مرا بکُشید، وگرنه قاتلید!
«کافکای بیمار»


خسرو ثابت قدم


• شتابِ «کافکا» برای مرگ را - یا شتابِ مرگ برای «کافکا» را - خانمی که در نظافتِ خانه به او کمک می کرد، پیش بینی نموده بود: فردای آن شب، هنگامی که اثراتِ استفراغِ خون را می بیند و جریان را از «کافکا» می شنود، می گوید: «ولی اینطوری پیش بره آقای دکتر دیگه زیاد طول نمیکشه ها»! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۵ مرداد ۱٣۹۶ -  ۲۷ ژوئيه ۲۰۱۷



این جمله ایست که «کافکا» در بسترِ مرگ به دوست و پزشک اش «روبرت کلوپشتُک» (Robert Klopstock) می گوید (1) (2). جوازی ست برای اینکه دکتر او را «راحت» کند. چون «کافکا» بیمار بود. بشدت هم بیمار بود.

در تحقیقات و مطالعات پیرامونِ «کافکا»، مدام به این جمله برخواهیم خورد. به دلایلِ گوناگون:
- اول اینکه جمله ایست بسیار ادبی و ادیبانه. پس نغز و زیبا. هم فُرم دارد و هم محتوا. و به لحاظِ محتوائی، دو تناقض را در یک منطق جای داده است.
- دوم آنکه جمله ایست بسیار سوزناک و ما را با خود به حال و هوای دردناکِ «کافکا»ی بیمار می بَرد.
- سوم آنکه این اظهار در زمانِ خود، پیشتازِ بحثی بود که بشر تازه امروزه بدان مشغول شده است:
چه باید کرد هنگامی که بیمارِ لاعلاج است، ذلیل شده است اما نمی میرد، در حالیکه خودش ترجیح می دهد که بمیرد؟ چنین است که این جمله، امروزه باز در غرب رواج یافته است و در رابطه با «اتانازی» (Euthanasia) (3) تکرار می شود. سربرگِ بسیاری از سازمان ها و نهادهای موافق با «اتانازی» در غرب همین جمله «کافکا» ست.
- و نهایتاً آنکه این جمله حتی به تاریخِ پزشکی نیز راه یافته است. مرگِ «کافکا» - برای بسیاری - نخستین موردِ ثبت شده «اتانازی» در تاریخِ پزشکیِ غرب محسوب می شود.
پس به حق می توان گفت: عجب جمله ای!

مسیرِ 7 ساله بیماریِ دکتر «کافکا» - دکترِ حقوق از دانشگاهِ «پراگ» - در شبِ 18 اوتِ 1917، حول و حوشِ ساعتِ 4، آغاز می شود: با ترشحِ بیش از حدِ بزاق در دهان، و احساس اینکه چیزی در گلویش گیر کرده است، از خواب می پَرد. و 7 سالِ بعد، در 3 ژوئنِ 1924، حول و حوشِ ساعتِ 12 ظهر، به پایان می رسد - در 40 سالگی - «کافکا» می میرد - راحت می شود.

اما چگونه می توان هفت سال درد و رنج و دوا و درمان و بیمارستان و ضعف و مصیبت را، برای یک نوشتارِ مطبوعاتی خلاصه و فشرده کرد؟ خودم هم نمی دانم. ببینیم نتیجه کار چه از آب در می آید!

شتابِ «کافکا» برای مرگ را - یا شتابِ مرگ برای «کافکا» را - خانمی که در نظافتِ خانه به او کمک می کرد، پیش بینی نموده بود: فردای آن شب، هنگامی که اثراتِ استفراغِ خون را می بیند و جریان را از «کافکا» می شنود، می گوید: «ولی اینطوری پیش بره آقای دکتر دیگه زیاد طول نمیکشه ها»!
چه پیشگوئیِ بی رحمانه ای!

