پاسخی کوتاه به دو انتقاد
کمال خسروی


• به دو نوشتارِ من پیرامون آنچه «دیالکتیک دستگاهمند» یا «دیالکتیک جدید» نامیده می‌شود، یکی درباره‌ی ریشه‌ها و مبانی نظری آن تحت عنوان «دیالکتیک دستگاهمند: هیاهو برای هیچ؟» و دیگری درباره‌ی مهم‌ترین بحث‌ها و مشاجرات نویسندگان متعلق و منسوب به این «گرایش» تحت عنوان «سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ بار دیالکتیک»، دو انتقاد نوشته شد: یکی از سوی امین حصوری و دیگری از سوی محمد عبادی‌فر، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۶ ارديبهشت ۱٣۹۶ -  ۱۶ می ۲۰۱۷




در فاصله‌ی انتشار این دو انتقاد تا امروز، آن دو نوشته‌ی من به‌عنوان موضوع و هسته‌ی محوری کتابی تحت عنوان «نقد دیالکتیک دستگاهمند»(1) منتشر شده‌اند. این کتاب حاوی ترجمه‌ای از مقاله‌ی معروف «دیالکتیک شکل ارزش» هانس ـ گئورگ بکهاوس، بخشی از کتاب هلموت رایشلت درباره‌ی روش منطقی و تاریخی، بخشی از کتاب ولفگانگ فریتز هاوگ در پاسخ به گرایش و جریان بکهاوس و «شکل ارزش» و نوشته‌ی برتل اولمن در «نقد دیالکتیک دستگاهمند» نیز هست. به‌ویژه انتقاد هاوگ به جریان «نوخوانی کاپیتال» سرنخ‌هایی برای بحث بسیار مفصل و پرمحتوا بین نویسندگان و نظریه‌پردازان موافق و مخالف آلمان را در این حوزه به‌دست می‌دهد. در این فاصله همچنین درس‌گفتارهای بیست ـ سی سال پیش من درباره‌ی «پدیدارشناسی روح» هگل و ـ از دید من، بسیار مهم‌تر از آن ـ نخستین بخش از سلسله مقالاتی درباره‌ی بازاندیشی نظریه‌ی ارزش، که وعده کرده بودم، تحت عنوان «ارزش: جوهر، شکل، مقدار» انتشار یافته است. در این نوشته من کوشیده‌ام، از جمله، شالوده‌های دریافت خود از شکل ارزش را ـ ‌امیدوارم به شیوه و زبانی قابل فهم ـ طرح کنم.

اینک، انتشار کتاب «نقد دیالکتیک دستگاهمند»، مناسبتی است نیکو تا در یادداشتی کوتاه به آن دو انتقاد بپردازم و دین خود را به عنایتی که این دو نویسنده به نوشتارهای من داشته‌اند و در واکاوی و نقدشان کوشیده‌اند، ادا کنم.

انتقاد نخست

انتقاد حصوری که می‌توانست به گفت‌وگویی پرمحتوا و ثمربخش بیانجامد، ــ ‌و متأسفانه نیانجامید، و به چرایی‌اش، کوتاه، اشاره خواهم کرد ‌ــ با یادداشتی در حاشیه‌ی نخستین نوشتار، یعنی «دیالکتیک دستگاهمند: هیاهو برای هیچ؟» آغاز شد و همان‌جا در چارچوب پاسخی کوتاه از سوی من به تبادل‌نظر و مباحثه‌ای رفیقانه در همان ابعاد کوچک مبدل شد.

حصوری در نخستین یادداشت، در پاسخ به انتقادات من به عبارت یا اصطلاح «دیالکتیک دستگاهمند یا نظام‌مند»(که هردو ترجمه‌ی کلمه‌ی «سیستماتیک»اند)، و به این‌که قائل‌شدن چنین صفتی برای دیالکتیک و سپس ارتقای آن به روش کاپیتالِ کارل مارکس کاری بیهوده است، نوشت که اصطلاح « نظام‌مند» اشاره و عطف به روشی است که هگل در دیالکتیکش به‌کار گرفته، همانا حرکت از مجرد به مشخص. من همان‌جا پاسخ دادم که از این عطف بی‌خبر نیستم، انتقاد من این است که سرشت‌نشان روش و منطق دیالکتیکی هگل، شیوه‌ی تکوینی اشتقاق مقولات از مجرد به مشخص است و دستگاهمند یا نظام‌مند بودنش، وجه تمایز تعیین‌کننده‌ای نیست؛ زیرا «دستگاهمند» بودن را، در معنای نظام‌وار و به‌سامان بودن، می‌توان به بسیاری ساختمان‌های دیگر فلسفی و منطقی نیز نسبت داد، از جمله و به‌عنوان نمونه‌ای فاخر و برجسته، به فلسفه و منطق کانت. در ضمن، تا جایی که به مارکس و روش کاپیتال و دیالکتیک مارکس مربوط است، ــ ‌‌که موضوع و محور اصلی بحث است ‌ــ سرشت‌نشان آن، نه دستگاهمند بودن، بلکه انتقادی و انقلابی بودن آن است که خود ضامن و متضمن سرشت انتقادی و انقلابی پراتیک اجتماعی و تاریخی انسان است. در همین پاسخ کوتاه، من وعده کردم در بخش دوم نقد خود به «دیالکتیک دستگاهمند»، نظراتم را دقیق‌تر و مشروح‌تر بیان کنم؛ که کردم. حصوری نیز وعده کرد که دیدگاه‌هایش را در پاسخ انتقاد من به پوزیتیویسم توماس سکین، در نوشته‌ی دیگری پیرامون «رهایی معرفتی»، تشریح کند؛ که ــ ‌تا جایی که می‌دانم ‌ــ هنوز نکرده است.

