درباره «حدیثِ مُرده بر دار کردنِ آن سوار که خواهد آمد» اثر هوشنگ گلشیری
نثر میتواند راهگُشا باشد
ناصر زراعتی
•
سرانجام، پس از سیوهشت سال، این داستانِ نهچندان بلند خوشبختانه منتشر شد؛ داستانی - اگر نگوییم «بینظیر»، که بهجرأت میتوان گفت- «کمنظیر»، با نثری محکم، روان و زیبا، یادآور و همترازِ نثرِ آثارِ ارزشمندِ کهنِ پارسی (همچون «تاریخِ بیهقی»، «سفرنامهی ناصرخسرو»، «تذکره الاولیاء» و کتابهایِ فاخری مانندِ اینها)،
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣ خرداد ۱٣۹۶ -
۲۴ می ۲۰۱۷
شرق-سرانجام، پس از سیوهشت سال، این داستانِ نهچندان بلند خوشبختانه منتشر شد؛ داستانی - اگر نگوییم «بینظیر»، که بهجرأت میتوان گفت- «کمنظیر»، با نثری محکم، روان و زیبا، یادآور و همترازِ نثرِ آثارِ ارزشمندِ کهنِ پارسی (همچون «تاریخِ بیهقی»، «سفرنامهی ناصرخسرو»، «تذکره الاولیاء» و کتابهایِ فاخری مانندِ اینها)، با شکل و ساختار و بیانی دقیق و استادانه، و درونمایهای ـ اگرچه بهظاهر، نه بَدیع، امّا ـ غنی، تکاندهنده، اندیشهبرانگیز و ماندگار، از نویسندهای که بدبختانه زود از دنیایِ ما رفت، ولی در همان عُمرِ شصتوسهسالهاش، آثارِ ارزشمندی در زمینهی ادبیّاتِ داستانی و نقدِ ادبی از خود باقی گذاشت و نیز چند نسل از داستاننویسانِ معاصر را آموزش داد و راه انداخت.
*
میگفت (نقلِ به مضمون): نثرِ کهنِ فارسی را باید بخوانیم: خوب و دقیق و پیوسته... خواندنِ نثرهایِ زیبا و درخشانِ کهن نوعی شُستوشو و پاکیزه کردنِ ذهن است از آلودگیهایی که ذهن و حافظهی ما را میآلایند: خواندنِ و شنیدنِ این نثرهایِِ مغلوطِ رسانهها و نیز نوشتههایِ شَلختهی نویسندگانی که زبانِ فارسی یادنگرفته، دائم نوشته صادر میکنند.
از سالها پیش، از هنگامِ آموزگاری در روستاها و بعد دبیرستانهایِ اصفهان، تا نشستهایِ «جُنگ» [اصفهان] با دوستانش (ابوالحسن نجفی، احمد میرعلائی، محمّد حقوقی، جلیل دوستخواه و... که همه از مترجمان و شاعران و نویسندگان و پژوهشگرانِ مهمِ معاصراند) و پس از کوچ به تهران، در کلاسهایِ دانشگاه (تا زمانی که مُجاز بود به تدریس)، جلساتِ حاشیهای «کانون...»، جلساتِ خانگی، جلساتِ مشهورشده به «پنجشنبهها» و بعد، آن کارگاههایِ داستاننویسیاش که پیگیرانه و با شوقِ فراوان برگُزار میکرد، در سفرهایش به اینسو، در سخنرانیها و نشستهایِ دوستانِ اهلِ ادب، همهجا، از اهمیّتِ زبانِ فارسی میگفت و همیشه هم گفتههایش با عمل همراه بود.
«درخشان» از واژههایِ ویژهی موردِعلاقهاش بود. وقتی آن را بر زبان میراند، مفاهیمی چون: خیلی خوب، زیبا، ارزشمند، شگفت، خوشساخت و... را میخواست به شنونده القا کند.
