فرهنگ مسموم چگونه جامعه ی مصرف گرای موجود، ما را بیمار می کند-برگردان: الف ابراهیم


اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ مرداد ۱٣۹۶ -  ۲۴ ژوئيه ۲۰۱۷



سخنرانی از گابور مته[1]
برگردان: الف ابراهیم- گروه پژوهشی راه

اگر از منظر سلامت به جامعه نگاه کنیم، در جامعه چه می بینیم؟ می بینیم که ۵۰ درصد بزرگسالان در این جامعه (آمریکا)، که می توان آن را موفق ترین جامعه در طول تاریخ بشر دانست، عملا از برخی امراض مزمن، بیماری های قلبی، فشار خون بالا، سرطان، امراض ناشی از سیستم ایمنی و هرچه که باشد، رنج می برند. امروزه ۵۰ درصد نوجوانان علائمی را نشان می دهند که می توان تشخیص داد به یکی از بیماری های روانی دچار اند. حدود ۳/۵ میلیون کودک در این کشور داروهای محرک برای اختلال تمرکز- بیش‌ فعالی یا ا دی اچ دی[2] - مصرف می کنند. در کشور من، کانادا، طی ۵ سال گذشته تعداد نسخه ها برای ا دی اچ دی ۴۳ درصد افزایش یافته است. نیم میلیون کودک در این کشور داروهای روانی دریافت می کنند، نه برای این که مشکلات روانی دارند، بلکه برای این که ناراحت هستند، رفتارشان مشکل ساز است . ما انبوهی از تجربیات در کنترل مغز کودکان توسط داروهای شیمیائی داریم، بدون این که بدانیم تاثیرات آنها در بلند مدت چه خواهد بود.
در ونکوور بریتیش کلمبیا، جائی که من زندگی و کار می کنم، یک بیمارستان کودکان کلینیکی ایجاد شده فقط برای درمان اثرات سوء این داروهای روانی_سایکوتیک بر روی کودکان. در آمریکا (دو داروی رسپیرودال و سرکوئل که داروهای مخصوص بیماران روانی هستند، در رده چهارم تا ششم لیست داروهایی هستند که در این کشور تجویز میشوند. این تازه بدون درنظر گرفتن داروهای ضدافسردگی ست. خوب ما از این ها متوجه چه چیزی در این جامعه ی بسیار موفق می شویم؟
در سیستم رایج پزشکی که من در آن تربیت شده ام، اساسا به پزشکی از نقطه نظر فیزیکی نگاه می کنند. سیستم رایج پزشکی عرصه هایی را که نمی توانند از هم جدا باشند، از هم جدا می کند. اول ذهن را از بدن جدا می کند، بنابراین ما بدن را به عنوان هویتی مجزا معالجه می کنیم، بدون اینکه به احساسات و زندگی معنوی انسان ها توجه کنیم، و دوم این که ما افراد را از محیط جدا می کنیم، انگار که افراد تحت تاثیر محیط قرار نمی گیرند. برای نشان دادن این که چرا این روش درستی نیست، سه مثال می زنم.
در حال حاضر بررسی شده و همراه با استنادها نشان داده شده که کودکانی که والدینشان دچار اضطراب باشند، احتمال این که آسم بگیرند بیشتر است. در برخی از مناطق آلوده، یعنی جائی که هوای آلوده خود به عنوان یک محرک عمل می کند و بنابراین خطر آسم را با تحریک مسیر عبور هوا افزایش می دهد ، بچه هایی که پدر و مادرشان استرس بیشتری دارند؛ احتمال مبتلاشدن به آسم در آن ها بیشتر است. به عبارتی دیگر وضعیت روانی و احساسی والدین بر وضعیت فیزیولوژیک شش های بچه تاثیر می گذارد. خوب ما چگونه آسم را معالجه می کنیم؟ حدس بزنید! آن ها را با هورمون های استرس که آدرنالین و کورتیزول هستند معالجه می کنیم. اما ما هیچگاه از خود نمی پرسیم که آیا این سیستم استرس نیست که یکی از مسبب های آسم در کودکان است؟