«کافکا» اما، روشنفکریست بسیار منطقی و باسواد. برای چنین روحیه ای، واقعیت، واقعیت است، هر چند تلخ. بنابراین از این گفته دلگیر نمی شود. وانگهی: در این لحظه هنوز هیچ چیز معلوم نیست. هنوز هیچکس نمی داند که «کافکا»، «سِل» دارد و هفت سالِ بعد خواهد مُرد.

امروزه، پس از گذشتِ 90 سال از مرگِ «کافکا» و صدها تحقیق پیرامونِ وی، اکثرِ محققان بر این گُمانند که «کلوپشتُک» به این خواسته «کافکا» - و به این قولِ خودش - عمل کرده و با تزریقِ «دوزِ بالای مُرفین» او را راحت کرده است. چون «کافکا» نیز، دقیقاً بسانِ «فروید»، از پزشکِ معالج اش این قول را گرفته بود که هنگامی که دیگر هیچ راهی وجود نداشته باشد، دست به مُرفین شود و کار را تمام کند - چرا باید بیخود زجر کشید؟

در موردِ «فروید»، بواسطه پزشک اش «ماکس شور» (4)، می دانیم که این آخرین خواسته او انجام شده است. «شور» بروشنی به این موضوع اشاره کرده است (5). در موردِ «کافکا» نیز همه شواهد بر آنست که این قول تحقق یافته است. بخصوص که در پرونده بیمار علتِ مرگ «فلجِ قلب» ذکر شده است (اصطلاحِ قدیمیِ «ایستِ قلبی»؛ «ایست قلب در اثرِ نارسائی»). و این بیشتر به تزریقِ «دوزِ» بالای مرفین می خورَد تا به عللی که معمولاً چنین بیماری در اثرِ آن جان می دهد.
چنین بیمارانی، بطورِ عادی، در اثرِ چیزی جان می دهند که پزشکان آنرا «نارسائی چند گانه ارگانها» می نامند. به هر صورت، چنان که عرض شد، هنوز موضوع بطورِ یقین روشن نیست. و ظاهراً هرگز هم روشن نخواهد شد. چون 2 فردی که واقعیت را می دانستند، این راز را با خود به گور بُرده اند.

«کلوپشتُک» هرگز بطورِ واضح نگفت که داستان چه بوده است. به اصطلاح، رازداریِ پزشکانه اش را تا آخرین دَم حفظ کرد. و در عوض، محققانِ امورِ «کافکا» را در سرگردانیِ ابدی باقی نهاد.
و راستی کدام مهم تر است؟ حفظ رازِ بیمار، یا روشن کردنِ گوشه ای از تاریخِ ادبیات؟ طبقِ معمول نظرها متفاوت و متناقض اند.

تنها فردِ دیگری که در آخرین هفته ها «کافکا» را همراهی می کرد «دورا دیامانت» (Dora Diamant)، آخرین «دوستِ دخترِ کافکا»، بود (6). او نیز این راز را هرگز برملا نکرد و با خود بُرد - آیا هر انسانی اسراری را با خود می بَرَد؟ اسراری را که هیچکس هرگز بدانها پی نخواهد بُرد؟
«کافکا» دکتر برو نبود. حتی علی رغمِ اصرارِ مکررِ دوست بسیار عزیزش «ماکس بروُد» (Max Brod) (7). چون به پزشکی و پزشکان اعتقادِ چندانی نداشت. به هر صورت، عاقبت بیماریِ او را «سلِ» تشخیص می دهند. و «سل» در آن زمان هیولائی بود. چیزی شبیه به «ایدز» در زمان ما. یا شبیه به سرطان. لاعلاج و کُشنده. اولین «آنتی بیوتیک»، تازه 4 سال پس از مرگِ «کافکا» - یعنی در سال 1928 - کشف شد. به عبارتِ دیگر: آنتی بیوتیک 4 سال دیر به «کافکا» رسید.