وقتی داستانی را تمام میکرد، کودکی میشد که بازیِ جدیدی ابداع کرده، با شوق و ذوق، میخواست آن را نشانِ دیگران بدهد؛ دیگرانی که سالها بود خودش بهخوبی میدانست تعدادشان چندان زیاد نیست. کمیّتِ خوانندگان و شنوندگانِ داستانهایش برایش اهمیّتی نداشت، کیفیّتِ آنان را مهم میدانست. مطمئنم همسرش (فرزانه طاهری) از آغازِ زندگیِ مشترکشان، نخستین خواننده و شنوندهی داستانها و نوشتههایش بوده است. بعد از او، استاد ابوالحسن نجفی (یادش گرامی باد!) بود که با آن نجابت و آرامشِ غبطهبرانگیز، همیشه برایِ گلشیری محترم و «آقا» باقی ماند. و بعد، اگر جلسهی داستانی بود، در آن جلسه، برایِ شرکتکنندگان و اگر نه، برایِ ما دوستانِ نزدیکش آن را میخواند.
هنوز جنگ بود و آن روزهایِ موشکبارانِ تهران که فرزانه پنجاه سالگیِ همسرِ عزیزش را جشن گرفت (٢٥ اسفندماهِ ١٣٦٦) و تعدادی از دوستانِ نزدیک را دعوت کرد. پذیرایی بود و مُبارکباد گفتنِ تولّد و «بهشادی»گفتنها... آنگاه، سرآخر، یک دسته کاغذ آورد و نشست رویِ زمین، بر فرش که:
ـ میخواهم داستانِ درخشانی را که تازه نوشتهام برایتان بخوانم!
«در ولایتِ هوا»* را تازه تمام کرده بود؛ داستانِ بلندِ طنزآمیزی که زمانهی خود را در آن تصویر کرده است. بنا کرد به خواندن... همه نشستند ساکت، به شنیدن.
یکی از دوستانِ آن زمان جوانِ عکاس (فیلمسازِ مشهورِ امروز که مو سپید کرده: همایون اسعدیان) را خبر کردم؛ گفتم دوربینش را بیاوَرَد. همایون آن روز، تعدادی عکسِ زیبا از او گرفت؛ عکسهایی در حالِ خواندنِ آن داستان که شور و شوقِ معصومانهی گلشیری را هنگامِ داستانخوانی، بهخوبی نشان میدهند.
هر یک از ماها که از او جوانتر بودیم، هرگاه داستانی مینوشتیم که خوب بود (و بگویم که همهمان تمامِ تلاشمان را میکردیم تا «داستانِ خوب» بنویسیم!)، چنان به شوق میآمد که انگار آن داستان را خودش نوشته است:
ـ درخشانه!
و در موردِ شعر و ترجمه و مقاله و هر نوشتهی دیگری هم که بهنظرش «خوب» بود، همین را میگفت.
ده سال پس از آن جشنِ توّلدِ کوچک پنجاهسالگی، من و دوستِ شاعرم مرتضا ثقفیان بهیاریِ دوستانِ دیگر، در استکهلمِ سوئد، در کافهای، جشنی کوچک برپا کردیم و شصتسالگیاش را در جمعی معدود، جشن گرفتیم. جشنی بود بهاصطلاح «غافلگیرانه»...
در آن شبِ سردِ برفی (٢٥ اسفندماهِ ١٣٧٦) هم، چون تبریکات و «بهشادی»ها فُروکش کرد، کیفش را گشود که:
ـ حالا میخواهم این داستانِ جدیدم را برایتان بخوانم!
بلندترین داستانش («جننامه»**) بود که آن زمان، داشت چاپ میشد.
شوخی کردیم که:
ـ پس باید یک هفته اینجا بنشینیم و داستان گوش کنیم!
فصلی از آن را خواند... با همان شور و شوقِ همیشگی...
آن شب، هیچکداممان حتا تصورش را هم نمیتوانستیم بکنیم که دو سال و چند ماه بعد، دیگر در دنیایِ ما نخواهد بود.
و چه خوب شد که آن یادنامه*** را باز با مرتضا درآوردیم تا خودش بود، ببیند...
*
«حدیثِ...» پنجمین داستانی است که گلشیری با عنوانی ویژه نوشته و منتشر کرده است. پیش از آن، چهار داستانِ کوتاه دارد که در مجموعه داستانِ «نمازخانهی کوچک من»**** درآمده است.