گفت‌وگوی حصوری و من در این‌جا موقتاً پایان یافت. در فاصله‌ی بین انتشار بخش نخست نقد من با بخش دومش، شاید به انگیزه‌ی همین نوشته‌ی نخست، گفت‌وگو و مشاجره‌ی دیگری درگرفت، در جایی دیگر، بر سر این‌که آیا کریستوفر آرتور، از آثار نویسندگان و پژوهشگران دیگر، به‌طور ویژه رُمَن رُسدُلسکی، بدون ذکر مأخذ نسخه‌برداری کرده است، و به اصطلاح دست به «سرقت ادبی» زده است یا نه. من مستقیماً در جریان این بحث‌ها نبودم و بنابراین در آن‌ها مداخله‌ای هم نکردم. حصوری برای حل این معضل و پاسخ به ادعاهایی که به نظرش بی‌پایه و غیرمنصفانه می‌آمدند، نوشته‌ی مستقلی را منتشر کرد تحت عنوان «مسأله‌ی رومن رُسدُلسکی»(2). مضمون اصلی این نوشته ارائه‌ی مدارک و مراجعی بود که به اعتبار آن‌ها، آرتور اولاً به رُسدُلسکی اشاره کرده است، و ثانیاً آن‌جا هم که اشاره‌ای نکرده است، با توجه به متن و موضوع، چنین ارجاعی ضرورت نداشته است.

از آنجا که صحت و سقم نسخه‌برداریِ آرتور از رُسدُلسکی به هیچ‌وجه موضوع نقد من به شالوده‌های نظری «دیالکتیک دستگاهمند» نبود، ــ ‌و نیست ‌ــ در بخش دوم نقدم، تنها در حاشیه و در پانویسی مربوط به بحث روش تاریخی و منطقی به این نکته اشاره کردم. در آن‌جا نوشتم ارجاع و اعتنای آرتور به رُسدُلسکی شایستگی لازم را ندارد و به‌ویژه فقدان اشاره‌اش را به بکهاوس و بحث‌های بسیار مهم شکل ارزش در آلمان مورد تأکید و انتقاد قرار دادم و فقدان چنین ارجاعی را از سوی آکادمسین معروفی مانند آرتور به مراجع و بحثی با این اهمیت، احتمالاً ناشی از آن دانستم که آرتور با زبان آلمانی آشنا نیست، زیرا به منابع انگلیسی‌ای که به این محافل ــ‌ مثلاً محفل کنستانس ـ ‌سیدنی ‌ــ مربوط‌اند، رجوع داده است. در همین پانویس که در آن ناآشنایی آرتور با این منابع را «جهل» او، و دفاع از این «جهل» را «تجاهل»، نامیدم، به نوشته‌ی حصوری ارجاعی ندادم، زیرا به‌هیچ‌‌روی مایل نبودم که او، خود را مخاطب این انتسابات، و بدتر از آن، مخاطب منحصر به فردشان، تلقی کند.

اما این «انتساب» و فقدان ارجاع به نوشته‌ی حصوری، گویا او را چنان آزرده‌خاطر کرد که از ادامه‌ی گفت‌وگو، بعد از انتشار بخش دوم نقد من به «دیالکتیک دستگاهمند» چشم پوشید و چند ماهی پس از آن ترجمه‌ی نوشته‌ای از «ریکاردو بلوفیوره» و «توماس ردلفی ریوا» تحت عنوان «خوانش جدید مارکس» منتشر کرد.(3) به این ترجمه، حصوری مقدمه‌ای بسیار مفصل، با حجمی برابر با خود مقاله‌ی ترجمه‌شده، زیر عنوان «درآمدی به نظریه‌ی شکل ارزش» نوشت که درواقع مقاله‌ی مستقلی بود و شایستگی‌اش را داشت که جداگانه منتشر شود.

در پانویسی از این مقدمه که اشاره به ترجمه‌ی بخش نخست، در نخستین ویراست جلد اول کاپیتال (از سوی حسن مرتضوی و من) داشت، حصوری هم گله‌مندی‌اش را ابراز کرد و هم با اشاره‌ای بسیار گذرا از بخش دوم نقد من به «دیاکتیک دستگاهمند» ــ‌ که درواقع به او نیز وعده کرده بودم ‌ــ گذشت. به‌نظر او، نقد من حاکی از این بود که «تصویر محدودی از گستره‌ی پژوهشی دیالکتیک نظام‌مند» دارم و «لزوماً» از «اِشراف کافی به منابع موجود در این حوزه سیراب» نمی‌شوم؛ به‌علاوه «لحنی اقتدارگرا» دارم و هم در این‌جا و هم در نوشته‌های دیگر «انبوهی از کنایه‌های نالازم» و حتی «توهین‌آمیز» به‌کار برده‌ام. همین و تمام. انتقاد دیگر حصوری این بود که چرا ــ ‌در بحث مربوط به نسخه‌برداری آرتور ‌ــ به نوشته‌ی قبلی‌اش اشاره‌ای تلویحی دارم و درست آن‌جا که دعوا و مشاجره بر سر ارجاع دادن یا ندادن است، من از این کار صرف‌نظر کرده‌ام. به این ترتیب، نیت من، نتیجه‌ای دقیقاً معکوس و به‌مراتب بدتر از آن‌چه هراسش را داشتم، داد. حصوری درضمن استدلال کرده است که ارجاع به آن نوشته که موضوعش حقانیت یا عدم حقانیت آرتور و رد اتهامات به اوست، می‌توانست به خواننده امکان مقایسه و داوری مستقیم بدهد. در این مورد حق با حصوری است. امیدوارم خوانندگان علاقمند به این نوشته که نام و نشانی کاملش در پانویس شماره‌ی 2 همین نوشته آمده است، حتماً مراجعه کنند.