اما «کافکا» بدشانس هم بود. چون درست یکسالِ بعد از بروزِ «سل»، «آنفلوانزای اسپانیائی» سراسرِ اروپا را فراگرفت. و «آنفلوانزای اسپانیائی» همان «پاندمیِ» (8) مشهوریست که میانِ سال های 1918 تا 1920 کلِ اروپا را آلوده کرد و چیزی قریب به 50 میلیون انسان را کُشت. «کافکا» نیز یکی از مبتلایان بود. و طبیعی هم هست که مبتلا بشود. چون کسی که ریه اش با «سل» درگیر است، ابتلایش به سرما خوردگی و آنفلوآنزا و کلاً بیماری های دستگاهِ تنفسی از دیگران محتمل تر است. آن هم این نوع از آنفلوآنزا که بی نهایت شدید و واگیر بود.
چنین است که یکسال پس از «سل»، قریبِ 6 هفته نیز دچارِ «ذات الریه» ناشی از این « آنفلوانزای اسپانیائی» می شود. و این در حالیست که خودِ ذات الریه به تنهائی، بدونِ آنتی بیوتیک اغلب کُشنده است. در چنین شرایطی، طبیعی ست که به اصطلاح از ریه دیگر چیزی باقی نمانده باشد. اینست که از این تاریخ به بعد، سال به سال ضعیف تر و نحیف تر و رنجورتر می شود.

در سالِ 24 / 1923 ساکنِ «برلین» می شود. و همینجا «سل» از ریه به حنجره نیز چنگ می اندازد و کلِ حنجره را قبضه می کند. می توان گفت که از این زمان و مکان، سراشیبِ مرگِ «کافکا» آغاز می شود. چون چیزی که نهایتاً کافکا را کُشت (سریعتر کُشت)، در واقع سرایتِ «سل» به حنجره بود - آیا اگر «سل» در ریه می ماند، «کافکا» دیرتر می مُرد؟   
البته «کافکا» همیشه مریض الحال بود. حتی در جوانی. چنان که در دفترچه خاطراتش می نویسد: «من نه به این دلیل از مردم دوری می جویم تا راحت زندگی کنم؛ بلکه تا راحت بمیرم». و علی رغم همین حالِ نزار، «داوری» را یک شَبه می نویسد. از 10 شب تا 6 صبح.

نویسنده با واژه ها زندگی می کند. برایش مهم اند و جان دارند و زنده اند و متحرک اند و می رقصند. گاهی هم سُر می خورند و بازی می کنند. کسی که «نمی نویسد»، این موضوع را درک نمی کند.
ما مردم «عادی» واژه ها را فقط بکار می بریم و بکار می گیریم، بدون دقتِ یک نویسنده. واژه ها ابزارِ کار و فکرِ نویسنده هستند. جایشان که عوض بشود، انگار که جای اشیای خانه عوض شده باشد. آدم گیج می شود. ما اغلب تاریخ و ریشه آنها را هم نمی دانیم. ولی او می داند. یعنی مِن حیث المجموع، کلمات برای او نقش و جایگاه دیگری دارند تا برای ما. و همین داستان هم صادق است در مورد رنگ برای نقاش، اعداد برای ریاضی دان، اصوات برای موسیقیدان، ادویه جات برای آشپز و غیره و غیره و غیره.
حال تصور کنید که چه مصیبتی ست هنگامی که نویسنده ای، آخرین بیاناتش را نه بتواند بر زبان بیاورد و نه بتواند به راحتی بنویسد. این یعنی محدودیت در بیان. محدودیت در بُروزِ فکر. محدودیت در کار با لغات. و همه اینها برای او، یعنی محدودیت در حیات.