تحریرِ نخستِ این داستان به سالِ ١٣٥٥ برمیگردد. بعد، تا ١٣٥٨ (سالِ پس از انقلاب)، چاپِ اوّلِ آن درآمد و پس از آن، که همیشه آرزو داشت چاپِ دوّمش پاکیزه باشد و بیغلط و حتا خوشنویسیشده، در هر بازخوانی و پاکنویس، اصلاحاتی انجام میداد و بر آن چیزهایی میافزود.
در یادداشتی که در آغازِ این چاپ آمده (برگرفته از یادداشتهایِ سردستیِ نویسنده که شاید قرار بوده بشود مقدمهای بر این داستان) نوشته است که گویا قرار بوده «بهصَوابدیدِ ناشر»، لغتنامهای بر این کتاب افزوده شود. «امیدِ» گلشیری این بوده که «یکی از اساتید بر من منّت گزارَد و خودش بر آن بنگارَد، همانگونه که بر کتُبِ قدیم...» سپس نوشته است: «... اگر حوصلهای پیدا شد، چنین کاری خواهم کرد...»
متأسفانه، نه حوصله پیدا شد و نه اَجَل مُهلت داد و نه «اُستاد»ی از اساتیدِ محترم (کثرالله امثالهم!) عنایتی به این کتاب نشان داد.
از زمانی که شنیدم گلشیری آرزو داشته این داستانش به خطِ خوش ـ گیرم در نُسخههایی معدودـ منتشر شود، افسوس خوردم که: ایکاش خطّاطی میدانستم و این آرزویِ دوستِ عزیزِ ازدسترفتهام را برآورده میکردم! اکنون، ضمنِ اظهارِ امیدواری که یکی از خطّاطانِ هنرمندمان همّت کند و با رویِ کاغذآوردنِ این داستانِ زیبا به خطی خوش، یادگاریِ ماندگار از خود برجای بگذارَد، فکر کردم این کتاب را بخوانم تا نُسخهای هم از آن به شکلِ صوتی (یا بهاصطلاحِ رایجشده: «کتابِ گویا») موجود باشد؛ شاید خوانندگانِ بهویژه جوان را بهکار آید.
*
یادداشتِ کوتاهِ سردستیِ گلشیری اینگونه پایان مییابد:
«ما که کارِ خود کردیم و این دفتر را همینجا میبندیم و دنبالِ راه دیگری میرویم تا دیگران چه بگویند و چهها کنند...»
نسخهای از چاپِ دوّمِ «حدیث...» که بهلُطفِ یکی از دوستانِ داستاننویس به دستم رسید و آن را برایِ چندمینبار خواندم، خواستم تا بهمناسبتِ انتشارش، شرح و تفسیری بر این داستانِ زیبا و خواندنیِ باارزش بنویسم.
معمولاً در آغازِ هر تفسیر، فشردهای از داستان را برایِ خواننده باید نوشت. هرچه فکر کردم، دیدم این داستان را نمیتوان خلاصه کرد. نوشتنِ اینکه ـ مثلاً ـ «راقمِ حدیث» (هوشنگ گلشیری) «حدیثِ مُرده بر دار کردنِ آن سوار که خواهد آمد» را بر پایهی «روایتِ» خواجه ابوالمَجد محمّد بن علی بن ابوالقاسم وَرّاق دبیر نگاشته است، با رجوع به آن روایت و با نگاه به متنها و روایتهایِ دیگر در کتابهایِ تاریخی و سفرنامههایی که آنها نیز همچون خودِ «روایتِ» این راوی، این خواجهی دبیر، همه برساختهی ذهنِِ هوشیار و خلاقِ نویسنده است، خواننده را چه سود؟
این یادداشت اگر بتواند همینقدر موثر باشد که خوانندهی دوستدارِ ادبیاتِ داستانی ـ باز با تأکید مینویسم: «بهویژه خوانندهی جوان» - تشویق شود کتاب را بخواند: با دقت و با حوصلهی تمام... اوّلبار، بدونِ نگرانی از اینکه معنایِ برخی واژهها را ممکن است نداند، همانها را علامت بزند تا مطالعهی کتاب که به پایان رسید، در بارِ دوّم، معنا و تلفظِ درستِ آنها را از «واژهنامه» دربیاوَرَد و اینبار، با درک بهتری متن را بخواند... اطمینان دارم خوانندهی دوستدارِ داستانِ خوب و نثرِ پاکیزهی زیبا، برایِ کسبِ لذّتِ معنوی، حتماً بارِ سوّم و شاید بارهایِ بعد، این داستان را خواهد خواند. شاید حتّا دوست یا دوستانِ دوستدارِ ادبیاتِ داستانیِ دیگری را نیز بیابد، همچون خود، که بنشینند دورِهم ـ همچنان که ما، در آن سالهایِ تیره، گِردِهم میآمدیم و باهم داستان میخواندیم ـ و این داستان را یکییکی، بهنوبت، هرکس بخشی یا صفحهای، با صدایِ بلند، آرام و شمُرده بخواند و هرگاه لازم بود، تأمل کنند همگی بر بندی یا جملهای... و در پایان، در موردِ داستان بگویند و بشنوند.
