هدیه عاقلانه
نوشته ی: او. هِنری


علی اصغر راشدان


• یک دلار و هشتاد و هفت سنت. تمامش همین بود. شصت سنتش یک سنتی بودند، یکی بعد از دیگری: از بقال، قصاب و سبزی فروش، تا گزندگی سرزنش ساکت، جمع شده بودند و آنطور چانه زنی با خود را آورده و چهره ش از خجالت گل انداخته بود. دلا، سه مرتبه پول را شمرد. یک دلار و هشتاد و هفت سنت. فردا کریسمس بود... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۷ تير ۱٣۹۶ -  ۱٨ ژوئيه ۲۰۱۷


O. Henry
Das Geschenk der Weisen
او. هنری
هدیه عاقلانه
ترجمه علی اصغرراشدان


(۱۱سپتامبر۱٨۶۲ – ۵جوئن ۱۹۱۰، نویسنده آمریکائی، معروفیتش درپایان غافلگیرکننده داستانهای کوتاهش بود. )


    یک دلاروهشتادوهفت سنت. تمامش همین بود. شصت سنتش یک سنتی بودند، یکی بعدازدیگری: ازبقال، قصاب وسبزی فروش، تاگزندگی سرزنش ساکت، جمع شده بودندوآنطورچانه زنی باخودراآورده وچهره ش ازخجالت گل انداخته بود. دلا، سه مرتبه پول راشمرد. یک دلاروهشتادوهفت سنت. فرداکریسمس بود...
    اینجاتنهایک چیزماند:این که گریه وخودرارونیمکت خراشیده پرت کند، این کارراهم کرد، کاری که به آن دیدگاه فلسفی منتهی می شدکه زندگیش باهق هق، فش فش وخنده توام باشد، اماوزنه فش فش سنگین تراست.
    خودرابرمی گردانیم. خانم خانه داربه مرورآرام می شودوازطبقه اول به طبقه دوم وبه خانه مورداعتمادش بالامیرود. خانه ای مبلمان شده باهفته ای هشت دلاراجاره. نخ نما، همانطورکه خودش بود، هربیانی رابه نوعی مسخره نمی کرد، ازانجاهم خیلی دورنبود.
    زیرکف آپارتمانش یک صندوق پست بودکه درآن هیچوقت نامه ای گم نشده بود، یک زنگ الکتریکی آنجابودکه انگشت هیچ جانداری نمیتوانست ازآن صدائی درآورد. به این مجموعه کارتی هم بانام « مسترجیمزدیلینگهام یونگ » تعلق داشت. این دیلینگهام پرطنین، مالک بریده ی یک زندگی اسمی وحامل یک درآمدسی دلاری درهفته بود. اماحالابه هفته ای بیست دلارفشرده شده بود. حروف الفبای نام دیلینگهام به شکلی جدی دربالامتفکرانه میدرخشید. همه آنهانمی بایدبایک «دی» فروتن خلاصه می شدند؟ مستردیلینگهام یونگ به خانه برمی گردد وواردآپارتمان که می شود،جیم است. خانم دیلینگهام یونگ راهم به عنوان دلامی شناسیم، زنی لبریزازعشق درآغوش. چقدروسیع، چقدرخوب.
دلاشروع کردبه گریستن وباپنبه پودرزنی روصورتش کارکرد. رفت کنارپنجره وبانگاه ابری توحیاط پشتی تیره، درامتدادخط تیره پرچین، متوجه گربه ئی تیره شد. فرداکریسمس بود، دلاتنهایک دلاروهشتادوهفت سنت داشت که برای جیم هدیه بخرد. ازدوشنبه هرسنت راپس اندازکرده بودوحالا، نتیجه این شده بود. باهفته ای بیست دلاردرآمد، آدم نمیتوانست پیش تربرود. هزینه هابالارفته بودند. متاسفانه هزینه هاازآنچه فکرکرده بود، بالاتربودند. تنهایک دلاروهشتادوهفت سنت، برای خریدن هدیه جیم. جیم متعلق به دلا. خیلی ساعتهای خوشبخت گذرانده بودکه خودراجوری آماده کندتابرای جیم زیباجلوه کند. چیزی شاخص، منحصربه فردوباوقار – چیزی که بتواندشایستگی افتخارآمیزمتعلق به جیم بودنش راتقریباثابت کند.
