گرفته‌اند، کار دیگر تمام است، دارم به نطق‌های آتشین علی لاریجانی که کم کم باید بطور کامل چپ شود و سال چهارصد جای روحانی را بگیرد فکر می‌کنم. نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شوم، بیست سال است که دارم علیه انتخابات می‌نویسم، امیدوارم دویست سال دیگر، دیگر هیچ نویسنده ای علیه انتخابات در ایران ننویسد.