«کافکا» مجبور بود اغلب بنویسد، چون نمی توانست حرف بزند. سخن گفتن - گاه بیشتر و گاه کمتر - برایش درد و عذاب بود. سلِ حنجره، صوتش را ازش گرفته بود. هنگامِ تلفظِ لغات، ناخواسته اصواتی خنده دار و مُضحک تولید می شد، چیزی شبیه اصواتِ پرنده ها یا گربه ها یا سوت زدنِ آدم ها. تلفظِ واضح و روشن یک لغت، مدتها بود که برایش رویا شده بود. رویائی دست نیافتنی و غم انگیز، چون می دانست که دیگر هرگز نخواهد توانست حرف بزند. این بود که اجباراً از طریق نوشتن با اطرافیانِ خود ارتباط برقرار می کرد. نوشتنِ پیام های کوتاه بروی تکه های کوچکِ کاغذ. در همین زمینه، نویسنده بسیار توانا و دانشمند ایرانی، آقای «حمید صدر»، کتابی به زبانِ آلمانی تهیه کرده است که بی نهایت خواندنی و جالب است («پاره کاغذهائی به دورا» - جزئیات در توضیحِ شماره 1).

علائم بیماریِ «کافکا»، نظیرِ هر بیمارِ دیگری که به این بلا مبتلا باشد، تب، سرفه، سوزش گلو، و ضعفِ تدریجیِ تکلم (تولیدِ صوت) بود. تارهای صوتی، چون بی نهایت حساس اند، بسرعت مبتلا می شوند و عملکردِ خود را از دست می دهند. از سوی دیگر روشن است که هر ناراحتیِ جدی ئی در حلق، منجر به عدمِ اشتها و ناتوانی در خوردن و نوشیدن می شود. و نتیجه لاغر شدن و از دست دادنِ وزن خواهد بود. حتی آب خوردن، دردناک و زجرآور است. پزشکان تجویز کرده بودند که «آبجو» بخورد. چون «آبجو» مقوی است. اما چون نوشیدن در کل زجرآور بود، فرقی نمی کرد که آب یا «آبجو». و همین وضعیت بشدت لاغر و ضعیف اش کرده بود.

آخرین بسترگاهِ «کافکا» (یا به عبارتی «آخرین ایستگاه» زندگی اش)، آسایشگاهِ (Dr. Hugo Hoffmann) بود؛ در روستای (Kierling) در اتریش. در آن دوران (همچنین بعدتر) برای بیمارانِ دستگاهِ تنفسی دو محلِ اصلی توصیه می شد: «داوُس» (Davos) در سوئیس، و «کیرلینگ» در اتریش. پولدارترها نظیرِ «توماس مان» یا «اریش فرُم» به «داوُس» می رفتند، و فقیرترها به «کیرلینگ».
«کافکا» در 19 آوریلِ 1924 وارد می شود. در طبقه دوم، اتاقی مُشرف به باغ، با بالکنی پر از گل، سُکنی می گزیند. جنگل و نهری که از میانِ روستا می گذرد، تا روزِ مرگش در همان اتاق، زینت گرِ نگاهش از پنجره خواهند بود. «دورا» همراهش است.
در همین روزها، «ماکسِ عزیز» تمامِ تلاشش را می کند تا آثارِ «کافکا» را اینور و آنور به چاپ برساند. از یک سو می خواهد که «کافکا» روحیه بگیرد؛ از سوی دیگر خب به هر حال همین چندرقازی که نشریات می دهند نیز خود کمکی ست در این روزهای سخت - و چه روزهای سختی!

یکی دو هفته اول حالش بد نیست، اما سپس چنان ضعیف می شود که می نویسد: «بسته بودن، شده است حالتِ عادیِ چشمانم». منظورش آنست که نمی تواند کتبی را که «ماکس بروُد» برایش فرستاده است بخواند. کلاً نمی تواند چیزی بخواند. نا ندارد. انرژیِ باز نگاه داشتنِ چشمانش را هم ندارد.

آسایشگاه برنامه های جمعی هم دارد. اما «کافکا» تمایلی به شرکت در آنها، یا حتی اطلاع از آنها، ندارد. اصلاً تمایلی به «در جمع بودن» ندارد. معمولاً به همراهِ «دورا» در اتاقِ خودش است و غذا را هم همانجا می خورد؛ نه در سالنِ غذاخوری. صحبت از او که می شود، بیماران و کارکنانِ آسایشگاه وی را فقط «دکترِ پراگی / دکترِ اهلِ پراگ / دکتر از پراگ» می نامند. کسی نمی داند که ادیب است.