    بین پنجره هایک آینه دیواری آویخته بود. هیچوقت یک آینه دیواری تویک محل مسکونی هشت دلاری دیده اید؟ یک آدم خیلی باریک وخیلی فرز، وقتی متوجه دنباله تندنوارطولی تصویرخوددرآینه شود، میتواندیک تصویرمنطقی درست ازظاهرخودداشته باشد. دلاباریک وبه این هنرمسلط بود.
   نامنتظره برگشت وازپنجره دورشدورفت رودرروی آینه. چشمش برق زد، صورتش ازدرون بیست ثانیه تمام رنگ باخت. باسرعت گیس هاش بازورهاکرد، گیس هاتاپائین پشتش افشان شدند.
    حالاآدم بایدبداندکه جیمزدیلینگهام به دوچیز، به شدت افتخارمی کرد: یکی ساعت طلای جیمزکه به پدروپدربزرگش تعلق داشت، دیگری گیس های طلائی دلا، که پرتوافشانیش راازملکه سبامیراث برده بود. دلازمانی گیس هاش رابرای خشک شدن، ازپنجره بیرون می آویخت که این جواهرات نرم وهدیه های خدائی راتوسایه نگاهدارد. سلطان سلیمان باتمام گنج های زیرزیرزمینش، میتوانسته نگهبان این گیس هاباشد. جیمزهربارکه نزدیک میشد، تنهابه خاطراین که ازحسادت ریش خودرانکند، ساعتش رابیرون می کشید.
    حالاگیس های زیبای دلاهم مثل یک ابشارطلائی قهوه ای دراطرافش، بادرخشندگی موج برمیدارندوتازیرزانوهاش پائین میریزندومثل مانتلی دورخودمی پیچیدشان، بعدشتابان دوباره روی سرش بالامی کشد، لحظه ای متوقف می شودوچنددانه مرواریدازروی فرش قرمزفرسوده برمیدارد.
    کت قهوه ای کهنه باسرعت پوشیده وکلاه قهوه ای کهنه روی سرگذاشته شد. بادامن درحال پروازوچشمهای درخشنده، ازدربیرون پرید، پله هاراباسرعت پائین رفت وواردخیابان شد.
   جلوی یک حفاظ ایستاد « مادام سوفورنیا. موازهمه نوع ». دلیا یک پله باسرعت بالارفت، کمی ایستاده ماندتانفس تازه کند. مادام، عظیم، پریده رنگ،یخزده، خیلی نگاه نکرد، انگاریک سوفورنیای مقدس عرضه کرده اند. دلاپرسید « شماموهای منومی خرین؟ »
مادام گفت « من مومی خرم، کلاهتووردارتابتونم ببینمشون. »
آبشارطلائی قهوه ای به اطراف چکید. مادام خرمن گیس رابادست کارکشته وزن کردوگفت « بیست دلار. »
دلاگفت « کارو باسرعت تموم کن. »
ساعت های بعد، باهم روی بال های گلگون پروازکردند- تکراری بودن استعاره رامی بخشید. دلاتمام فروشگاههارابه خاطرهدیه ای برای جیم جستجوو
    سرآخرپیداش کرد. تنهابرای جیم ساخته شده بودونه برای هیچکس دیگر. درهیچکدام ازفروشگاههای دیگرچیزی مشابهش راکشف نکرده بود. دلادرواقع ازپائین ترین مرحله به بالاترین رفته بود. یک زنجیرساعت پلاتین بود. ساده وشایسته طراحی شده بود. عاری ازهرگونه تجملات بی مزه، روی خودزنجیره کارشده بود. انگارموضوع بایدباتمام چیزهای خوب همراه می شد. این زنجیرآنقدرپرارزش بودکه ساعت راباخودحمل کند. دلابه محظ دیدنش، فهمید بایدداشته باشدش. زنجیرمثل خودجیم شایسته وگرانبهابود. دلابیست ویک دلاربهایش راپرداخت وباهشتادوهفت سنت باقیمانده، باشتاب برگشت خانه. بااین زنجیرمتصل به ساعت،جیم میتوانست درهرجامعه ای باآسودگی ساعت راببیندووقت راتشخیص دهد. ساعتش خیلی متمایزبود، معمولامخفیانه نگاهی بهش می انداخت، چراکه به یک بندچرمی کهنه آویخته بودونه یک زنجیر.