تصور نمیکنم خوانندهی آسانپسندِ سادهخوانِ سریع کتاب وَرَق زن، خوانندهی رُمانهایِ سطحیِ رایج، حوصله کند حتّا یک صفحه از این داستان را به آخر برسانَد. و این البته هیچ مانعی ندارد. سلیقهها گونهگون است و همیشه نیز چنین بوده و هست... و انگار حالاحالاها هم خواهد بود.
در پایان، بخشی از آغاز «روایت» را با هم بخوانیم. با این توصیه که خواننده حتماً توجه خواهد داشت که دو صفحه پایانی کتاب، اوجِ «روایت»، خواندنیترین بخش کتاب است و بیانگر اندیشه و نگاه نویسنده.
«راوی این حکایت ابوالمجد وراق به وصف تصویر ابتدا کرده است، از پس نعمت خدا و رسول و ائمه، آنگاه که گوید: هرچه رفت بدین دور یا حادث خواهد شد به دور آن که این حدیث بخواند همه سخن از اوست و از خیر و شر بدو نسبت باید کرد.
و اما وصف آن نقش بهایجاز آورده است، چه مردمان آن دور او را اشارتی بسنده میبود، گو که از خم طرهای میگفت یا نمیگفت، اما راقم این دور پوستبازکرده و بهشرح خواهد گفت، چه سکه سخن را هر دوری به نامی میزنند، مصلحت خلق را، بوالمجد یا بوالفضلی بدان طرز و تکلف، و آن ایجاز و صناعت، و آنهمه تلمیحات و ملمعات هیچ عاقلی نخرد. و این طرز که ما خواهیم نهاد بهضرورت احتمال ابنای زمانه است، گو که راوی این دور باشیم یا نه. و از پس ما راویان هر دور خود دانند که این حدیث چگونه باید گزارد و هر قصه به چه طرز بایست نوشت. پس ابتدا کنیم به وصف آن نقش و آنگاه بر سر قصه خواهیم شد، و این بهترین است به جمال و جلال و نطق...»
*) چاپِ اوّل، استکهلم (سوئد). ١٣٧٠. ناشر: عصرِ جدید.