مضمون اصلی مقاله‌ی حصوری، یعنی مقدمه‌اش به این ترجمه، ‌عمدتاً نقل قول‌های بسیار طولانی و بسیار متعدد از‌ آثار نویسندگان مختلف درباره‌ی شکل ارزش است که حصوری گاه‌به‌گاه با جملاتی کوتاه در میانه‌ی آنها، ربط و شأن نزول‌شان را توضیح داده است. آن‌چه در این نوشته‌ی مشروح غایب است، ارتباط بحث‌های بکهاوس و اندیشمندان آلمانی درباره‌ی شکل ارزش (و بحث‌های بسیار مهم‌تر مخالفان آن‌ها، همچون هاوگ، کورتس و جریان مارکسیسم انقلابی، ــ‌ بعدها جریان «نقد مارکسیستی» و «بحران» ‌ــ که در سیاهه‌ی حصوری کاملاً غایب‌اند) با بحث‌ها و استدلالات متفکرین دیالکتیک دستگاهمند است. نقل‌قول‌های طولانی از مقاله‌ای از آرتور، این خلاء را پر نمی‌کنند. در این زمینه دو مقاله‌ی اخیر حسن آزاد در نقد به مکتب «اونو» و تحت عناوین «مکتب اونو: کژتابی در فهم مارکس، رونویسی از منطق هگل» و «کج‌اندیشی‌های اونو و پیروانش…»، بسیار غنی و راه‌گشایند.

انتقاد حصوری که با یادداشت کوتاهش در واکنش به نخستین نوشته‌ی من آغاز شد، دو محور مهم و عمیقاً مرتبط با نقد «دیالکتیک دستگاهمند» داشت؛ یکی معنا و مناسبت «دستگاهمندی» دیالکتیک و دیگر بحث مربوط به دیالکتیکِ شکل ارزش. بحث پیرامون این دو محور، متأسفانه آن‌طور که باید و شاید، از سوی حصوری دنبال نشد. امید من این است که او از کاوش‌ها و چالش‌هایش در این حوزه‌ها چشم‌پوشی نکند. زیرا چنین بحث‌هایی بین افراد جدی و برخوردار از حسن نیت ــ‌ که اجازه می‌خواهم، نویسنده‌ای چون حصوری را در این زمره بنامم ‌ــ نباید با دل‌آزردگی از انتساب احتمالی واژه‌ی «تجاهل»، یا تلقی درست یا نادرست از «لحن» به‌اصطلاح «اقتدارگرا»ی یک نوشته، بی‌نتیجه پایان یابند.

انتقاد دوم

انتقاد دوم نوشته‌ای است از محمد عبادی‌فر تحت عنوان «گستره‌ی تحمل ناپذیر دیالکتیک»(4). گمان نمی‌کنم هیچ‌کس، و کم‌تر از همه خود نویسنده، با این نتیجه‌گیری مخالف باشد که شاخص‌ترین پیام و برجسته‌ترین نکته در این انتقاد، اعلام «آشفتگی» آن دو مقاله‌ی من است. نویسنده علاوه بر استفاده‌ی مکرر از صفت «آشفته»، از موارد همانند دیگری چون «بدفهمی»، «به شدت مخدوش»، «فاقد کارایی و مفهوم‌پردازی»، «درهم‌ریختگی»، «آشفتگی‌های اساسی»، «اغتشاش معنایی» و غیره دریغ نکرده است. بنابراین غیرمنصفانه نیست که قبول کنیم از نظر عبادی‌فر، ویژگی برجسته‌ی آن دو مقاله‌ی من، «آشفتگی» آن‌هاست. من در ادامه‌ی این یادداشت به یک مورد از این آشفتگی‌ها اشاره خواهم کرد. اما پیش از آن مایلم روی این انتساب و علت و حوزه‌ی اطلاقش اندکی مکث کنم. نخست این که این انتساب کاملاً مجاز و قابل فهم است و من آن‌را هرگز به‌عنوان «اهانت»، «بدزبانی» یا «دشنام» تلقی نمی‌کنم و از همین رو نیز موجب آزردگیِ خاطر نیست.

آن‌چه برای من اهمیت دارد و احتمالاً باید برای خواننده هم مهم باشد، علتِ آن است. دوم این‌که کاملاً بدیهی است که احساس و ذهن عبادی‌فر با خواندن این دو مقاله چنان دچار آشفتگی شده، یعنی در مقابل چنان چیز آشفته‌ای قرار گرفته، که چاره‌ای جز بیان آن نداشته است. از نظر او این آشفتگی آن‌قدر زیاد بوده است که مجبور شده است برای کشف محورهای اصلی بحث که زیر آوار این توده‌ی به‌هم‌ریخته پنهان‌اند، «تلاش مضاعفی» بکند و زحمات بسیاری متحمل شود. من همین‌جا و پیشاپیش از زحمات او قلباً سپاس‌گزاری می‌کنم و خواهش می‌کنم، اگر نوشته‌های بعدی من، که احتمالاً ممکن است مورد توجه و عنایت او قرار بگیرند، همین‌قدر آشفته به‌نظر آمدند، از صَرف این همه وقت و انرژی برای نقدشان صرف‌نظر کند و اعلام می‌کنم واقعاً راضی به زحمت ایشان نیستم.

اما ببینیم احساس «آشفتگی» که با این شدت و وضوح به نویسنده دست داده است، به چه معناست. ما چرا و تحت چه شرایطی وضعیتی را آشفته دریافت یا ارزیابی می‌کنیم. تصور کنیم شما در خانه یا فضایی زندگی می‌کنید که (چه بزرگ، چه کوچک، یک اتاق یا چندین اتاق) از بخش‌های مشخصی برای خوابیدن، کار، آشپزی، استحمام و غیره تشکیل شده است و شما اشیا و لوازمی را که در این خانه دارید و ملزومات زندگی روزمره‌ی شماست به نحوی در این بخش‌ها تقسیم کرده‌اید. فرض کنیم شما میهمانِ دوست یا آشنایی می‌شوید که تابه‌حال به خانه‌اش نرفته‌اید و او هم در جایی سکونت می‌کند که همین تقسیم‌بندی‌ها را دارد، اما اشیا را به نحو دیگری در بخش‌های مختلف تقسیم کرده است. مثلاً چراغ مطالعه‌اش در حمام است، صابونش کنار محل خواب است و بالش‌اش روی میز یا سفره‌ی غذاخوری. این وضعیت برای شما آشفته به‌نظر می‌رسد.