یک مثال دیگری می زنم از استرالیا. چیزی که منظور من است، ماهیت زیست- روان- اجتماعی[3] نوع بشر است. ساختار زیست شناسی ما که در طول عمرمان شکل گرفته، تحت تاثیر روابط روانشناسانه و اجتماعی انسان با محیطش قرارداشته واز آن متاثر بوده است. در تحقیقی در استرالیا، ۵۰۰ زن را که غده ای مشکوک در سینه داشته و مورد نمونه برداری قرارگرفته بود، تحت مطالعه قرار دادند. با این زنان، پیش از آن که جواب نمونه برداری ها داده شود، مصاحبه ی روانشناسی شد. نتیجه مطالعه این بود که اگر زنی پیش از شکل گیری این غده، از نظر احساسی تحت استرس باشد، این استرس به تنهایی شانس سرطان را افزایش نمی دهد، یعنی تاثیر آن بر مرض صفر است. همینطور، اگر کسی از نظر احساسی در انزوا قرار گرفته باشد، این هم به تنهایی اثری بر وی نداشته. یعنی باز هم تاثیر آن صفر است. اما اگر زنی از نظر احساسی تحت استرس و در انزوا قرار گرفته باشد، خطر این که این غده سرطانی شود ۹ برابر حد متوسط خواهد بود . پزشکان نمی توانستند این را دریابند. زیرا منطقا نمی توان گفت که چگونه صفر و صفر به ۹ مبدل شد. چگونه حاصلضرب صفر با صفر شده ۹ ! اما اگر ما درک کنیم که فیزیولوژی نوع بشر تحت تاثیر روابطش می باشد، سپس متوجه می شویم که وقتی استرس اتفاق می افتد، میزان کورتیزل در بدن بالا می رود، که یک هرمون استرس است و سیستم ایمنی را تحت فشار قرارمی دهد. آدرنالین در بدن افزایش می یابد که سیستم عصبی را مختل می کند. درکوتاه مدت این ها برای سیستم جنگ و گریز به شما کمک می کنند، اما برای بلند مدت آن ها عملا بدن را تحت فشار قرار می دهند ، و جای تعجب نیست که مردمانی که تحت استرس و در انزوا قرار می گیرند، بیشتر در معرض امراض قرار می گیرند. باید گفت، امراض فقط یک نوع ابراز فرایند فیزیولوژیک نیستند که منحصر به بدن باشند، بلکه انعکاس دهنده ی زندگی خاص فرد در محیطی خاص و در فرهنگی خاص هستند.
مثال دیگری در مورد پایان زندگی، یک مطالعه در مجله ی پزشکی سال ها پیش نشان داد، زوج هائی که برای مدت طولانی با هم زندگی کرده اند، وقتی یکی از آن ها بستری می شود، میزان خطر مرگ دیگری به حد زیادی افزایش می یابد. در واقع، فیزیولوژی نوع بشربه میزان زیادی تحت تاثیر محیط است و این آن چیزی است که من آن را جنبه ای از زیست-روان-اجتماعی[4] می نامم. ما فکر می کنیم که این بحث جدیدی است، و مطمئنا زمانی که درمان و طبابت در جریان غالب پزشکی را در نظر بگیریم، این فکری انقلابی ست، اما بطور حتم چنین نیست. بودا ۲۵۰۰ سال پیش، در مورد ارتباط و به هم پیوستگی همه چیز صحبت می کند و اعلام می کند "که هسته ی به هم پیوستگی باعث به هم وابستگی و باهم برآمدن پدیده ها می شود". او می گوید، به قطره باران نگاه کنید، این فقط حاوی خودش نیست. آن را نمی توان به عنوان هویتی جدا دید. در واقع این قطره در درون خود آسمان را دارد. نگاه کنید به یک برگ. یک برگ حاوی آسمان به خاطر آبیاری، حاوی زمین است به واسطه ی موادی که درون آن می رود، و آفتاب است به واسطه ی نیازی که برای رشد به آن دارد. وی می گوید: "تولد و مرگ هر پدیده ای به تولد و مرگ تمام پدیده های دیگر ربط دارد. یک حاوی بسیار است و بسیار حاوی یک است. بدون یک بسیار نمی تواند وجودداشته باشد و بدون بسیار هم یک نمی تواند وجودداشته باشد". و این ۲۵۰۰ سال پیش گفته شده و درسی است که هنوز برای یکپارچگی و درک و اعمال در زندگی، باید در موردش صحبت کرد .