    دلابه خانه که رسید، همه چیزرابااشتیاق وتدبیرومنطق دوباره ثبت وبررسی کرد. انبرک رابرداشت وشعله گازراروشن وچندجاایراداتش رادرست کرد، که می توانست دلیل عشق وبخشندگی باشد – واین قضیه همیشه وظیفه عظیمی ایست، دوست عزیز، کاری ماموتیست.
    چهل دقیقه بعدپرازمسائل کوچک شخصی بود، که مثل پسرک کوچک شیطان ازمدرسه گریزانی به آنها میرسید. مدتی طولانی منتقدانه تصویرخودراتوآینه نگاه کردوباخودگفت:
« اگه جیم پیش ازاین که نگاهی دوباره بهم بندازه،منونکشه، میگه مثل یه دخترتونمایش جزیره کانی به نظرمیرسم. امابه خاطرخدا، بایک دلاروهشتادوهفت سنت، بایدچی کارمیکردم؟ »
ساعت هفت قهوه تمام وماهیتابه داغ پشت گازبرای کتلت هااماده بود. جیم هیچوقت دیرنمی کرد. دلازنجیرساعت راتودستش گرفت، کوشه میزوکناروجائی که جیم واردمی شد، نشست. صدای پاهاش راتوطبقه اول شنید، یک لحظه کاملارنگ باخت. بانیایش های کوتاه مورداعتمادکاملاساده روزانه ازخودمحافظت کرد. باخودش پچپچه کرد:
« خواهش میکنم، خدای مهربون، جیم بازم منوقشنگ ببینه. »
درازهم بازوجیم داخل شد، درراپشت سرش بست. جیم لاغروجدی بود. بیچاره، بابیست ودودلار، زیربارهزینه یک خانواده. مانتل تازه ای باخودآورده بودودستکش نداشت.
    جیم، مثل یک سگ شکاری که بلدرچینی رابومی کشد، بی حرکت کناردرایستاده ماند. باابهام طرف دلارانگاه کرد. دلانتوانست توضیح دهدوترس برش داشت، خشم نبود، غافلگیری نبود، عدم تائیدنبود، وحشت نبود- حرکات احساساتی نبودکه قبلاردیفشان کرده بود. جیم بی وقفه نگاهش می کرد. دلابااین حالت نمی توانست خودراتنظیم کند.
    دلاازمیزکنارخزیدورفت طرف جیم، گفت:
« جیم، عزیزترینم، اونجورنگام نکن. موهاموزدم وفروختم، واسه این که بدون هدیه شب کریسمس واسه تو، زنده نمی موندم. دوباره بلن میشه – ازمن ناراحت نیستی؟ خیلی ساد، من بایداین کارومی کردم. موهای من وحشتناک سریع رشدمیکنه. بگوشب کریسمس خوش، جیم، بگذارخوشحال باشیم. تونمیدونی، چی هدیه خوبی، چی هدیه ی فوق العاده ای واسه ت دارم. »
جیم خسته پرسید « توموهاتوزدی؟ »
جیم علیرغم تلاش فوق العاده روانی، انگاراین واقعیت روشن راهنوزتشخیص نداده بود. دلاگفت:
« کوتاکردم وفروختم، اینجوری دوستم نداری؟ من هنوزم خودمم – فقط بدون مو....»