مثال دیگر. از خانه بیرون رفته‌اید و وقتی برمی‌گردید و وارد اتاق یا خانه می‌شوید، می‌بینید که از همان درگاه هیچ چیز سرجایش نیست؛ همه چیز «به‌هم ریخته» است. اولین دریافت شما که احتمالاً سپس به نگرانی یا ترس و غیره منجر می‌شود، احساس «آشفتگی» است. احساس می‌کنید، این وضعیت آشفته است.

در مورد نخست، علت احساس آشفتگی این است که شما ترتیب و نحوه‌ی تقسیم اشیا را با ترتیب و نحوه‌ای که درست، یا مناسب، یا زیبا یا ضروری می‌دانید، یعنی با ترتیبی که احتمالاً به دلیل مطلوب بودنش در خانه‌ی خود انتخاب کرده‌اید، مقایسه می‌کنید و مغایرت بین این دو را به آشفته بودن خانه‌ی میزبان تعبیر می‌کنید. احتمال این‌که به این فکر بیفتید که شاید ترتیب اشیا در خانه‌ی خودِ شما آشفته است، بسیار ناچیز یا اساساً ناموجود است.

در مورد دوم، یعنی به‌هم‌ریختگیِ خانه، شما وضع جدید بهم ریخته را با وضع قبلی آن مقایسه می‌کنید و به این نتیجه می‌رسید که وضع آشفته‌ای است. در این مورد محال است که به این نتیجه برسید، وضعیت اصلی و قبلی آشفته بوده است.

مشکل اساسی با انتقاد عبادی‌فر به نوشته‌های من و آشفته دانستن آن‌ها این است که این آشفته یافتن، از نوع نمونه‌ی دوم نیست. چون عبادی‌فر نمی‌تواند بداند وضعیت قبلی در ذهن من چطور بوده است که وضعیت جدید نسبت به آن آشفته است. بنابراین این آشفته یافتن از نوع اول است، یعنی عبادی‌فر این نظم اشیا را با نظمی که خود درست یا مناسب یا زیبا یا ضروری می‌داند، مقایسه کرده و به این نتیجه رسیده است که آشفته است. اما من و هر خواننده‌ی نوشته‌ی او نمی‌دانیم در ذهن عبادی‌فر چه می‌گذرد و انتظار چه نظمی را دارد، زیرا عبادی‌فر، درباره‌ی موضوع نقدهای من، یعنی دیدگاه‌های نظریه‌پردازان متعلق و منسوب به «دیالکتیک دستگاهمند» یا «دیالکتیک جدید»، درباره‌ی منطق کاپیتال، درباره‌ی توالی مقولات، درباره‌ی شیوه‌ی استنتاج مقولات مشخص، درباره‌ی تناظر یک به یک با منطق هگل نزد نمایندگان و نویسندگان «دیالکتیک دستگاهمند»، و همه‌ی آنچه در آن نوشته آمده، و نیاز به تکرارش نیست، تقریباً هیچ چیز نگفته است.

بنابراین من، انتقاد عبادی‌فر را برخلاف نکات انتقادی حصوری و دو نوشته‌اش درباره‌ی رُسدُلسکی و نظریه‌ی شکل ارزش، انتقادی بی‌هوده می‌دانم: نه به‌درد منِ نویسنده می‌خورد، چرا که نمی‌دانم «آشفتگی» ترتیب اشیاء نزد خودم را با کدام «نظم» بسنجم؛ نه به‌درد خواننده‌ای که این نوشته‌ها را خوانده و خود نیز به آشفتگی‌شان پی‌برده است (یا این‌که نخوانده، اما می‌داند آشفته‌اند، چون خسروی نویسنده‌شان است)، و نه خواننده‌ای که هنوز نوشته های مرا نخوانده‌است و به طریق اولی چیزی از این حرف‌ها دستگیرش نخواهد شد.

با این حال من نقدی را که بخواهد فقط «به‌لحاظ صوری» و بدون توجه به موضوع و محتوا، به یک نوشته بپردازد، محق می‌دانم و مایلم به سه نمونه از انتقادهای عبادی‌فر اشاره‌ی مختصری بکنم و از این طریق هم قابلیت‌های آن را در انتقاد «به‌لحاظ صوری» بسنجم و هم نمونه‌هایی برای «آشفتگی» نشان بدهم. (نوشته‌ی عبادی‌فر، بسیار مشروح و مفصل است و پرداختن به نمونه‌هایی بیش‌تر با این خطر همراه است که دوباره به متنی «آشفته» مبدل شود)

نمونه‌ی نخست: دستگاهمندی یا «نظام‌مندی» دیالکتیک. یکی از ابتدایی‌ترین و ساده‌ترین انتقاداتی که من در نوشته‌هایم به «گرایش دیالکتیک دستگاهمند» طرح کرده‌ام این بود که فایده‌ی این صفت یا اضافه‌ی «دستگاهمندی» چیست؟ قرار است وجه تمایز دیالکتیک هگل با روش کاپیتال از چه چیز باشد؟ اگر منظور سامان داشتن و قاعده داشتن و نظم و نظام است، که این را می‌توان تقریباً از هر اندیشه یا منظومه‌ی فلسفی یا منطقی دیگری هم انتظار داشت. همان‌طور که دیدیم، حصوری در نخستین یادداشتش پاسخ داده بود: نه، منظور به سامان بودن نیست، بلکه اشاره به روش هگل و دیالکتیک هگل است که بر حرکت مقولات از مجرد به مشخص متکی است. گفتم، اگر چنین است، پس باید وجه مشخصه را جنبه‌ی تکوینی این دیالکتیک، و تا آن‌جایی که به مارکس مربوط است، ذات انتقادی وانقلابی آن دانست. گفتم: به همین دلیل هم، نقد هگل به منطق کانت را نباید نقد به «دستگاهمندی» منطق کانت دانست، بلکه انتقاد به «ایستایی» مفاهیم و مقولاتش.