من می دانم در کنفرانس هایی مانند بیونیرز[5] تاکید زیادی بر محیط زیست فیزیکی وجوددارد، به خصوص در رابطه با کاری که ما داریم با طبیعت می کنیم و این ارزشمند و ضروریست. اما من فکر می کنم، ما باید دید خود را به محیط زیست گسترده تر کنیم تا جنبه های اجتماعی، روابط ، تعامل و فرهنگ و همچنین مسئله ی اقتصاد را هم دربرگیرد. برای مثال، مطالعه ای اخیرا نشان داده زنان حامله ای که در هوای شامل هیدروکربورهای آروماتیکِ پلی سیکلیک[6] نفس می کشند، بچه هاشان در سن مدرسه مشکل بیش فعالی بیشتری خواهندداشت. ما فکر می کنیم که این یک مشکل محیط زیستی و فیزیکی ست. نه، اینطور نیست. این یک مشکل اجتماعی-اقتصادی است. زیرا این زنان فقیر هستند که در محیط های آلوده زندگی می کنند. دانشمندی که این مطالعه را در دانشکده ی پزشکی مونسون در نیویورک انجام داده در مورد مقاله اش می گوید که این در واقع موضوعی ست در مورد عدالت اجتماعی. مردمان فقیر بیشتر در معرض تمام این چیزها، چه هوای آلوده، چه استرس های روانی اجتماعی و سایر چیزها قراردارند . این یک مشکل اجتماعی است و تغییرات نمی تواند در سطح فردی اتفاق بیفتد. تغییرات باید در سطح اجتماعی صورت بگیرد. شما نمی توانید فرد را از محیطش جداکنید.
مثال دیگر؛ شما می دانید که قرارگرفتن در معرض سرب، عملا سیستم عصبی را تخریب می کند و منجر به مشکلات رفتاری و یادگیری می شود، اما کودکان فقیر که در تغذیه ی آنها کمبود آهن وجوددارد، سرب بیشتری جذب می کنند. بنابراین این فقط مشکل سرب نیست. این مشکل اجتماعی-اقتصادی در رابطه با تغذیه ی بدی است که کودکان فقیر دارند. بنابراین منظور من، وقتی درباره ی فرهنگ مسموم سخن می گویم فرهنگی ست که یک جامعه ی مادیگرا به اعضایش ارائه می دهد، چنین چیزی ست . مادیگرایی در واقع یک سیستم باور و یا رفتاری است که به چیزهای مادی به خصوص کنترل و تصاحب اهمیت می دهد. چیزهای مادی در آن بسیار با اهمیت تر از ارزش های انسانی نظیر رابطهٔ انسانی، عشق یا ارزش های معنوی مانند تشخیص وحدت وجود است. در فرهنگی که ما در آن زندگی می کنیم، از منظر دینی ، تمام نقل قول هایی که در مخالفت با ایده ی کنونی تغییرات آب و هوائی یا نظارت بر محیط زیست، آورده می شود، از کتاب عهد عتیق است که به بشر حق نظارت بر زمین و سایر مخلوقات داده است. وقتی آن ها از نظارت صحبت می کنند، منظورشان کنترل و تسلط است. خوب، با دید دیگری هم می توان به نظارت نگاه کرد که عبارتست از مراقبت و مواظبت و پروراندن. در درک مادیگرائی، این بشکل کنترل و مالکیت در می آید.
این نوع کنترل و نظارت است که مورد نظر ماست و این بدین معناست که خود فرهنگ یا آنطور که ما نگاه می کنیم، با روشی که ما داریم محیط را تغییر می دهیم، هوائی که در آن هستیم و خورشیدی که به ما می تابد و برای ما می درخشد، بخشی از مسمومیت مادیگرائی رادر محیط زیستمان می ریزیم. ما عملا تحت تاثیر و در واقع تحت مسمومیت نوع روابط انسانی یا فقدان روابط انسانی هستیم. این نوع از جامعه تاکید بر ارزش های مادیگرائی دارد و به ما یاد می دهد که آن را بکار بندیم.
از این منظر ما باید درک کنیم که پزشکی فقط یک علم نیست. بسیار بیشتر از آن است. پزشکی همچنین یک ایدئولوژی است. راهی است به نگاه کردن به نوع بشر. بنابراین ما وقتی به نوع بشر به صورت افراد نگاه می کنیم و اهمیت روابط اجتماعی و تعامل احساسی روانشناسانه با دیگران را درک نمی کنیم، این در واقع ابراز جنبه ی فردگرائی دیدگاه یک کارآفرینی است که می گوید، فقط من مهم هستم و آن چیزی که کسب می کنم و یا کنترل می کنم مهم است و همه ی ما با هم در رقابت هستیم. بنابراین شما می بینید که جنبه ی اقتصادی ایدئولوژکی خود را به روش خاصی در عملکرد پزشکی نشان می دهد.
