مادر‌بزرگ در سانتامونیکا


مجید نفیسی


• "تنها زندگی می‌کنی؟"
"نه
با خدا زندگی می‌کنم"
آن بالا: یک, دو, سه
توی اتاقی با بوی ادویه
و زمزمه‌ی آشنای دیگِ آش. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۱ خرداد ۱٣۹۶ -  ۱ ژوئن ۲۰۱۷


 
"تنها زندگی می‌کنی؟"
"نه
با خدا زندگی می‌کنم"
آن بالا: یک, دو, سه
توی اتاقی با بوی ادویه
و زمزمه‌ی آشنای دیگِ آش.

صبح‌ها به خانه‌ی سالمندان میروم
آنجا زنها نقاشی می‌کنند
و مردها شطرنج می‌زنند.
من پشت سماور می‌نشینم
و برای همه چای با هِل می‌ریزم.

ظهرها وقتی که نوه‌ام اینجا میاید
برایش مرغ و زرشک‌پلو میپزم.
گاهی باهم به باشگاه می‌رویم
او آن بالا وزنه برمی‌دارد
و من این پائین ورزشِآب میکنم.

نوری که از روزنه بدرون میاید
مرا با خود به تهران می‌بَرد.
هر روز از خروسخوان تا کلاغخوان
در کارگاهی کار می‌کردم
گره میزدم و ماسوره میکشیدم
و برای بچه‌هایم اشک می‌ریختم.

فهیمه از درد عشق خودش را آتش زد
سعید توی جاده تصادف کرد
تقی در جنگ یک پایش را از دست داد
و بابک هفت سال در اوین ماند
با ریزه‌های نارنجک توی تنش.

هر هفته به چارشنبه‌بازار میروم
پس از خرید زیر سایبان مینشینم
و به انبوهِ مردم نگاه میکنم
که زنبیل در دست
می‌ایند و می‌روند
و به صد زبان حرف می‌زنند.

آن روز هر چه بود سرخ بود:
از سبدِ خانم جان ملوک
تا کالسکه‌ی نوه‌اش براندن,
از توت فرنگیهای لی
تا گوجه‌فرنگیهای اَمیگو,
از تاقنمای بساطِ فروشندگان چینی
تا گونیهای پرتقال‌کاران مکزیکی,
از برگه‌های ضدِ جنگِ آزاده
تا رگهای برآمده‌ی یک جنگ‌افروز,
از صندوقِ کمک به زنانِ آسیب‌دیده
تا خبرنامه‌ ی مردان بی‌خانه,
از تنبکِ دسته‌ی نوازندگان خیابانی
تا کفشهای کودکان کودکستانی
گرداگردِ آموزگارشان,
و ناگهان مرگ که توی ماشین سرخی
بی‌پروا پیش می‌آمد
با پیکرِ مادر‌بزرگ ایرانی
و نوه‌ی آمریکاییَش
زیر چرخهای خونین آن,
و ریزشِ مداومِ باران
روی کشته‌ها و زخمیها
و یک جفت کفش زنانه
روی تاق یک ماشین.

امروز چارمین سالِ آنهاست
و من آش رشته پخته‌ام.
نگاه کن! همسایه‌ها
دارند از راه می‌رسند
تا خود را با آسانسور
به طبقه‌ی سیزده برسانند
و روی پشت‌بام بنشینند
جایی که به خدا نزدیکتر است.
آنها آش خواهند خورد و آش خواهند برد
و از مادر‌بزرگ و نوه‌اش
یاد خواهند کرد.

       بیست‌و‌هفتم ژوئیه دوهزار‌و‌هفت