   جیم خودرادرمانده یافت. مات شده پرسید:
« موهات ازبین رفته ؟ »
دلاگفت « لازم نیست اینقده به خودت زحمت بدی، بهت گفتم فروختم که – فروختم وادامه دادم. امشب شب مقدسیه، عزیزم. بامن مهربون باش. به خاطرتواین کارو کردم. انگارموهاروسرمن شمرده میشه. »
   دلاباجدیتی شکننده روبه جلونشست:
« اماعزیزم، واسه توهیچکس نمیتونه بشمره. حالامیتونم کتلت روتوماهیتابه بگذارم، جیم؟ »
   جیم انگارباضربه ای ازبیهوشی درآمده. دلای خودرادرآغوش گرفت. میخواهیم ده ثانیه تمام باملاحظه به موضوعی ناچیزدرجهت مخالف توجه کنیم. درهفته هشت دلاریایک میلیون درسال – چه تفاوتی هست؟ آیایک ریاضیدان ویک مغزمتفکر میتوانندپاسخ صحیح رابه مابدهند؟ سه خردمندازسرزمینهای شرق هدیه ای گرانبهاآوردند، اماقشنگ ترین درمیانشان نبود. این نکته تیره بعدروشن خواهدشد.
    جیم پاکت کوچکی ازجیب مانتلش درآوردوانداخت رومیز. گفت:
« آدم مطمئنه بریده ، تراشیده یاشامپوزده – به خاطرمن دلای خودموکمتردوست ندارم. اماپاکت روبازکه کنی، احتمالامی فهمی واسه چی اول منوتورااشتباه انداختی. »
    انگشتهای سفیدراروی بندبسته بندی وکاغذکشید، فریای رضایت آمیزوازسرشادی – تیپ زنانه – باتوفان اشک وصدای گریه دنبال شدکه آقای خانه رادریک لحظه وباتمام نیروواداربه تسلی دادن کرد.
    شانه ای فوق العاده توپاکت خوابانده شده بود، دلامدت های زیادتوبرادوی تویک ویترین دیده وآرزوی داشتنش راکرده بود. شانه به شکلی افسانه ای زیباواستخوان خالص لاکپشت بودوسنگهای کوچک زینتی داشت. سنگها دقیقاهمرنگ موهای ناپدیدشده بودند. دلافهمیدسنگ ریزه ها تکه های گرانبهائیند. بدون کمترین امیدواری، مدتها به خاطرداشتن شان خودخوری کرده بود.آرزوکرده بودروزی دراختیارداشته باشدشان. حالابه اوتعلق داشتند، اماامواج موهای منتظرشانه شدن بااین تکه تزئین شده، سرجایشان نبودند...
دلاشانه راروقلبش فشردوتوانست بانگاهی مبهم براندازش کندوخندان بگوید:
« موهام خیلی زودبلن میشه، جیم! »
ناگهان مثل گربه ای آتش گرفته ازجاجست وجلوپرید«آه!...آه!...»
جیم هدیه قشنگ خودراهنوزندیده بود. دلابه تندی هدیه راکف دست جیم گذاشت. فلزدرخشنده گرانبها، انگارپرتوشادش رامنعکس می کرد.
« باشکوه نیست، جیم؟تموم شهرو گشته م تاپیداش کرده م. حالاتوبایدروزی صدمرتبه نگاش کنی. ساعت چنده؟ ساعتتوبده من، میخوام ببینم چجوری بهش وصل کنم. »
جیم بدون گوش دادن به حرف دلا، رونیمکت فرونشست، دستهاراپشت سرش گذاشت، خندیدوگفت:
« دلا، میخواهیم برای اولین مرتبه، هدیه های شب کریسمس مون رو بگذاریم کنارونگاهشون داریم. هدیه هاخیلی قشنگترازاونن که الان ازشون استفاده کنیم. منم ساعت روفروختم تابتونم شونه هدیه تورو بخرم. حالاپیشنهادمی کنم بری دنبال آماده کردن کتلت. »