واقعیت کاملا متفاوت است. واقعیت به ما می گوید که ما نمی توانیم جدا جدا باشیم و این از حاملگی شروع می شود. برای مثال، مطالعه ای در دانشگاه جان هپکینز در سال ۲۰۰۴ نشان داده که واکنش پذیری استرس جنین تحت تاثیر استرس، افسردگی و اضطراب مادر است. شما اگر به ضربان قلب و حرکات جنین در رحم نگاه کنید که مادر تحت استرس یا افسرده و یا مضطرب است، شما الگوهای متفاوت واکنش پذیری را می بینید و آن تاثیری همه عمری دارد. مطالعه این را نشان داده است. این مقاله می گوید شواهد رو به رشدی نشان می دهد که استرس و افسردگی می تواند تاثیرات اولیه و ماندنی و از جمله، افزایش مشکل رفتاری، و مشکل یادگیری، بر زندگی کودک بگذارد. ما همچنین می دانیم که اگر شما حیوانات حامله را در آزمایشگاه تحت استرس قرار دهید، امکان بیشری دارد که فرزندانشان پس از رشد به مخدر گرایش نشان دهند. بنابراین وحدت ذهن و بدن و اثر متقابل محیط و فرد از دوران جنینی شروع می شود.
ما با زنان حامله چگونه رفتار می کنیم؟ ما چگونه محیطی را فراهم می سازیم؟ آیا سیستم حامی زن حامله است و یا احتمالا پر از استرس برای او است. این، تاثیر زیاد و بلند مدتی بر رشد جنین هنوز متولد نشده دارد. و این البته در دوران نوزادی هم اتفاق می افتد، زیرا که آن دوران، دوران بسیار مهم و حساسی در رشد مغز است. بنابراین تاثیر بر مادران سالم که میزان هورمون کورتیزول استرس در آن ها با مادرانی که افسردگی بعد از زایمان دارند بسیار متفاوت خواهد بود. و اگر شما نتایج الکترومغزنگاری نوزادانی را نگاه کنید که مادرانشان افسردگی بعد از زایمان دارند ، شما از آن می توانید متوجه شوید که کدام یک افسرده بوده و کدام نبوده. بنابراین علائم الکتریکالی مغز کودک در شش ماهگی از قبل تحت تاثیر حالت مادر بوده است.
در این جامعه ۲۰ درصد مادران از افسردگی بعد از زایمان رنج می برند و ۲۰ درصد دیگر هم علائمی از آن را نشان می دهند. این به خاطر مشکلات فردی مادران نیست. افسردگی موضوعی فردی نیست، بلکه رابطه با محیط را نشان می دهد. بنابراین ما در این جامعه ی موفق، طوری عمل می کنیم که ۲۰ درصد از زنان پس از تولد نوزادشان افسرده شوند و این بر میزان هورمون های عصبی (احساس خوب) در مغز بچه، در میزان هورمونهای پیام رسان عصبی[7] بچه مانند دوپامین[8] و سروتونین[9] و درمیزان توانائی بچه در واکنش نشان دادن به استرس در جهت مثبت، یا با شدت زیاد و لذا بصورت ناکارآمد تاثیر میگذارد.
یک گزارش از دانشگاه هاروارد ابتدای امسال در مورد تاثیر استرس مسموم کننده بر روی کودکان منتشر شد. که نشان می دهد، بچه هایی که استرس مسموم کننده را ، برای این که در محیط استرس زا بود، و والدینشان به شدت استرس داشتند یا ناکارآمد بودند یا کودک آزاری می کردند، تجربه کرده بودند، بعدا در طول زندگی به میزان زیادی از امراض قلبی، چاقی مفرط، مرض قند، فشارخون بالا و لیست زیادی از بیماری های دیگر مبتلا شدند. موضوع تنها این نیست.
چگونه یک نوزاد و بچه ی کوچک خود را در برابر استرس تنظیم می کند؟ خوب با برخی از مکانیزم های تنظیم گر.
اگر شما خیلی استرس داشته باشید و در مقابله با آن کمکی نداشته باشید و نتوانید از دستش خلاص شوید و یا تغییرش دهید یکی از راه های جواب به آن تنظیم کردن اثر آن با کناره گیری یا ذهن خود را متوجه ی جای دیگر کردن است تا مجبور نباشید که از ناراحتی و استرسی که محیط به شما وارد می آورد عذاب بکشید. اما زمانی که شما دو یا سه ساله باشید و این کار را زمانی بکنید که مغز شما دارد رشد می کند ، این نوع تنظیم کردن در مغز شما مداربندی می شود. و می دانید چه می شود؟ هشت سال بعد، تشخیص می دهند که شما مبتلا به مشکل تمرکز - بیش فعالی (ا دی اچ دی)[10]- هستید و به شما دارو می دهند. و اگر شما به تمام شرایط دوران بچگی، که در جامعه ی خودمان اوتیسم[11]، اسپرگرز[12] و ادی اچ دی و نافرمانی مقابله جویانه[13] یا لجبازی و دامنه ی وسیعی از این اختلال های دوران بچگی نگاه کنید که رو به تزاید دارند، آن چیزی که می بینید، نه یک مسئله ی ژنتیکی و مسئله ی فردی، بلکه مشکل حاصل شده از محیطی با استرس زیاد در والدین می باشد که آن ها، علیرغم عشق و علاقه و بیشترین تلاش، آن را به بچه های خود منتقل می کنند.