در واپسین هفته ها، بیماری چنان رنجور و نحیف اش کرده بود که هنگامِ مرگ تنها 45 کیلو وزن داشت. و یکی از درمان های اصلی، یعنی تزریقِ مستقیمِ آمپولِ الکل در حنجره، از خودِ بیماری سخت تر بود. همه متخصصانی که توسطِ «دورا» به بالینِ او فراخوانده می شدند، چاره ای نمی یافتند و «دورا» را تشویق می کردند که «جریان را به خانواده اش اطلاع بدهید و ببریدش پراگ» (که در خانه بمیرد). «دورا» اما اینکار را نمی کند. می ترسد که بیمار متوجه وخامتِ وضعش بشود.

«ماکس بروُد» از وخامتِ اوضاع مطلع می شود و در 11 ماهِ مه خود را به «کافکا» می رساند تا برای آخرین بار او را ببیند. به دروغ می گوید که در اتریش سخنرانی داشته و از فرصت استفاده کرده و آمده. با آمدنِ «ماکس بروُد»، که
برای برخی از کارکنانِ آسایشگاه شناخته شده است، موضوع «لو می رود» و کارمندانِ آسایشگاه تازه متوجه می شوند که «دکترِ پراگی» کیست.
والدینِ «کافکا» نیز مایلند که به ملاقات بیایند. «کافکا» اما مایل نیست. نمی خواهد او را در این وضعیت ببینند و نگران تر بشوند.

به «روبرت» می گوید: «شما به من قول دادید. از 4 سالِ قبل. مرا بکُشید، وگرنه قاتلید».
«روبرت» به او «پانتوپون» تزریق می کند. «کافکا» آرام می گیرد و می گوید: «این درسته ... ولی بیشتر ... بیشتر ... کافی نیست ... زجر برای چی؟ ... برای چی تمدید کنیم؟».
«روبرت» می رود که سوزن را تمیز کند و بگذارد سرِ جایش. «کافکا» می گوید: «نرید ... نرید».
- من جائی نمیرم که ...
- ولی من میرم.

همانطور که زندگی اش بی سر و صدا گذشت، تابوت اش نیز بی سر و صدا در 5 ژوئن به «پراگ» منتقل شد و در 11 ژوئن، به همراهیِ خانواده (9)، «بروُد»، و «دورا»، در قبرستانِ یهودیان به خاک سپرده شد.


________________________________________
توضیحات:

1)
اصلِ این جمله به آلمانی چنین است: (Töten Sie mich, sonst sind Sie ein Mörder!):
«مرا بکُشید؛ در غیر این صورت قاتلید» / «مرا بکشید؛ و الا قاتلید» / «مرا بکشید، وگرنه قاتلید».
این جمله بصورتِ مکتوب از خودِ «کافکا» موجود نیست. «کافکا» این جمله را در بسترِ مرگ خطاب به «کلوپشتک» می گوید. اولین بار «ماکس بروُد» آنرا در کتابِ خود می آورد. از آن پس، همه منابعِ آلمانی به همین کتاب استناد می کنند. به دلیل رابطه بسیار نزدیکِ «کافکا»، «بروُد»، و «کلوپشتک»، همه محققانِ امورِ «کافکا» فرض را بر صحتِ این روایت می گذارند. کاراکترِ ویژه «بروُد» این اعتماد را تقویت می کند:

Max Brod: Über Franz Kafka
Fischer Verlag, Frankfurt am Main (1937/1974/1966/1984), ISBN 3-596-21496-3
Seite 185

من این جمله را برای متنِ حاضر از منابع زیر گرفته ام:

Franz Kafka: Leben und Werk, Thomas Anz,
C.H. Beck (2009), ISBN: 978 3 406 562730
               Seite 130