همین انتقاد به «گرایش دستگاهمند» را، در بخش دوم نوشته‌ام، به این شکل «آشفته» دوباره نوشتم:

«بنابراین اگر «دستگاهمندی» قرار است مُرده‌‌ریگِ منطق هگلی باشد، آن‌گاه بدیهی است که نقد دیالکتیک هگلی به منطق کانت در دستگاهمند بودن یا نبودن آن، به‌عنوان ساختمانی رفیع و رشک‌برانگیز از پیوند هوش‌ربای عناصر یک کل در جامه‌ای استعلایی نیست، بلکه نقد به ایستایی این مقولات است، نقد است به این‌که چرا این مقولات پویایی ندارند، چرا پیوستگی‌شان به یکدیگر ناشی از حیات و حرکت آن‌ها نیست، چرا این زندگی و پویش درون‌ماندگار نیست و چرا بر دگرگونی‌های ذاتی و منقلب‌شدن تضادها استوار نیست. تا همین جا، به نظر من اگر قرار باشد صفت ممیزی، منطق و دیالکتیک هگل را از منطق استعلایی کانتی جدا کند، مایه‌ی انتقادی و انقلابی آن است، نه دستگاهمندیش. بنابراین نه فقط طرد توالی تاریخی، بلکه حرکت خودپوی مقولات است که، از دیدگاه «گرایش» دستگاهمند نیز، مبنا و اساس کار قرار می‌گیرد.»

عبادی‌فر این عبارت را به‌عنوان یکی از نمونه‌های بارز «آشفتگی» نقل می‌کند و شکوه می‌کند که این عبارت نه تنها «آشفته» است، بلکه یک ایراد به مراتب بدتر هم به‌نام «گسست متنی» دارد. من معترفم که نمی‌فهمم که منظور از «گسست متنی» چیست. با این‌حال با پوزش از خوانندگان، انتقاد کامل عبادی‌فر را در اینجا نقل می‌کنم (در انتقادی که اساسش «آشفتگی به‌لحاظ صوری» است، چاره‌ای جز استناد به «صورت» نیست). او می‌نویسد:

«حقیقت این است که به دلیل گسست متنیْ که بین جمله‌ی پایانی و قسمت بالایی متن وجود دارد، و در نتیجه به دلیل اغتشاش معنایی حاصل از آن، دریافتن پیام اصلی نویسنده آسان نیست. اصولاً در بافتار[؟!] نوشته‌ی بالا، یافتن ارتباطی درون‌متنی بین «دیالکتیک نظام‌مند» و نقد هگل بر کانت دشوار است. ظاهراً آن‌چه خسروی می‌گوید این است که نقد هگل بر کانت «نقد به ایستایی این مقولات اوست، نقد است به این که چرا این مقولات پویایی ندارند، چرا پیوستگی‌شان به یک‌دیگر ناشی از حیات و حرکت و آن‌ها نیست، چرا این زندگی و پویش درون‌ماندگار نیست و چرا بر دگرگونی‌های ذاتی و منقلب شدن تضادها استوار نیست»…»

باور کنید آن‌چه خسروی «ظاهراً» می‌گوید، «باطناً» هم می‌گوید. عجیب است که خود عبادی‌فر این را نفهمیده یا نپذیرفته است. چون او برای نشان دادن این‌که خسروی «باطناً» چه می‌خواسته بگوید و نتوانسته است، دوباره عین جمله‌ی خسروی را تکرار می‌کند. یعنی خسروی آن‌چه را ظاهراً و باطناً می‌خواسته بگوید، همان است که گفته است!

عبادی‌فر ادامه می‌دهد: «به‌واقع خسروی در متن بالا تلاش دارد بین نظام‌مندی (در روش) و «مایه‌ی انتقادی و انقلابی دیالکتیک هگل» یک جدایی «تحلیلی» ایجاد کند.»

از آن‌جا که این ادعای عجیب و غریب امری بدیهی است و به استدلال نیاز ندارد، عبادی‌فر تصمیم می‌گیرد که: «چنین چیزی[؟!] بدین معناست که می‌توان مضمون یا به‌عبارتی اجزا و مفاهیم دیالکتیک هگلی را بدون توجه به نظام‌مندی درون‌ماندگارشان بررسی کرد. هم‌چنین این حرف متضمن نتیجه‌ی دیگری[؟!] نیز هست و آن این‌که دیالکتیک و منطق هگل جنبه‌ی انتقادی و انقلابی دارد و این نظام‌مندی‌اش است که اصولاً آن را از حالت انتقادی و انقلابی خارج می‌کند.» (همه‌ی کروشه‌های پرسش و حیرت را من به نشان درماندگی به متن افزوده‌ام).

حقیقت این است که به دلیل ناتوانی من در فهمیدن مشکل «گسست متنی» بین «جمله‌ی پایانی» و «قسمت بالایی»، دنبال کردن استدلال عبادی‌فر از حیطه‌ی عقل و دانشم خارج است. (هرچه هست این عیب «گسست متنی» آن‌قدر مهم است که عبادی‌فر همه‌ی نقل‌قول‌ها و استدلالاتش را جمله به جمله دوبار در نوشته‌اش آورده است. شاید هم اِشکال فنی در صفحه‌‌بندی نوشته‌ی او روی داده باشد). همین قدر می توانم بگویم که منظور از «جمله‌ی پایانی»، تأیید این است که نمایندگان گرایش دیالکتیک دستگاهمند هم به‌درستی، توالی مقولات را متناظر با توالی تاریخی‌شان نمی‌دانند و به تکاپوی درونی مقولات قائلند. متأسفانه شدت عارضه‌ی «گسست ‌متنی» در حدی بوده است که مانع شده است عبادی فر از تأیید نظر مورد دفاعش لذت ببرد.

این‌طور که به‌نظر می‌رسد من «تلاش» کرده‌ام نظام‌مندی «(در روش)» را از «مایه‌ی انتقادی و انقلابی دیالکتیک هگل» (در چی؟!) به‌نحو «تحلیلی» جدا کنم و چون در این تلاش موفق بوده‌ام یا شکست خورده‌ام، مرتکب خطاهای بسیار خطیر دیگری هم شده‌ام.