مطالعه ی دیگری هم همین را نشان داده است که دوران بچگی سخت به میزان زیادی خطر اعتیاد، چاقی مفرط، امراض سیستم ایمنی، اختلال در سلامت ذهنی و روان و نظایر آن را افزایش می دهد. یک واقعیت ساده در مورد والدینی که از هم جدا می شوند نشان می دهد که خطر سکته را در پنجاه یا شصت سال بعد دو برابرافزایش می دهد. البته من در مورد طلاق هایی صحبت می کنم که همراه با استرس و کینه است. بنابراین چیزهایی که در دوران اولیه اتفاق می افتد بعدها تاثیر شگرفی دارند.
و خبر خوب این است که اگر شما موضوع را از منظر عامل زیستی روانی اجتماعی درک کنید، یعنی به مطالعه در مورد قربانیان سکته در ۶۰ و ۷۰ سالگی بپردازیم، متوجه می شویم که اگر آن ها در محیطی سرشار از عشق مورد پشتیبانی قرار گیرند، شانس بهبود آن ها خیلی بیشتر از کسانی می شود که همزمان از سکته و انزوای احساسی رنج می برند. این مسئله باز اشاره به جامعه، و اهمیت محیط از منظر روانی، اجتماعی، و فرهنگی دارد. خوب این ما را به کجا می رساند؟ این ما را به آنجا می رساند که در درجه ی اول به موضوع های اقتصادی نظر بیندازیم و این به ما می گوید که رشد کردن در شرایطی از نظر اجتماعی- اقتصادی فقیر عملا می تواند کار حافظه را مختل کند وروی رشد و اندازه بخش های مختلف مغز تاثیر بگذارد و مغز بالغین را دچار نارسایی کند. بنابراین فقر در این کشور خیلی بیشتر از یک مسئله ی صرفا اقتصادی است. این پدیده همچنین به مسئله ی رشد انسان مربوط است و این که چه نوع عواقبی برروی ظرفیت رفتاری افراد در جوابگوئی به استرس دارد، آنهم در جامعه ای که به شما القا میکند که شما باید از دیگران جلو بزنید در این جامعه که جلوافتادن ارزش بالائی دارد و اگر شما جلونیفتید، جا خواهید ماند، اهمیت موضوع نحوه مواجهه شما با شرایط استرس زا روشن است. بچه های دچار استرس زودهنگام، بعد ها در تنظیم واکنش ها - یعنی ظرفیت پیش بینی عواقب یک رویداد و پاسخ گویی با آرامش به محیط - مشکل خواهندداشت. این بدین معناست که آن ها همچنین در معرض خطر بالای اعتیاد قرار خواهند داشت. وقتی ما به اعتیاد نگاه می کنیم با دو عامل روبرو می شویم. اول نومیدی از گریز از درد و پریشانی که بچه در اوایل زندگی خود تجربه کرده و بعدها در شخصیت و قلب و مغزش برنامه ریزی شده و می خواهد از آن فرارکند. یکی از راه های فرار اعتیاد است - اعتیاد به موادمخدر، اینترنت، سکس، غذا یا خرید یا چیزهای دیگر.
و دومین عامل، همانطور که قبلا اشاره کردم، رشد مغز در دوران اولیه ی زندگی تحت تاثیر محیط می باشد. افرادی که در دوران اولیه ی زندگی خود دچار تراماها یا صدمه های روانی می شوند، به خصوص آن هائی که دچار شوک می شوند، رشد مغزی شان دچار نارسایی می شود و مداربندی مغز و پیام رسان های عصبی آن و میزان مواد شیمیائی در مغز، عملا مشکل پیدا می کند. بنابراین وقتی مواد مخدر استفاده می کنند، احساس تمام و کمال بودن پیدا کرده و برای اولین بار در زندگیشان احساس خوب بودن را تجربه می کنند.
اعتیاد موضوعی انتخابی نیست. اعتیاد موضوعی است در ارتباط با سازوکار از عهده برآمدن؛ جوابی است به استرس اولیه. اما اگر به این نگاه کنیم که استرس چیست، باید گفت استرس فقط یک حادثه ی روانشناسانه نیست. من قبلا به آن اشاره کرده ام. استرس یک حادثه ی فیزیولوژیکی است. یک سری جریانات هورمونی[14] از نوع کورتیزول و آدرنالین در بدن های شما ریخته می شود که در کوتاه مدت به شما کمک می کند فرار یا مقابله کنید. اما در بلند مدت به قلب، سیستم عصبی، و روده ها آسیب می زند و سیستم ایمنی شما را سرکوب می کند، که به نوبهٔ خود، شما را در معرض انواع امراض قرار می دهد.