Das Leben, das mich stört, Rotraut Hackermüller,
Medusa Verlag (1984), ISBN 3 85446 094 5
Seite 148

Gesprächszettel an Dora, Hamid Sadr,
Deuticke (1994), ISBN 3 216 30071 4
Seite 214

www.franzkafka.de

2)
«روبرت کلوپشتُک» (Robert Klopstock)، 1972 - 1899، تولد در مجارستان، مرگ در نیویورک.
زمانی که در سالِ 1921 با «کافکا» آشنا شد، دانشجوی جوانی بود که پزشکی می خواند و خود دچارِ بیماریِ «سل» شده بود و در همان آسایشگاهی بستری بود که «کافکا» نیز. از همان ابتدا دوستیِ نزدیکی بینِ این دو برقرار می شود. «کلوپشتُک» نیز نظیرِ «کافکا» یهودی بود. پس بناچار در جریانِ دیکتاتوریِ «رایشِ سوم» (دورانِ هیتلر 1945 - 1939) مجبور به فرار از آلمان شد. واسطه گری های «آلبرت آینشتاین» و «توماس مان» مهاجرتِ او به آمریکا را تسهیل کرد. بعدها تبعه آمریکا شد و مطبی دایر کرد و با موفقیت به روانپزشکی پرداخت. نکته دیگری که از نظرِ تاریخ ادبیات بسیار مهم است آنست که «کلوپشتُک»، به احتمال بسیار زیاد، همانی ست که «کلاوس مان» (پسرِ «توماس مان») را در خودکشی اش کمک کرده است. این موضوع اما هنوز ثابت نشده است.

3)
(Euthanasia)؛ «اتانازی»؛ «کمک مسئولانه به مرگ»؛ «خوش میری».

4)
«ماکس شور» (Max Schur)؛ 1969 - 1897؛ تولد در پادشاهی اتریش/ مجارستان، مرگ در نیویورک.

5)
اوراق و اسنادِ شخصیِ «ماکس شور» در «کتابخانه کنگره آمریکا» نگهداری می شوند. بیوگرافی نگارانِ «فروید»، از جمله (Peter Gay) و (Ernest Jones) این اوراق را مطالعه و در بیوگرافی های خود وارد کرده اند. «جونز» که اساساً دوستِ نزدیک و همراهِ دائمی «فروید» بود و تقریباً چیزی در زندگیِ «فروید» وجود ندارد که او نمی دانسته:
Peter Gay, FREUD, Eine Biographie für unsere Zeit
S. Fischer Verlag (2006), ISBN 13 978 3 596 17170 5
Seite 732
      
6) «دورا دیامانت» (Dora Diamant)؛ آخرین دوست دخترِ «کافکا»؛ 1952 - 1898؛ تولد در لهستانِ امروزی، مرگ در لندن. در سالِ 1923 در شمالِ آلمان، کنار «دریای شرقی»، با همدیگر آشنا می شوند و در برلین خانه ای مشترک کرایه می کنند. اواخرِ زندگی «دورا» بسیار غم انگیز و دردناک است: فرار از دستِ «نازی ها» به شوروی، سپس از آنجا به غرب، حبس و آوارگی در لندن، و نهایتاً هم بیماری کلیوی و مرگ در همان لندن.

7)
«ماکس بروُد» (Max Brod)؛ بهترین دوست، مشوق و معلمِ «کافکا» بود. 1884 - 1968؛ تولد در پراگ، مرگ در تل آویو. «بروُد» پروفسورِ ادبیات بود.

8)
«پاندمی»؛ همه‌گیری جهانی؛ هنگامیکه یک بیماری از مرز چند قاره بگذرد.

9)
«کافکا» برادر نداشت؛ 4 خواهر داشت. هر 4 خواهر بعدها در اردوگاه های نازی ها، کاملاً بیگناه و تنها به جرمِ یهودی بودن، سوزانده شدند.