نمونه‌ی دوم: استدلال قیاسی. من در بخش دومِ نوشته‌ام تحت عنوان «سبکیِ تحمل‌ناپذیر بار دیالکتیک»، یک دستگاه بسیار ساده‌ی قیاسی با دو مقدمه و یک نتیجه ساخته‌ام تا به‌نحوی کمابیش ساده زمینه‌ای برای دو هدفی که موضوع بحث آن نوشته بوده‌اند، فراهم کنم. هدف اول این‌که ما برای استنتاج نتیجه از مقدمات، به چیزی خارج از مفاهیم (مثلاً مصادیق آنها)، یا بهتر است بگویم، خارج از اجزای دو گزاره‌ی مقدمه، نیاز نداریم و با فرضِ داشتن این دو مقدمه می‌توانیم تنها با اتکا به نیروی فاهمه یا تعقلِ خود، نتیجه را استنتاج کنیم. (در این‌جا ضروری نمی‌بینم که وارد بحثی کشّاف در تاریخ فلسفه و منطق بشوم که «فاهمه» درست است یا «تعقل»، یا هردو، یا ترکیبی از آن‌ها و غیره و غیره). هدف دوم این‌که، نتیجه‌ای که از دو مقدمه حاصل می‌شود، مبتنی بر رابطه‌ای ایستا بین عناصر دو گزاره‌ی مقدمه است و ناشی از تکوین یا پویایی درونی خودِ مقولات یا مفاهیم نیست. همان‌جا نوشته‌ام که:

«به این دستگاه از دیدگاه دیالکتیک دستگاهمند یک ایراد بسیار مهم وارد است… ایراد این است که در این دستگاه قیاسی نتیجه از پیش در مقدمات حاضر است و استدلال حرکتی رو به‌سوی نتیجه نیست.»

از این‌جا به بعد عبادی‌فر تاختی تماشایی را مهمیز می‌زند. نخست این ادعا را که من به درست یا غلط به حساب دیدگاه دیالکتیک دستگاهمند می‌گذارم، به حسابِ خودِ من می‌گذارد و می‌نویسد: «خسروی می‌گوید: «ایراد این است که در این دستگاه قیاسی، نتیجه از پیش در مقدمات حاضر است و استدلال حرکتی رو به سوی نتیجه نیست.» باید بگویم که اصلاً این گونه نیست، بلکه کاملاً برعکس آن است. یعنی در این دستگاه قیاسیْ نتیجه از پیش در مقدمات حاضر نیست، بلکه از مقدمات استنتاج شده است.»

همین‌جا مختصری مکث کنیم. با این‌که من آن ایراد را از دیدگاه دیالکتیک دستگاهمند فرض کرده‌ام، اما هیچ مخالفتی ندارم که آن‌را از نظر خودم هم تکرار کنم. این جمله که «نتیجه در مقدمات حاضر است»، در ادبیات مربوط به منطق صوری و دستگاه‌های قیاسی و اصلِ موضوعی (آکسیوماتیک)، کمابیش جمله‌ی رایجی است و معنایی جز این ندارد که برای استنتاج نتیجه از مقدمات، به چیزی به‌جز خودِ مقدمات (و البته نیروی فهم یا عقل) نیازی نیست.

عبادی‌فر مخالف است و می‌گوید: خیر، «کاملاً برعکس آن است»، یعنی مقدمات در نتیجه حاضرند؟! بعید است. او می‌نویسد: «یعنی، در این دستگاه قیاسی نتیجه از پیش در مقدمات حاضر نیست، بلکه از مقدمات استنتاج شده است.» اما چرا برعکس؟! بدیهی است که نتیجه از مقدمات «استنتاج» شده است. نیروی عقل هم برای همین عمل ضروری بود. به همین دلیل هم اگر این دو مقدمه را جلوی چهارپایی می‌گذاشتیم، هرگز نمی‌توانست نتیجه را از آن‌ها «استنتاج» کند. مسأله این است که اگر نتیجه در مقدمات «حاضر» نبود، نتیجه را از کجا باید «استنتاج» می‌کردیم؟ ما که جز این دو مقدمه (و البته فهم و عقل‌مان) چیز دیگری در اختیار نداریم. یک‌بار دیگر، سیاه روی سفید، جمله‌ی نسبتاً ساده و رایج «نتیجه در مقدمات حاضر است» بدین معناست که عناصری که در نتیجه‌ی خود از این مقدمات استنتاج می‌کنیم، در مقدمات موجودند.

اما عبادی‌فر از تأکید بر «برعکس» و «استنتاج» ظاهراً (یا باطناً؟) هدف دیگری دارد، زیرا می‌نویسد: «استنتاج کردن یک نتیجه با اشتقاق کردن یک مفهوم نهایی [؟!] از دل مفاهیمی ناقص‌تر تفاوت دارد. فقط دومی روشی دیالکتیکی است. اگر نتیجه در مقدمات حاضر باشد، بدین‌معناست که آن‌ها با هم پیوندی درونی دارند؛» این‌که خود این نتیجه که «…بدین معناست که آن‌ها…» چه‌گونه از آن مقدمات «استنتاج» شده است، عجالتاً مهم نیست.

عبادی‌فر ادامه می‌دهد: « در حالی که اساساً مشکل اصلی تحلیل [؟!] قیاسی که بر بنیاد قوه‌ی فاهمه [؟!] استوار است، آن است که گزاره‌ها باهم رابطه‌ای درونی ندارند، بلکه در رابطه‌ای بیرونی و عاری از ضرورت با هم به‌سر می‌برند[؟!]. به‌واقع، در اینجا نویسنده (ک. خسروی) روش استنتاجی را با روش اشتقاقی به‌عنوان فرض [؟!] اصلی دیالکتیک، اشتباه گرفته است.» من واقعاً از این همه نادانی خود به شدت شرمسارم و از این‌همه «استنتاج» بر بنیاد قوه‌ی «فاهمه» در حیرت مانده‌ام. علاوه بر آن عبادی‌فر برای اثبات استدلالش، جمله‌ای خیلی «سخت!» از «گئورگ ویلهلم فریدریش هگل» که به‌نظرش «بنیان‌گذار اعظم دیالکتیک» است، نقل کرده است با این مضمون که «در قیاس بی‌واسطه، تعین‌های مفهوم به‌عنوان تعین‌های انتزاعی در پیوندی بیرونی با یک‌دیگر قرار می‌گیرند.» (نقل اسم کامل «هگل» از سوی عبادی فر، هم برای این است که ما او را با «هگل» دیگری اشتباه نگیریم و هم «اعظم» بودنش را فراموش نکنیم.)

