بخاری


مجید نفیسی


• یک روز بخاریِ دیواری از کار افتاد
و زمزمه‌ی دلنشینِ کتری آب فرونشست.
من آبله‌مرغان داشتم و خانه بودم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ مرداد ۱٣۹۶ -  ۱۵ اوت ۲۰۱۷



یک روز بخاریِ دیواری از کار افتاد
و زمزمه‌ی دلنشینِ کتری آب فرونشست.
من آبله‌مرغان داشتم و خانه بودم.
مادر, زهرا را به زیرزمین فرستاد
تا بخاریِ دستی را درآورد,
فتیله‌اش را پاک کند, بدنه‌اش را برق بیندازد,
تویش نفت بریزد, روشنش کند,
و پس از اینکه بویش از‌میان‌رفت
با خود به اتاق بیاورد.

من داشتم پشت پنجره
لیمو شیرین می‌خوردم
و بارشِ برف را تماشا می‌کردم
که زهرا تو‌آمد.
مادر گفت: "چرا این لعنتی را آوردی؟
می‌خواهی دوباره دود کند
و جانِ او را بگیرد؟"
زهرا گفت: "او نظرکرده است"
و در را بست.
داستانِ بخاری را بارها شنیده بودم
اما خودش را هرگز ندیده بودم.

"یک عصرِ جمعه همه به خانه‌ی خانم می‌روند
و مرا با زهرا تنها می‌گذارند.
وقتی به خانه بازمیگردند
می‌بینند اتاق پُر دود شده
و چشم, چشم را نمی‌بیند.
حمید تند پنجره را می‌گشاید
و مادر مرا از توی گهواره می‌رباید
و شتابان به ایوان می‌آورد.
من به‌سختی نفس می‌کشیده‌ام
و تا ششماه پس ان آن
از بینیَم دوده بیرون می‌آمده."

برگشتم و نگاهش کردم
سیاه بود
و روی چارپایه‌ی فلزی
بلند و استوار می‌نمود.
آیا دشمنِ جان من بود
یا از من سخت‌جانی ساخته بود
گریخته از کامِ مرگ؟
به کنارش رفتم
و دستهایم را رویش گرفتم.
گرمای دلنشینی از آن برمی‌خاست
و از پنجره‌های رنگارنگش
نوری جادویی به بیرون می‌تابید.

       سوم اوت دوهزار‌و‌هفده