نابینا و نابویا
مجید نفیسی
•
راننده خواست ردیف اول بنشینم
جایی که مسافرانِ ناتوان مینشینند.
گفتم: "نور, چشمم را میزند"
و به راهروی تاریک پا گذاشتم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۰ مرداد ۱٣۹۶ -
۱۱ اوت ۲۰۱۷
راننده خواست ردیف اول بنشینم
جایی که مسافرانِ ناتوان مینشینند.
گفتم: "نور, چشمم را میزند"
و به راهروی تاریک پا گذاشتم.
آنجا, روی چرخ اتوبوس
یک صندلی خالی بود.
ساکِ سفری را بالای سر چپاندم
و نشستم.
به پهلودستیَم گفتم سلام
و شیشهی آب را سرکشیدم.
زنی بود زادهی آلمان
با مویی کوتاه و چشمهایی درخشان.
در سندیهگو کار میکرد
و برای گردش به سنفرانسیسکو میرفت
تا از تنهایی در کریسمس بگریزد.
او گفت, من شنیدم
من گفتم, او شنید
تا اینکه در شاهراهِ پنج
از شهرکِ کالینگا گذشتیم
و به گاوداریِ هَریس رسیدیم
که ناگهان بوی گند چون خنجری
بر من فرود آمد.
بینیَم را گرفتم و گفتم: پیف
اما دریافتم که همنشینم
نابویایی مادرزاد است
و نمیتواند بوها را بشنود.
گفتم: "از بوگندِ آزارِ دام درامانی
اما حسرتِ بوئیدنِ گُلها را به دل نداری؟"
گفت: "گاهی به خود عطر میزنم
بیآنکه بوی آنرا بشنوم.
اما بوهای بد را هم باید شنید:
نان سوخته, نشتِ گاز
و بوی تزویر."
گفتم: "و بوهای خوشِ کریسمس:
بوی کاج, نانِ زنجفیلی
و بوی شیرینِ بابانوئل."
سپس از ساک سفری
دو دانه نارنگی بیرون آوردم
یکی را به او دادم
و دیگری را خود پوست کندم.
او رازِ بزرگش را
با من در میان گذاشته بود
اما من به او نگفته بودم
که نابینا هستم
و تنها از گوشهی چشم میبینم.
او نابویا بود و نمیتوانست ببوید
اما من بوی ناخوشِ خود را میشنیدم.
بیستوهشتم دسامبر دوهزاروهفت
|