همین چند جمله به تنهایی برای در کام ماندن زبان کافی است. تعجب من از این است که اگر عبادی‌فر این جمله را واقعاً از کتاب «دانشنامه علوم فلسفی: علم منطق»، ترجمه حسن مرتضوی، آورده است، چرا دو جمله‌ی بعدش را در همان صفحه نخوانده است که: «بنابراین این قیاس عقلانی است، اما قیاسی بدون مفهوم، یعنی قیاس صوریِ فاهمه.» و برای اطمینان بیش‌تر، یک صفحه‌ی قبلش که: «درواقع، استنتاجِ صوری از طریق قیاسِ امر عقلانی، به شیوه‌ای غیرعقلانی است که هیچ ارتباطی با درون‌مایه‌ی عقلانی ندارد. اما چون درون‌مایه‌ای از این دست، فقط به واسطه‌ی متعین شدگی‌ای عقلانی باشد که اندیشه‌ورزی را به عقل تبدیل می‌کند، فقط می‌تواند به واسطه‌ی آن شکل که قیاس است، عقلانی باشد.»

نمونه‌ی سوم: منطق توالی مقولات. من نوشته‌ام که «شیوه‌ی بازنمایی مارکس هم حرکتی است در اندیشه، از مجردترین مقوله آغاز می‌کند و به سوی مشخص‌ترین سطح پیش می‌رود.» و پرسیده‌ام گذار از این مقولات به یکدیگر «به اعتبار ظرفیت خود مفهوم صورت می‌گیرد یا چیزی خارج از آن؟» این درواقع سوالی است که مارکس خود در روش اقتصاد سیاسی (گروندریسه، درآمد) طرح می‌کند و پاسخش این است که منطقِ توالیِ این مقولات «رابطه‌ای است که در جامعه‌ی مدرن بورژوایی با یکدیگر دارند.» این قضیه‌ی «خارج از آن» به شدت موجب برآشفتگی (البته، نه آشفتگی) عبادی‌فر شده است و صفحات بسیاری را به بحث و نقد این خطا اختصاص داده است. (این پیشرفت تکنولوژی و امکان انتشار الکترونیکی مطالب در اینترنت واقعاً چه نعمتی است. زمانی که قرار بود نوشته‌های ما حروفچینی و با کاغذ و مرکب چاپ شوند، چه خونِ دلی ویراستاران به ما روا می‌داشتند که اینقدر وراجی نکنید، این چیزها خرج دارد. بگذریم.) اصل قضیه کمابیش بسیار ساده است. این‌که مبحث و مقوله‌ی سرمایه‌ی تجاری بعد از سرمایه‌داری صنعتی بیاید و سرمایه‌ی بهره‌آور پس از آن و رانت ارضی بعد از سرمایه‌ی بهره‌آور، با توجه به این‌که به‌لحاظ تاریخی، هم تجارت و هم رباخواری بر سرمایه‌داری و سرمایه‌ی صنعتی تقدم داشته‌اند و زمینداری از قدیمی‌ترین اَشکال مالکیت است، آیا ناشی از ظرفیت مفهوم سرمایه یا مفهوم تولید یا مفاهیم مقدم بر آن‌هاست یا چیز دیگری خارج از ظرفیت این مفاهیم؟ پاسخ مارکس کمابیش روشن است: از رابطه‌ای که این مقولات در جامعه‌ی مدرن بورژوایی با یکدیگر دارند. به همین دلیل هم هیچ مانعی نمی‌بیند که بخش بزرگی از کاپیتال جلد نخست را به روزانه‌کار و بخش دیگری را به انباشت بدوی اختصاص دهد و در جلد سوم کاپیتال به تفصیل درباره‌ی قوانین بانکی انگلستان در قرن نوزدهم، بحران‌های سرمایه‌داری، مذاکرات پارلمانی درباره‌ی قوانین بانکی و اَشکال پیش‌سرمایه‌داری بنویسد؛ مباحثی که از ظرفیت هیچ مفهومی به تنهایی و بخودی خود قابل «استنتاج» نیستند. این‌که نظریه‌ی «سرمایه‌داری ناب» نمی‌داند با این «زواید» کاپیتال چکار کند، مشکل مارکس و روش او نیست، مشکل «نظریه‌ی سرمایه‌داری ناب» است.

با این‌حال این برآشفتگی عبادی‌فر یک فایده دارد. او در نقد این خطای نویسنده «توجه خواننده را به عبارت قدری آشفته» جلب می‌کند و می‌نویسد: «خسروی می‌نویسد: «گذار به اعتبار ظرفیت خود مفهوم صورت می‌گیرد، یا چیزی خارج از آن؟ پاسخ: چیزی خارج از آن: رابطه‌ای که در جامعه‌ی مدرن بورژوایی با یک‌دیگر دارند.» حدس می‌زنم که پرسش نویسنده‌ی جمله‌های بالا این است که آیا گذار از مفهومی به مفهوم دیگر از قابلیت درونی خود مفهوم/ مقوله ناشی می‌شود، یا این که به سبب روابطی است که مفاهیم/ مقولات در جامعه‌ی مدرن بورژوایی با یکدیگر دارند؟»

عجالتاً گفتاورد را در اینجا قطع می‌کنم و عرض می‌کنم که نیازی به «حدس» نیست: بله، پرسش نویسنده همین است! و حالا گفتاورد را ادامه می‌دهم با پاسخ عبادی‌فر: « در پاسخ باید گفت وقتی برابرایستای پژوهشْ جامعه‌ی بورژوایی است، بدیهی است که روابط مادی [؟!] موجود در جامعه‌ی بورژوایی ـ که در مقولات بازتاب یافته‌اند ـ محرک پویش آن‌ها در ساحت عرضه‌داشت/ بازسازی واقعیت‌[؟!]اند.»