زمانی که باید از چیزی مانند سرطان سر در بیاریم، ما نمی توانیم فقط آن را از زاویه ی فیزیولوژیک و در محدوده بدن درک کنیم. چند سال پیش، در یک سری مقاله درمورد سرطان که در نیویورک تایمز چاپ شد، کسی بسیار هوشمندانه ، گفته بود: "تلاش برای درک سرطان با بررسی سلول یک فرد انسان، مثل این می ماند که سعی کنیم مسئله ی ترافیک را با نگاه کردن به داخل موتور ماشین بفهمیم." شما باید به تمام تصویر نگاه کنید و آن تصویر کلی شامل محیط زندگی در طول عمر ماست.
از این دیدگاه، دوباره وقتی به چیزی مثل اپیدمی چاقی مفرط نگاه می کنید که ۳۰ درصد بچه ها در آمریکا اضافه وزن و اضافه وزن جدی دارند، این مشکل غذا نیست. خوب مشکل غذا هست، مشکل غذاهای آشغال و این چیزها، اما این مسئله عمدتا مشکل استرس است. زیرا کاری که مردم می کنند این است که مثل هر اعتیادی، استرس خود را با اعتیاد به غذا تقلیل می دهند ، آن ها به خاطر رفتارهای معتادگونه ی خود دارای استرس هستند و آن غذاهای آشغال در کوتاه مدت استرس را تقلیل می دهند ، زیرا آن ها در مغز هورمونهای احساس خوشایند داشتن را ترشح می کنند. پس اگر شما می خواهید مواظب بچه ها باشید و اجازه ندهید دچار چاقی مفرط شوند، راهش این نیست که به آن ها بگوئید غذاهای آشغال نخورید یا ورزش بیشتری بکنید. شما باید ببینید در زندگی چه چیزی کم دارند که اینقدر تحت استرس قرار می گیرند و آن ها با این روش خاص استرس خودشان را تقلیل میدهند. چیزی که در زندگی آن ها کمبود است ، البته روابط انسانی حمایتگرانه و پرورش دهنده است. باید تاکید کنم، نه برای این که والدین آن ها بهترین را برای آن ها نمی خواهند، بلکه به این علت که پدران و مادران آن ها این بهترین را تحت شرایط غیرممکنی خواسته اند.
اگرشما به چیزهایی که باعث استرس می شوند نگاه کنید، می بینید مهمترین عواملی که محرک استرس هستند عدم اطمینان، فقدان اطلاعات، و از دست دادن کنترل است. اگر موش ها را مورد مطالعه قرار بدهیم، و یک جفت موش را به هم ببیندیم یا به هم یوغ کنیم، و به دم آن ها الکترود وصل کرده و کمی شوک الکتریکی به آن ها وارد کنیم، استرس فیزیولوژیک به آن ها وارد می شود. اما اگر یک موش تا حدی باز باشد که بتواند اهرمی را که موجب استرس می شود ، ببندد، حتی اگر به هر دو موش به میزان یکسان و برای مدت زمان یکسان شوک وارد شود، موشی که آزاد است و می تواند اهرم کلیدی را که به او شوک وارد می کند ببندد، هورمون استرس کمتری در بدنش ایجاد میشود، زیرا که کمی کنترل دارد.
حالا تصور کنیم در فرهنگی که اقتصاد آن طوری تنظیم شده که تصمیم ها جائی بسیار دور، توسط آدم هایی که حتی شما را نمی شناسند گرفته می شود، و شما هم نمی دانید آن ها چه کسانی هستند، و زندگی شما بسیار تحت تاثیر این نیروهای قوی قرار دارد و شما این احساس را می کنید که هیچ کنترلی بر روی آن ندارید، این باعث می شود که گروه زیادی از افراد احساس استرس و عدم اطمینان کنند. بله تعداد زیادی از مردم دچار استرس می شوند، و این استرس منجر به رفتارهای معتادگونه می شود، و این همان استرسی ست که مبدل به استرس انتقال یافته به فرزندان می شود.
در قرن نوزدهم کارل مارکس درباره ی چیزی به نام از خود بیگانگی صحبت کرده که به معنی جدا افتاده گی، و غریبه بودن نسبت به چیزی است. بله شما نسبت به چیزی بیگانه هستید. مارکس به چهار بیگانگی در این فرهنگ اشاره کرده است.
اولی، بیگانگی نسبت به طبیعت است. خوب در کنفرانسی که مربوط به محیط فیزیکی و طبیعی است، زمانی که ما خود طبیعت را داریم نابود می کنیم، من چیز زیادی ندارم که به شما بگویم تا نشان دهم ما چقدر با طبیعت بیگانه هستیم.