**) چاپِ اول، استکهلم (سوئد). ١٣٧٦. ناشر: باران.
***) «مکث»، شمارهی هفت، بهارِ ١٣٧٧، ویژهنامهی هوشنگ گلشیری. استکهلم (سوئد). ناشر: باران.
****) چاپِ اوّل، ١٣٥٤. چاپِ دوّم، ١٣٦٤. ناشر: کتابِ تهران.
---------------------------
سکه سخن بهنام گلشیری
اینکه هوشنگ گلشیری «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد» را نوشته است تا عیارِ دیگری از زبان فارسی و امکانات ادبیات قدیم فارسی بهدست دهد، تنها تبعاتِ خواسته و واضح متنی است که بهقول خود گلشیری «در مورد نثر آن حرف بسیار است که چه کردهام یا چه میخواستهام بکنم.» اما تبعاتِ دیگر این متن، چیزی فراتر از ایده گلشیری از «نثر»ی است که در تلقی او «میتواند راهگشا باشد» و هست. «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد» ازپس دیگر تجربههای داستانی گلشیری چنانکه براهنی باور داشت «نوع ادبی را بههم ریخت» و نسخهای یکه از مواجهه با متون و نثر قدیم بهدست داد. این متن و چند متن دیگر که در کنار آن مینشیند و پنجگانهای را میسازد، از تلقی مدرن و معاصر گلشیری به ادبیات و تاریخ و حافظه جمعی جامعهای پرده برمیدارد که او تمام عمر در آن زیست و نوشت. او در این متون، خاصه در «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد» تاریخ را بهکار گرفت تا عناصر ادبی آن را احضار، و گزارشی از ذهنیات انسان معاصر ایرانی روایت کند با تکیه بر اسطورهها، واقعیات و البته مناسبات خیالی. گلشیری شیوه روایی خود را در مقالاتی که در باب ادب کهن نوشت، شرح داد: در «حاشیهای دیگر بر داستان ضحاک»، «روایت خطی، منابع شگردهای داستاننویسی در ادبیات کهن» و «شکست روایت خطی، منابع شگردهای داستاننویسی در ادبیات کهن». که این دو مقاله اخیر بهطرزی عیان ایده گلشیری در مواجهه با متون قدیم را نشان میدهد. او مقاله «روایت خطی» را با قصه یوسف پیامبر در کتابهای مقدس آغاز میکند که تنها قصه کاملی است که در قرآن با حفظ تقدم و تأخر نقل وقایع بهتبعیت از حوادث در عالم خارج آمده است که البته در آن هم مواردی هست که از منطق خطی عدول کرده. القصه، بحث گلشیری در این مقاله، یکی بر سَر همان امر قصهگویی قدما است و دیگری درباره آنچیزی است که از این نقلها به دست ما رسیده است؛ بخشهایی که هربار بهنقل از سلسله راویان میآید و قصهسازان بعدی با کنارهمچیدن آن قصهای ساختهاند. و نکته مهم نزد گلشیری همین کنارهم چیدهشدن سطوح متفاوت از روایات متفاوت و حتی متباین است و اینکه، این نوع بیان قصه میتواند امروز پایه نوعی داستان باشد متفاوت با داستانهایی که تکنیک بازگشت به گذشته و جریان سیال ذهن را بهکار میگیرند. انگار هوشنگ گلشیری اوایل دهه هفتاد، دو دهه بعد را میدید که نوعی جریان سیال ذهنِ سردستی در داستان وطنی باب روز شد و فضای ادبیات را تسخیر کرد. بگذریم. گلشیری در مقاله بعدی، «شکست روایت خطی» به تاریخ بیهقی پرداخته است. او تکهای از «تاریخ بیهقی»؛ «ذکر سیل» را نمونه میآورد تا نشان دهد در این متن هر جمله بهازای مابهازایی خارجی، عملی واقعشده است و در ضمن هر کلمه بهمعنای حقیقی و نه مجازی آمده، درنتیجه کل متن معنای باطنی ندارد. گلشیری با این مقدمات این ایده را پیش میکشد که «این متنی است عقلگرا و نه عقلستیز یا بهتر شهودی، یعنی به عهد سلطه تفکر ابنسینا نوشته شده و نه شیخ اشراق قرن ششم و یا تا حدودی متأثر است از آن جوی که فردوسی در آن میزیسته و نه مثلا سنایی و یا بعدتر نظامی و بعدها مولانا. به همین جهت است که هر کلمه بهازای شیء موجود میآید.» بعد، گلشیری به ایده محوری خود در این مقالات بازمیگردد. اینکه کل متن نوشتهای خطی نیست، گاهگاه چند سطری و گاه کلمهای منطق خطی را میشکند و این البته هم میتواند متاثر از شیوه قصه در قصه باشد و هم متاثر از تفاسیر.