بگذریم از این‌که عبادی‌فر عطای دیالکتیک و «نظام‌مندی» و از مجرد به مشخص و بازسازی کل مشخص و غیره را که مفصل و مبسوط درباره‌شان نوشته است، یک‌جا به لقایش می‌بخشد و احتمالاً بی‌آن‌که بداند به نظریه‌ی شناخت قدیمی و آشنای «انعکاس» بازمی‌گردد، اما اگر چنین بدیهی است که توالی مقولات را «بازتاب» روابط این مقولات در جامعه‌ی مدرن بورژوایی تعیین می‌کند، پس چرا توالی و ترتیب و حتی تعداد این مقولات نزد همه‌ی آنهایی که «برابرایستای پژوهش»شان جامعه‌ی بورژوایی است، یکی و همسان نیست؟ چرا اونو و به پیروی از او، سکین و آلبریتون، در «بازسازی» جامعه‌ی بورژوایی از مبادله شروع می‌کنند و با عبور از تولید به توزیع می‌رسند؟ توالی مقولات نزد مارکس در جلد سوم کاپیتال چنین‌است: نخست تبدیل نرخ ارزش اضافی به نرخ سود. سپس تشکیل نرخ میانگین، پس از آن تشکیل قیمت‌ها، گرایش نزولیِ نرخِ سود، سرمایه‌ی تجاری، سرمایه‌ی بهره‌آور و بنابراین سرمایه‌ی بانکی و سرآخر رانتِ ارضی. آیا دستگاه اونو ـ سکینی آینه‌ی دیگری دربرابر «روابط مادی موجود در جامعه‌ی بورژوایی» می‌گیرد؟ یا آینه‌اش اساساً در برابر روابط مادی در جامعه‌ی دیگری است که در آموزه‌ی توزیع از تبدیل نرخ ارزش اضافی به نرخ سود آغاز می‌کند، سپس به سود میانگین و به قیمت‌های بازار می‌رسد (کاری که درواقع در این دستگاه ضرورتی ندارد، چرا که قیمت‌ها پیشاپیش در آموزه‌ی گردش، پیش‌فرض گرفته شده‌اند)، سپس رانت می‌آید و پس از آن بهره که سرمایه‌ی تجاری بند کوچکی در آن است و پس از آن دوباره سرمایه‌ی بهره‌آور. علت تفاوت در توالی مقولات نزد این دو دیدگاه چیست؟ چرا «بازتاب» روابط مقولات به مارکس اجازه می‌دهد بخش‌های مهمی را به روزانه کار، به انباشت بدوی، به بحران‌های سرمایه‌داری قرن نوزدهم اختصاص بدهد، اما این «روابط مادی» در آینه‌ی مقولات «سرمایه‌داری ناب»، «بازتاب» نمی‌یابند؟ قصد من اثبات دوباره‌ی نادرستی روش و نظریه‌ی اونویی ـ سکینی و پیروان‌شان در گرایش دیالکتیک دستگاهمند نیست. این استدلالات، خوب یا بد، مایه و مضمون اصلی دو مقاله‌ای است که در نقد دیالکتیک دستگاهمند نوشته‌ام و عبادی‌فر در این انتقاد عریض و طویل، شاید با چند کلمه از آن گذشته است.

حدود سی سال پیش در نخستین نشست جمع کوچکی که در آن، با هم مطالعه‌ی کاپیتال را آغاز کردیم، گفتاری درباره‌ی روش کاپیتال داشتم و در آن گفتار به روش‌های گوناگونی که به کاپیتال نسبت داده می‌شود، پرداختم. در آن زمان هنوز آثاری از استادان و متفکرانی که به گرایش دیالکتیک دستگاهمند یا دیالکتیک جدید متعلق یا منسوب هستند، منتشر نشده بودند و من با آن‌چه پیش از آن موجود بود، مانند آثار اونو، آشنا نبودم. از همین‌رو در یادداشت کوتاهی که به انتشار اخیر این درس‌گفتارها نوشتم، تأکید کردم که به همین دلیل، جای روشی که بنام «دیالکتیک نظام‌مند» شهرت یافته است، خالی است و ضمن اشاره به منابع موجود به فارسی، وعده کردم این نقص را جبران کنم. پس از آن نزدیک به یک سال به پژوهش درباره‌ی این گرایش پرداختم و نتیجه‌اش همان بود که در آن دو مقاله آمد. اگر باشند کسانی که با آشنایی عمیق‌تری با این دیدگاه مایل به گفت‌وگو پیرامون محتوای آن باشند، در حد توان و وقت خود به گرمی از آن استقبال خواهم کرد.

من آن‌چه شرط بلاغ است با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال.

یادداشت‌ها

1.‍ کمال خسروی، نقد دیالکتیک دستگاه‌مند، نشر چشمه، تهران، 1396.

امین حصوری، «مساله‌ی رومن روسدولسکی (در واکاوی یک «نقد»)»، تارنمای پراکسیس. ( praxies.org
امین حصوری، « خوانش جدید مارکس؛ نقد اقتصاد سیاسی همچون پشتوانه‌ای برای نقد جامعه»، تارنمای کارگاه دیالکتیک. ( kaargaah.net
محمد عبادی فر، « گستره‌ی تحمل‌ناپذیر دیالکتیک؛ نقدی بر مقاله‌ی «سبکی تحمل‌ناپذیر بار دیالکتیک» (نوشته‌ی کمال خسروی)»، تارنمای کارگاه دیالکتیک، ( kaargaah.net
منبع:نقد اقتصاد سیاسی