بیگانگی دوم، بیگانگی از سایر مردم است و این یعنی ارتباط کمتری داریم، صمیمت کمتری داریم، اعتماد کمتر داریم. و ما حس رابطهٔ کمتری داریم، و این البته همانطور که به شما نشان دادم منجر به افزایش زمینه های بیماری های جسمی و روانی می شود.
سوم، ما با کار ( شغل ) خود بیگانه هستیم. تعداد زیادی از مردم کاری می کنند که دیگر معنائی برای آن ها ندارد. باید توجه داشته باشیم، از آنجائی که نوع بشر موجودی تولیدگر است، تصور ما از خدا بعنوان خالق به همین منظور است، وقتی کاری می کنیم که خلاقانه نیست، که نشان نمی دهد ما چه هستیم، ما را در معرض پریشانی، اضطراب، حس بی معنی بودن قرار می دهد. و آن گاه که در رابطه با این حس بی معنی بودن، می خواهیم با انجام فعالیت های دیگر، چیزی را جانشین این حس بی معنا بودن یا معنائی که داشته ایم و از دست دادیم، بکنیم، درگیر چیزهای مختلف می شویم. درگیر چیزهایی مثل این می شویم که چگونه به نظر بیائیم؛ مردم نسبت به ما چه فکر کنند و چه حسی داشته باشند؛ چه چیزی می توانیم بدست بیاوریم؛ چه می توانیم داشته باشیم؛ به چه موفقیت هایی دست خواهیم یافت؛ اما احتمالا تمام این چیزهای کاذب جانشین شده، نمی تواند احساس ما را در مقابل از دست دادن معنی واقعی در زندگی داشتن جبران کند. البته کاری که این جامعه می کند، فروش یک دنیا محصول است تا جانشین معنویت از دست داده ی ما شود. در واقع بیشتر اقتصاد برپایه ی از دست دادن معنویت ( معنا داشتن ) در فرهنگ ماست.
و نهایتا و مهمترین چیز اینکه، ما از خود هم بیگانه می شویم. اجازه بدهید یک سئوالی بکنم. می خواهم با بلندکردن دست به من جواب بدهید. چند نفر از شما ها این تجربه را داشته اید که حسی درونی نسبت به چیزی داشتید و به آن توجه نکردید و بعدا متاسف شدید؟ لطفا دستتان را بالا ببرید! خوب من فکر می کنم که با بلند کردن این همه دست پاسخم را گرفته باشم. حالا من از شما این سئوال را به شکل برعکس می کنم، چند نفر از شما حس درونی ای داشتید وآن را ندیده گرفتید و بعد از این کارتان خوشحال شدید؟ به نظر می رسد تعداد اندکی دست بالا رفته باشد. این معنا دارد. می دانید به من چه می گوئید؟ شما دارید به من می گوئید که در نقطه ای از کودکی تان از خودتان جدا شده اید. برای این که هیچ نوزادی بدون حس درونی[15] متولد نمی شود. تمام نوزادان با حس درونی خود کاملا مرتبط اند. من هرگز بچه ی دو روزه ای را ندیدم که نداند چگونه احساس درونی خود را نشان دهد. این بدان معناست که در این فرهنگ چیزی بسیار قدرتمند اتفاق افتاده تا شما را از خود بیگانه کند. زیرا دنیا نمی تواند آن چیز واقعی که شما بودید را تحمل کند. و والدین شما نیر خود را تحت استرس بسیار قرار دادند تا احترام بگذارند و تشخیص دهند که شما واقعا چی هستید. من هم این کار را با بچه هایم کردم بدون این که منظوری داشته باشم. بعد شما از خود بیگانه می شوید و احساس درونی خود را تعطیل می کنید. احساسات ما چیز لوکسی نیستند، این چیزی ست که به ما می گوید چی درست است و چی غلط. آنها به ما می گویند چه برای ما خوب است و چه نیست. آن ها به ما می گویند چه خطرناک است و چه امن، آن ها به ما می گویند، کدام راست است و کدام دروغ. وقتی حس درونی را از دست می دهیم، دیگر از حس واقعیت برخوردار نیستیم، از حس حقیقت هم برخوردار نیستیم. اما خبر خوب این است که نوع بشر این حس ارتباط را می تواند به خود بازگرداند، درست همانطور که حس ارتباط با طبیعت را می تواند دوباره بدست آورد.