او درنهایت امکاناتِ متونی چون تاریخ بیهقی را فهرست میکند. اینکه روایت بهشیوه اولشخص مفرد، یعنی از منظر بیهقی نوشته شده است و با افعال ماضی، اما گاه در جایی که خود شهادت میدهد بر واقعهای متن، شکل خاطره میگیرد و گاه به یادداشتهای شخصیاش ارجاع میدهد، یا از مشاهدات دیگران نقل میکند یا نامهها و اسنادی را بهخدمت میگیرد که خود روزگاری از روی آنها نسخه برداشته است. پس «وصف بصری» یا نقل دیدهها، نقل شنیدههای دیگران پیش و پس از واقعه، نقل نامهها و گاهی اسناد و اظهارنظرهای خود بیهقی و دیگران، منابع بیهقی بوده است. سرآخر گلشیری مینویسد با استناد به همین منابع است که بیهقی چنین مدعی است: «غرض من آن است که تاریخ پایهای بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار بماند.» بنایی که گلشیری در «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد» افراشت، نیمنگاهی به تمام این امکانات یا بهقول خودش شگردهای داستانی ادبیات کهن دارد، اما سیاستِ متن گلشیری خود حکایتی دیگر است. گلشیری در این متن روایات و باورهای مردمانی را بهکار میگیرد و واقعیتِ اسطورهواری را بنا میکند با تکیه بر منابع و مآخذی که بین وقایع تاریخی و واقعی و خیالی رفتوبرگشت دارند و در سیر روایت چندان جا عوض میکنند تا روایت یا تاریخِ منحصری بسازند از آنِ گلشیری. اینجا نزد گلشیری فاکتهای تاریخی و اسطورههای جاافتاده مردمان چندان اولویت و مزیتی نسبت به روایت برسازنده متن ندارد که هیچ، او تلاش میکند همین وجهِ نادیده را به کانون روایت بیاورد. ازاینروست که هوشنگ گلشیری همچنان نویسنده مدرن و معاصر ما است، و مواجههاش با متون قدیم جز آگاهی و تسلط او بر متون قدیم و نثر کهن، خبر از ایدهای میدهد که تاریخِ ما را شخم زده تا به آن رسیده است. اهمیت سیاست ادبی گلشیری از این منظر نیز پررنگتر میشود که او در میانه دو تلقی متضاد نسبت به اسطوره زیست و نوشت. یکی آن ادبیاتی که جانبدارِ واقعگرایی اجتماعی بود و در دهههای چهل و پنجاه، ادبیات سیاسی را ادبیات راستین میدانست و بعدها خود درگیر اسطورهسازی یا اسطورهانگاری نسلهای بعدی شد و به تسخیر گفتمانی درآمد که مخالف جریان روشنفکری بود. دیگری گفتمانی که از سالهای هفتاد پا گرفت و بهزعمِ خود جانبِ اسطورهزدایی را میگرفت، اما ازقضا خود به اسطورهسازی مجدد انجامید. طیفِ اخیر که هنوز هم تا حدی طیف مسلط است، با اعلام انقضای دوران اسطورهها، اسطورههای دیگری ساخت که بهمراتب مخربتر بود و نگاهی غیرتاریخی و غیرانتقادی داشت. در این میانه بود که هوشنگ گلشیری متونی اسطورهستیز ساخت تا اسطورههای حاکم بر ذهن ایرانی معاصر را بهتصویر بکشد و ازاینرو تجربه ادبی او در قامت یک فرد، به تجربه معاصر ملتی بدل شد. گیرم راوی «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد»، «خواجه ابوالمَجد محمدبن علیبن ابوالقاسم وَرّاق دبیر» باشد و راقمِ این حدیث «هوشنگ گلشیری». «راوی این حکایت ابوالمجد وراق به وصف تصویر ابتدا کرده است... آنگاه که گوید: هرچه رفت بدین دور یا حادث خواهد شد به دور آن که این حدیث بخواند همه سخن از اوست و از خیر و شر بدو نسبت باید کرد... و اما وصف آن نقش به ایجاز آورده است، چه مردمان آن دور را اشارتی بسنده میبود، گو اینکه از خم طرهای میگفت یا نمیگفت، اما راقم این دور پوستبازکرده و بهشرح خواهد گفت، چه سکه سخن را هر دوری به نامی میزنند... و این طرز که ما خواهیم نهاد بهضرورت احتمال ابنای زمانه است، گو که راوی این دور ما باشیم یا نه...»١
١. «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد»، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر
|