من فقط به یک نکته ی نهائی درباره ی اقتصاد اشاره می کنم. سه سال قبل مطالعه ای در هاروارد نشان داد که عدم داشتن بیمه ی پزشکی در این کشور (آمریکا) منجر به ۴۵۰۰۰ مرگ در سال می شود. این مسئله ای ایدئولوژیک در مورد مراقبت های بهداشتی نیست. اخیرا رئیس جمهور گفت که این مهم نیست؛ ما می توانیم به اورژانس مراجعه کنیم. البته شما زمانی که سکته کردید می توانید به اوژانس مراجعه کنید. اما چرا سکته کردید؟ برای این که برای فشارخون بالا تحت درمان قرار نگرفتید. فشار خون را چرا دارید؟ چون شدیدا استرس دارید. به هرحال شما دچار مشکل شده اید و سکته ی خود را تسریع کرده اید. فقدان بیمه ی بهداشتی که باید در دسترس مردم باشد، که مسئله ای شدیدا اجتماعی اقتصادی است، خودش عامل مهمی است.
خوب خبر خوب این است که ما می توانیم دوباره به خود وصل شویم. همدلی و احساس همدردی در نوع بشر واقعی است و در درون ما وجوددارد. در واقع سیستم آن در ما مداربندی (جاسازی) شده است. سیستم عصبی برای همدردی حتی در موش ها هم مداربندی شده است. زمانی که شما موش ها را با شوک های الکتریکی دچار استرس می کنید، اگر مشاهده می کنند که به موش دیگری شوک وارد می شود، بیشتر دچار استرس می شوند تا به خودشان شوک وارد شود. هورمون های استرس در آن ها به هنگام مشاهده بالاتر است و این طبیعت بشر هم هست. بنابراین بر عکس افسانه ای که در فرهنگ ما است و می گوید ما افرادی جدا جدا هستیم، موجوداتی خشن و رقابتگرا هستیم، در ما سیستم عصبی برای همدلی و ارتباط، عشق و صمیمیت مداربندی شده است. بنابراین باید به جلو برویم. این کاری است که همه ی ما باید بکنیم. همه ی ما باید این کار را بکنیم. کار ساده ای نیست، اما برای ما ممکن است که به طبیعت خود بازگردیم.

[1] Gabor Mate
[2] ADHD Attention deficit hyperactivity disorder
[3] Biopsychosocial
[4] biopsychosocial model
[5] Bioneers
[6] Polycyclic aromatic hydrocarbons (PAHs)
[7] پیام‌رسان‌های عصبی (به انگلیسی: Neurotransmitter) به مواد شیمیایی ویژه‌ای گفته می‌شود که در بدن تولید می‌شوند و پیام‌های عصبی را با گذشتن از فضای سیناپس از یک سلول عصبی یا نورون به سلول هدف می‌رسانند.
[8] دوپامین نوعی پیامرسان عصبی از نوع کاتکولامین در بیشتر مهره داران و بیمهرگان است و نقش فعال کنندگی دارد
[9] سروتونین (به انگلیسی: Serotonin) یا هیدروکسی‌تریپتامین نوعی انتقال‌دهنده‌های عصبی از نوع مونوآمینه اسید بیوژنیک است. به لحاظ بیوشیمی از مشتقات تریپتوفان می‌باشد. سروتونین به طور اهم در دستگاه گوارش، پلاکتها و سیستم عصبی مرکزی حیوانات و همین‌طور انسان یافت شده است. این ماده نزد افکار عمومی به عنوان جاری کنندهٔ «احساس خوب» شناخته شده است.
[10] Attention-Deficit/Hyperactivity Disorder (ADHD) اختلال کم‌توجّهی - بیش‌فعالی (به انگلیسی: Attention-deficit hyperactivity disorder)(به صورت مخفف: ADHD) یک اختلال رفتاری رشدی است. معمولاً کودک توانایی دقّت و تمرکز بر روی یک موضوع را نداشته، یادگیری در او کند است و کودک از فعّالیّت بدنی غیر معمول و بسیار بالا برخوردار است.
[11] اوتیسم یا درخودماندگی (به انگلیسی: Autism) نوعی اختلال رشدی (از نوع روابط اجتماعی) است که با رفتارهای ارتباطی، کلامی غیرطبیعی مشخص می‌شود. علائم این اختلال تا پیش از سه سالگی بروز می‌کند و علّت اصلی آن ناشناخته‌است
[12] سندرم آسپرگر (به انگلیسی: Asperger syndrome) یک نوع اختلال رشد عصبی می‌باشد که با مشکلات قابل توجه در ارتباط بین فردی و ارتباط غیرکلامی، مشخص می‌شود، که معمولا به همراه علایق و رفتارهای وسواسی و تکراری می‌باشد.
[13] Oppositional defiant disorder ODD
[14] hormone cascade
[15] Gut feeling- حسی که به دلمان برات میشود